ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

وطن

یک. داغ وطن بر دلم نشسته، همه چیز چقدر زود و سریع پیش رفت. همه می دانستند دولت قصد امحاء طالبان را ندارد اما این روزها را هم نمی توانستیم تصور کنیم، اینکه ولایات با آن همه دستگاه و سیستمی که بیش از بیست سال است سر پا شده به همین راحتی تسلیم شوند، یکی پس از دیگری...

تقریبا" تمام فامیلی که داشتیم طی این دو سه هفته اخیر که بوی توطئه می آمد به ایران آمده اند، اکثر فامیل پدری من که در افغانستان مشغول به کار هستند در ایران هم خانه و مکان دارند، فامیل مادری ام که شامل دو خاله و بچه های دایی بزرگم هستند اما همان جا هستند، خاله بیوه ام و دختر مطلقه اش بدنبال ویزای ایران است که بیاید جای خواهرش.

فکرش را بکن، یک ملت بیش از چهل سال است در پدیده جنگ زیسته باشند، خانواده ما با جنگ اول مجاهدین و شوروی سابق مهاجرت کردند به ایران، خیلی ها بعد از آن مهاجرت به وطن بازگشتند، طالبان آمد، باز برگشتند ایران، کرزی آمد باز رفتند، الان باز دوباره بقچه هایشان را می بندند پشت در همسایه!

آنها که پولی و دم و دستگاه و سوادی داشتند و دارند توانستند یا می توانند بروند دورتر، اینها که دستشان از همه چیز کوتاه است کجا را دارند بروند، یا باید بمانند و ذره ذره بسوزند و یا راه مهاجرت با خفت را قبول کنند، تازه اگر برسند به مقصد.

دو. کرونا به خانه ما هم در مشهد نفوذ کرد و خانم برادرم بیمار شد، برادرم با ماسک داخل هال و همسرش درون اتاق خواب روزگار می گذرانند، از حیاط قدیمی غذا را می گذارند جلو پنجره حائل با حیاط جدید، برادر می رود برمی دارد می گذارد دم راهرو متصل به اتاق خواب، همسرش جان خسته و دردناکش را برمی دارد تا راهرو دو لقمه می خورد و سینی را برمی گرداند، برادر با دستکش می برد توی سینک با آب داغ و مایع می شوید. دختر برادر بزرگم هم در تهران با همسر و بچه اش مریض شده اند، گوش شیطان کر هر دو مورد سردرد بسیار و درد شدید بدن دارند و سرفه می کنند اما شرایط تنفسی شان وخیم نیست.

مادرم هر روز پیام‌های بامحبت می گذارد در گروه و به صبر و استقامت و عشق و مهر دعوتمان می کند، میان حرف هایش هم گاهی می گوید حواستان باشد هر اتفاقی افتاد من ذره ای راضی به سر و صدا و آزار و اذیت کسی راجع به مراسم ها ندارم، منظورش بعد مرگ احتمالی اش است....

کرخت و خسته ام، اینجا هم قرنطین است، نمی بود هم بی کسیم، کرونا بیشتر بهمان ثابت کرد چقدر تنهاییم...

سه. بچه هایم بزرگ می شوند، امروز رایان را بردیم تا برای اولین بار دندان پزشک ببیندش، تمام اسپل نام و نام خانوادگی و تاریخ تولدش را خودش گفت و بعد هم کلی با دکتر خوش و بش کرد و وقتی کار ویزیت و شستشوی دندان هایش تمام شد و بیرون آمدیم گفت دکتر خوبی بود!

باران عاشق برادرش است و تمام وقت چشمش بدنبال اوست، هنوز هیچ حرفی نمی زند ولی مشخص است که خوب می فهمد چه می گویم، دست زدن، خداحافظی و علامت نه(نکن) را بلد است و یک آهنگ مخصوص دارد اگر هر کجای خانه باشد و پلی کنیم همزمان که خودش را به صدا می رساند، دستش را به نشان رقص می چرخاند، با اینها زمستان را به سر می آوریم، زمستانی که امسال با وجود کرونا و خبر مرگ های بی شمار و درد وطن خیلی طولانی تر شده و هنوز سر آن ندارد که تمام شود.

و لابد این نیز بگذرد....


دو ماه از آخرین پست می گذرد، تقریبا" همان روزها یک خانه مورد پسند را آفر دادیم، بنگاهی ها کارشان را خوب بلدند، طوری که نه ما از دست برویم نه صاحب خانه قیمت پیشنهادی ما را بالاتر برد و از آنطرف صاحب خانه را راضی به قبول کرد و خلاصه آفر ما سابجکت تو فاینانس( مشروط به قبولی تقاضای واممون) اوکی شد، به قیمتی خیلی بالاتر از آنچه در نظر داشتیم و خب طبق نظر صاحب نظران برای دست یافتن به خانه ای که دوستش داری باید همیشه یک برآورد اضافه بر بودجه ات منظور کنی چون بعدها برای رسیدن به همان دو برابرش را هم بدهی بدست نمی آید و روی دلت می ماند تا ابد، خلاصه ما هم گفتیم‌حالا که این شکر را خوردیم و خانه را فروختیم و خانه ها هی دارد بالا و بالاتر می رود بیا و مردی کنیم و همانی که بهتر از آن را ندیده باشیم و دوست نداشته باشیم را بگیریم تا حداقل خیال مان را برای ده دوازده سالی از تکرار این پروسه راحت کرده باشیم، این تکرار را هم بنا به تجربه دوستان عرض می کنم که می گویند زندگی اینجا به سبک خودش در جریان است و البته در تمام دنیا همین روند جاری است که آدم در هر مرحله و سطحی که باشد باز یک مرحله بالاتر را می بیند و می خواهد، و بچه ها بزرگ می شوند و خواسته های بزرگتری خواهند داشت.

سابجکت تو فاینانس تا دو هفته وقت داشت یعنی طی آن دو هفته باید صددرصد می کردیم، وام اپروف نشد، باز تمدید کردیم قبول کردند، باز نشد، بار سوم هم مدت انتظار را تمدید کردیم و قبول کردند و اینبار خداراشکر جواب وام مان آمد و حالا باید منتظر مرحله بعد یعنی ختم وام قبلی می شدیم تا وام حدید اجرایی شود و وام قبلی هم در تاریخ سکونت صاحب جدید خانه مان بطور رسمی خاتمه پیدا می کرد و تاریخ سکونت آن فرد آخر مارچ بود، ما در قرارداد خرید خانه جدید قید کرده بودیم که چون آخر مارچ باید خانه فعلی مان را تحویل بدهیم و بیجا خواهیم شد بنابراین تا زمان سکونت خانه جدید هرچقدر مانده بود لطف کنند و حداقل به وسایل ما جا بدهند، یعنی وسایل را ببریم در گاراژ خانه مورد معامله بگذاریم تا زمان سکونت خودمان، و آن موقع امضا کردند اما خب روند قبولی وام مان بقدری طولانی شد که این بندگان خدا هم حسابی از آنهمه بلاتکلیفی و انتظار خسته و استرسی شده بودند مثل خود ما و بخاطر همان هم بی اعتماد شدند و وقتی وام اپروف شد هم هنوز کاندیشنال(مشروط) بود، این شد که با آن تبصره قرارداد مخالفت کردند و هی بله و نه کردند و آخر سر هم توسط وکیل شان به عرض رساندند که نخیر، همان روز ستلمنت( تسلیم نهایی خانه) تشریف بیاورید و خلاصه شما فکر کنید در تمام مسیر آفر دادن و قبول شدنش و بعد انتظار جواب بانک و بعد اپروف شدنش و پس از آن، آن کاندیشنال شدنش در تمام این پروسه ما در حال انتظار و بلاتکلیفی بسر می بردیم، و تو فکر کن دارم وسایل را جمع می کنم ولی دلم می جوشد، نمی دانستیم قبول می کنند ببریم در گاراژ یا نه، که چنانچه قبول نمی نمایند کجا ببریم؟ و باید جا پیدا کنیم، بحث کجا شدن خودمان که اصلا" مطرح نبود و ما این تجربه را در سه سال پیش وقتی خانه اولی را خریدیم هم داشتیم و آنموقع یکماه و بیشتر مهمان خانه دوستان و فامیل بودیم و اینبار هم من که اصلا" حرص آن قسمت را نمی خوردم ولی همسر خان جان بسیار در تمام موارد جوش می زد و حرص می خورد و بقول خودش تمام ددلاین ها من را استرسی می کنند ولو ددلاین بردن سطل زباله به سر کوچه باشد چه برسد به تحویل خانه و پر کردن حساب بانکی و ختم فرصت داده شده برای نهایی کردن بحث بانک و غیره...

خلاصه پروسه ای که وکیل بانک گفته بود بعد از دو هفته ارائه اسناد تقاضا نهایی می شود به نزدیک دو ماه رسید و نهایی نشد و منِ با دو بچه کوچک و یکی شیری و همسری که درست در این برهه از زندگی بشدت پوست عوض کرده و تمام خونسرد بودن تمام عمرش را یکجا داده و بجایش اضطراب و تشویش گرفته در این ورطه بارها پشیمان شدم از کرده خود گرچه باز بعد از حلاجی و حساب و کتاب دوباره بارها به این رسیدم که با همه این ها که گذشت در نهایت امر کار خوب و شایسته ای بود و من کف دستم را بو نکرده بودم که اینهمه طول می کشد و همسر تا این اندازه زیر فشار خواهد بود.

آخر امر همین دیروز همسر خان از محل کار پیام داد که چک یور ایمیل و یک سلسله ایمیل نگاری های فراوان همسر با رئیس بانک و کارمندی که رئیس بهش ارجاع داده بود و بعد آن کارمند و همسر و همسر و بانک وام دهنده جدید بود و آخرالامر اینکه وام ما آن کاندیشنال شد!

یعنی بقدری در این ورطه جر خورده بودیم و شدیم و از بس این مراحل مرحله به مرحله بود که اصلا" لذت این مرحله آخری و رهایی از اضطراب و انتظارش نچسبید بهمان ولی خب بهرحال حالا می توانیم بگوئیم خانه از آنِ ما شد!

حالا عرض کنم که در این مدت از آخر مارچ تا الآن کجا بودیم و چه شد، وسایل را بردیم در انبار و گاراژ منزل یکی از دوستان بیزینس من و ایشان بسیار جنتلمن و با شخصیت هستند و علاوه بر جا برای وسایل گفتند خودتان هم بر سر ما جا دارید و بیایید که ما تشکر کردیم و فقط وسایل را بردیم و خودمان سه شب در منزل یک دوست و یک شب در منزل یکی بودیم، این وسط قبل از اسباب کشی یک دوست، یک فرشته، یک خانم باکمال که واقعا" نمی دانم خدا به چه کار نکرده من بهم پاداش داده از هنگام بارداری باران که هی برایم غذاهای بهشتی درست می کرد و می فرستاد و هی محبت های خالصانه می کرد و هر بار من را شرمنده می کرد باز می دیدم دفعه بعدی پشت در است و تازه او من را قسم می داد که تو را بخدا ناراحت نشو من برای دل خودم این کار را می کنم و دلم آرام می گیرد وقتی بتوانم به کسی کمک کنم کسی که خواهر و مادرش نزدیکش نیست و خودم هم کشیده ام و از این حرفها. خلاصه همین بانوی فرشته خصال زنگ زد که ساغر جان ببخشی دیر بهت خبر می دهم چون جایی که قرار بود برویم(بریزبن) برای چند روز لاک داون ( قرنطینه) شد و مطمئن نبودیم بتوانیم برویم ولی الان باز اعلام کردند که از لاک داون خارج شد و ما شنبه بلیط داریم بقصد بریزبن برای دو هفته و شما زحمت بکش همسرت را بفرست بیاید کلیدها را تحویل بگیرد و در منزل ما باش این چند وقت تا خانه ات را بدهند......

یعنی اگر شما باشید اسم این اتفاق را چه می گذارید؟ چیزی جز توجه خاص خدا به من و شرایطم؟ چیزی جز برنامه ریزی خود خودش تا من و عزیزانم به بهترین وجه از این مرحله هم عبور کنیم؟ یعنی بشدت احساس کردم در آغوش خدا هستم....

تازه یک اتفاق اینطوری دیگر هم افتاد، همه اینها را می خواستم دانه به دانه پست کنم اما واقعا" بقدری خسته و کلافه بودم که نمیشد بیایم بگویم و الان همه را یکجا گفتم، و آن هم این بود که من یک صندوق قرض الحسنه را بیش از یکسال است شرکت کرده ام، صندوق اینطوری است که عده ای به مدیریت و ابداع یک نفر که معمولا" مورد اعتماد است دورهم جمع می شوند و ماهانه مبلغ ثابتی را روی هم می گذارند و به قید قرعه به یکی شان می دهند تا گره از کارش بگشایند، فایده این کار یکی رفع مشکل مالی یک‌فرد در هر ماه است و بعد جلوگیری از خرج کردن بیجای آن خانم ها یا آقایان صندوق،  چراکه می دانند ماهانه باید مثلا" هزار دلار یا پانصد دلارشان را بپردازند، جالب اینجاست اولین نفر در این صندوق نام من برآمد و درجا گفتم من فعلا" نیازی ندارم و قرعه کشی دوم برگزار شد، اما از وقتی خانه را برای فروش گذاشتیم هی منتظر بودم نامم بر آید و نمی برآمد!

تا رسیدیم به روز واقعه و آن قرعه کشی ماه مارچ بود و زمانی بود که ما باید حساب بانکی را تا قیمت خانه(دپوزیت) تکمیل می کردیم و روی آن مبلغ صندوق هم حساب کرده بودیم، از یکهفته قبل به مدیر صندوق گفتم لطف کنید به خانم ها بگوئید این ماه بدون قرعه کشی پول را بدهند به من چون شرایط من بسیار وخیم و حیاتی است وگرنه خانه از دست می رود و ما به اندازه زورمان قرض کرده ایم و این مبلغ وام را گرفته مفروض داشته ایم و این حرفها، و مطرح شد اما یکهو پنج نفر دیگر هم ابراز کردند دست آنها هم زیر سنگ است و نیاز مبرم دارند و پلیز بین همین شش نفر نیازمند واقعی قرعه بیندازند و ما هم گفتیم چشم!

اینجا الان قرنطینه نیست و کرونا صفر است اما خانم ها علیرغم این آزادی کمتر در خانه همدیگر جمع می شوند و قرعه کشی بطور آنلاین انجام می شود، خانم مدیر اسم ها را روبروی دوربین می نویسد و می پیچد و همه چیز بطور شفاف رویت می شود و اسم را برمی دارد و اعلان می کند و نشان می دهد، القصه! 

من ناراحت و با پیش فرض نشدن قرعه به فکر این بودم که این بیست و چند هزار را از کجا بیاوریم که یکهو دیدم روی وایبر چقدر زنگ و پیام دارم و بله قرعه بنام من افتاده بود، و تازه اینجای کار خیلی جالب نیست جالب را وقتی به مدیرقرضه زنگ زدم فهمیدم و گفت ساغر! من مطمئن بودم خودت می آوری چون بهم الهام شده بود و رو به دوربین قرعه کشی را انجام دادم اسم را برداشتم تا باز کردم اسمت را دیدم خواستم رو به دوربین بگیرم و اعلام کنم که دختر کوچکم گوشی را قطع کرد، بسیار ناراحت شدم و گفتم اگر الان بگویم اسم ساغر در آمد که کسی باور نخواهد کرد و متهم به تقلب خواهم بود و با کلی ذکر و دعا دوباره قرعه برداشتم و برای بار دوم اسم زیبای خودت از بین آن شش نام برآمد و مبارکت باد!

پ ن: خیلی نوشتم، ولی خیلی بیشتر از این را تمام این مدت با خود حمل کردم که نشد بنویسم، اگر فرصت دیگری دست داد از آنها هم خواهم نوشت!

پ ن ۲: امروز که آخر هفته است و اگر نشد نهایتا" اول هفته بعد تاریخ تسلیم شدن خانه به اطلاع مان خواهد رسید و می رویم برای دور دوم اسباب کشی و تو خود دانی اسباب کشی چه داستان سختی هست، خداروشکر با دل خوش انجام می شود و سختی اش هم شیرین است!




تصمیم های یکهویی

وقتی این خانه را خریدیم از همان ابتدا قصد داشتیم نهایتا" سه الی پنج سال سکونت کنیم و بعد دنبال خانه مناسب تری باشیم، راستش فکر اینکه با ارائه اسناد تکس و کارمندی همسر می توانیم از بانک قرض بگیریم و صاحب خانه شویم خیلی لذت بخش بود و ما فکر کردیم چرا که نه؟ بجای مستاجر بودن و هر سال بدنبال تمدید و تغییر خانه بودن صاحبخانه می شویم و خب گرچه آنچنان پس اندازی نداشتیم اما دلمان خوش بود که می توانیم با مبالغی قرض از اینطرف و آنطرف میزان لازم را بدست بیاوریم و از بانک قرض بگیریم، و همین هم شد و این خانه را به مبلغ سیصد و هشتاد هزار دلار خریدیم، سال کرونا آمد و من در تنهایی و استرس باردار بودم و زایمان کردم، همزمان با زایمانم کار همسر بعلت کرونا به کار از خانه بدل شد، وسایل اداره به خانه آمد، میز و کامپیوتر و تلویزیون و کلی کاغذ و دفتر دستک، اتاق سه در سه متری پسرک تبدیل به اتاق کار، خواب بچه و همسر و اسباب بازی هایش شد و بسیار تنگی می کرد، دلم آشوب شد از این تنگی، هورمون ها هم که کار خودشان را می کردند، البته از نوع نشاط، یکهو به همسر گفتم ما که قصد تعویض خانه را داریم، چرا جلو نیندازیم و شانس مان را در این سال امتحان نکنیم، درست است که شاید این را ارزانتر بفروشیم اما خوبی اش این است که ارزانتر می خریم، همسر مخالف بود، و هرچه بیشتر مخالفت کرد من بیشتر رویاپردازی کردم، آخر موافقتش را جلب کردم و تصمیم به فروش گرفتیم، ولی بازار خرید و فروش بشدت افت کرده بود و خانه نسبتا" نازنین و مناسب دو خواب ما خیلی کم ویزیت شد، سیستم فروش خانه اینجا اینطوری است که با قصد فروش با یکی از بنگاه های خرید و فروش قرارداد می بندی و قیمت های پیشنهادی ات را درمیان می گذاری و در مهلت مشخص خانه به اعلان می رود، مردم می آیند و قیمت می گذارند و فروشنده اگر دوست داشت قبول می کند، ما اینجا را بین سیصد و هشتاد تا چهارصد و بیست به فروش گذاشتیم، اما بعد از دو هفته اول که پر بازدید بود اصلا" بازدید درستی نداشت و همچنان آفر ( پیشنهاد) ، کم کم از کرده خود پشیمان شده بودیم، من هم سر عقل آمده بودم، اما درست در آخرین روزهای قراردادمان و آخرین فردی که برای بازدید آمد آفر چهارصد و سیزده هزار تا داد و قبول کردیم.

درواقع درست همان روز به بنگاهی گفتیم ما از فروش منصرف شده ایم با این وضعیت بازار، و یکسال دیگر دست نگه می داریم( همسر هم مدتی بود از اداره کار می کرد و دیدیم حالا خانه چندان هم تنگ نیست)!!!

اشتباهی که کردیم و البته با وضعیت کسادی بازار دستمان زیر سنگ بود، این بود که با هیچ بانک و یا وکیلی درباره وام بانکی صحبت نکرده بودیم، بلافاصله پس از قبول کردن آفر خرید تماس گرفتیم و دیدیم ای دل غافل مبلغی که بانک می دهد چیزی نیست که بتوان خانه مورد نظر را باهاش تهیه کرد، درواقع ما حساب این را نکرده بودیم که گرچه امسال کار همسر تمام وقت و با درآمد بالاتری نسبت به سه سال پیش است اما از آنطرف جمعیت مان هم یک نفر زیادترشده و بانک در ارزیابی درآمد و مخارج این را هم حساب می کند و مبلغی که می دهد کمتر می شود!

هنوز که هنوز است اسناد بانک را آماده نکرده ایم و درگیر کاغذ بازی اش هستیم(باید وام بانک اوکی شود تا بتوانیم برای خانه مورد پسند آفر خرید بدهیم). با اینوجود هر هفته شنبه و یکشنبه ها خانه می بینیم، تصمیم ما یافتن خانه ای حوالی ششصد هزار بود الان با هفتصد هزار هم خانه مناسب و رویایی مان موجود نیست!

در واقع و بی تعارف اگر بگویم پت و مت ترین کار دنیا را کردیم( توی ارزانی فروختیم و در اوج گرانی داریم می خریم و تمام آدم هایی که بخاطر کرونا دست نگه داشته بودند دنبال خانه اند و حدود پنجاه هزار دلار روی هر خانه آماده به فروشی آمده است). 

این تصمیمی نبود که من تنها گرفته باشم اما من محرک اصلی بودم، البته که مقدار زیادی پشیمان شدیم اما راستش من به این باور هستم که من این تصمیم را در اوج سرمستی و خوشحالی گرفتم و چه روزها و شب های خوبی داشتم بابتش، و چه رویاپردازی هایی کردم، بقول دوستم هورمون ها بی عقلم کردند اما با همه این احوال باز به قسمت ایمان دارم و فکر می کنم این اتفاق افتاد چون تقدیر چنین بود وگرنه ما که قصد برگشت داشتیم، درست آخرین آدمی که آمد به قیمت خوبی خریدار شد پس حتما" خواست خدا هم بر همین بوده وگرنه او آفر نمی داد و ما هم باز صبر می کردیم، جدای از این، من هنوز باور دارم که در همین شرایط هم من به خانه ایده آلم خواهم رسید، چون دعای مادرم را دارم!

خلاصه کلام اینکه پای انتخاب و تصمیم هایمان باشیم حتی اگر در بین راه خللی رخ داد و یا مانعی قرار گرفت، از کجا معلوم شرایط باز تغییر نکند و باز پایین نیاید و یا اینکه اگر ما خریدیم باز قیمت ها بالاتر نرود، کرونایی دیگری نیاید و الی آخر!


وطنم؟!!!

مارچ دو هزار و بیست وقت مصاحبه و تست سیتیزن شیپی داشتم، یکهفته مانده بهش کنسل شد، تا یکهفته قبلش شرایط کرونا و قرنطینه هنوز به آن حد جدی نشده بود برای استرالیا، و دولت کم کم داشت قواعد وضع می کرد.

وقت دوم را در آگوست تنظیم کردند، باز هم یکهفته مانده به روزش لغو شد، این یکی یکماه پیش ایمیلش آمد که روز سه شنبه ساعت دو، باز هم مطمئن نبودم ولی یکهفته قبلش برایم مسیج آمد که قرارمون یادت نره! و مطمئن شدم اینبار قطعی است.

روز سه شنبه را همسر رخصت گرفت و با بچه ها رفتیم شهر!

دو ساعت زودتر از قرار رسیدیم اداره مهاجرت، چرخی زدیم و کافی ای خوردیم و به بچه ها رسیدگی کردیم و شد نزدیک دو، رفتم داخل، دو و پانزده دقیقه بعد از مصاحبه که درواقع بیشتر تطبیق اسناد ارائه شده با شخص متقاضی است و چک کردن هویت فرد و امتحان که حاوی بیست سوال درباره تاریخ و سیاست و اجتماع و قواعد و آداب استرالیاست و باید پانزده سوال را درست جواب بدهی تا پاس شوی و البته من صددرصد درست جواب دادم، را انجام داده و با احساسی وصف ناشدنی از آن مکان برآمدم.

تا به مکان استقرار همسر و بچه ها برسم بهش زنگ زدم و داد می زدم که استرالیایی شدم!

و همچنان برای گروه خانوادگی مان هم صوتی فرستادم که مادرم سفره صلواتش را جمع کند

در من هزار مادر روییده است!

نوشتم، چه طولانی، لعنتی سیو نشده پرید!

یک. روزهای آخر سال است، بعد از شکستن قرنطینه با دوستان و دو سه فامیلی که داریم معاشرت کردیم، آنها که خواستند برای دیدن باران آمدند، برای دو شب ویلایی در منطقه تفریحی گرفته و با دو فامیل دوست رفتیم اما این شد آخرین سفر جمعی مان با آنها.

بعد از آن اتفاقی که با آن خانم افتاد بدرستی فهمیدم که اینجا جای رفاقت های ناب نیست، یعنی نمی شود رابطه دوستانه ای به استحکام آنچه قبل ها داشته ایم پیدا کنیم، اما باز تلاش برای ایجاد رابطه ها آن هم بخاطر بچه ها داشتیم اما باز با شکست مواجه شد.

من دوستانی دارم که وقتی از فرسنگ ها آنسوتر زنگ می زنیم دو ساعت صحبت می کنیم و حالمان عوض می شود، دوستانی که وقتی بیادشان می افتم حسی از نشاط و غرور بهم دست می دهد و مطمئنم انها هم همینند، اما اینجا نشد، نمی شود.

البته یک رفیق جانی از آن سالها بیادگار دارم که امیدوارم سالهای سال همینطور در کنار هم باقی بمانیم، اما اینجا از صفر شروع کردن و ساختن با کسانی که هیچ نمی دانی و نمی دانند از گذشته و خصلت و رفتارت، خیلی سخت است.

غربت نشین ها می فهمند چه می گویم.

دو. از آن طرف در ارتباط با همسرم دچار اتفاقات خوبی شده و می شوم، آنچه او طی سالها در خود داشت( الان را نمی دانم، ولی لااقل تا ازدواج به یقین عاشق بود) در من حلول کرده و می کند، او نزدیک ترین رفیق و تنهاترین همراه من است، بارها بهش اذعان کرده ام که همین که در کنار منی و من را با اینهمه سگی هایم دوست می داری برایم از همه چیز باارزش تر است، بعد از قطع موقت(فعلا" موقت است تا ببینیم چه خواهد شد)رابطه با آن دوست ها، بیشتر به ارزش وجودی همسر پی بردم، هر دوی ما در مرحله جدیدی از زندگی قرار داریم، تنهاییم اما همدیگر را داریم، روزی نیست که بابت داشته هایمان غرق تشکر از خدا نشوم، خدا برای هم نگاهبان مان باشد.

سه. یک هفته ای می شود که غذای کمکی برای دختر شروع کرده ام، صبحانه سرلاک، آووکادو یا موز می دهم، میوه های پوره ای آماده، امروز هویج و بروکلی و سالمون آب پز دادم بهش و دوست داشت.از دیدن برادرش سیر نمی شود، چشم هایش همه جا دنبال اوست و گاهی خنده ای و لبخندی به پهنای صورتش تقدیم می کند، رایان هم بشدت واله و شیداست اما کمتر بروز می دهد.

من زنی نزدیک چهل سالگی، دارم تمام تلاشم را برای تغییر در خود می کنم، دوست دارم مثبت نگر و خوش گذران باشم، به تمام معنای کلمه، خدایا اینرا از من دریغ نفرما!

پ ن؛ نوشته اولم خیلی خوب بود حیف شد رفت، زور زدم اینرا نوشتم