ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

این روزهای داغ

یک. پارسال تمام ماه رمضان را من میزبانی کردم، مادر حال خوبی نداشت، افطاری، سحری، حتی شستن ظرفها، نمی گذاشتم دخترها کاری بکنند، نهایتش چند باری دادم برادرزاده غذا بپزد، پهن بودم روی منوی آشپزخانه، امسال خودم را شل کرده ام، فی الواقع یک چند وقتی است، خدا را شکر من شل کرده ام دختر سفت کرده است، تا امروز که هشتم ماه رمضان است تمام سحری ها را درست کرده و من افطارها را مدیریت کرده ام، وقتش که شده خودشان چیده اند و آمده ایم دور سفره، اشتهای همه هم خوب است، غیر از خودم که با اینکه هنوز روزه دار نیستم احوال بدی دارم و هیچ میلی به خوردن ندارم، می گویم یک چند ساعت دیگر افطار است چیزی می خورم، باز می رود به سحر که هرگز میل ندارم. روزها طولانی اند ولی وقتی تمام شبها را تا صبح بیدار باشی تمام روز را می خوابی، من البته بخاطر مادر و رودربایستی پا می شوم یک چرخی می زنم و مطمین می شوم چیزی خورده اند بعد می روم یکجای دیگر ولو می شوم، دختر ها رسما" تا چهار یا پنج عصر می خوابند!!!!

دو. دخترک می گوید چه جالب است مادر این مائده در پرده نشین، خود دخترش چادری است مادرش مانتویی، تازه خودش عروس یک حاج آقای روحانی است، می گویم کجایش جالب است؟ نگاهی به دوروبر خودت هم بیندازی از این پارادوکس ها زیاد می بینی، خب مادرش عقایدش با دخترش یکی نیست، همانطور که مادرش حق دارد مثل خودش باشد دخترش هم حق دارد، این وسط مهم این است که هر دو همدیگر را قبول داشته باشند، و بتوانند عواطف مادر دختری شان را در کنار تفاوت فکری شان مدیریت کنند، بعد در دل گفتم،" خیلی سخت است، و بعضی وقتها نمی توانی تفاوت فکری ات با پاره تنت را قبول کنی و عقایدت را برداری بگذاری داخل بقچه بعد عزیزت را بگذاری ورِ دلت و بقچه محکم باشد و رابطه تان محکم باشد و باهاش بخندی و خوش باشی، نمی شود گاهی، تو سجاده آب بکشی و هزار سال با دعای سحر نوستالوژی بزنی و او پای منبر و بالای منبر برخی دیگر باشد، مگر اینکه عزیزت خیلی مراعاتت را بکند و تو هم خیلی مراعاتش را بکنی، و اصلا" پیش نیاید که مجبور باشی خودت را بریزی روی میز و شرح دهی، و او هم، فقط از اصل حال هم خبر بگیرید و هیچ بحث و صحبتی غیر از خودم و خودت نزنید تا اصطکاک عقیدتی پیش نیاید، فقط دوست داشته باشید همدیگر را، و به هم، احترام بگذارید حتی اگر به عقاید هم احترام نمی گذارید!!!!!" اگر بشود!!!!!!!

سه. دختر آمد که، دخترک رفته حمام تیغ را برداشته زده به صورتش بعد نصف ابرویش را زده و الآن ریده، دوازده سالش است، هنوز بسراغش نرفته بودم ، داشتم آخرین پیام همسر را می خواندم که در جواب اینکه چرا صدایت گرفته بود نوشته،" فکر می کنم پریودم و وقتی تمام می شود که تو بیایی،"  دختر آمد که فکر کنم دخترک پریود شده است................

اگر یک درصد هم از ترس توبیخ بابت ابرو باشد، دوست داشتم می دانستم و قبلش می رفتم بهش می گفتم اشکالی ندارد فقط پریود نشو..........

تولد هم برایم گرفته بودند اهل منزل!

یک. سومین روز ماه رمضان بود که سپری شد، مادرم پنج سال است که روزه نمی گیرد، بعد در طول ماه رمضان اگر البته حالش خوب باشد غصه می خورد که نتوانسته روزه بگیرد، و توفیق عبادت ندارد، این روزها ولی تاب و توان غصه خوردن را هم ندارد، خیلی سخت است کسی از ترسش غصه نخورد که کله پا نشود، می ترسد غصه بخورد حالش بد شود، بعد فکر می کند دارد غصه نمی خورد، ولی دیروز دیدم داشت زمین و زمان را به هم می بافت، از مرد آهنگر پیری می گفت که گاها" دسته چاقو یا ملاقه ای می برد برایش،"بعد از نماز رفتم بهش سر بزنم دیدم از ترس شهرداری در این هوای گرم رودرروی آتش با دهان روزه خیس عرق در را هم بسته است، دلم خیلی برایش سوخت، بعد آمدم میوه بخرم دیدم کارگری با دو هزار تومان از فروشنده تقاضای هندوانه می کرد فروشنده هم گفت نمیشود، هندوانه به آن کوچکی نداریم"، و تا آمده به خودش بجنبد و وارد عمل شود که برای مرد هندوانه بخرد مرد با شرمساری رفته، ناراحتیِ تیز نبودن و اقدامِ بموقع نکردن و دست خالی رفتن مرد را با خود آورده بود خانه!

نهایت تلاشش این است که بخاطر افراد چسبیده به خودش غصه نخورد، می رود غصه ملت را به خودش جذب می کند.

دو. برای سانت به سانت موهایم ارزش قایلم، دوست دارم موهای بلند را، من از لطف خدا هیچوقت در زندگی ام موهای پر پشت نداشته ام، بلند بوده اند اما پر پشت خیر، با همان معمولی بودن و کم پشتی شان بلندش کرده ام، به موهایم نمی رسم اما دوست دارم بلند باشند، رسیده بود تا حد معقولی، یعنی نمی شد گفت کوتاهند، گرچه آنچنان بلند هم نبودند، راضی بودم، فقط دلم خواسته بود پایینش را کمی مرتب کنم و از موهای مرده و مو خوره بزدایمشان، برادر زاده چند وقتی است می رود آرایشگاه، بهش اعتماد کردم، او هم با اعتماد بنفس کامل طی دو مرحله بشکل کاملا" رسمی رید توی سرم، طوری که باید ببرم به کوتاهترین حد ممکن اصلاحش کنم، احساسی که از این رخداد بهم حادث شد البته زیاد طول نکشید، و بهش گفتم خواستم میزان اعتمادم به تو را نشانت بدهم، و بفهمانم حاضرم عزیزترین چیزهایم را در جهت یادگیری ات فدا کنم، امیدوارم بفهمی قدر این را!

سه. دوستان دوران دبیرستان را یکی از بچه هایی که با او در ارتباطم پیدا کرده بود، شش نفر تقریبا"، البته طی این پانزده شانزده سالی که از آن دوران می گذرد گاها" شده است یکی دو تایشان را ببینم، دیدارهای جداجدا داشته باشیم و باز رفته به الآن، یکی شان میزبانیِ جمع را تقبل کرد و چهارشنبه گذشته رفتیم خانه اش، می دانستم دیدار خاصی خواهد بود، نیاز داشتم بهش، راستش من از وقتی از دبیرستان فارغ و به دانشگاه داخل شدم با دوستان مشهدی قطع رابطه شده بودم، شده بودم چون در زمانی که از دبیرستان خارج می شدم موبایل ها به ارزانی و وفور الآن نبود، شماره ثابت نداشتیم حتی، بعد هم که وارد دنیای جدید و دوستان جدید و قوی تری شدم، و استارت دوستی هایی خورد که تا اینک ادامه دارند، دبیرستان در دبیرستان خلاص شده بود، حالا با پنج زن جوان و فرزندانشان روبرو شده بودم، زنانی که غیر از خاطرات دوران دبیرستان هیچ نقطه اشتراکی نداشتم، که البته برای سه چهار ساعت حرف داشتیم برای هم حتی من پرحرف ترین شان بودم، ولی وقتی برگشتم هرگز دلم نخواست حتی یکبار دیگر ببینمشان غیر از همان دوستِ رابط!

چهار. بهش فکر نمی کنم، به اینکه چقدر دلتنگم، به همسر اصلا" فکر نمی کنم، به اینکه چقدر حرف دارم برایش، گاهی حتی فکر می کنم باید یادداشت کنم بعضی چیزها را که حتما" برایش تعریف کنم، بعد با خودم می گویم دوری تمام می شود و یک عالمه وقت خواهی داشت برای تعریف تمام چیزها و لازم نیست یادداشت برداری، بعد یادم می آید که شاید حتی یادم  برود، لااقل احساس های ناشی از برخی چیزها و وقایع را یادم برود.

بعضی وقت ها هم اصلا" نمی توانم تصور کنم یک دنیای خالی از اینهمه ازدحام را، یک دنیای پر از من و او، این که می گویم اصلا" عاشقانه نیست، کمی ترسناک است، مثل آن اولی که از یک دنیا تنهایی می آمدم به یکدنیا شلوغی، الآن ترسناک است از یکدنیا شلوغی و ازدحام وارد یکدنیا آرامش و تنهایی شوم، چیزی که می خواهم بگویم معنایش این نیست که من تنهایی و عاشقانه ها را دوست نداشته باشم، که عاشقش هستم، ولی برایم ترسناک است، وقتی فکر کنم من آن یکدنیا آرامش و عشق و تکیه گاهِ کسی به فرتوتی مادرم هستم که می روم به یکدنیا عشق و آرامش و تنهایی دلخواسته خودم....

همسر ناب ترین عاشقی است که می توانست برای من خلق شود...

از حالم اگر بپرسی!

دیروز و امروز وقت داشتم برای نوشتن، اینجا هم آمدم ولی چیزی ننوشتم، فکر کردم وقتی وقت داری و بخاطر فرار از بیکاری بیایی اینجا چیزکی بنویسی چندان بهم نمی چسبد. ننوشتم.

یک. خانه ما پر از قاب عکس است، یعنی از وقتی که بیاد دارم پر از قابهای عکس بوده است، عکس کسانی که رفته اند و بین مان نیستند، عادت داشتیم به یک عالمه قاب عکس از عزیزانمان، قابهای کوچک، بزرگ، دور مشکی، دور قهوه ای، براق، مات، همه مدل، یک زمانی هم مادر افتاده بود دنبال عکس های قدیمی پدر و برادر فقیدش، و با همه کهنگی عکس ها را داده بود درست کنند، از رویش عکس بگیرند بزرگ کنند بزند به دیوار.

یک وقتی در منزل یکی از دوستان که پسر جوانش را از دست داده بود مهمان بودیم، هر چه سر جنباندم به در و دیوار جز قاب عکس آدم های زنده شان و یکی دو لوح تقدیر و یادبود دیگر  عکسی از پسر ندیدم، میان صحبت ها ازشان خواستیم عکس پسر را نشانمان بدهند، انگار چه کار سختی ازشان خواسته بودیم، بردندمان در اتاق آنطرفی، از پشت یک کمدی، بقچه ای در آوردند و بقچه توسط بقچه های دیگری حفاظت شده بود، بعد از چند لایه پارچه رسیدیم به یک قاب عکس از پسر جوانمرگشان، گفتند، هر چند سال یکبار می آییم عکس را می بینیم، عکس های دیجیتالی را هم کلهم جمع کرده ایم در یک سی دی و روی هیچ کامپیوتری نیست، سخت است دیدن هر روز عکس جوان ناکاممان، نبینیمش حالمان بهتر است، دقیقا" داشتم به این فکر می کردم که خاندان ما چقدر سنگین دل و قوی باید باشند، که شبانه روز عکس رفتگانمان نصب العین است، البته این زندگیِ مادرم است، و من در زندگی خودم هیچ قاب عکسی جز عکس عروسی مان نداشتم، بعدا" بعنوان هدیه برادر عکس عمویم را روی چوب زده و فرستاده بود برایم و آنرا هم نصب کردیم، در زندگی آنطرف هم قصد ندارم هیچ عکسی بزنم روی دیوار هایمان، عکس منظره هم دوست ندارم، اصلا" من دوست ندارم هیچ چیزی روی دیوارها نصب باشد، هیچ میخی هم به دیوار نزنم، اگر خانه ام قفسه داشته باشد یا خودم کمدی داشته باشم که معمولا" داخلش چیز می گذارند هم دوست دارم چیزهای خیلی کم و باارزش بگذارم، بجای قاب عکس.

دو. زندگیِ وایبری ندارم، زیاد در وایبر نیستم، می بینم و می خوانم نوشته ها را در گروههایی که عضوم، ولی زیاد فعال نیستم، مگر صدایم بزنند و مجبور به پاسخ دادن باشم وگرنه مخصوصا" در گروههای دوستی مشارکت نمی کنم، توضیح هم داده ام که عفوم کنید دوستان، حتما" دلیل دارد که در گروه عضوم و دوستتان دارم و گاهی نیاز دارم به خواندن و دیدن بحث های علمی و غیر علمی تان اما مشارکت نمی کنم.

فقط غیر از همسر با یکی از دوستان چت وایبری می کنم و غیر از او با خواهر و باقی فامیل درجه یک که جزء صله ارحام بشمار می آیند، بعد در این سال ها که ملت گوشی های متصل به اینترنت، دار شده اند و وایبر و واتساپ نصب می کنند هستند افرادی هم که هنوز از آن خوانِ تازگیِ این مقولات نگذشته اند و خیلی، هم وقت دارند و هم اهل معاشرتند و فکر می کنند تمام افراد هم، اندازه آنها این تازگی و بیکاری را دارا هستند، از اولین دیدارهای وایبری و چاق سلامتی که گذشتیم و تمام شرایط حال همدیگر را که فهمیدیم بنظر من می رود پی کارش دیگر، فقط اطلاعاتمان راجع به یک همشاگردی دوران کورِ راهنمایی الآن تکمیل است، دیگر چرا باید فکر کنیم حالا یک زمانی هم میزی بوده ایم، باید الآن هم به جوک های همدیگر بخندیم و یا راجع به زندگی همدیگر نظر بدهیم، اینقدر هم خنگ می شود این رابطه ها که بعضی وقتها دلم می خواهد با شفافیت تمام بگویم مثلا" هان! ای زن خانه دارِ آویزان به همسرِ دارای دو فرزند برو به اوضاع تعلیم و تربیتی فرزندانت برس، واقعا" چرا باید فکر کنی من هنوز مغزم در چهارده سالگی ام باقی مانده و حرفی برایت دارم.

جالب است من حتی با هم دوره ای های دوران دانشگاهم هم حرفی ندارم خیلی وقتها چه برسد به یک دوست نه چندان عمیق آنهمه سال قبل.

سه. خیلی دلم می خواهد بروم توی فازِ آماده شدن، دیروز بعد از اینکه روی وایبر زنگ زدم به دختر دایی که همشهری همسر است و ازش اطلاعات می گرفتم و از جنس ظرف های آنجا و فرش هایش می پرسیدم و مشورت می خواستم، فهمیدم دارم به رفتن فکر می کنم، و خیلی سازماندهی شده در فکرش هستم ولی هنوز آغاز نکرده ام، بعد به خودم رجوع کردم دیدم دارد برای چند پارچه ای که درون چمدانهایم منتظر مدل مناسب هستند خیاط پیدا می کند، و دلش بیشتر روی کت شلوار است تا کت و دامن، آخر باید چند دست از این رسمی ها داشته باشم، تا در وقت لزوم بپوشم.

چهار. پنجره باز باشد به بهار، خانه بوی نانِ دیگی مادر را بدهد، صدای حرف زدنش هم از پشت بام با بچه های یاکریم بیاید پایین، یکعالمه خوابیده باشی تمام بعد از ظهر را و می خواهی یک چای عصرگاهی بنوشی، سجده شکر دارد، خوشحالی دارد، آرامش می آورد، خدا کند قدردان وجود پر انرژی اش باشم، مثل او که مخصوصا" این روزها هی دارد ازم تشکر می کند و هی دارد به زبان می آورد که قدردان زحمات این یکسال و نیم حضورم هست و خواهد بود، با اینکه خودش همراه با من بخاطر ناراحتی ها و استرسهای بیخود و باخود و غصه های علکی و واقعی ام پیر شد و به رویم نیاورد.

تازه یک پسری دارم بنام زَلمَی که پایش را در کابل روی مین از دست داده است.

یک. از صبح که بیدار شدم هوای حرم دارم، خیلی وقت است نرفته ام، شاید یکماه حتی، اصلا" یادم نیست کی رفته بوده ام، مهم هم نیست آخرین بار کی رفته ام، مهم این است که تمام امروز را در هوایش سر کرده ام، و اینطور رفتن ها و قصدها برایم ارزش دارند.

کاری پیش آمد ادامه اش ندادم، و نشد بروم حرم، برادرزاده بزرگ برای سرکشی از اوضاع کوچکتر رفته بود مدرسه اش و با توپ پر برگشته بود، و بعد از شنیدن اوضاعش مجبور شدم تقریبا" دو ساعتی بروم بالای منبر و برایش روضه بخوانم، روضه های تکراری...

دو. می شود برای هر چیزی جوک گفت، هر چیزی را دستمایه سرگرمی و فان کرد، بهش خندید و برای لحظاتی حالش را برد، (هر چند خودم هرگز حاضر نیستم با مسخره کردن دیگران و به اصطلاح سوژه کردن چیزی بخندم)، اما نمی شود وقتی یک داستان همراهش بغض دارد و انسانیت آدم را قلقلک می دهد هم باهاش و بهش خندید، نمی شود وقتی یکی جانش را داده، یا آبرویش رفته، یا جهان بینی و تمام هستی اش به تاراج رفته و شاید هنوز شوک است و شاید داستان مطروحه کل زندگیش و راهش را دستخوش تغییر کند، هم بهش خندید، بسادگیِ یک "هیییسسسسس" که شاید به زعم خود مخترعش خیلی هم نکات درونش دارد و خیلی هم دردناک و تراژدیک است، اما چون برای خنده به بازار می آید خیلی دردناک می شود، دردناک تر از اصل قضیه فریاد زدن یا نزدن حاجی ها...

سه. مدتهاست دارم در خودم راجع به یک سوژه می نویسم، با خودم حرف می زنم، نتیجه گیری می کنم، پست می کنم و تمام می شود اما هیچوقت رسما" ننوشته ام، چون ملاحظاتی دارم، بعضی وقتها از قضاوتها می ترسم گرچه همیشه جارش زده ام و بی هیچ ترسی بیانش می کنم، اما در باب نوشتن و ننوشتنش انگار اگر بنویسم دیگر کار تمام است و تمام تصمیم گیری های مهم و حیاتی من به نوشته شدن یا  نشدن و اقرار و انکار وقایع زندگیم در اینجا متصل و موکول است، یا شاید هم ترسیده ام از منصرف شدن و تغییر کردن صد و هشتاد درجه ای نظرم راجع به امر مطروحه، شاید هم یکی از دلایلش روحیه حساس و بچه دوستِ همسر باشد.

که بارها به نتیجه ثابتی درباره اش رسیده ام، که من علیرغم داشتن یک روحیه فوق مادرانه و فوق دلسوزانه و فوق متعهدانه و خب البته عاشقانه نسبت به یک فرزند بالقوه، نمی خواهم مادر باشم. من در اوایل دهه چهارم زندگیم بعد از کش و قوس های فراوانی نسبت به فرزند، درست در این مرحله که مرحله برداشت نهایی و تصمیم گیری دقیق درباره اش هست به نتیجه خیلی سنگینی از این وظیفه و تعهد رسیده ام، و درست در این برهه از زندگیم دو دختر و دو پسر دوران نوجوانی و یک دختر و یک پسر دوران لیسانس و یک دختر فرضیِ دوران فوق لیسانسم را در نطفه خفه کرده ام، و نمی خواهمشان، که صد البته خیلی غیر انسانی هم بود که بخاطر تمنای قلبی خودم بخواهمشان و حالا هم بخاطر نخواستن قلبی ام نخواهمشان، مهم این است که من در این فصل از زندگی بشدت احساس می کنم اگر فرزندی داشته باشم علیرغم استانداردهای بالایم برای تربیت و بزرگ کردنش، در عمل همه چیزم ضرب صفر خواهد شد.

مستعد یک مکالمه خیلی سالم و عاشقانه هم باشم دنبال یک چیزی ام که طرف را بدَرم، دنبال واژه ام برای نصیحت کردن یک بچه، سر از ناکجا آباد در می آورم، مادرم به اقرار خودش بهم گفت که آنقدر پسش زده ام که دیگر بوسیدنم را از یاد برده است، و در حسرت به آغوش کشیدنم است، این در حالی است که جانم برای اینها که گفتم در رفته است و می رود، گیرم من همین روحیه را با خود تا فرزند داشتن هم حمل کردم، آنوقت است که سرم را بکوبم به دیوار بخاطر خودِ بیرحمم...

یک جای داستان یک شکافی وجود دارد و آن هم رفتن و استیبل شدن شرایط روحی و زندگی ام است، بروم ثابت بشوم، دلم ضعف برود برای بچه های مو بور چشم آبی اوزی، بعد دخیل هم ببندم برای توانایی زاد و ولد، و به پوچیِ این پست بخندم، ولی دقیقا" اینجای داستان یک توجیه دیگر دارد، و آن این است که، فرزند برای بیرون آمدن آدمها از یکنواختی و حتی فوقش تسری خوشبختی شان به یک موجود بی گناه دیگر نیست، گیرم که من تمام آن توانایی های بالقوه ام هم شکوفا شد و خیلی مادر نمونه ای بودم، اگر بچه من یکی مثل خودم وقتی سی و چند سالش شد و گاهی شاید اندازه یک دهم منِ تمامیت خواهِ سختگیر به خودش و زمین و زمان پیچید و گاهی من و پدرش را متهم به بدون اجازه وارد این دنیا کردن، کرد، چه جوابی دارم برای خودم! 

خیلی رومانتیک نیست، فقط خیلی دورنگرانه است، ولی یکی از دلایل محکم بنده سوای تمام اینها این است که آنقدر بچه های بدبخت و ناراضی دیده ام و آنقدر انسانهای بی تعهد و بی منطق را از نزدیک چشیده ام که عقم می آید من هم اندازه آنها انگاشته شوم، انگار من مسئول بی تربیت بودن بچه آنها یا فقر اقتصادی زندگی آنهایم، نمی دانم چیست، باید ریشه یابی شود و روانکاو ببیندَم بفهمم ریشه در چه دارد، انگار کن با خودم عهد ببندم مادام که بچه ای در زندگی ای بی گناه آزار ببیند و تنبیه شود و فقیر باشد و مادر و پدر بی تعهد و بی خاصیت داشته باشد من بچه نخواهم، یک چنین منطقی، حالا هر کس من را می بیند هی می گوید:" وای بچه تو چه بچه ای بشود، و تو چقدر مادری و چقدر دقیقی و چقدر در آن واحد دلسوز و همچنان سختگیری، وای چقدر بچه ات تمیز باید باشد و برای هر چیزی ازت اجازه بگیرد من فدای اون جیگر طلا بشوم".....

پ ن: همسر خان مدتی است اینجا را نمی خواند، یا شاید من اینطور احساس می کنم. مقصد نوشتیم که یادمان باشد.



در اولین جشنواره ادبی نوروز مهاجرین هم شرکت کردیم!

یک. صبح ها وقتی از خواب بیدار می شوم خسته ام، زیر چشم ها یم گود می افتد، انگار تمام شب مغزم بیدار بوده و داشته فکر می کرده، خسته بیدار می شوم و با خود می گویم اشکالی ندارد بعدازظهر می خوابی.

دو. پارسال درست همین روز بود که با دخترها رفتیم بازار برای روز مادر خرید کردیم، وقتی برگشتم مادر خیلی عصبانی و قهر گونه گفت من از درد داشتم می مردم کجا رفتید؟ و من هنوز خیلی خام تر از این بودم که بدانم تا کجایش درد دارد، بعد آرام آرام با پروسه آشنا شدم، سخت بود، اما تمام شد، امروز که داشتم به تفاوتِ این وجه از زندگی مان نسبت به پارسال فکر می کردم خیلی خوشحال شدم، اما خوشحالی ام در چهره ام تاثیری نگذاشت، و کماکان دنبال مانتوی عربی مناسب برای مادر بودم که پیدا نشد، برادرزاده گفت که یکروز بی بی دنبال ساعت بوده و به فکرم رسید فردا بروم دنبال ساعت. فکرِ اینکه روز مادر سال آینده نیستم تا دانه دانه به بچه ها اسمس بزنم که بازارم از طرفتان چی بخرم بحسابتان، نه که دلم بگیرد برای مادر، برای بقیه شان گرفت. شاید هم دقیقا" روزش که شد به صرافت بیفتند، نه من حتما" یادآوری می کنم، نباید نگران باشم، هر کس خدایی دارد، فکر چه چیزهایی را می کنم من...

 تا اینجای پست مربوط به دو روز پیش بود، مانتو عربی و ساعت نخریدم، سر از کت و دامن در آوردم، کت و دامن کاملا" مجلسی طور، تا برای عروسی برادرزاده هم مناسب باشد.

سه. دیروز مشغول خرید بودم که دوستی زنگ زد، حال و احوال و طبق معمول این دوست همیشه می گوید ببینیم هم را، اما این اواخر فهمیده ام مثل یک وظیفه حس می کند باید ببیند من را و دیگر حرفی و کلامی و حسی ما را به هم وصل نمی کند، حلقه اتصالمان از هم گسسته و حرفی نداریم برای هم، در واقع باید بگویم دیگر باهم حال نمی کنیم جز در حد یکربع نیمساعتی، دنیاهایمان تا فوق فوقش سال اول دوم دوره لیسانس یکی بود، حرف هم را می فهمیدیم، بعد از آن صرفا" فکر می کردیم موظفیم از حال همدیگر باخبر باشیم بی قضاوت و بس، اولین باری که دیدم چه از هم دور شده ایم درست سال دوم دانشگاه بود که بازاریاب شده بود و رژ خیلی جیغی میزد و دور خیلی از چیزهایمان را خط کشیده بود. با این وجود باهم بودیم و هستیم ولی این اواخر بدجوری لوث شده است اما آنقدر در خودم حرف زده بودم و تمام نوروز را جایی نرفته بودم و حرفهای درهم نزده بودم با کسی که گفتم الآن ببینیم هم را، تا تو برسی اینطرف شهر من خریدم را کرده ام، و گرچه نکرده بودم اما سوار ماشینش شدن و برای ساعتی دور شدن از خودم را نیاز داشتم شدید.

بهم میگفت سال آینده در چنین روزی را چه کارها کرده ای؟ کجاها رفته ای؟ چه فرق هایی در زندگی ات آمده؟ بنظرت؟ گفتم، هیچ، به اندازه تغییر سال قبل تا امروز، که ذکر لحظه به لحظه اش در خاطرم هست، گفت: قرار است زندگیت از این رو به آن رو شود، اینهمه تغییر، گفتم هر جا بروم دلم بهم چسبیده است، هر کجا که بروم، فهمیدنش خیلی سخت نیست...

چهار. آنوقت ها جوان که بودم چقدر این هوا و بادهایش خلسه آور بود برایم، چقدر بی خودی می شدم، ممکن بود ساعت ها روی بالکن توی خوابگاه بنشینم و باد میانم بپیچد و حس کنم شاعرم، صدای موسیقی توی گوشم مستم می کرد، دیدن دخترهای زیبای جوان که برای وعده دیدارشان با هزار رنگ و لعاب از خوابگاه بیرون می شدند به رقصم وا می داشت، چقدر زیبا بود، بهار چقدر پر معنا بود برایم، الآن هم هست ولی مستم نمی کند دیگر. حتی جوانه هایش...

پنج. همیشه دست و بالم زخمی است، معمولا" بعلت با هیجان و شدید کار کردن و رفتار تند و خشن دستها و تمام وجودم، یک جایی ام به یک جایی گیر می کند و ازینرو بیشتر دست و بالم زخمی اند، چاقویی، کمدی، کفگیری صندلی ای چیزی می خراشد دست و پایم را، امروز اما یک اتفاق سگیِ دیگری روی داد روی صورتم که ورای تمام آن دیگر ها بود، داشتم بلوزم را عوض می کردم که ناخن شستم از بیخ بینی تا کنار لبم را جر داد، به چه عمقی! در حد تجمع خون و بشکل شیار زخم شدنش، چه زن بدفرم غول مآب وحشیانه ای هستم من، روزم مبارک...

پ ن: با اهتمام تمام در چنین روزی بعد از چند ماه بشکل ذهنی درگیر بودن و چند بار تحقیق و تفحص بی نتیجه، توانستم نیم ستِ مورد علاقه ام را بیابم و برای روز زن از طرف همسر جان برای خود بخرم و به خودم بیاویزم.