ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زلزله ای همین اکنون و اکنون های دیگر دلم را می لرزاند!

یک. یک مرد هزاره ی افغانستان بخاطر اینکه رسیدگی به پرونده درخواستی اش از وزارت مهاجرین اینجا نتیجه نداده بوده، یا خیلی طول کشیده، سختش بوده، دلتنگ بوده، افسرده و عصبی بوده، حالا هر چی، خودش را در ملأ عام آتش زد، بعد روز بعدش یک مراسم گرفته بودند، بعضی از فعالان حقوق بشر افغان و استرالیایی، به آخرین محل جان دادن مرد رفته و سخنرانی کردند و برایش آرامش خواستند، وحشتِ قضیه اینجا بود که یکی از سخنرانان گفت درست وقتی داشت می سوخت و عده ای خواستند از تصمیم منصرفش کنند آنقدر مقاومت کرد که پودر شد، نگذاشت کسی بهش نزدیک شود، فریاد می زد که می خواهم بمیرم، و زنده زنده سوخت، این یعنی خیلی درد، و معمولا" وقتی کسی به خودسوزی دست می زند وقتی دیگران می بینند مهارش می کنند و بدن نیمه سوخته اش را به بیمارستان می رسانند، یعنی ممکن است وسط هایش خود فاعل هم به همین نتیجه برسد و از مردن دست بکشد، اما مرد تصمیمش را گرفته بود، و یک مرد، از نوع هزاره خیلی راسخ است در تصمیمش، مردی که به آخر رسیده بود، و چه مردنِ سختی را انتخاب کرده بود!

دو. زلزله ای به قوت 7 و 7 دهم ریشتر کابل و بعضی از شهرهای شمال و شمال شرق افغانستان را لرزاند، درست در لحظات زلزله من در فیس بوک بودم و دیدم دوستان کابلی یکی یکی دارند پست می گذارند و از زلزله وحشتناک می گویند، بعد دیدم راوی اخبار تلویزیون آریانا همزمان با لرزش زمین دارد خبر زلزله را می دهد، خبر تمام نشده بود که اوج گرفت، مردِ راوی ابتدا صبر کرد، اخلاق رسانه ای اش اجازه نمی داد صندلی را ترک کند، اما آنقدر شدت زلزله زیاد شد که بالاخره از جایش بلند و از کادر دوربین خارج شد، با دیدن این کلیپ کوتاهِ فوق العاده زنده، همزمان با ترس از زلزله و وحشتی که به آدم انتقال می داد، به مردِ افغان فکر می کردم، مردی که داشت میگفت، "همین لحظه زمین لرزه ای کابل را می لرزاند ."یعنی خبربه همین تازگی، و در  ادامه، "هنوز از میزان تلفات و خسارات آماری در دست نیست." و بعد، بشکل محسوس زمین و صندلی اش می لرزد و او رو به دوربین است، هیچ چیزی نمی گوید و بعد از شدت گرفتن می رود، مردِ بی صدای افغان، مردِ خموشِ وحشتزده اما آرامِ افغان! 

حقیقت این است که اکثر افغان ها یک صبر عجیبی دارند، یک سرسختیِ غیر قابل وصف، که گاهی آدم را به گریه می اندازد.

سه. مادر خانم سبک خودش را دارد برای آدم شناسی، یک خانمی را یکی برای ازدواج انتخاب کرده، به مادر گفته، مادر هم با علم به اینکه خانم از تمام داستان باخبر است و خانم هم خوب می داند که مادر از قضیه آگاه است، برای شناختِ بیشترِ خانم برداشته با خودش برده تور سیاحتی دو روزه به یکی از شهرهای خراسان شمالی! که مثلا"رفتارش را از نزدیک ببیند، خب عزیزِ دلم وقتی خانم می داند شما دارید مثلا" رفتارهای اجتماعی اش را می سنجید حتما" سعی می کند طبق فاکتورهای شما برخورد کند، نکند فکر می کنید ممکن است اصلِ وجودش را رو کند! 

خدا خودش گره از کار جوانان بردارد، خودش راست و ریست کند، بیش از یکسال است بزرگترین آرزو و دعایم عاقبت بخیری جوانان خانواده ام مخصوصا" دو برادرم است. 

پ ن: بالأخره گردنم خوب شد، دو سه روز است بی گردن درد زندگی می کنم! 


کافر از دنیا نری صلوات!

وقتی شاهین نجفی گوش می دهم حس کافر شدن بهم دست میده، نه که مهدور الدم بشمار میاد از آن نظر! 

توی کلاس ساعت دیسکاشن یک معلم والنتییر از خارج مدرسه آورده بودند که ساعتی با ما به زبان اصیل استرالیایی صحبت کند، کاغذی هم به همه مان دادند که داخلش سوالاتی نوشته شده بود که باید یکی یکی درباره شان بحث می کردیم، از قضا سوالات خیلی سیاسی و مذهبی بود، مثلا" آیا به زندگی بعد از مرگ معتقدید؟ نظرتان درباره اینهمه بحث پیرامون انرژی هسته ای چیست؟ آیا مجرمان باید مجازات شوند یا درمان؟....و ما تمام مدت روی یک سوال ماندیم، " آیا به زندگی بعد از مرگ معتقدید؟" یکی یکی هم کلاسی های مسیحی و بودایی و یهودی و مسلمان و هندوی کلاس می گفتند بله، تنها تفاوت در اعتقاد راسخ به بهشت و جهنم بود، بعد دختری بدون رعایت اصولی که معلم خودمان به ما گفته بود از معلم پرسید شما به چه دینی معتقد هستید؟ و وقتی گفت آی ام آتئیست، سکوتی ناشیانه کلاس را در برگرفت، و برایم جالب بود که یک نفر از میان شان با همان زبان الکن سعی داشت به مرد بالای شصت ساله معلم بگوید اشتباه می کند و نباید کافر از دنیا برود، یکجایی یادم نمی آید چه چیزی گفت که من گفتم می دانی؟ در فرهنگ خیلی از مذاهب، داشتنِ دینی غیر از دین خودشان هم بمعنی کفر است، مثلا" خیلی از مسلمان ها متأسفانه شمای مسیحی را هم کافر می دانند و حتم دارم خیلی از شما هم، دیگر حرفی نماند!

بعد یکجا توی فیس بوک دیدم دختری بنام سهیلا جورکش که حدود یک سال پیش اراذل و اوباش در اصفهان روی صورتش اسید پاشیده بودند مداوا شده و توانسته بینایی اش را بدست بیاورد، یک ویدئویی از اولین روز بینایی اش بود انگار، بیرون بیمارستانی که عملش کرده بودند و در یک کشور اروپایی، داشت با خودش و خدای خودش نجوا می کرد و هی می گفت خدایا شکر که می توانم بعد از یکسال ببینم، با آسمان و زمین حرف می زد و گریه می کرد و سپاسگذار بود از بینایی اش، بعد نصفِ بیشترملت همیشه در صحنه بجای شادباش آمده بودند نوشته بودند به این مضمون ها که، "از خدا متشکر نباش از دکتر متشکر باش، خدا دهنت رو سرویس کرده بود دکتر ساختش، خدا اون روزی به تو ظلم کرد که ایرانی آفریدت، زن آفریدت، بعد یه عده ای رو مأمور کرد صورتت رو تبدیل به یک تکه گوشت صاف کنندو......."

آدم می ماند به اینها چه عنوانی بدهد، چنان در کوبیدن بر طبل بی دینی از هم پیشی می گیرند و چنان محکم می کویند که سر خودشان هم سوت می کشد، والله به خدا بجایش و زمانش روی صورت شما هم اسید بپاشند هر الاغی هم باشی یک جایی تنها فریادی که می توانی بزنی و تنها چیزی که می توانی بزبان بیاوری نام خداست، حالا حتی اگر کلیشه ای باشد، خب تو برو وقتی این اتفاق برایت افتاد فقط از دکتر متشکر باش نه از خدا، یک جوری برخورد می کنند برخی که فکر می کنی از رحم مادر لامذهب بوده اند، والله، تا همین دیروزش کثیر الشک بودند برخی ها!!!!

پ ن: پشت آی ام او مادر و بی بی دارند حرف می زنند، بی بی به همسر خان می گوید بجای من صورت ساغر را ببوس، مادر می گوید بجای من زیر گردنش را، باز بی بی می گوید پشت گردنش را ببوس، (و همسر هم دانه دانه فرمایشات را اجرا می کند)، برنامه ای هست برای خودش، یکهو مادر می گوید بعد از بوس بی بی یکی محکم بزن پس گردنش، به همین برکت خیلی هم خواهشش راستی بود و همسر خان هم مأمور بود و مأذور!

راستی هنوز گردنم خوب نشده!پفففففففففففففففففففففففففففففففففففففف!

از رخوتِ این روزها

خیلی ننوشتم، چون خیلی بد بوده ام، نمی دانم آخرین پستم چه تاریخی بود، فقط یادم هست خواهر آمده بود،  من کماکان منتظرخروجی ام، فکر کن ویزای دولت استرالیا را بعد از تنها گذراندن یک مقطع سه ماهه دریافت کنی بعد برای کسب اجازه خروج از کشور ایران تا الآن که دو ماه است منتظر مانده باشی بدون اینکه مرجعی پاسخگو باشد و به تلفن هایت پاسخ درستی بدهند، همسر خان می گوید باید از اول رشوه میدادی، رشوه به بزرگترین مرجع مرتبط با ما اتباع بیگانه و بدتر از بیگانه بودن، افغان بودن، ولش، من که می دانستم طول می کشد و تصور این گیجی را داشتم ولی همسر انگار رسما" از من کم طاقت تر است در اکثر ابعاد زندگی، گاهی اوقات مثل سگ از این صبوری ام بدم می آید، گاهی باعث سوء تفاهم می شود، ولی نمی دانم چرا از وقتی یادم می آید من آدم صبوری بوده ام، در برابر بی تعهدی ها، بی نظمی ها، سرویس بیش از ده دقیقه که دیر می کرد همکلاسی می رفت خانه اش اما من می گفتم شاید تا دقیقه ای بعد برسد، بعد نمی رسید و سر از نیم ساعت در می آورد من همانجا می نشستم، بعد سرویس بعلت دیر کردن می رفت تا دم در همکلاسی برش می داشتیم، در برابر پاسخ اداری شنیدن و طی پروسه شدن هم همیشه آخرین صدا مال من است، قانعم به بی ریخت بودن شرایط، نه اینکه تلاشی نکنم، تلاشم را می کنم ولی وقتی که کاری از دستم بر نمی آید صبر می کنم، و نق نمی زنم، شرایط را می پذیرم، و یادم نمی رود که این اتفاق در جهان سوم خیلی تکرار می شود، و وقتی دستت زیر سنگ هم باشد نباید دم برآوری.

خلاصه جریان طوری است که من هیچ حس خاصی مبنی بر رفتن ندارم  و رونده بودنم مشهود نیست، از بس با خودگفته ام اینبار آخری خواهد بود که مثلا" فلان جا می روم یا فلان فرد را می بینم چون ممکن است خروجی ام بیاید و سریعا" بروم ولی نشده است و هی آدمها را باز دیده ام و جاها را باز رفته ام، و انگار گناه کبیره ای کرده باشم از نرفتنم و ملت تعجب می کنند از هنوز بودنم!

ولی یک چیز را خوب فهمیده ام در این جریان و آن هم این است که خدا بدجوری جای حق نشسته است و خوب می داند چه کاری و کی بکند، و حاضرم قسم بخورم که به این ایمان دارم که تمام کارهایش و تمام زود شدن ها و دیر شدنهای کارهایم بی علت نیست، حالت روانم قبل از اینکه اینقدر خروجی ام دیر بشود گناه کارانه بود، گناه کارانه بابت رفتن و نماندن و احساس گناه برای دختر نداشتنِ مادرم، مادر نداشتنِ بچه های برادر و تنها شدن برادرها و هزار و یک دلیل دیگر، غصه می خوردم، آنقدر غصه خوردم و غصه خوردنم تکرار شد که رسیدم به آخرش، این روزها دیگر به باورِ رفتن رسیده ام، به دل کندن، یعنی دل کندم دیگر، سپردم شان به خدا، ولو مقطعی، و گرچه تابحال نگفته ام خدایا داستان را خاتمه بدهد اما به انتها رسیده ام، تعلق خاطرندارم، گرچه نمود ظاهری ندارد ولی کنده و رفته ام...

گربه بدجوری به من و من بدجورتری به او وابسته شده ایم، نصف شبها بیاد مادرش خور خورش براه می افتد، با دستها روی بدنت هر جا که پیدا کند فشار می دهد، خور خور می کند، و اگر انگشتت را دم دست دشته باشد لیس می زند و گاز می گیرد، مادرم گفت این کار یعنی دارد ادای شیر خوردن را در می آورد چون زمانی که نوزاد بوده و کنار مادرش بوده با فشار آوردن به سینه مادرش شیر بیرون می زده، دلم خیلی برایش سوخت، سعی کردم این حالت را در گربه های قبلی ام بیاد بیاورم یادم نیامد، قبلی ها یک خرس قهوه ای داشتند موقع خور خور به او می چسبیدند ما نفهمیدیم که دستانشان را هم به خرسی می زدند یا نه، فقط مکیدن را خوب می دیدیم.

رامبد جوان هم وطنانم را برای خندوانه دعوت کرده بود، اقوال زیاد بود، من چند نکته به ذهنم رسید، یکی اینکه حتی دوست و همشاگردی ایرانیِ دوران لیسانس من هم فهمید که بیشتر افرادی که دعوت شده بودند از کارگران بی مدرک و درواقع محروم ترین قشر مهاجرین افغانستانی بودند و بین شان کمتر چهره تحصیلکرده می توانستی ببینی، نگویید که از چهره چطور می توان سطح تحصیلات را دریافت که من دانستم و فهمیدم، از حتی شیوه دست زدن و خندیدن آن بندگانی که در صفحه رامبد جوان ظاهر شدند پیدا بود تازه از دهات شان توسط قاچاق بر به اعماق تهران پیاده شده اند، قصدم اهانت به هم میهنان عزیزم نیست حتی به رامبد جوان هم نیست اتفاقا" بنده از دلِ این انتخابِ آقای جوان به این نکته رسیدم که اصلا" قصد بر چنین گزینشی بوده است تا چهره مظلوم ترین افرادو آسیب پذیرترین اقشارِ جامعه مهاجرین به ملت ایران نمایش داده شود، شاید برای دوست و همکلاسیِ من و رامبد جوان خندیدن با من و امثال من که هم رفتارم ایرانی است هم حرکاتم هم طرز خنده و صحبت کردن و اعتماد بنفسم، راحت باشد و خیلی از ایرانی ها با امثال من اصلا" احساس نکنند با یک مهاجر افغانستانی روبرو هستند، مهم این است که جامعه ایران با این قشر از جامعه هم بتواند بخندد و بخنداند، بتواند بعنوان انسان هایی که خیلی محرومیت کشیده اند هم به شکلی برخورد کنند که با منِ اتوکشیده دماغ عمل کرده از خود راضی! رامبد جوان بنشیند کنار افغانستانی های بسیار ساده که مهمان ویژه اش با سادگی از غذای من درآوردی اش بگوید و اصلا" فکر هم نکند چقدر می تواند بهترین غذای من در آوردی اش که با کچالو و پیاز و تخم مرغ است، بی کلاس باشد و حتی هم وطنان شهری اش ازش ننگشان بیاید و خجالت بکشند، اینجای قضیه منظورم خودم نیستم، حقیقت این است که این قشری که در صفحه تلویزیون ظاهر شدند در مملکت خودشان هم جزء محروم ترین ها از نظر طبقات اجتماعی اند و یکی از دلایل مهاجرتشان به ایران و دیگر جاها علاوه بر دلیل اصلی که جنگ باشد شدت تبعیضی است که به جامعه شیعه و مخصوصا" جامعه هزاره افغانستان اعمال می شود،  جامعه ای که نخبه های فکری و علمی بسیاری دارد اما همیشه در تاریخ افغانستان زیر بدترین تبعیضات دست و پنجه نرم کرده و می کنند. خانواده من حین دیدن برنامه اشک در چشم داشتند، با دیدن شعف و شادمانی خالص و بی ریای هم وطنان مان، مخصوصا" آن قسمت که با خواننده همراهی می کردند و مخصوصا" یکی شان که شدیدا" رفته بود توی حس.




شرح این روزهای داغ!

صبحگاه بیست و دوم ماه رمضان است، دو روز پیش خواهر و خواهرزاده ها آمدند مشهد، امشب افطاری داریم، دست و بالم بخاطر بچه گربه زخمی است، در ضمن پسر از آب در آمد، بعد از اینکه برایش اسم نازی را انتخاب کردیم فهمیدیم، برادر اشتباهی فکر کرده بود دختر است، خواهر خانم کشف کرد که جناب مذکر تشریف دارند، و چه پسر بچه پر انرژی و شوخ و شنگی هم هست، رسما" از ساعتهای سه و چهار صبح مستی اش اوج می گیرد و چنان سراسر اتاق و پشت بام را می دود و دنبال شیطنت و بازی است که نگو، یک شب که تمام اهل منزل برای افطاری رفته بودیم و خانه نبودیم و دیروقت برگشته بودیم افسرده شده بود و بمحض رویت ما ناله و شکایت می کرد، برادر از دستش عاصی شده و می گوید می برمش، اما من خیلی دوستش دارم با اینکه واقعا" انرژی می خواهد نگهداری ازش!

رفتم توی پست های اخیرم ببینم راجع به این نوشته ام یا نه دیدم تا چهار پنج پست اخیر ننوشته ام، که، همسر از ابتدای این ماه جاری میلادی رفته توی خانه مان نشسته، خانه ای که اجاره کرده است تا من بروم، ابتدای امر دوست داشتم خانه مان خانه باغ باشد، ویلایی، از اینها که حتی کمی از شهر دورترند، آرام و سر سبز، بعد به این نتیجه رسیدم که رسیدگی به یک فضای باز دور تا دور منزل مسکونی بنام حیاط یا باغ برایم سخت است و حوصله اش را ندارم، بعد هم که هی دیدم از توی حیاط همسر دوچرخه اش را دزدیدند و هی کفش هایش را از توی جا کفشی بیرون در زدند و بعد هم ماشین را داغان کردند نظرم بیشتر عوض شد، همسر هم به همین نتیجه رسید، که برای آغاز باید با آپارتمان آنهم در مرکز شهر شروع کنیم، و این خانه را یافت و اجاره کرد، یک خواب است و نوساز، و ما اولین نفرهایی هستیم که می رویم داخلش برای زندگی، دو در ورودی دارد، یکی از داخل پارکینگ و یکی از داخل خیابان، و چون طبقه اول هست یک حیاط نسبتا" بزرگ هم دارد، یعنی اول از نرده ها وارد آن حیاط می شوی بعد وارد منزل، و هال و اتاق خواب در امتداد همدیگرند و پنجره های بزرگ دارند، از داخل اتاق خواب یک راهرو  وجود دارد که با گذر ازش می رسی به سرویس بهداشتی، دو طرف راهرو هم کمد دیواری است که درهایش کشویی اند و درواقع هم درند هم آینه، تمام قد! بعد از سرویس به آشپزخانه در دارد و آشپزخانه چسبیده به پذیرایی!

خوشم آمد ازش، این روزها همسر وقت پیدا کند می رود بازار و جنس می بیند و قیمت می گیرد، از پرده و بشقاب بگیر تا مبل و تخت و وسایل برقی، هم سخت است و ترسناک هم خیلی خوشایند و دوست داشتنی، اینکه بایستی روی نقطه صفر زندگی و بروی دنبال لیستی که در دست داری بگردی جهیزیه تهیه کنی!!!

از خروجی اما هنوز خبری نشده، می ترسم یک روزی بدستم برسد و فقط دو سه روز وقت داشته باشم، که بمانم توی آن دو سه روز بلیط بخرم و آماده بشوم یا بروم شهر پدر همسر برای خداحافظی؟!

از شبهای قدر امسال تابحال استفاده خوبی برده ام، شب نوزده رفتیم حرم، و بیست و یکم همین مسجد محله مان، پس از بیست و چند سال، از زمانی که بچه بودم و می رفتم مسجد تابحال دیگر نرفته بودم، امشب هم برای افطار هم برای احیا باز به حرم خواهیم رفت، گرچه افطاری هم داریم ولی کارت دعوت حرم را نباید از دست داد، قرار شد من و برادرزاده بعد از انجام وظایفمان برویم حرم و مادر و خواهر و بقیه به مهمانهایمان برسند!

پ ن: به گربه می گوییم آقای نازی!

پیشنهاد من برای اسمش نباتی است!

دیروز برادر یک گربه آورد خانه، شب هم گذاشت رفت، دیده اید گربه نوزاد از مادرش که دور می افتد، جا می ماند جایی، گیر می کند لای شاخه های درخت یا روی پشت بام چطور جیغ می زند؟ گوشخراش و رقت انگیز، این هم ظاهرا" از مادرش جدا مانده، شاید هم مادرش قصدا" فرستاده بیرون، بعضی وقتها هم خودشان از مقرشان می زنند بیرون و گم می شوند، در هر صورت اینرا پیدا کرده و آورده، دختر زرد و سفیدی است، اتفاقا" چند وقتی بود به برادر گفته بودم گربه ای بیاورد، ما خانواده گربه دوستی هستیم کلا"، قدیم ترها هیچوقت خانه مان بی گربه نبود، توی حیاط قدیمی مان همیشه یک گربه مادر و چندین بچه گربه داشتیم، از اینجا که رفتیم دیگر از گربه مادر و زاد و ولد در خانه های اجاره ای مان خبری نبود اما غیر از این گربه سه گربه دیگر در خانه های مختلف داشته ایم، البته از داشتنِ آخرین گربه تا این گربه خیلی می گذرد، و من خیلی هیجان دارم، دیشب مدتی جیغ زد، به زور بهش چند قطره شیر دادم، رفته بود توی حیاط پشت بام لابلای خنزر پنزرهای مربوط به آشپزی های نذری مادرم، با زحمت بیرون کشیدمش، آوردم گذاشتم داخل حمام، با غذا و یک چیزی که بتواند رویش بخوابد، می ترسیدم بیاورم داخل اتاق و باز فرار کند و لای چیز میزها خودش را جر بدهد، مدتی آرام بود اما باز جیغ و دادش بالا رفت، اینبار آوردمش داخل اتاق و با همفکری برادر اجازه دادیم برود زیر تختش، و جالب بود که بمحض اینکه رفت آن زیر آرام شد، خیال ما هم راحت شد که هم امن است هم راحت است، تنها نکته ای که باید برای گربه های کوچک در نظر گرفت و دنبال کرد جریان پی پی کردنش است، جعبه ای را از خاک پر کردیم و آوردم گذاشتم داخل یک کارتن کنار در اتاق، دیشب لجباز تر از این بود که بشود تربیتش کرد، برادر بعد سحر رفت حرم و سپس خانه دانشجویی اش، و من هم که بعد از سحری آمدم اینجا مادام که خواب بودم خواب اینرا می دیدم، که همه جا را با گوه یکسان کرده، ساعت هشت هم بلند شدم رفتم ظرف شیرش را تازه کردم گذاشتم وسط اتاق، یکبار هم توانستم به زور سر پا بگیرمش، هنوز ترسش نریخته بود ولی دیگر جیغ نمی زد، بعد در طول امروز بین بالا و پایین در رفت و آمد بودم، فکر می کردم باید فقط شیر بخورد که مادر گفت برایش غذا هم ببر، کمی ماکارونی آوردم دیدم خورد، خلاصه در بیست و چهار ساعت اخیر دارم با یک بچه گربه زرد و سفید خوشگل زندگی می کنم، امشب که پشت کامپیوتر نشسته بودم دیدم آمده زیر صندلی و دارد به حرکت پاهایم نگاه می کند، بهش که نگاه کردم باز رفت زیر تخت، خیلی سعی کردم باهاش صحبت کنم، و کردم، دوست داشتم با روی خوش از همان اول بیاید بنشیند روی پایم و من تایپ کنم، ولی خب این بیچاره تا اهلی شود زمان می برد، امشب درست دقایقی قبل از اینکه بیایم راجع بهش بنویسم، دیدم رفت توی جعبه اش و خاکها را کنار زد و خیلی عالی کارش را انجام داد و روی پی پی اش را پوشاند و برگشت، بقدری خوشحال شدم که انگار بچه خودم یاد گرفته جیش اش را بگوید، منتظرم مادرم بیدار شود بهش بگویم و مژدگانی بگیرم، چون مادر میگفت این دیشب آن زیر کارش را کرده است و گمان نمی برم که بتوانید یادش بدهید.