ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

حتی اینجا هم مردان به زنان شان تجاوز می کنند!

یک. اولین باری که دیدم یکی کفش بزرگترش را پوشیده و به خیابان آمده از تعجب شاخ در آوردم، شاید پنج-شش سالم بوده، ولی هنوز تأثیرش در ذهنم هست، خیلی متعجب شده بودم که می شود چنین کار قبیحی انجام داد، دختر همسایه کفش های مادرش را پوشیده و به خیابان اندر شده بود، ذهن من از ابتدای عمرم درگیر نظم و ترتیب بود، هنجار و ناهنجار، درست بودن چیزها، سر جای خود بودن، حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم کاش اینطور نبود، کاش همانموقع که  میخکوبِ رفتار بشدت ناهنجار دخترک همسایه شده بودم برایم توضیح می داد که می شود گاهی کفش بزرگترها را پوشید، دنیا به آخر نمی رسد اگر نوک انگشت پایمان به خطوط سیمانی خط کشی شده اصابت کند!

دو. مادربزرگ مادری ام اگر داشت داستانی تعریف می کرد و می رسید به بخش ناگفتنیِ رابطه جنسی، از گفتنش ابا می کرد و بجای هر کلمه دیگری می گفت، "همسرش بهش تجاوز می کرد"، یا مثلا" "وقتی همسرش بهش تجاوز کرد و بچه دار نشدند"...، آنموقع شاید به نسبت سنم خندیده بودم، ولی حالا وقتی یادم می آید با خودم می گویم پر بیراه هم نگفته بوده، و با توجه به سوژه داستان هایش که معمولا" در کوهستان های هزاره جات واقع می شدند، و با تعاریف جدید و مدرن این نوع رابطه می شود حدس زد نود درصد روابط جنسی سوژه ها تجاوز بوده اند، و نه یک رابطه جنسی سالم و دوطرفه!

سه. یکی دو سالی که در کابل زندگی مشترک داشتیم و نوروز می آمد شور و شوق عجیبی برای سفره هفت سین و سبزه داشتم، سفره هم انداختم به حساب خودم، سبزه هم پروراندم، ازشان عکس هم گرفتم، دوستان هم کم و بیش همین حس و حال ها را داشتند، آخر بهار در کابل بهار بود، هوایش تازه می شد، بخاری ها جمع می شدند، زنها با شور و شادی بقایای سیاهی های زغال ها را می زدودند، هر سال فرش ها را می شستند، دیوارها را حتی، اینجا اما علیرغم تصور قبلی و قلبی ام اصلا" حالش را ندارم، هوای بهار ندارد، خوب بهار نیست، مزخرف است وقتی هوا دارد پاییز می شود و تنت پوست می اندازد بروی سبزه بکاری، این ناهماهنگی این قاره ی جنوبی هم بدجوری ما را از روحمان دور کرده است، بگذریم که میزبانِ هیچ ایرانی و افغانِ دوستدار نوروز هم نخواهیم بود. تمام شد رفت، کاش یکبار دیگر بتوانم بهار را در کابل یا تهران تجربه کنم.

آه تهران گفتم روحم پرواز کرد به اتوبوس های جردن- تجریش، اگر اسفندی در تهران بودید بروید سوار یکی از اتوبوس های هر جا تا تجریش بشوید و برگردید، در تجریش پیاده شوید بروید بی هدف بگردید، اگر اسفند باشد و مخصوصا" اواخر اسفند باشد و تو در تجریش بی هدف و تنها بگردی و شور و شوق آدم ها را ببینی دلت تازه می شود، شور و شعفی که به این راحتی ها بدست نمی آید، آنوقت از سال می فهمی هنوز مردم خنده را از یاد نبرده اند، هنوز دلیلی برای بی هوا لبخند بر لب داشتن وجود دارد.

این حس در کابل از نیمه ماه رمضان تا عید فطر بین مردم بروز می کند، مردم خرید می کنند، بازارها شلوغ است، هر کسی به اندازه جیبش چیزی برای به خانه بردن دارد، فقط یکی از فاینست خرید می کند و یکی از گاری های کوته سنگی، آخ که چقدر دلم شرحه شرحه است از خاطر گاری های کوته سنگی، حتی اگر دو افغانی باقی پولت بود، گاری چی بهت بر می گرداند، مردم هنوز آدمیت می دانند، و من حتی زمانی که منتظر تاکسی یا اتوبوس بودم و هزار بار زیر دست و پا می شدم به کسی دشنام ندادم، آخ که چقدر کفش ها و بوت هایمان گلی می شدند، و باید با هر بیرون رفتن و بازگشتن در این فصل می شستی شان، اینها دردهای پوستی ما بودند، می شد ازش گذشت، از ماهی های مرده در گل و لای زیر پل سوخته و فریادهای گاهِ جان دادن شان که سوده تعریف می کرد چه؟ من چرا نمردم یکبارگی از اینهمه درد؟ و چرا در این غروب شبیه پاییز دارم ذره ذره با یادآوری شان دلم را خون می کنم؟

انگار نمی شود از یک جای سفید کابل گفت و وسطش سیاه نشد....

چهار. به خودم آمدم دیدم، از بس فوبیای چاق شدن داشته ام رو به لاغری برده ام، لاغری مشکلی نیست، دارم ضعیف می شوم، اینرا اواخر فهمیده ام، وقتی طی ماه گذشته یکهو احساس ضعف و افت شدید فشار خون بهم دست داده و می دهد، من همیشه انسان قوی و سرِ پایی بوده ام، هیچ وقت دوست نداشته ام ریقو و لرزان باشم، شخصیتم و تحرکم اجازه این تغییر را بهم نمی دهد، هراسان شدم، حالا دو سه روز است به زور شام می خورم، به زور، جدی من از کی آدمِ نخوری شده ام؟ این قلم یادم نمی آید اما هرگز یادم نمی رود و البته چون لکه ننگی بیادم مانده است روزگارانی که دانشجو بودم، که چگونه همیشه مثل خرس گرسنه بودم و می خوردم، نمی دانم هدفم چه بود اما چه گرسنه و چه سیر، چه پلو و چه آب دوغ خیار، مثل گاو می خوردم، نمی دانم شاید اقتضای زمان و مکان بوده، شاید بخاطر خوابگاهی بودنم بوده، و خوابگاهی بودن همیشه برای من یادآور نداشتن ها و فقر است، البته کسانی هم که فقیر نبودند هم گرسنه می ماندند، و این ربطی به فقر کسی نداشت در خوابگاه، ملت از گشادی در رنج بودند و شاید نمی خوردند، یک هم اتاقی داشتیم که والدینش بخاطرش یک یخچال خریده و در اتاق گذاشته بودند، هر ماه هم برایش بسته های گوشت و ماهی و مرغ و قارچ و سبزیجات بسته بندی فریز کرده می آوردند، دخترک وقت نداشت و رمق نداشت بپزد، هر چند وقت یکبار همه اش را یکجا پخته و دلی از عزا در می آوردیم، تو فکر کن مادر پدرش فکر می کردند این هر وعده شامش یک تکه از آن بسته هاست در حالیکه ماهی یکبار همه را باهم در جوار هم اتاقی ها می خوردیم، چه ثوابی کسب کردند بخدا، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!

پنج: دختر برادر دارد عروس می شود، چهارم فروردین تالار رزرو کرده اند، بقیه خریدها را انجام داده اند وسایر کارها انجام شده، لباس عروس و تاج و مخلفات  دیده اند و می رود که برود، و من باز هم نیستم، البته اینبار اگر می توانستم هم شاید نمی رفتم، شش ماه بعد از ویزایم تنها بخاطر مجلس دخترم صبر کردم و این پا و آن پا کردند، خب دختر را که دادی به شوی باید ازش دست بشویی و امورات را به خاندان شویش بسپری و خاندان شوی دخترم نامردی کردند.

پ ن: نه بابا من خودم توهم حاملگی گرفته بودم به خیال خودم، کلی هم احساسات ناب مادرانه به خودم تحمیل کردم، از آن خبرها نبود!

تجربه اولین سال نو در کنار هم!

سال جدید میلادی مبارک!

رفتیم مرکز شهر برای تحویل سال در اعماق تابستان و دمای بالای سی درجه! توی مسیر راه داخل ترن ملت شاد بودند، فضا فضای سال نو بود، مردم دسته دسته در هر ایستگاه سوار شدند و پیاده نشدند تا مرکز شهر، جایی که آتش بازی ملبورن مرکزیت دارد و از فراز برج های بلند تجاری آتش افروختند و ما جیغ زدیم، و دست و هورا! نیم ساعتی طول کشید و موقع برگشت برای اولین بار با هجم عظیم ملتی که می خواستند به خانه هایشان برگردند روبرو شدیم و برای اولین بار نزدیک بود زیر دست و پا له شویم اینجا!

روزهای خوبی است، شب ها بیداریم و روزها تا دوازده خواب! خوش می گذرد، کسی  را نداریم برویم دیدنش، پسر عموی همسر هم دو روز پیش برای تعطیلات رفتند ایران، دختر دایی هم رفت سیدنی برای همیشه، ماندیم ما و یک شهر بی کسی، و یک عمر با کسی، خودمانیم و خودمان، و لحظات به سرعت سپری می شوند، و ما نمی فهمیم کی شب می شود و چرا باید بخوابیم؟!

همچنان پاسخگوی نزدیک و دوریم در باب تولید مثل، دکتر با دیدن نتایج آزمایشات مخصوص گفت پرفکتی برای تولید مثل، و آیا دوست داری و چگونه؟ و جواب من این بود، و با هر بار پاسخ دادن دلم برای بچه ام می سوزد، که بی رودربایستی می گویم نمی خواهم، اما فکر می کنم باید داشته باشم، تا مادرم خوشحال شود، تا مادر همسرم دل جمع باشد از زندگی مان، تا خواهرهایم بچه خواهر داشته باشند، اما خودمان اینجای زندگی خیلی حریصانه به تنهایی مان و خلوت هایمان فکر می کنیم و طفل معصوم را چون گرگ درنده ای فرض کرده ایم که وقتی بیاید همه چیز را می بلعد و چیزی نمی ماند برای خودمان!

دکتر گفت می فهمم، من هم بعد از طلاقم باید پاسخگوی سبک جدید زندگیم باشم، هر روز ملامت می شوم و هر روز باید پاسخ بدهم که انسانم و حق انتخاب دارم و نمی خواهم جهنم دیگری به جان بخرم....

قابل قیاس نیست، ولی هر دو به نحوی اجبار است، نمی دانم از کی اینطور شده ام و تا کی اینگونه خواهم بود، کاش من هم مثل خیل عظیم ملتی که علیرغم شرایط بد کشور در افغانستان بارها مادر شدن را می چشند سهل تر می گرفتم، نه اینکه دوست نداشته باشم، که بقول دوست همیشگی و همسر تو یک مادر نمونه و وحشتناک عالی خواهی بود اما، در این برهه از زندگی خیلی سخت است انتخاب، یک انتخاب محکم و قطعی و یک خواستنِ عاشقانه، بعضی وقت ها می گویم حالا از کجا معلوم من آنقدر توانا باشم که با صرف اقدام و خواستن بچه دار شدم، و شاید خدا خواست گوشه چشمی از قدرتش را بهم نشان بدهد که بگذارد در حسرتش بمانم، دخیل ببندیم و نذر کنیم تا بچه دار شویم!!!!! 

مقصد بدجوری داریم ماست مالی می کنیم سوال های تکراری " دیگه چه خبر" های مادر را، خواهر گفته روزی یک دانه سیب بده همسرت بخورد و اگر می خواهید بچه تان خیلی سالم و صالح باشد ده روز قبل اقدام از مصرف گوشت قرمز خودداری کنید، حساب کتاب ها جور در نمی آید، چطوری ده روز برویم توی قرنطینه و کی می داند ما با کدام اقدام بچه دار می شویم، می گویم بله بله درست است، همین کار را می کنیم!

البته به خواهر گفتم تازه داریم بهش فکر می کنیم، اعصابش خورد شد و گفت مادر در هر نمازش دارد دعا می کند برایت و تو هنوز داری بهش فکر می کنی؟ بگذریم از خواب های روز درمیان مادر خانم در باب دو قلو و چند قلوهای من، دیروز زن برادر بهم پیام داده که خواب دیدم دخترکی بارداری، اینو کجای دلم بذارم!

امروز هم با یک دوست قدیمی داشتم صحبت می کردم می گفت تنها تو مانده ای از دوستان و همکاران سابق که بچه دار نیستی، ببین چه تیتری بشود بچه ی تو و همسرت!

زیر باری از معذوریت جدی قرار داریم، دلم می سوزد برایش، دوست دارم بچه ام نتیجه یک خواستنِ لبریز باشد، دیوانه وار بخواهمش، خیلی دور شده ام ازش، یک زمان هایی خیلی نزدیک بودم بهش، این روزها حتی دخترها و پسرم هم دارند داخل کشوی کمدم خاک می خورند و بهشان بی مهر شده ام.

ببینیم سال جدید چه می خواهد برایمان، غیر از برنامه های روی کاغذمان، شروعش را دوست دارم، امیدوارم پایانش زیباتر از آغازش باشد.



کاش بتوانم در این دانشگاه درس بخوانم!

یک. کم کم با محیط، هوا، فضا(!!!) دارم خو می گیرم، کم کم دارم حس می کنم اینجا خانه ام است، و باید برای خانه تر شدنش تلاش کنم، هوای خلسه آور بهاری ملبورن خوابم را زیاد کرده، چه صبح کلاس داشته باشم و چه بعد از ظهر، بعد از ظهرها می خوابم تا غروب، گاهی شب!

دو. از دفعه پیش که نوشتم تا اینبار به دو برنامه در اینجا شرکت کردم، یکی رونمایی یک مجله بود که توسط یک نهاد افغانی نشر می شود، و جلسه نقد همزمان با برنامه رونمایی، و غیر از من تنها سه خانم دیگر اشتراک کرده بودند در آن جمع تقریبا" صد نفری، بعد چندین سال در بین مردمم گشتن و رفتن باز رسیده ام اول خط، انگار منم که سالهای اول زندگی در بامیان را سپری می کنم، زنها در خیابان و بیابان دیده نمی شدند مگر برای زراعت و سیب زمینی چیدن، و مردان بهت زل می زنند که چقدر شهامت داری مثلا" که بین شان قرار می گیری، نمی خواهم سیاه نمایی کنم ولی توقعم این نبود از جامعه مان در ملبورن، و بقول یکی از دوستان نمی دانستم تا این حد کار هست اینجا هم، برای زنان، و مردان!

اینها تنها فرقشان با مردم قریه شان در اخذ لیسانس رانندگی شان است و حساب های بانکی جدای از همسرانشان، خیلی که پیشرفت کرده اند، خانه خریده اند، با پول هایی که از کارهای بی وقفه سیاه شان بدست آورده اند، وگرنه همانقدر عقب نگه داشته شده و می شوند که زنان هم قریه شان در دورترین جای هزاره جات!(البته که بخش اعظم جامعه مهاجر افغانی اینجا را مهاجرینی تشکیل می دهد که از طریق دریا و با قایق آمده اند و شهامت و دل به دریا زدن شان غیر قابل انکار است، اما هر چه در ابتدا بی سواد و کم سواد بوده اند کمترین توقعی که ازشان می رود لااقل در این است که برای ارتقای خود تلاش کنند، و بیشتر از پول جمع کردن به درس خواندن و هضم در جامعه جدیدشان فکر کنند، نمی توان گفت حالا که در یک برنامه رونمایی مجله شرکت نکرده اند بی فرهنگ ارزیابی می شوند، بلکه برای شخص من بعد از سه ماه و ده روز این واضح شده است که جامعه مهاجر افغان این شهر به همین اکتفا کرده اند و خیلی خوشحالند از اینکه اینجا هستند و رسالت شان در زندگی ختم است!!!)

دومی همین دیروز بود، در دانشگاه ملبورن، همسر و دو تن از دوستانش اینجا بنیادی ثبت کرده اند و سعی دارند کار کنند، در کنار کار و بیزینس شخصی شان، گاهی دم خور باشیم با جامعه استرالیا، بتوانیم قدمی برداریم، مرکز استرالیایی که برای افغانستان کار می کند یک مراسم گرفته بود با موضوعیت افغانستان و از سازمان ها و موسسات استرالیایی و افغانی فعال در ملبورن و شهرهای دیگر دعوت کرده بود که شرکت کنند، وزیر امور فرهنگها، امور چند فرهنگی؟(نمی دانم مولتی کالچرال افیرز چه می شود) آمده بود، اول برنامه سخنرانی کرد، وقتی بلند می شد برود پشت تریبون و وقتی بعد از سخنرانی از سالن خارج می شد هیچکس برایش بلند نشد، هیچ سری خم نشد، هیچ پیش خدمت و پس خدمتی در را برایش باز نکرد، ملت دستی زدند و او صحنه را ترک کرد، توی دلم هی مقایسه می کردم و هی خط می زدم مقایسه را، که قیاس مع الفارق بود.

موقع بریک چای خانم هایی پشت سینی های شیرینی ایستاده بودند، فکر کردم وقتی سرشان را به سمت مهمان خم می کنند و چیزی در گوشش می گویند دارند بهش مواد داخل شیرینی را گزارش می دهند یا مثلا" می گویند حلال است، چون نصف مهمان ها مسلمان بودند، وقتی نوبتم شد و اولین شیرینی را در بشقابم گذاشته بودم شنیدم که گفت پلیز چوز وان، فکر کردم منظورش یکی از هر یک نوع است، با لبخندی بهش داشتم  بسمت ظرف دیگر می رفتم که گفت ساری جاست وان، با شرمندگی گفتم سو آی پرفر تو ترای دت وان، و خیلی محترمانه آن یکی را برگرداندم و یکی از آن بزرگترهایش برداشتم، صبحانه نخورده بودم خب!!!

موقع صرف غذا که رسید دیدیم به یک نهاد خیریه سپرده اند غذا را، و غذا عبارت بود از برنج(به سبک آسیایی، از اینها که نه نمک و نه روغن دارد) و دو گونه کاری، یکی اش دال، یکی اش نخود همراه سبزیجات، که اینرا نگفتند حق انتخاب یکی داریم و ناگفته پیدا بود که یا این یکی یا آن یکی، و داخل ظروف یکبار مصرف ریختند دادند دستمان، خوشمزه ترین برنج بی روغن و نمکی بود که خوردم!

این است که اینجا را استرالیا می سازد و آنجا را افغانستان، اینها را استرالیایی و من را افغانستانی!

برنامه خیلی آن تایم و بموقع بود، بعد از هر بریک خانم مسئول زنگی داشت که به صدا در می آورد، از این زنگها که توی دست تکان می دهی و دینگ دینگ صدا می کند، سخنرانان همه بموقع ختم می کردند و اشتراک کنندگان طبق خواست مجریان سوالات کوتاه می پرسیدند غیر از افغان ها، و مخصوصا" افغان هایی که تازه به اینجا آمده بودند، یکی شان را همسر می شناخت و گفت در جلسات داخل کشور هم که اشتراک می کرد همینطور آسمان و ریسمان را بهم می بافت، من بیشتر شنونده بودم و گاهی در بریک ها به اشخاص معرفی می شدم و وقتی می فهمیدند تازه سه ماه و چند روز است که اینجا هستم بهم اعتماد به نفس و روحیه می دادند بابت اشتراک در برنامه و ازم استقبال می کردند، اینجا هیچکس از لهجه و حرف زدن نادرست و ناکامل آدم تعجب نمی کند و سوال دوم هر کس از خارجی ها این است که چه مدت است اینجایید؟ و اینجا چطور است؟

سه. من اینجا و دلم آنجاست، اتفاقی در حال وقوع است، بعد از ماه صفر، و این اتفاق بعد از سالها ناخوشیِ خانواده ما خوشایند است، و درست بعد از آمدن من نهایی شد، خدا خودش به خاطر دل دردمند مادرم من بعد خوشی و شادکامی بیندازد داخل خانه ما، سهم آن خانه بیش از اینهاست....

چهار. در اسرع وقت از یک تقسیم بندی کلی درباره مهاجرین افغانستانی اینجا خواهم نوشت، فعلا" همینرا داشته باشید که اینجا هم تفکیک های ما زیاد است، و گروهی بر گروهی احساس برتری دارد و گروهی آن یکی را داخل آدم نمی شناسد و گروهی اصلا" زبان گفتاری گروه دیگر را نمی فهمد، یعنی رسما" وقتی دارم با هم کلاس های افغانم صحبت می کنم زبانم فلج ادواری می گیرد، بر وزن جنون ادواری، بس که هی این کانال آن کانال می شود، از این دوشنبه فقط به لهجه و به قول اینها زبان ایرانی صحبت می کنم. والا!

آیا بد نوشتن بهتر از ننوشتن است؟

یک. بعضی چیزها انگار باید گفته شوند تا از بین بروند، دیدی بعضی وقتها داری از شدت چیزی در درونت برای کسی حرف می زنی ولی همان لحظه از بین می رود و اصلا" نیست؟ یا مثلا" می خواهی یک خصیصه بد از یک بچه یا یک آدم دیگر برای کسی بگویی، دقیقا" همان لحظه تغییر رویه می دهد به منزه ترین حالت، من هم دیشب داشتم از اوضاع بدن و حالت های بدم در اینجا به خواهر می گفتم، درست از امروز حالم خوب است، یعنی خیلی خوبم، گوش شیطان کر، از صبح کلی سر و صدا راه انداخته ام، دو دور لباس ها را انداختم داخل ماشین لباسشویی و بیرون آورده ام، می خواهیم برویم بیرون، شاید باران ببارد و دوباره خیس شوند ولی اصلا" مهم نیست، بشود، آخرش محکوم به خشک شدن هستند!

دو. بعضی اصطلاحات را به سلیقه خودم تغییر می دهم مهم این است که مفهوم را می رسانم، یک مرکز خرید هست بنام" دی اف او" من بهش می گویم" ام دی اف"، در هر دو دی و اف مشترک است، و مهم این است که همسر می فهمد و می خندد، این که چیزی نیست اول هایش تلفظ اسایلم سیکرز برایم مشکل بود، ریسایکل بین می گفتم بهش، همسر می فهمید منظورم را!

سه. یکی از دلایل کم نوشتنم مزخرف نوشتنم است، فکر می کنم دارم سیاه می کنم که نمیرم، و در اینجا تخته نشود، و از مفهوم ها دور شده ام و جمله بندی هایم هراسان و بی نظم شده اند، راستش قبلا" حس بهتری پیدا می کردم با بازخوانی نوشته ها، حالا کمتر این احساس را دارم.

چهار.  اکثر مهاجرین افغانی که قبل از اینجا به پاکستان مهاجر شده اند و بعضا" مثل من در مهاجرت بدنیا آمده اند، اینجا نمی گویند آیم فرام افغانستان، می گویند آیم فرام پاکیستان، و این برای من خیلی جالب است، گاهی دلم می خواسته بهشان بگویم چرا اینطور می گویید، ولی باز پشیمان شده ام، در خودم جستجو کردم چرا با هر بار شنیدنش از هم کلاسی ها اینطوری می شوم، فهمیدم با صرفنظر از اینکه پاکستان  اصلا" جایی هم نیست که بشود بهش افتخار کرد و اصلا" برای شخص من محلی از اعراب هم ندارد،  ولی گوشه های ذهنم حسادت کردم بهشان چرا که احساس کردم بهم ظلم شده، نمی خواهم بگویم چقدر دلم می خواست من هم می توانستم بگویم آیم فرام ایران! که نه ایران و نه پاکستان هیچکدام کشورهای ایده آلی نیستند برای متعلق بودن بهشان، پاکستان اولین صادر کننده و بزرگترین مرکز طالب پروری برای افغانستان است و ایران با آن نژادگرایی زننده و تزریق احساس برتری نسبت به تمام آدم های دنیا مخصوصا" افغانی هایی مثل من، بدترین جا برای این است که بتوان خود را بهش منسوب دانست، ولی همینقدر هم دم دولت پاکستان گرم که گذاشته فرزندان کشور همسایه براحتی خود را متعلق به خاکی بدانند که درش بدنیا آمده و بزرگ شده اند، اینطوری قدر زحماتی هم که دولت برایشان کشیده بیشتر دانسته می شود، ظلم هایش حتما" خیلی کمتر از اینها بوده که پاکستانی بودن را برنتابند!

 حرف دیگری ورای اینها این است که چه بر سر ما آمده و بی سروسامانی ما افغان ها تا کجاست که بهتر می بینیم بگوییم شهروند پاکستانیم! 

پ ن: بابا یکی به این استرالیایی ها بگه اینقدر موهاشون رو باز نذارند، گاهی دلم خواسته بروم یک عالمه گل سر و تل و کش و از اینجور چیزها بخرم نذری بدم بهشون، بس که بنظر من شلخته بنظر میاد، گاهی ظرافت زنانه هم بد چیزی نیست، یه گل سر کوچیک بزنید اینقدر نیاد تو صورتتون، یکبار هم پشت چراغ قرمز وقتی باد شدیدی وزید رسما" موهای تا کمر یکی رفت تو چشم و چار من عین خیالش هم نبود، بخدا بعضی وقتا قشنگه ببندیدشون!!!(ی کم شبیه پستای فیس بوکی شد ولی خیلی دلم می خواست بنویسم!)

نو کامنت آن پاریس دارک فرایدی ات 13 آف نومبر!!!

روز دختر بود و من به دختر نداشتن فکر می کردم!

یک. مهلت رأی دهی برای وبلاگ ها و سایر کاندیدها در سوشل میدیا از پنجم اکتبر تمام شد، و من با 91 رأی بعد از وبلاگ سخنگاه که 222 رأی آورد قرار گرفتم، از همه دوستانم که بهم رأی دادند ممنونم!

دو. یک روز صبح بیدار که شدم گردنم درد می کرد، از شانس خوبم روز رخصتی بود و در منزل بودیم، دوش آب گرم، ماساژ، روغن کاری، پروفن ها، چسب درد و کیسه آب گرم جواب نداد و درد به درازا کشید، به درازا کشید ولی من هم کسی نبودم که اینجا بروم دکتر، و نیک می دانستم نهایتش یک چیزی کمتر از پروفن می دهند و می گویند برو دوش آب گرم بگیر، ولی وقتی بعد ده روز هنوز صبح ها که بیدار می شدم نمی توانستم بتنهایی بلند شوم تصمیم گرفتم به حرف همسر گوش کنم و به دکتر مراجعه کنم، و دکتر، خانمی جوان و زیبای ایرانی بود، خلاصه کاری نداریم که زیبا بود و کلی برایم وقت گذاشت و کلی آزمایش برای چک آپ کامل بهم داد و کاملا" حرفه ای عمل می کرد، حین نسخه نوشتن هم ازم پرسید به چیزی حساسیت دارم یا نه که پاسخم بادمجان بود و خندید، خلاصه دارویی نوشت و من باید هر هشت ساعت یکی می خوردم، و از یازده شب همانروز شروع کردم و هفت فردا صبحش هم یکی خوردم، آنروز کلاس داشتم و طبق معمول مسیر را پیاده می رفتم، در طول مسیر تلو تلو می خوردم و حالم را نمی فهمیدم، هی پلک می زدم که هوشیار باشم اما هوشیار نمی شدم، با زحمت به کلاس رسیدم و در طول کلاس هایم هم همان حال را داشتم، سرگیجه و گیجی که کم کم تهوع هم چاشنی اش می شد، به زحمت برگشتم و دراز به دراز افتادم، حدس صد در صدی ام ری اکشن نسبت به دارو بود اما باورم نمیشد چنین علایمی از آن قرص ها ناشی شده باشد چرا که شنیده بودم اینجا دوز داروها خیلی کمتر از آنست که بتواند با جسم و روان امثال من بازی کند، که کرده بود، همسر که آمد باز اصرار داشت برویم دکتر و نرفتم در عوض با سرچ اسم دارو دیدیم از بدترین علایمش آن چیزی بود که مرا با خوردن دو تایش در بر گرفته بود، شانس نداریم، آنشب تا آخر شب تهوع و سرگیجه داشتم و درد گردنم فراموشم شد.

سه. اینترنت پر سرعت است و گیر کردن در یوتیوپ گاهی ساعتها به طول می انجامد، چیزهای بامزه و بی مزه و گریه آور و مهیج را یکی یکی از پی هم می بینم و گاهی با صدا می خندم، و گاهی اشک پهنای صورتم را در بر می گیرد، و یکی از ویدیوهایی که اشکم را در آورد ویدیوهای ثبت شده توسط آدم های خوشحال ازقدرت تولید مثل بود، وقتی خبر بارداری شان را به مادرها و پدرهایشان می دادند، اینطوری است که معمولا" یک لباس دخترانه نوزادی و یک پسرانه اش را کادو پیچ می کنند و در یک روز در مقابل دوربین به مادرشان هدیه می دهند و بعد مادرها، ری اکشن های محشری دارند، گاهی هم با کمال وقاحت و خونسردی بیبی چکشان را کادو می کنند، این مهم نیست مهم عکس العمل مادرانشان و بعد به تبع پدرانشان بود که اشک من را در آورد، نه برای شادی آنها، که برای خودم و میلیون ها آدم دیگر مثل خودم که نطفه هایشان در تاریکی و خفا بسته می شد و می شود و در تاریکی و بی جیغ بدنیا آمده و می آیند، و شاید تا روز تولد حتی جنسیت شان معلوم و مشخص نباشد، رزق مادر باردار کافی نباشد، همسرش کنارش نباشد، و یا همسرش حتی از  دنیا رفته باشد، برای نوزادانی که هیچکس از تولدشان خوشحال و اشکی و جیغی نشده اند، نوزادانی که بدنیا نیامده با شمشیر طالبان و داعش و هزار کثافت دیگر سوراخ شده اند، نوزادانی که خیلی وقتها ناخواسته و از سر اجبار و بی سوادی بدنیا آمده و می آیند....

فکر کردم دنیا چقدر جای بدی است برای بدنیا آمدن، اگر فیلمِ اعلانِ وجودت ثبت نشود، و اصلا" فیلمی وجود نداشته باشد و هیچکس نداند تو آنجایی، میان خون و آب داخل درونی ترین لایه های مادرت، و فکر کردم کار کثیفی است وقتی بچه هایی میان خون و آتش دارند می سوزند و زنده زنده پوست کنده می شوند تو به بارداری ات و گرفتن یکی از این ویدیوها هنگام اعلانش فکر کنی و احیانا" عکس بیبی چکت را برای خواهر هایت بفرستی  و هر کار دیگری شبیه به اینها.

و درست در روزهایی که این ویدیوها را می دیدم مادرم پشت تلفن گفت تو کی می خواهی خبر باردار شدنت را به ما بدهی و خوشحالمان کنی دختر؟ و اگر تا الآن بهت مهلت دادم و به دلایل رنگارنگت احترام می گذاشتم زین پس حقی برایت قایل نمی شوم و باید دست به کار شوی، اسمش را هم خودم می گذارم نروی از این اسمهای کونی گری بگذاری برایش!( مادرم به چیزهای عجیب و غریب و خارج عرف خودش می گوید کارهای کونی گری و اسامی غیر اسلامی و فشن هم جزو آنهاست)!

پ ن: اینجا هوا مثل روح من است، یک زن خردادی داخلش محو شده، هر دم به  شکلی در می آورد خودش را و آدم می ماند چگونه باهاش برخورد کند که پاره نشود!