ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بهار است و با تولد شکوفه ها مادر می شوم!

یک. بهار شروع شده اینجا، پارسال تمام مدت این روزها گیج بودم و چیز زیادی بیادم نمانده جز اینکه همه اش منتظر بودم بهار هم مثل تابستان گرم باشد و یخ های من که تمام مدت در بدنم ته نشین شده بودند آب شوند و نشد، امسال اما درست از روز نخست یعنی دیروز حسش را گرفته ام و شکوفه ها خیلی به چشم می آیند.

دو. سنگین شده ام، و لباس های بارداری می پوشم، سه تا سارافون هستند و هر روز یکی شان را می پوشم، یک سارافون رنگ روشن هم دارم که چون خیلی بلند و دست و پا گیر است هنوز نپوشیده ام، و منتظرم در روزهای احتمالی  بهاری و گرم آینده بپوشمش!، راه رفتنم تقریباً پنگوئن طور شده است، و وقت هایی که بیرون و سر کلاس هستم و مخصوصاً بعد از صرف ناهار، جایی در بدنم نمی ماند برای تنفس، و معمولاً نفخ می کنم و حس پاره شدن بهم دست می دهد!، یادم می آید قبلاً هر بار زن حامله آشنایی می دیدم که باهاش راحت بودم با کسب اجازه به شکمش دست می زدم تا از سفتی و شلی و کیفیتش آگاهی حاصل کنم، حالا نصیب خودم شده و مخصوصاً وقت هایی که احساس می کنم در حال ترکیدن هستم از تصورش به خنده می افتم، البته از حالت خودم هم بسیار به خنده می افتم، از حرکات پنگوئن طور و باز ماندن دکمه های پالتوهایم.

در یکماه اخیر بعد از هر استحمام شکم را چرب کرده ام اما این روزهای اخیر طوری است که بعضی وقتها تنها چاره اش روغن مالی است و الا از فکرش هم که شده خواهم ترکید!

سه. لباس های پسر را خریده ایم، مادر هم طی دو محموله مقداری لباس و وسایل فرستاده اند و منتظرم کلاس هایم تمام شوند و برویم دنبال تخت و صندلی ماشین و کالسکه برایش و باید تخت خودمان را جابجا کنیم تا بتوان تخت نوزاد را در کنارش تعبیه کنیم، اتاق خیلی کوچک است و تا جاییکه من بیاد دارم این مدلی که تخت را گذاشتیم تنها شیوه ممکنه بود که میشد داشت، حالا باید دید آیا به راه دیگری هم جور در می آید یا مجبور می شویم چاره دیگری بسنجیم.

روزهای خوبی اند، پسر تقریباً  تمام وقت در حال گردش و سیاحت است، یکجا آرام و قرار ندارد، نیمه شبها که معمولاً دو بار برای تخلیه مثانه بیدار می شوم و معمولاً در راه برگشت به تخت چیزی در دهانم می گذارم، تا دوباره بگذارد بخوابم یکساعتی طول می کشد، چون حالا نوبت اوست که با سر و صدای مخصوص خودش خواب را از من برباید، گاهی هم داخل کلاس و مثلاً  خیلی جدی نشسته ایم دور میز به مذاکره، یکهو غافلگیرم می کند و من هر بار یک متر جابجا می شوم و لبخند بر لبم می آید و همشاگردی ها می فهمند جریان از چه قرار است، بازی دوست داشتنی و هیجان انگیزی است، هر بار انگار بار اول است که با این پدیده برخورد می کنم...

چهار. می خندم، زندگی را دوست دارم، ترس ها و تردیدها بخاطر کمبودها و شکست های احتمالی بی معنی هستند، پله پله در نقش جدیدم قرار می گیرم، و قدم به قدم به آنچه دارم می شوم نزدیک می شوم...

خون مزاری در رگ هر شخص ما جاریست!

تنبلی می کنم در اینجا آمدن، نه سرم جای دیگری هم در این مجاز آباد گرم نیست، فیس بوک را هنوز هر روز چک می کنم و هنوز بهترین و سریع ترین منبع اطلاع رسانی من است، و گرچه بیشتر اخبار بد را منتقل می کند اما لاأقل باعث می شود حلقه اتصال مان با وطن قطع نشود، اما فقط چک می کنم و ارتباط تنگاتنگی با ملت فیس بوکی ندارم، زمانی هر چند روز یا گاهی ساعت یکبار چیزکی می نوشتم و پست می کردم، گاهی ناله گاهی شوخی، جنبه ابزاری خوبی برای ابراز احساسات داشت برایم ولی بعد از آمدن بدینجا( وبلاگ) و مخصوصاً پس از آمدن به این کشور کلاً ارتباط إحساسی ام را با فیس بوک از دست داده ام، فضا هم اگر روزی می توانست گاهی فان باشد و مایه فرح و نشاط ما، کلاً تغییر مسیر داده به اخبار بد و خون آلود، که مصداق اخیرش پررنگ ترین و تاثیر گذارترین خبری بود که درین چند سال شنیده و دیده ایم!

افغانستان طی سالهایی که لمسش کرده ام شاهد اتفاقات بسیاری بوده و هست، تشکیل احزاب متنوع و رنگارنگ، افتتاح تلویزیونهای مختلف توسط آدم های مختلف با انگیزه ها و سلایق متفاوت، تأسیس دانشگاه های خصوصی بیشمار در اکثر شهرهای بزرگ، و برگزاری سمینارها و کنفرانس های ملی و بین المللی با عنوان های مقبول، همه و همه اتفاقات مثبتی بوده اند که بعد از إیجاد دولت جدید قدرت بروز یافتند، و در تمام این سالها انتحار و کشتار، خون و باروت هم حرف اول را زده و می زند.

این بین یک رخداد کمیاب و نادر دیگر هم در حال اتفاق افتادن است، ملت ما در حال شکل گرفتن اند، در حال یافتن خویشتنِ خویشند، جریان های جدی و هدفمندی بین ما در حال شکل گیری ست، و این حرکت ها چندی ست در میان نسل نویی از ما متولد شده است، جریان هایی بنا به رخدادهایی، تجمعاتی برای ابراز نظرمان، تحرکاتی برای إثبات مان، صداهایی برای ابراز وجودمان و اینکه ما هستیم، بیداریم، و بیدارتر می شویم، ملت با بریده شدن گلوی تبسم نه ساله انقلابی بنام تبسم براه انداختند، نفهمیدیم چه شد، آیا بقیه اسرای دست طالبان آزاد شدند، آیا دولت به مذاکرات جدی با دست های در جریان پرداختند و آیا دیگر گروگان گیری و لاأقل کودک کشی برچیده شد؟؟؟نمی دانم، فقط می دانم انقلابی بنام تبسم شکل گرفت و مردم ما را بیدار کرد، همه باهم گریستند و همه باهم به خیابان رفتند، در تمام دنیا برای دختر نه ساله و لبخندش اشک ریخته شد، بهمین ترتیب  تغییر خودسرانه دولت در تغییر مسیر برق مربوط به ولایات مرکزی به دلائل مزخرف و بی اساس باعث شد جریان بیدار و پرشتاب دیگری بین ملت شکل بگیرد، جریانی که بنام جنبش روشنایی معروف شد، جریانی که تنها خواهشش اجرای پروژه اصلی و ابتدائی برق شهری بود و نه تغییر خودسرانه! 

جریان چند قطره بود که جوی شد، جوی تبدیل به رود شد، رودی که اینک با جوش و خروش بی نظیری بسمت دریا در حرکت است، گرچه در میانه راه و در اوج باشکوه خود شاهد از دست رفتن بیش از هشتاد جوان و زخمی شدن نزدیک به سیصد تن از هم پیمانان جنبش شد، اما در این جوی خون بیداری پررنگ تر از همیشه هویداست، و این رخداد در طول تاریخ افغانستان بینظیر است، ملت مظلوم ما همیشه ی تاریخ مورد ظلم حاکمان وقت کشور بوده اند اما بعد از اتفاقات دهه شصت و إیجاد یک حزب هماهنگ و منسجم مردمی به رهبری شهید مزاری، این رخدادهای اخیر از بالاترین میزان ارزش و درک اجتماعی ملت ما خبر می دهد، اتفاقاتی که نمی توان براحتی از کنارش گذشت، رخدادهایی که ملت ما را بیش از همیشه ی تاریخ به هم نزدیک کرده است، حوادثی که قرار است تا نتیجه نهائی و تثبیت شرایط ملت محروم ما ادامه یابند، و این یک انقلاب است، و چقدرِ دیگر خون می خواهد را نمی دانم، و چقدرِ دیگر قرار است دولت به نه گفتن و إنکار کردنش ادامه دهد را نمی دانم، و چقدرِ دیگر آدمک های ملت ما در دولت بیدار نمی شوند را نمی دانم، فقط می دانم جای خیلی خوبی ایستاده ایم، البته من هیج سهمی در این انقلاب ها و جنبش ها نداشته ام بجز قطره اشک هایی و دعاهایی، و فقط دلم با آنها بوده و لاغیر!

وقتی تظاهرات هزاران نفری دوم اسد( مرداد) ملت را در فیس بوک می دیدم بیاد بخشی از وصیتنامه پدرم افتادم که حسرت این نوع بیداری را در میان ملت کشیده بود و نوشته بود آرزو دارم ملت ما روزی برای احقاق حقوق خود به خیابان ها برآیند و انقلاب کنند!

پ ن: معمولاً مناسبتی نمی نویسم، این هم اتفاقی بهم هجوم آورد، صدای لالایی پیرزن در ابتدای آهنگ طاهر خاوری چند روز است در گوشم است و خون های جاری بر پیکرهای جوانان وطن از دیدگانم برون نمی رود، گفتم بنویسمش شاید سبک شدم، نشد.....



زندگی در لحظه ها!

یک.ماهی کوچکم این روزها خیلی پر تحرک است، گرچه حرکاتش خیلی وقت است شروع شده اما من نمی دانستم آنچه به نرمی و آهستگیِ نبض هم نیست درواقع حرکات ماهی وارِ فرزندِ درونم است!

حقیقت این است که من طبق معمول از یک حادثه بیش از مقدارش انتظار داشتم، فکر می کردم حرکات وقتی حرکات بشمار می آیند که از روی پوست حسش کنم، حال اینکه این برای یک موجود کمتر از بیست سانتی و دویست و پنجاه گرمی خیلی زیاد است، خواهر گفت همان نبض مانندهایی که گاهی در درونت حس می کنی حرکات ماهی است، که کم کم قویتر و جدی تر می شوند!

حالا مترصدِ آن لحظه ام، بهترین لذتش مربوط به زمانی است که دستت از سرِ شانس روی همان نبض قرار گرفته باشد و إحساسش کنی.

همه منتظر این هستند که جنسیتش را بفهمند، طوری که حتی فکر می کنم بیش از من انتظار می کشند، برای من هیچ فرقی نمی کند، بنا به دلایلی که گاهی خیلی رمانتیک می شد دلم می خواست پسر باشد، اما از وقتی که اتفاق افتاده است و مخصوصاً با دیدن هیجان و عطش همه برای دختر بودنش، دارم فکر می کنم بد هم نمی گویند!

همسر برعکس من هیچ تصوری از داشتن پسر در ذهن نداشت، تمام تخیلات پدرانه اش حول یک دختر بابایی بوده است، در زندگی هم همیشه اگر حرفی از بچه ی نداشته مان زده ایم و دیالوگی ثبت کرده ایم روی صحبت ایشان دخترش بوده است، دیدم اگر عکس قضیه رخ بدهد این عاشق دلسوخته شکست عاطفی می خورد، نشستم بشکل رسمی باهاش حرف زدم، که از این ببعد یکی درمیانش کن، یکبار دختر، یکبار پسر، تصوراتت را مزین به فورم مذکر هم بکن گاهی، حالا دارد کنار می آید با قضیه، و هرازگاهی می گوید آنقدر به دختر فکر کرده ام که اصلاً نمی توانم تصور کنم من پسری داشته باشم، انگار به من نمی آید.

همه ی این تأکید من بخاطر حس خودم بود و البته سونوگرافی هفته سیزدهم که یکبار من و یکبار دکتر متوجه پسر بودنِ ماهی شدیم، ولی چون بعدش هر کاری کردیم عضو مبارک را رو ننمودند شک مان بر یقین بدل نشد!

کمتر از دو هفته بعد نوبت بعدی سونوگرافی است، تا آنموقع باید صبر کرد.

دو. از امروز که جمعه بود یک دوره جدید تعلیمی را شروع کردم،  دوره آمادگی برای تحصیل در دانشگاه، و محیطش هم نسبت به سازمان تعلیمی قبلی خیلی بزرگتر و حرفه ای تر است و فقط دو روز وقت در برگرفت تا من را بیازمایند که آیا مستحق شرکت در این کلاس هستم یا خیر، هر روز هفته از نه تا دو و نیم کلاس دارم.

سه. روزهای خوبی است، و من هیچوقت در زندگی ام به اندازه این روزها بی غم نبوده ام، کمتر استرس دارم و می شود گفت اصلاً استرس ندارم، تجربه سه ماه شِبهِ بیمار بودن (و نه بیمار،که حاملگی بیماری نیست)، تأثیر عجیبی روی روحیه ام گذاشته، درک ارزش سلامتی که قبلاً با هر بیماری ساده چند روزه میسر می شد اینبار روزها و شبهای پیاپی در وجودم ریشه دواند، با هر حالِ بدی هزار بار بیاد حال های خوشم افتادم و وقتی بطور کلی معدوم شد و روز به روز بهبود پیدا کردم با هر بالا و پایین شدنی شکر کردم به حالم، مدام یاد حرفهای مادر می افتادم که؛ " شما قدر یک حمام کردنِ بی مشکل، یک توالت رفتنِ بی مشکل و خوابِ راحت را نمی دانید." آنوقتها نمی فهمیدم سلامتی و سالم بودن و همین مثال های ساده که ما سهم مسلم مان می دانیم و داریمش، بعضی وقتها تبدیل به آرزوی آدم می شوند.

می دانم که هنوز به نیمه راه هم نرسیده ام و هنوز بخش دوم و انتهای بشرسازش مانده است، اما اینجای قضیه خیلی راحتم، و بابت هر لحظه شکرگذار و خوشحال هستم!

اولین خرداد در زمستان!

یک. سومین هفته ای ست که کلاس نمی روم، به خودم آمدم دیدم دارم از دست می روم اما مصرانه حاضر نیستم یک دقیقه از کلاس ها را از دست بدهم، همه آخر هفته ها بهبود پیدا می کردم، و بمحض شروع هفته حالم بد می شد، اصلا" از یکشنبه شب تهوع می آمد بیخ گلویم، با آخرین بالا آوردنِ قبل آغاز هفته تصمیمم را گرفتم، رفتیم پیش مشاورم و جریان را بهش گفتم، و سیستم اموزش از راه دور( اسکایپ) را بهم معرفی کرد، قرار شد بقیه ساعاتم را اینطوری بگذرانم.

البته خوشحالم که در دوره مطروحه تقریبا" گفتنی ها گفته شده بود و آنچه باید درباره کاریابی و تدارک رزومه و اینترویو ومهارت هایش می فهمیدم فهمیدم، افتاده بود روی دور آزمودن و تمرین.

حالا تقریباً تمام وقت خانه هستم، تمام مدت، شب ها تا دیروقت همراه همسر بیدار می مانم، روزها دیر بیدار می شوم، اینروزها هوا بشدت سرد است و استراحت بیش از پیش هم می چسبد، تا بیدار شدن کامل چند بار به توالت رفته ام و چند بار سر یخچال، آخر الامر هم بیدار می شوم و باز پتو پیچ روی کاناپه دراز می کشم و فیلم می بینم، هارد دیسک ما پر از فیلم است.

گاهی وسطش گریه می کنم، دلتنگ می شوم خیلی زیاد، گفته بودم خیلی وقت است دلم تنگ نمی شود، فقط دلم می گیرد، برای دردهایی که در دل دارم و داغ هایی که از هر یک از پاره های تنم بر دلم است، زنده ها منظورم است، رفته ها که طبق یک روند پذیرفته و رفته اند در بایگانی، این روزها دلم برای تک تک شان تنگ می شود، بیشتر برای مادر، که از حالا دارد دردانه من را ناز می دهد و پشت تلفن قربان صدقه اش می رود....

خوشحالم از این رخداد، این بمعنی گذر من از یکسری مسائل غیر قابل حل و موجود است، از پوسته گذر کرده ام و به بطن واقعه رسیده ام، مشکلات و دردها سر جایشان استوارند، گاهی رفع شده اند و گاهی من پذیرفته ام شان، رسیده ام به ورای اینها، به دلتنگی برای خودشان نه ماجراهای پیرامون شان.

فکر می کنم از این بهتر هم بشوم، وقتی فرزند بیاید، و وقتی دریچه های تازه بیشمار دیگری بر من گشوده شوند، وقتی رسیدم به انتهای این خط و ابتدای یک مسیر تازه، مسیری که هیچ ازش نمی دانم و خیلی می دانم، مسیری که قرار است در جریانش خودم را بیازمایم، ببینم بقول پیشداوری بعضی ها چقدر همزمان سختگیر و خشن و منعطف و نوازشگرم، قوه های قهر و لطفم چه اندازه است و صبوری ام در درک یک پیشامدِ معصوم!

دو. تا امروز مثل اینکه در جهت انکار قدم برداشته باشم، هی در آینه ها خیره شده و هی با خود گفته بودم، این نفخ است، از بس قلنج داری و هوا سرد است باد کرده، یا معده ات است که آمده بالا، خانه ی جوجه ام هنوز آن پایین هاست، و جوجه درست اندازه یک جوجه است هنوز، اما امروز با تأمل بیشتری به آینه خیره شدم، و با اینکه سردم بود اما مصرانه رو به آینه به یادآوری سایز شکم سابق و مقایسه با سایز کنونی اش پرداختم، سعی کردم نفسم را در سینه حبس کنم و مثل همه عمرم که شکمم را صاف نگه میدارم، صافش کنم، بعد دیدم نه این معده ام نیست که بالا آمده، این خودِ خودش است، و اتفاق در حال افتادن است، و همین روزهاست که شدت بیشتری به خود بگیرد، حرکاتش جنبه بیرونی پیدا کنند، حوضِ جادار و کافی برای شناگری اش تنگ و تنگ تر شود، به دیواره هایش برخورد کند و من را باخبر، طبق آنچه تابحال خوانده ام باید این هفته رخ بدهد، و من بشدت منتظر این رخداد هستم.

سه. از امروز زمستان اینجا به شکل رسمی آغاز شد، اول جون زمستان شروع می شود، و منِ متولد داغیِ خردادِ ایران در تقویم اینجا زمستانی هستم!!!!!!!

ساغر بر وزن مادر!

سال ١٣٩٥ را در حالی شروع کرده ایم که حبابی درونم شکل گرفته، هنوز شاید اندازه گندم هم نیست و جایی آن بالا دارد پروسه لانه سازی اش  را با سر و صدا و درد به انجام می رساند!

خبرش را درست در روزهای نخست به مادر دادیم، به برادر گفتم یک گوشی دیگر هماهنگ کن و این گوشی ات را ببر روی تماس ویدئویی تا با مادر حرف بزنم، منظورم را نفهمید و مو به مو اجرا کرد و درست وقتی می خواست گوشی را به مادرم بدهد همانطور که داشت به مادر می گفت نمی دانم ساغر چه نمایشی دارد در این روزهای شلوغ که امر به چنین کاری داده، و داشت حکایت را تعریف می کرد که یکهو شصتش خبر دار شد و از آنطرف مادرم هم که فهمیده بود کل می زد!( چنین خانواده سرخوشی داریم ما) 

هنوز ارتباط خاص و ویژه ای در ما شکل نگرفته، فعلاً بیشتر نگران و مضطرب هستیم تا خوشحال و منتظر! و البته هنوز خیلی راه است تا آنموقع، از چند روز پیش بدینسو هم یک سری لباس هایی که فقط برای مراسم های خاص بدرد پوشیدن می خوردند و تنگ و چسبان هستند هی داخل کمد خودنمایی می کنند که ما را بپوش بیچاره ی گامبالو که بزودی دیر می شود، ازینرو امروز یکی شان را پوشیده بودم و معلمم می گفت من فکر می کردم تو فقط بلدی اسپرت بپوشی نگو کلی خانم هستی! توی دلم گفتم و کلی خنگ و دم غنیمت نشمار!!!!!