ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

یک رفیق شفیق مستقلی هم نداریم اینطور وقتها برویم پیشش سیِ خودمان!

یک. ولنتاین خشکی داشتیم امسال، صبح که وایبر را چک کردم با پیام ها و بوسه های همسر مواجه شدم و بعد تماس خنکی داشتیم، بعد در گروه وایبری دوستان هم دانشگاهی ام نوشتم قدر این وقتهای بی بهانه و مناسبات الکی را بدانید که تنها من می دانم چقدر می توانست این روز متفاوت باشد و نشد.

دو. وقتی همسر آمده بود و به اصطلاح پاییز بود، هوا زمستان بود البته بی برف، بعد که زمستان آمد هوا بهار بود البته بی باران، خدا از بهارش که تابستان سوزانی خواهد بود و تابستانش که تابستان به توان دو خواهد بود نجاتمان دهد. امروز ولی اندکی جو هوا تغییر کرد و سوزناک شده و پیش بینی وضع هوا گفته تا فردا برف می آید ایران!

سه. نمی دانم چرا تابحال وقت هایی که برادر در اتاقش نیست نیامده ام این بالا برای خودم باشم، یکی از دلایلش این است که وقتی برادر نیست برادرزاده سریع السیر خودش را می رساند پشت این میز، که اگر من صاحب این اتاق می بودم نمی گذاشتم بنشیند پشت کامپیوترم که خب شاید نمی شده وگرنه برادر خیلی دقیق تر و حساس تر از این حرفهاست، خب ننشیند پشت این کامپیوتر دو تا پست بنویسد در فیس بوک و دو تا آهنگ هم گوش نکند کجا برود این کارها را بکند؟

بگذریم، امشب هم اگر برادر تماس نمی گرفت که می رود خانه دانشجویی اش و نمی آید و از آنطرف برادر بزرگ نمی رفت در اتاق نمی خوابید و مجبور نمی شدم توی هال بخوابم به فکرم نمی رسید بیایم اینجا، حتی پتویم را همزمان با دید زدن به برادر دراز کش کنار بخاری، روی تخت هم کشیدم اما یکهو ذهنم جرقه زد بیایم اینجا و شاید چون عصر تا غروب به خواب بهاری فرو رفته بودم و اینک بی خوابم دارم تایپ می کنم که خدمتی به خودم کرده باشم. و در واقع هدف خاصی را از نگارش این سطوح مزخرف دنبال نمی کنم جز سر درگمی و دلتنگی در حد پاره شدن هر لحظه ام.

چهار. امروز تمام روز شاید چند کلمه هم با کسی حرف نزده باشم، البته درونم خیلی صحبت کرده ام، مثلا" با خواهر همسر که برایم روی اسکایپ نوشته خیلی ناراحت و نگران زندگی برادرش در کابل است و نوشته خودت را بگذار جای من ناراحت نمی شدی اگر برادرت حتی عکس خانمش را به شما نشان نمی داد، برادری که ده سال است از ایران رفته پیِ زندگی خود و نوروز گذشته با یک دختری نامزد کرده وچون نامزدی اش خیلی سریع انجام گرفته اینها نگران برادرشان هستند که بهش ننداخته باشند و از اینرو توهم توطئه می زنند و جلز و ولز، داشتم توی ذهنم بهش می گفتم ای خواهر! من خودم را می گذارم و گذاشته ام جای شما و سرخوش شده ام، پر شده ام از بیخیالی و شادی، بردر سی و چهار پنج ساله ام بی زحمت دادن من و بقیه رفته نامزد کرده دمت گرمی هم بهش می گفتم می رفتم دنبال زندگی خودم، تو خودت را بگذار جای من که برادر سی و هفت هشت ساله ام زیر خروارها خاک آرمیده و برادر سی و پنج شش ساله ام نه تنها مجرد است که خیالمان هم نیست که مجرد است و اگر خودش می رفت چنین کاری می کرد کلی شعفناک می شدیم، من خودم را می گذارم جای شما و از اینکه هنوز سایه پدر روی سرم است ومادری سفید و تپل هم دارم کلی ذوق می کردم، خودم را اگر بگذارم جای شما از اینکه پدرم سیزده نوه رنگ و وارنگ دارد و دامادها و عروسهای سالم و خوشحال دارد، شکرگذار خدا می بودم.

پنج. هیچ آدمی جای آدم دیگری نیست، نمی تواند باشد، حتی اگر خواهر یا برادر همدیگر باشند، هیچکس نمی تواند بفهمد درست در شرایط یکسان عکس العمل دیگری چیست و چگونه برخورد می کند، هیچکس نمی تواند بداند پشت چهره به ظاهر نرم و آرام یک انسان چه می گذرد، همانگونه که ابراز می کند نرم و لطیف است یا اگر پوست رویش را بکشی و رویش دست بکشی از خراشهایش وحشتزده می شوی. هیچکس نمی تواند بفهمد درون هر انسان دیگر چه خبر است، گاهی وحشت می کنم از بی تعلقی ام به تمام ظواهر و مکتوم های دنیا، از بی آرزویی ام، و گاهی مثل این لحظه به صفر می رسم، به خط پایان، دست هایم چه خشکند و چقدر زخمی اند، صورتم باز لک برداشته و برایم مهم نیست، خیلی چیزها دیگر برایم مهم نیستند، و هیچ آرزویی هم ندارم، و طبق معمول به پوچی دوره ای ام رسیده ام.

خوش بحال آدم های خوشحال، آدم هایی که بی دلیل خوشحالند و بزرگترین دلایل هم حالشان را خراب نمی کند، آدم های نسبتا" تپل با پوست های خوشرنگ و سرخ و سفید، و بدا بحال آدم های مزخرفی مثل من که در حالت های عادی شان هم با یک من عسل نمی شود خوردشان چه رسد به وقتهایی که حالشان خراب باشد، و بدتر به حال همسر و نزدیکان چنین اژدهاهای انسان نمایی.

 شنیده ام پدرم انسانی متین، شاد، نرم و آرامی بوده است با لبخندی همیشگی بر لب، مادرم هم نمونه کامل یک انسان دلشاد و خرسند و امیدوار است، من به چه کسی رفته ام پس؟ 



از این روزهایم

یک. امروز نشستم حساب کردم دیدم این ششمین باری است که از ابتدای امسال  مسافرت می کنم و بغیر ا یکبارش باقی دفعات به منزل خواهر هم آمده ام، اما اینبار تنها و با فراغت بیشتری آمده ام هر چند مادر هی زنگ می زند و آمار بلیط برگشتم را می گیرد و وقتی می فهمد نگرفته ام باز می گوید خوش خوشان بنشین و برای بازگشت عجله نکن اما باز فردایش زنگ می زند و همان سوال را می پرسد، و دختر دایی هم یکشنبه از بلاد خارج به مشهد  می آید و دوست نزدیکی هم در مشهد هی می گوید زودتر برگردم تا باهاش به خرید و موج های آبی بروم!!!

خیلی سفر کرده ام و خیلی آدم زیاد دیده ام، و خاطره خیلی از نوع کوپه ای و صندلی اتوبوسی زیاد دارم، آدم های بی خود زیادی در طول سفر هایم دیده ام، و جالب اینجاست هر سفر و هر تجربه دنیایی جدید است انگار درعین تکراری بودنش، مثلا  در این سفرم یک اتفاق مزخرف افتاد و آن این است که هلک و هلک بعد از یکروز سخت و طاقت فرسا و شلوغ درست نیم ساعت قبل از ساعت حرکت قطارم خود را به راه آهن رساندم و دیدم حرکت قطارم را روی اعلانها نزده اند در عوض 45 دقیقه بعدش قطاری برای تهران اعلان شده، بلیط بدست به اطلاعات رفتم و حق بجانبانه علت را جویا شدم و فکر می کنید چه شنیدم؟"بلیط تهران مشهد است خانم...."

و بله بدنبال بلیطی دیگر و درسی شد تا زین پس علاوه بر چک کردن تاریخ و نامم روی بلیط حتی به مسیر بلیطی که میگیرم هم نظری بیفکنم مبادا پسرک احمق اشتباهی برایم رزرو کرده باشد.

حالا ساعت دوازده نیمه شب سوار شدیم و شش خانم بی ارتباط به همدیگر کاملا" غریبه ایم، دقیقا" تا دو و چهل و پنج دقیقه داشتند باهم اختلاط می کردند.....

دو. با خودم فک می کنم می بینم چقدر کم خواهری کرده ام برای خواهرم، وقتی ازدواج کرد پانزده شانزده سالم بود و از آن زمان که از پیشمان رفت فصلی طولانی ما را در بر گرفت و بعد هم  که من دانشجو شدم و بعد هم که رفتم وطن و بعد هم که همیشه نبوده ام و فقط بشکل مسافرتی بوده ام و مگر می شود در این بودن های منقطع بتوانی پای درد دل های کسی بنشینی، بتوانی یک دل سیر بخندی یا گریه کنی باهاش، بخود آمدم دیدم با زنی میانسال صاحب سه فرزند روبرو هستم بی آنکه در تولدهایشان باشم، بزرگ شدنشان را دیده باشم، بی آنکه  در سختی های زندگی و تنهایی های خواهر برایش خواهری کرده باشم، وقت هایی که پیشش هستم مخصوصا" در محافل و مهمانی ها چه بادی به غبغب می اندازد از حضورم، حضور منی که هیچ هم نیستم در برابر بزرگی روحش...

سه. چقدر کم زندگی کرده ام، آنقدر کم که گاهی یادم می رود بعضی شبها خودم را الاغ می کردم و نمی گذاشتم بخوابد، اذیتش می کردم، بعضی صبح ها چقدر کش می دادیم برخاستن را و چقدر آرزو می کردیم روزهای جمعه کش پدا کنند تا ما بیشتر باهم باشیم، شنبه هایی که به استقبالش پشت در منتظر می ماندم و تنها روز در طول هفته بود که می توانستم مستقبلش باشم.

آنقدر کم باهم خندیده ایم که انگار اصلا" نبوده است و تمامش همین صدای غبار گرفته من بوده و این دوری عظیم.

یک طور دیگر بود ابراز دلتنگی پشت تلفن و اس ام اس آن روزها و این روزها، آنموقع می دانستیم غروب که برسد محکم تر بغل می شویم( می کنیم)، ابراز دلتنگی این روزها چیزی را عوض  نمی کند.....

چهار. اینها را دیشب روی موبایل نوشتم وقتی پست کردم دیدم نت قطع شده و چاره ای نداشتم جز تسلیم و امشب که یادم آمد چک کنم دیدم تا نصف نوشته ها در چرک نویس هست و مابقی وجود ندارند و من هم که از دوباره یادآوری و نوشتن ذهن بیزارم.

هنوز در سفرم و دیگر هیچ.

گزارش هفتگی!

  • خاله رفت.
  • دارم برای سه چهار روز می روم شهر دامادمان، عروسی خواهرش، سفر خوب است ولی نه وقتی که برای بجا آوردن وظیفه باشد، وظیفه صرف، که دخترمان تنها نباشد، و چون عروسشان است کم نیاورد، باید مادری، پدری، عمه ای همراهش باشد.
  • طلاهایم را هم کرده ام دستم، و گردنم، برای اینکه نگویند بی طلایم، و چه عمه فقیری دارد، لباس هم برداشته ام، کفش برای هر لباس، حنابندانی، عروسی و پاتخت!
  • برادر دانشگاهش خیلی از اینجا دور است، همیشه با آژانس می رفت می آمد، هزینه اش خیلی بود برایش، اینها هم نسل نو، نسبت به ما خراج، همان به دید برود خانه بگیرد نزدیک دانشگاه، رهن کامل، مبله، با یک اتوبوس می رسد دانشگاهش، که فکر کنم آژانس های آنجا را هم پولدار کند، از دیروز دارد وسیله می برد، اتاقش این بالا رنگ دیگری گرفته، دیشب برادرزاده آمد اینجا خوابید، دوست ندارم اتاقش را بدون بوی سیگارش!
  • دیشب برای بعد از مدتها به درخواست برادرزاده رفتم عروسی، عروسی دوستش بود، علاوه بر اینکه دوستش بود از اقارب فامیل های درجه یک مان بود، توی مجلس دیدیم که خاندان داماد نیز از اقارب فامیل دیگرمان هستند، ابتدا تنها بودیم، بعد دیدیم از هر خانواده فامیل های خودمان هم یک چند تایی آمدند، هیچی دیگه، یک قسمت تالار را فامیل های ما در بر گرفت، و همه از دیدن من تعجب کردند، چون محال است در عروسی درجه چندم ها و دوستان بروم، شام نخورده بیرون شدیم چون شب آخر سفر خاله بود.
  • استرس دارم، بی دلیل نیست، با دلیل هم نیست، همیشگیِ وجودم است، ساعت دوازده و نیمِ شب بلیط قطار داریم، و اولین بار است با برادرزاده تنها همسفرم، از این سفر می ترسم، مسئولیت است، باید نیشم را تا بناگوش باز نگه دارم و خوشحال باشم و قربان صدقه خانواده همسر برادرزاده بروم و از آرایششان تعریف کنم، از آنطرف دلم برای خواهرم که به سفر عراق رفته و برگشته بود و من ندیده امش پر می زند، برای بچه هایش، شهر داماد در نزدیکی شهر خواهر است، و من باید شهر خواهر را رد کنم و بدانجا بروم...
  • سر شب رفتم از گاوصندوق همسایه صد ساله مان طلاها را بردارم، زنِ خانه منزل نبود، دخترش فرزند جدیدی بدنیا آورده و حتم آنجا بود، همان دم پسرش از سر کار آمد، پسری که من اندازه الآنم بودم و بدنیا آمد، از در که بیرون می رفتم پسر دیگرش آمد، همه شان کار می کنند، و خیلی پول پس انداز می کنند و وقتش که شد گَله (شیربها) دختری می دهند و ازدواج می کنند، هیچکدام درس نخوانده اند، چهار دختر و پسرشان که عروس و داماد شده اند هر کدام چند نوه خلق کرده اند، آن زمانها همه شان خیلی لاغر بودند، حتی پدر و مادرشان، حالا هر یکی چاقتر از دیگری، نمی دانم چرا این را نوشتم، می خواستم بنویسم که آنها هیچکدام دچار یاس فلسفی نشده و نمی شوند، هیچکدام ازدواجی غیر از خواست پدر و مادرهایشان انجام نداده و نمی دهند، و همه شان چاق و خوشحالند، و مادر و پدرشان از آنها راضی هستند، لااقلش این است که انسان های خیلی ساده ای هستند، که با خوشی های اندک زندگی بسیار خوشحال می شوند، هیچکدام سیگار نمی کشند، سرشان در لاک خودشان است اما آثار افسردگی هم ندارند، از لاین و وایبر و واتساپ هم احتمال زیاد باخبر نیستند. در واقع به سبک خودشان زندگی می کنند و به سبک خودشان خوشحالند، و شاید خیلی وقتها با خود درباره ما فکر کنند که چرا اینقدر درگیریم با خودمان و چرا اینهمه بالا و پست دارد زندگی ما، خب ما هم همسایه صد ساله اینهاییم بی ذره ای شباهت بدانها...

تا بدینجای داستان را شب واقعه نوشته بودم که از پایین صدایم زدند که عمه بیایید خاله و دخترخاله داماد آمده اند دنبالمان، همسفرانمان را می گفتند، بلیطهایمان باهم بود، قرار بود ساعت یازده و نیم بیایند از پی مان ساعت ده و چهل و پنج دقیقه آمده بودند، و خب فکر کنید یک آدمی که آماده نیست چطور باید ظرف پنج دقیقه لباس بپوشد و کفش بپوشد و حواسش باشد بلیط و ساک دستی و نایلون غذا و فلاکس را جا نگذارد آنهم بخاطر بی تعهدانه آمدن یک عده آدم بی قانون! و حالا بقیه داستان:

  • درست تازه داشتیم دمی راست می کردیم در منزل پدر همسر برادرزاده و همزمان با خود می گفتیم "همچین هم بد نخواهد گذشت که پا روی پا بیندازیم و هی برایمان چای بیاورند و فقط شاهد تکاپوی دیگران باشیم چراکه مهمانیم و با اینها هم تعارف داریم و از خاندان تازه عروسشان هستیم و حکم مان فقط عزت شدن و خوردن و خوش گذراندن و خفتن باید باشد"، که تلفنمان زنگ خورد، برادر بود، بسم الله گفته جواب دادم، و انگار هفت تیر روی پیشانی اش گذاشته باشند که وقتی خبر بدی شنیدی سریع السیر به همه کس و کارت خبر بده حتی اگر در سفر باشند و سفر مربوط به عروسی باشد و عروسی مربوط به طایفه دامادت باشد، خیلی راحت گفت از مرگ بی بی باخبر شدی؟ الله اکبر، کدام بی بی؟ و مرا در حال حاضر سه بی بی است، یکی شان نزدیکتر از مابقی و دلم از غصه ترکید و گفت فلان، و طبق عادت و رسم ادب گفتم خدایش بیامرزاد، و چشم بینندگان و دور میز نشینان گرد شد و باید پاسخ می دادم، و گند زده شد به احوالم، و چقدر بد است بدانی عزیزانت در سوگ مادر نشسته اند و تو در مجلس شادی باشی و گرچه ناخواسته بود و نمی دانستیم و مقارن شد ولی باز روحمان در عذابی الیم فرو رفت.
  • حالا با حمل این درد و عذاب وجدان یک کاری کردیم اما چند بار به بانوان رقاص و دعوت کنندگان به رقص میدان توضیح داده باشم که به احترام بی بی مرحومم نمی رقصم، خوبست؟ انگار جملگی آلزایمر آنی گرفته باشند، و نمی دانم چرا فکر می کردند اگر مرا به میدان رقص دعوت نکنند بهم توهین شده و یا شاید هم می خواستند میهمان نوازیشان را تکمیل کنند من هم هر بار مجبور بودم توضیح دهم که درست دیروز که رسیدم بی بی ام به رحمت خدا رفته و بجای من برادرزاده میدان را با حرکات موزونش پر می کند.
  • عروس را از شهرشان آوردند به شهر خواهر، بخش خوب و بیادماندنی عروسی شان وسط جاده بود وقتی همه ماشین ها ایستادند و عروس و داماد پیاده شدند و همه شان رقصیدند و هرچه ماشین در جاده بود برایشان بوق و کف زدند و باد می آمد و خیلی دلم برای عروسیمان تنگ شد...
  • دیشب مادر گفت بیا ابروهایم را بردار، میان تارهای ابروانش تارهای سفید در آمده، صورتش را هم بند انداختم، به خودم رجوع کردم تا ببینم آخرین بار کی برای مادرم ابرو برداشته و بند انداخته ام، واقعا" بیادم نیامد، چون تا دلمان بخواهد مشاطه رایگان و بامحبت دور و برمان داشته ایم و برادرزاده هم در این کار دستی دارد، دلم که مثل همیشه گرفته بود، کم کم شور هم افتاد، وقتی باید برای برداشتن ابرو با دست چین چروک پشت چشمش را صاف می کردم، وقتی خودش به دور لبش که رسید با دستش از دو طرف نگه داشت، وقتی کنار گوشش را بند انداختم و مثل همیشه کمترین آثار درد و تغییر رنگی درش ندیدم، دلم پاره پاره شد از تصور روزیکه دلم برای این صورت که کم کم چروک می شود و موهایی که جوگندمی شده و ابروهایی که تار تار سفید می شوند، تنگ شود و نباشم، و دور باشم، و صدایم از آنسوی اقیانوسها به گوشش برسد و چقدر سخت است تحمل درد دوری، به آخرهای کارم که می رسیدم بغضم هم بزرگتر می شد، تصمیم گرفتم بعد از اتمام بغلش کنم و ببوسمش، چرا که آدمِ این کارها نیستم و خیلی الاغ تر از این حرفهایم و باید قبلش تصمیم بگیرم و بعد وارد عمل شوم. قبل از اینکه منصرف شوم و بعد اتمام کار دستم را دور گردنش حلقه زدم و گردنش را بوسیدم، و اشک مجالم نمی داد و نرم نرم در آغوشش گریستم، و مادر بی هیچ صحبتی چقدر می فهمد که نوازش دست هایش چقدر کار ساز است و چقدر خوبست که اینطور وقتها هیچوقت عامی طور نمی پرسد چیزی شده؟ و فقط پاسخ لطیفی به دست های حلقه شده و اشک های داغ روی شانه اش می دهد        توی سالن بودیم و بچه ها هم بودند وگرنه دلم نمی خواست از آن امن ترین مکان دنیا بیرون شوم، و چقدر من سنگم و چقدر باید فقط هورمون به سراغم بیاید که نرم شوم و اشک بریزم و بغل کنم، و چقدر سهم مادرم از محبت های من کم بوده است همچنین خواهرانم و بقیه دیگرانم، کاش در زمینه ابراز احساسات به مادرم می رفتم..........


خواهر داشتن....

صدای خنده های مادر و خاله از صبح تا همینک که خوابیده که نه غش کرده اند از بس حرف زدند و حرف زدند و خاطره تعریف کردند، تمام خانه را برداشته بود.دایی هم تا ده شب همراهشان بود اما بعد شام رفت، خاله ته تغاری پدربزرگ است، و مثل مادرم شش فرزند دارد، و مثل مادرم در سن خیلی پایین بیوه شده است، همسرش در طبابت دستی داشته و دکتر منطقه خودشان بحساب می آمده، آنطور که می گویند در نزاع منطقه ای بیگناه کشته شده، دو پسر خاله دانشگاه کابل درس می خوانند، یکی پس از دیگری در دانشگاه دولتی قبول شده آمدند کابل، خاله هم ترک وطن کرده و از یکماه پیش به شهر هرات آمده است، پسر دایی بزرگم که ساکن خارجه است برایش خانه ای در هرات مهیا کرده که برود بنشیند و همین پسر دایی مخارج سفر عراق و ایرانش را داده است که خدایش بیامرزاد که باعث شکوفه های سقف و در و دیوارهای خانه ما شد.

خاله ده سالی از مادر کوچکتر است، و مثل مادرم غم و دردهای زیادی دارد اما مثل مادرم اگر خوشحال باشد سقف مکانی که در آنست را می شکافد از خنده و فراموشی مقطعی می گیرد و فقط خوشحال است، امروز بی امضای پیمان نامه خاصی، بینشان مقرر شده بود که فقط خوشحال باشند، حتی وقتی خواست پلان بر سر گور مادر رفتن را بچینند مادر گفت فعلا" چند روزی را فقط بنشینیم توی خانه و خستگی در کن، انگار امروز فقط برای خواهرانه هایشان بود، درددل ها و شکواییه ها را گذاشتند برای بعد.

همینطور که نگاهشان می کردم به تفاوت نسل ها می اندیشیدم، به تفاوت خودم و مادرم و خاله ام، که گرچه دردمندند و غمگین، اما باهم خوشحالند، هیچ چیز نمی تواند لحظات خوش و سرمستی باهم بودنشان را خراب کند، دلشان نمی خواست بخوابند، خوشحال بودند و لذت می بردند از باهم بودن.

بهشان حسودیم شد، بهشان نگاه می کردم و حسودیم می شد، که چه بی غل و غش خواهرانه هایشان را جاری کرده اتد توی هال، و چقدر زلالند، حسودی کردم و نگران خودم شدم، که نکند از خواهرهایم از اینی که هستم دورتر شوم، خنده از من بشکل ابدی برود، و هر چه بیشتر بگذرد بیشتر فشرده شود گلویم و عضلات خنده ام را از اینی که هست فلج تر کند؟

که هر بار تتها احوالپرسی هول هولکی با خواهر کافر داشته باشم و هر بار با خواهر مسلمان حرف می زنم فقط صرف گزارش کار دادن باشد همراه با لرزش صدا و هیچ نتوانم بکنم برای دردهای هر کدام و هیچ نتوانم بگویم بابت فاصله های موجود و خنده از من قهر و قهرتر باشد هر روز......

پ ن. روی موبایل نوشتم خیلی آبدار و چندین دستمال کاغذی خیس شد و می ترسیدم مادر خانم بفهمد دارم گریه می کنم و بیاید سند که کردم دوباره رفتم ببینمش دیدم جز چند سطر اول چیزی ثبت نشده، و شما می دانید پستی که بخواهد بازسازی شود چه بی احساس و مزخرف است...

از همه جا و دلتنگی!

چقدر این روزهای اخیر پست گذاشته ام توی ذهنم، چقدر با خودم حرف زده ام، چقدر من آدم استرس فولی هستم، خدا داند و بس.

یک. خیل عظیمی که با پاسپورت و کارت مهاجری و نامه تردد و یا هیچی رفته بودند عتبات عالیات بازگشته اند، سخن و گپ بسیار است، باید به دیدن خیلی هایشان برویم، یک جاهایی کل اعضای خانواده، یک جاهایی حضور مادر کافیست، جدای از استقبال و خوش آمد گویی ولیمه پشت ولیمه، همین امشب چهار جا دعوت بودیم برای شام، مجبور بودیم تقسیمِ نفر کنیم!

دو. پسر سه سال پیش کنکور داده، یک رشته درجه چندم در یک شهر درجه چندم قبول شده، فهمیده معدلش برای رشته فلان مهندسی کم است، نمی دانم چرا به این نتیجه رسیده که وقتی نمی تواند تاپ ترین رشته ریاضی را در دانشگاه بخواند حق مسلمش تاپ ترین رشته در علوم تجربی است، بعد رفته پیش دانشگاهی تجربی خوانده و کنکور تجربی داده اما دیده پزشکی که سهل است خیلی پایین تر ها را هم قبول نمی شود، نزد یکی از اقاربش بودم که یکسری اوراقی را آورد به عرض و نظر ایشان رسانید، که شرایط و ضوابط ثبت نام بدون کنکور دانشجویان غیر ایرانی دانشگاه علوم پزشکی مشهد است(!!!!!!!!!)، فامیلشان اوراق را خواند و بعد پرسید هزینه اش چقدر تمام می شود، گفت سالی بیست میلیون، شنیدم اما نشنید گرفتم و دوباره پرسیدم، همان رقم را گفت، بعد این پسر پدری دارد که همیشه خدا هشتش گرو نهش بوده و هست، یک برادر علیل مشکل دار هم دارد، از ارثیه و این چیزها هم بی بهره، یکروز کار می کند ده روز بیکار است، زندگیشان را بتکانی صد هزار تومان از داخلش بیرون نمی ریزد، با تعجب و ناراحتی پرسیدم گیرم شرایط و ضوابط معدل و چی و چی را تکمیل کردی، شما بفرمایید سالی نه بیست که دو میلیون را می توانید بپردازید؟

اصلا" من نمی دانم من خیلی احمق و کم خرج و بی توقع بوده ام یا این ملت زیاده خواه و الاغ و توسعه نیافته اند، خب احمق اندازه خشتکت بپر.....

سه. همیشه به انسان هایی که بدون داشتن تضمین کلی از لااقل بیست سی سال زندگی شان اقدام به زاد و ولد می کنند معترض بوده ام، نمی دانم زیاده خواهی ام است یا سختگیری و بیش از حد حساس بودنم، که نمی توانم انسانی را که با داشتن مشکلات اقتصادی یا روحی روانی با همسرش در زندگی پای یک انسان بی گناه را هم به میان می کشد، ببخشم، حالا من کسی نیستم که بخواهم کسی را ببخشم، منظورم در ذهنم است، گذشت زمانی که آدم ها اختیار مجاری تناسلی شان را نداشتند، وسایل پیشگیری و درک و سواد کافی نداشتند، سرشان را بلند می کردند خود را میان پنج شش موجود جدید می یافتند، اما حالا چرا؟ چرا هنوز این تفکر که اگر فرزند بیاوریم فلان مشکل مان رفع می شود بین حتی تحصیلکرده های ما هست؟ طرف مشکل تفاهم با همسرش را دارد، هنوز زبان همدیگر را یاد نگرفته اند، هنوز الفبای باهمدیگر بودن را  بلد نیستند، و هنوز از خیلی از زوایای تاریک درون همدیگر آگاهی ندارند، بعد مثل دو نر و ماده از هر حیوانی که دوست دارید فرض کنید، به هم پیچیده و تولید مثل کرده اند، اینطور وقتها من همیشه می گویم، اِی گل می گرفتید آن مجاری نکبتبار تهوع آورتان را و انسانی را خلق نمی کردید، شما که قادر به درک یک انسان بالغ به نام همسرتان نیستید و عرضه همسرداری را ندارید چطور به خود این شهامت را می دهید که پای یک بیگناه را به میدان می گشایید؟

هر چه بیشتر زن و مردانی را ببینم که در زندگی مشکل دارند و هر چه بیشتر بچه هایی را ببینم که در چنین فضایی زندگی می کنند، هر چه بیشتر زنانی راببینم که بر سر فرزندشان فریاد می کشند و تحملش را ندارند و هر چه بیشتر مردانی را ببینم که از مردانگی تنها صدای کلفت و دُمِ پیش رویش را دارا هستند بیشتر از بچه نداشته ام دور می شوم، انگار من باید بجای آنها که بموقع گِل نگرفته اند گل بگیرم، من باید بیشتر دقت کنم، بیشتر حساس باشم، بیشتر مراقب باشم، من باید بجای کسانی که بچه هایشان را در فقر مثل کِرم رشد می دهند سرافکنده باشم، من خودم را در برابر هر طفلی که نمی خندد و از چیزی درد دارد مواخذه می کنم، و دردمند می شوم، آخر بچه ها خیلی معصومند. بچه ها در هر شکل و شمایل و قد و قواره معصومند...

امروز یک نفر را از ته ته ته دلم لعنت کرده ام، بد دعا کرده ام، خودش و بستگان در جه یکش را، باشد که رستگار شود.