ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

روح پدرم شاد که فرمود به استاد***فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق

یک. شش ماه از آمدنم گذشت، هجده آگوست که آمدم آخرهای زمستان بود، امروز اینجا پاییز شروع شده، یعنی حساب کتابش با هیچ جا سر نمی خورد، عادت داشتن به اینکه درست در روز اول بهار یکهو با شکوفه های بهاری روبرو بشوی یا اواخر شهریور بدنت با بادهای پاییزی بلرزد و بازار را انار بگیرد و از اول دی برف داشته باشی، که یک روزی عادی بود را باید بگذارم کنار، باید تقویم بدست بگیرم ببینم کی پاییز آمده و کی باید لباس های سنگین را جمع کنم، جمع که نه بگذارم آنطرف تر پشت بقیه لباس ها، والا ما که نفهمیدیم تابستان چگونه گذشت، همزمان تمام لباس هایم دم دست بود، حتی یکبار نشد یک لباس راحت تر بپوشم قلنج نکنم و بلافاصله رویش یک چیز دیگر نپوشم، به همین برکت، هنوز منتظر یک روز آفتابی مطمئن بودم که بشود بی ترس شره کردن باران رفت لب اقیانوس، نرفته ایم جز یکبار، که آنقدر سرد بود از ترسش فقط از دور بهش نگاه کردیم، نه به آفتابش که سوزاندمان نه به آب یخزده، انگار تازه به تازه یخ آب کرده اند ریخته اند توی اقیانوس!

دو. هر شنبه در یک مدرسه خودگردان افغانی فارسی درس می دهم، اینجا هم خودگردان داریم، قابل توجه کسانی که در ایران مدرسه خودگردان دارند، البته خودگردان اینجا خیلی فرق دارد، تمام معلمان رضاکار هستند و حقوقی دریافت نمی کنند، یکی مثل من واقعا" بخاطر دغدغه زبان و تربیت اولاد وطن، یکی بخاطر احساس مفید بودن و بیکار نماندن، شاید بعضی هم برای درج در سی وی، هرچند چون کار به زبان خودمان است شاید بغیر از کسب اعتبار اجتماعی از نظر حرفه ای  به کار رزومه هم نیاید. دوازده شاگرد دارم دختر و پسر، کوچک و بزرگ، و من تابحال سابقه تدریس نداشته ام و گاهی دستپاچه می شوم ولی کلا" حس خوبی دارم مخصوصا" از جلسه سوم ببعد که حس کردم کم کم دارند بهم عادت و علاقه می گیرند، خدا دوامدارش کند.

جلسه آخری که درس شان دادم قبل اتمام کلاس چون آن جلسه صفت و موصوف را گفته بودم بهشان گفتم نفری یک صفت و موصوف بگویید و بروید، روزِ بارانی، شنبه ی خسته کننده، کلاسِ تمیز، و آخری گفت: معلمِ قشنگ، و خیلی زود و سریع فرار کرد، برای دقایقی احساس قشنگ بودن و خوشحال بودن زیادی بهم دست داد و به همان راحتی خستگی از تنم در رفت، مدیونید اگر فکر کنید احساس خودشیفتگی بهم دست داد و یا یک درصد فکر کردم آن معلم قشنگ منم!!!

بعد هر سه شنبه هم بشکل رضاکار دارم به خانه یک خانم افغانی می روم برای درس زبان، دانش آموزان مرکزی که ما در آن درس می خوانیم می توانند گاهی بدون آمدن به مرکز بشکل فول تایم، بشکل پارت تایم و یا حتی هفته ای یک جلسه درس بخوانند، مرکز از بین متقاضیان تدریس رضاکارانه که دوره آموزشی تدریس را گذرانده اند می خواهد که با یکی از این متقاضیان درس در خانه شروع به کار کنند، و من هم بعد از اخذ مدرک دوره آموزشی و انتظار طولانی مدت برای پیدا کردن و هماهنگی با یک شاگرد در خانه بالاخره صاحب یکی از آنها شده ام.

غیر از اینها بشکل رضاکار ادیتور یک مجله تازه کار شده ام، و منی که همیشه از کارهای مجله ای و مطلب نوشتن گریزان بودم دارم برای هر شماره اش تلاش می کنم چیزی بنویسم و بدهم چاپ کنند، باشد که رستگار شویم.

سه. این ترم که تمام بشود ساعت های زبان من هم رو به اتمام می رود، دولت به هر مقیم دایم پانصد و ده ساعت کلاس زبان رایگان می دهد که برای آنهایی که چیزی در چنته دارند خیلی کارآمد است و بقیه تا حدی راه می افتند و باقی را باید از همت خود پول بدهند و بخوانند، من دو ترم در آخرین سطح زبان اینجا بوده ام، بعد از این دوره مستحق یک دوره بنام پروفشنال لول هستم، آمادگی برای مصاحبه شدن و یک سری آشنایی با کار اداری در سیستم اینجاست، و در آخر دو هفته کار رضاکارانه بعنوان شروع در یکی از ادارات، که شانس خوبی است برای محک زدن و آغاز، طی این دو ترم تابحال سه معلم زبان داشته ام، که یکی شان در این ترم عوض شده و یکی جدید آمده، با معلم جدید زیاد رابطه برقرار نکرده ام، گرچه بانوی مهربانی است، هر چند اینجا اکثر آدم ها مهربانند اما معلم اصلی ام که دو  ترم تمام تابحال باهاش بوده ام محشر است، یک زن بالای شصت سال بنظر من بسیار زیبا، متین و مهربان، محکم و در عین حال لطیف، برند پوش و خیلی با آداب، نشده تابحال حتی یکروز لباس هایش بدرستی ست نباشند، یکبار به شوخی بهش گفتم میشه بگید چند تا کفش و صندل دارید، و با خنده گفت نپرس، همیشه زیور آلاتش را با لباس ها و کفش هایش ست می کند، لباس هایش نه خیلی عریان و نه خیلی پوشیده اند، از تمام رنگ ها استفاده می کند اما هیچوقت جیغ نیست، بنا به گفته خودش اگر رژ لب بزند نمی تواند حتی کلمه ای ادا کند اما لب هایش بی رژ لب هم خوشرنگ و زیبایند، اصالتا" از هلند است و سالهاست به استرالیا آمده، به سفرهای بسیاری رفته  و با همسرش زندگی می کند و هیچ فرزندی هم ندارد، گاهی در فیس بوک عکس های عاشقانه هم می گذارد در همین سن و سال!

همیشه دوست داشته ام مثل او باشم، نبض کلاس هیچوقت از دستش خارج نمی شود، همیشه می داند برای  بعد چه دارد، اینهمه لهجه وحشتناکِ اینهمه شاگرد رنگ و وارنگ را به خوبی و صبوری می فهمد و هرگز طوری وانمود نمی کند که چقدر کلافه کننده است گوش دادن و حدس زدنِ مراد و منظور متکلم، همیشه به موقع شروع می کند و به موقع تمام، دارم سعی می کنم بعنوان هدیه یک نوشته از صمیم قلبم برایش بنویسم، و روز آخر این ترم برایش بخوانم و بهمراه یک آینه و شانه بهش هدیه بدهم، جدی او برای من فقط یک معلم نبوده است، هر چند این احساسی که دارم شاید بخاطر تنهایی و بی کسی ام در اینجا باشد اما او واقعا" دوست داشتنی است، خیلی وقت ها شده با حفظ ادب راجع به چیزهایی که برایش سوال بوده از من پرسیده، درباره حجاب، اینکه برای شخص من اختیاری بوده است یا اجباری، درباره محاکم صحرایی افغانستان، درباره نوروز، درباره رمضان و درباره هر چیزی که تابحال نپرسیده بوده است، و من هر بار خوشحال شده ام از اینکه من را برای این سوال هایش انتخاب کرده و تا حد توانم سعی کرده ام بهش جواب بدهم و حتی با لینک های مناسب مرتبطش کنم.

چهار. امروز در کلاس و در وقت دیسکاشن بحث ازدواج و طریقه اش در کشورهای مان بود، و شکر خدا نصف همکلاسی ها افغان هستند، نمی دانم چرا به من برمی خورد وقتی شنیده می شوم که "در کشور ما رواج این  است که خانواده ها برای دختر و پسرهایشان تصمیم می گیرند و طرفین گاها" تا روز نامزدی و حتی بعدش هم حق ندارند همدیگر را ببینند"، چون خانواده خودم و خیلی از خانواده های افغانی دیگر سالهاست این روش عهد مادربزرگ ها و مادرهایمان را فراموش کرده اند و اختیار تام را به فرزندانشان داده اند، اما وقتی دقت کردم دیدم من از گُرده خود حرف می زنم، و نباید خانواده خودم و قشر بالای جامعه ام را به همه تعمیم بدهم، مگر همین  دیروز نبود که همکار باکلاس لیسانسه ام در فلان سازمان باکلاس بهش خبر رسید که  نامزده شده و برود ولایت؟ مگر همین امروز دختر افغانی همکلاسی خبر نامزدی اش را با کسی که هرگز ندیده است نداده بود؟ مگر این اتفاق هنوز هم نه بعنوان قبیح که به عنوان بهترین و باشکوه ترین و مرسوم ترین داستان افغان ها در افغانستان نیست؟

چرا من باید تنها خودم را که با آن ترتیب ازدواج کرده ام در نظر بگیرم؟ ولی واقعا" گاهی سخت است در برابر چشم های از حدقه درآمده اینجایی ها ساکت بود، بنابراین شروع کردم به تفسیر و توضیح که ملت در اینجا از وقتی بالغ می شوند متکلف و مسئول زندگی شان هستند، کار می کنند، مستقل می شوند، سفر می کنند، ارتباط های عاشقانه ای تجربه می کنند و وقتش که رسید انتخاب می کنند و شاید حتی ازدواج نکنند و یک رابطه دوستانه و عاشقانه بی تکلیف را ادامه دهند، این در افغانستان اینطور نیست، اولاد تا زمان ازدواج بار گردن خانواده ها هستند، مستقل نیستند، وابسته بار می آیند، آزادی ارتباطات ندارند، شاید خیلی هم خوب است که بار این تکلیف بر گردن والدین است!!!!

اما حقیقت این است که اینطور جاها از هر طرف دفاع کنی تا شخصیت تخریب شده ات را حفظ کنی بدتر می شود.

بعد که دقت کردم دیدم در فامیل خودمان هم معمولا" این تکلیف نه با آن اوصاف اما کم و بیش بر عهده خانواده هاست تا اشخاص، یادم از خاطره ای افتاد، شب عروسی یا نامزدی یک دختر عمویم بود من توی حیاط روی صندلی نشسته بودم، عمویم(پدر دختر) که حسابی خان عمو بود و دخترهای بسیاری  به شوهر داد آمد وسط حیاط جایی که من نشسته بودم و گفت خب رفیق شفیقت هم شوهر کرد، تو نمی خواهی دست بکار بشوی؟

 انگار برایشان جا افتاده بود که من یکی خودم باید دست بکار شوم و به این راحتی ها تن به ذلت(!!!) نمی دهم، جدی برای خودم خیلی درس داشت این حرف، و تا مدتها داشتم بهش فکر می کردم و دروغ نگویم همزمان با حس مسئولیتی بزرگ به خودم افتخار کردم، بعد که عروسی کردم عمویم آلزایمر گرفته بود و من را با خواهر کانادا اشتباه گرفته بود و تمام مدت فکر کرده بود من او هستم و بعد که هر دو مقابلش ظاهر شدیم حس کردم چیزی در دلش گرفت، نمی دانم چرا  فکر کردم او دوست نداشت من شوهر کنم، فقط یک حس بود.

پ ن: این پست را اولین روز پاییز بشکل نیمه  تمام نوشته بودم اما امروز که دهمین روز آن است پست می کنم!

من در میان جمع و دلم در گلشهر است!

خانه را شور و شادمانی فرا گرفته است، صوت و فیلم از نشاط شان برایم فرستاده اند با کامنتی کوچک:" جای تو خالیست"، و من برای اینکه دلشان نشکند و بی من هم خوش باشند بی عذاب وجدان بهشان دروغ گفته ام که داریم با کشتی می رویم تازمانیا، یکی از ولایات استرالیا که از بدنه اصلی دور است، و جزیره است، تازه گفته ام ما هم کلی اینجا خوشیم، و داریم هر روز بشکن می زنیم!

عروسی برادر است، برادرم دو سال از من بزرگتر است، او خیلی آرام و متین و بردبار است، در کل زندگیش آرام و بردبار بوده است از بچگی، آنقدری که پدرم بهش عنوان" خموشِ دوست داشتنی" داده در وصیتنامه اش! این بردباری اش را درست بعد از آمدنم از دست داد، و خانواده را درگیر یک سختیِ شیرین کرده تا امروز، شاید بدلیل همین خموشی و متانت عقد و عروسی و حنابندان و پاتخت یک مجلس است و یکهو می آیند خانه! 

دایی از اروپا و خواهر از کانادا رفته اند ایران و من از روز اول نمی توانستم، چون هنوز چهار ماه هم از آمدنم نگذشته و حتی اگر می خواستم راهی شوم شاید دیر بود، اما مشکل اصلی مان بی پولی بوده است! اولویت زندگی مان ابتدا مقروض نبودن است و بعد رفع حاجات اولیه، ترجیح دادیم دستی در تهیه وسایل شان داشته باشیم بجای رفتنِ دوتایی و مقروض شدنِ دوباره!

خیلی جالب است، زندگی در جاهای مختلف به من نشان داده است که می توانم جای کسانی قرار بگیرم که روزی انگشت اتهام بسویشان گرفته ام و یا تمسخرشان کرده ام، اینکه بزرگترین رخداد عمر یکی از دلبندانت برقرار شود و تو نتوانی اشتراک کنی، برای من خنده دار بود که کسی مشکلات اقتصادی یا خانوادگی را دلیلی بر عدم اشتراکش بیاورد، با خود گفته بوده ام برو بابا مگر چند بار قرار است عروسی خواهر یا برادرش را ببیند، و عجب دل گنده ای دارد و یا عجب خسیس است.....

شاید آنها هم همین مشکلات من را داشته اند و حساب کتاب کرده اند و.....

اما داستان من با همه اینها خیلی موجه است، همسر غیر از چند ماه در کل این نزدیک سه سال کار نکرده است یعنی نتوانسته کاری پیدا کند، والونتیر بوده است، و کلی کارهای عام المنفعه بی اجر و مزد دیگر، هزینه اسپانسر شدن من، یکبار سفر خودش و بعد سفر من و آخر خریداری تمام وسایل، و خیلی هم عالیست تا اینجا که فقط چهار هزار دلار قرض داریم، این وسط کمک های مان به خانواده همسر یکی از تعهدات و اصول برقرار خانوادگی دو نفره ماست.

همه اینها را بارها به خودم یادآوری می کنم و اینکه اصلا" امکان نداشت و ندارد که من با خودخواهی و درست بعد از چهار ماه از آمدنم بخواهم تنها بروم و خوش بگذرانم و برگردم و همسر نیاید، واقعا" بی وجدانی بود و اصلا" حرفش را هم نزدم!

خودمان را قانع کرده ایم که با نی نی (دست پر) می رویم!!!!!!!!

گل چی نانگ!(گلشهر، برچی، دندینانگ!)

جامعه افغانی ملبورن معجونی از کتگوری های مختلف است، بگذارید بهتر بگویم جامعه هزاره ملبورن، چراکه جامعه افغانی ملبورن بیشتر خلاصه می شود به هزاره ها، و باقی اقوام کمتر به استرالیا آمده اند، نمی دانم چرا، شاید یکی از دلایلش دوری و سختی آمدن باشد، که مردم ما در این امر یعنی سختکوشی و پس پای مانده بودن در انتخاب کشور امن شان هم کوتاهی نکرده اند و سخت ترین کشور برای ماندن را انتخاب کرده و می کنند، به هر دلیلی اینجا چنان سابقه ای از خود بر جای گذاشته و داریم می گذاریم که اکثر جامعه میزبان استرالیا می دانند هزاره های افغانستان کی ها هستند و از کجاها می آیند و چه ها دیده و شنیده اند؟

زمانی که ما در کابل  زندگی می کردیم، و پس از گذراندن مدت کوتاهی فهمیدیم فاصله فکری مان با جامعه افغانی کابل بسیار زیاد است و برگشتیم به اصل خویش، دنبال دوستانی که در ایران داشتیم، بازمانده های خاطرات پررنگ و کمرنگ بامیان، و باز شدیم همان جمع ایرانی گکی مان، حالا با همسرانمان و گاهی اطفال!

روابط مان با کابلی ها یا بهتر بگویم جامعه افغان ساکن کابل حالا از هر ولایتی که بودند، محدود به روابط کاری و شاید اشتراک در محافل داخل سازمانی مان می شد و بس، از محل های کار مان که خارج می شدیم باز همان دوستان جانی مان بودند که به یاری مان می آمدند.

بقیه گروه ها هم همین وضعیت را داشتند، مهاجرین افغانی  در پاکستان پس از بازگشت محافل دوستانه خودشان را داشتند، و تقسیم بندی اقوام هم که سر دراز دارد، محل های تاجیک نشین و پشتون نشین و برچی! یادش بخیر اوایل خیلی ایده آل فکر می کردم، که باید لااقل بعد از عروسی بروم در بطن جامعه افغانی هضم شوم، اصلا" دلم نمی خواست بروم برچی را بگردم برای خانه، اما وقتی افتادم وسط واقعیت دیدم دارم کوچه پس کوچه های برچی را متر می کنم، و این هم دلیل داشت، شاید یکی از دلایلش همین دلیل بستر فرهنگی و همگن از نظر قومی بود، اما دلیل دیگرش حاشیه نشینی ما هزاره ها بود و ارزانتر بودن قیمت ها از همه نظر، این بود که ما اصلا" فکرش را هم نکردیم که برویم در شهر نو یا منطقه  وزیر اکبر خان دنبال خانه بگردیم.

و بله! منِ مهاجر افغانی  زاده گلشهر مشهد، برچی نشینِ کابلی شدم و اینجا دندینانگِ ملبورن درست گلشهرِ مشهد است، برچیِ کابل!

فقط قیمت بولانی هایش بجای پنج افغانی پنج دلار است و بجای دو نوع بولانی (کچالو و گندنه)، چندین نوع دارد، ماش روم و چیز و اسپیناج، کچالو و چیز و اسپیناج، بیف و چیز و اسپیناج، و من همه شان را آزموده ام و هیچکدامشان مزه آخرین بولانی که در سینمای پامیر خوردم را نمی دهد!

داشتم می گفتم، از جامعه افغانی ملبورن!

بیشترین کمیونی تی اینجا را هزاره های غزنی داخل و کویته پاکستان تشکیل می دهند، و بعد هزاره های دایزنگی و دایکندی و بقیه دای های دیگر!!!، و مهاجرین ایران، داخل هر گروه که بروی می بینی اصول خود را دارند، کویته گی ها با جامه ی پاکستانی می گردند، زنان پنجابی های رنگ رنگ می پوشند، دختران شان گاهی لباس های امروزی اما بیشتر با شال، ایرانی گک ها با لباس های نسبتا" مدرن، گاهی عینا" مانتو و شلوار با شال، گاهی کمی سهل می گیرند شال را اما در کل محجبه اند، لهجه هر کدام بر می گردد به شهر خودشان و کمتر دری گپ می زنند، و لهجه ایرانی را زبان می دانند، خیلی وقتها برای افهام و تفهیم زبان انگلیسی چاره ساز است اینجا.

طریقه داخل شدن اکثر مهاجرین افغانی به این سرزمین قاچاق است، افغانستان، مالزی، اندونزی، استرالیا، و هر مهاجری داستان پیچیده خود را دارد، اینکه چند روز داخل آب بوده اند و چند روز در کمپ و چقدر زمان برده تا قبول شوند، بعد از آن چقدر زمان برده تا خانواده هایشان قبول شوند و بیایند، گاهی داستان ها خیلی سخت می شود، مثلا" من اینجا کسی را دیدم که همسرش را در راه آمدن از دست داده، و خودش آمده و تا قبولی اش فرزندش هم در افغانستان کشته شده و اتفاقاتی که هر کدام کافیست تا آدم را از پای در آورد، خوشبخت ها کسانی اند که در دوره های طلایی عمه جولیا(جولیا گیلارد، بیست و هفتمین نخست وزیر استرالیا) آمده اند، نخست وزیر به غایت دلسوزی که دلش نمی خواست هیچ مهاجری در آب جان خود را از دست بدهد و یا اینجا از غم دوری همسر و اولاد خودسوزی کند.

اوضاع اقتصادی در کل خوب است، هر چند حمایت های دولت رفته رفته کمرنگ می شوند و جای خود را به سیاست های سخت تری  می دهند اما مردم به همان میزان راه های جدیدتری برای پول بدست آوردن می یابند، و زرنگ تر می شوند، جلو در هر منزلی از مهاجرین افغان دو یا سه موتر پارک شده است و نرخ خانه های دیندینانگ بدلیل رقم بالای درخواست هر روز بالاتر می رود و این خود نشانه رفاه است. محافل و مهمانی های رنگارنگ بسیاری اینجا جریان دارد، با ورود هر تازه واردی به این جامعه مهمانی ها ترتیب داده می شوند و هر خانواده ای سعی می کند بیشتر خودنمایی کند در جلب توجه تازه وارد، که البته از یک نظر خوشایند است و هر نوع گردهم آیی سببی می شود برای بیشتر دیدن و شنیدن و یاد گرفتن، اما وقتی می بینی خیلی از این محافل برای چشم در آوردن رقیب است و یا خود نشان دادن و در کنارش غذای زیادی هدر می رود، متأسف می شوی، مثلا" یکی از رسوم اینجا این است که تا می توانی زیاد غذا بپزی و آخر سر دست هر میهمانی یک بشقاب یا ظرف یکبار مصرف غذا بدهی ببرد خانه در حالیکه محتاج آن نیست، رسما" برای سی نفر به اندازه صد نفر غذا می پزند، دنبال خانه که می گردند حتما" گاراژش را حسابی رصد می کنند که جا برای اجاق گاز و ظروف اضافه داشته باشد، و بجای ماشین داخلش کمد می چینند تا جای کافی برای انبار ظرف و وسایل آشپزی داشته باشند، که این نکته برای من خیلی جالب بود، و چون خانه های اینجا به فرهنگ استرالیایی بنا می شود و آشپزخانه و کابینت ها اندازه یک زندگی استرالیایی درست می شوند اکثر مهاجرین دنبال مکان مناسب دیگری برای آشپزی های دست و پا گیر می گردند.

وقتی من آمدم هی می دیدم داریم مهمان می شویم، وقتی از همسر می پرسیدم چقدر با میزبان آشنایی دارد و می شناسد می گفت این میزبان، دوست و یا فامیل دور پسر عمویم است و اینجا رسم است دوستان و اقوامِ دوستان شان را مهمان می کنند، بقیه مهمانی ها هم همینطور، بعد کشف کردم این ده دوازده جایی که مهمان شدیم و در هر مهمانی تمام آن افراد سایر مهمانی ها حضور داشتند یک مجموعه یا کمیونی تی دایکندی وال هاست، که بدلیل انتساب همسر و پسرعمو و پسر عمه اش بدانجا ما هم افتاده ایم داخل گود، داستان اینطوری بود که بین آن اجتماع دوتا دوتا و سه تا سه تا فامیل هستند و بقیه فامیل های دوستان شان و بهمین ترتیب!

اولش ترسیدم و از همسر می خواستم مهمانی را رد کند اما رد کردنی در قاموس شان نبود و زشت تلقی می شد، همه اش در مهمانی ها به این فکر می کردم آیا من هم باید این چهل پنجاه نفر را مهمان کنم؟ بیشتر می ترسیدم وقتی می پرسیدند آدرس تان کجاست، جالب اینجا بود کسانی را که هرگز نمی شناختم ازم جویای آدرس می شدند و یا همسرِ پسر عموی همسر می گفت فلانی می خواهد با من به دیدن تان بیاید، یا ابلفضل!

خلاصه، الآن که بیش از سه ماه از آمدنم می گذرد مهمانی ها خلاص شده و ما داریم زندگی دو نفره با وسایل محدود دو نفره مان را می کنیم، و شرمنده دوستان و فامیل های دوستانی شدیم که دعوت شان نکرده ایم و داریم یک زندگی استرالیایی ساده را می چرخانیم.

پ ن: مادر برنده شده، و داریم به دختر یا پسر نداشته مان فکر می کنیم!

 

 

 

کافر از دنیا نری صلوات!

وقتی شاهین نجفی گوش می دهم حس کافر شدن بهم دست میده، نه که مهدور الدم بشمار میاد از آن نظر! 

توی کلاس ساعت دیسکاشن یک معلم والنتییر از خارج مدرسه آورده بودند که ساعتی با ما به زبان اصیل استرالیایی صحبت کند، کاغذی هم به همه مان دادند که داخلش سوالاتی نوشته شده بود که باید یکی یکی درباره شان بحث می کردیم، از قضا سوالات خیلی سیاسی و مذهبی بود، مثلا" آیا به زندگی بعد از مرگ معتقدید؟ نظرتان درباره اینهمه بحث پیرامون انرژی هسته ای چیست؟ آیا مجرمان باید مجازات شوند یا درمان؟....و ما تمام مدت روی یک سوال ماندیم، " آیا به زندگی بعد از مرگ معتقدید؟" یکی یکی هم کلاسی های مسیحی و بودایی و یهودی و مسلمان و هندوی کلاس می گفتند بله، تنها تفاوت در اعتقاد راسخ به بهشت و جهنم بود، بعد دختری بدون رعایت اصولی که معلم خودمان به ما گفته بود از معلم پرسید شما به چه دینی معتقد هستید؟ و وقتی گفت آی ام آتئیست، سکوتی ناشیانه کلاس را در برگرفت، و برایم جالب بود که یک نفر از میان شان با همان زبان الکن سعی داشت به مرد بالای شصت ساله معلم بگوید اشتباه می کند و نباید کافر از دنیا برود، یکجایی یادم نمی آید چه چیزی گفت که من گفتم می دانی؟ در فرهنگ خیلی از مذاهب، داشتنِ دینی غیر از دین خودشان هم بمعنی کفر است، مثلا" خیلی از مسلمان ها متأسفانه شمای مسیحی را هم کافر می دانند و حتم دارم خیلی از شما هم، دیگر حرفی نماند!

بعد یکجا توی فیس بوک دیدم دختری بنام سهیلا جورکش که حدود یک سال پیش اراذل و اوباش در اصفهان روی صورتش اسید پاشیده بودند مداوا شده و توانسته بینایی اش را بدست بیاورد، یک ویدئویی از اولین روز بینایی اش بود انگار، بیرون بیمارستانی که عملش کرده بودند و در یک کشور اروپایی، داشت با خودش و خدای خودش نجوا می کرد و هی می گفت خدایا شکر که می توانم بعد از یکسال ببینم، با آسمان و زمین حرف می زد و گریه می کرد و سپاسگذار بود از بینایی اش، بعد نصفِ بیشترملت همیشه در صحنه بجای شادباش آمده بودند نوشته بودند به این مضمون ها که، "از خدا متشکر نباش از دکتر متشکر باش، خدا دهنت رو سرویس کرده بود دکتر ساختش، خدا اون روزی به تو ظلم کرد که ایرانی آفریدت، زن آفریدت، بعد یه عده ای رو مأمور کرد صورتت رو تبدیل به یک تکه گوشت صاف کنندو......."

آدم می ماند به اینها چه عنوانی بدهد، چنان در کوبیدن بر طبل بی دینی از هم پیشی می گیرند و چنان محکم می کویند که سر خودشان هم سوت می کشد، والله به خدا بجایش و زمانش روی صورت شما هم اسید بپاشند هر الاغی هم باشی یک جایی تنها فریادی که می توانی بزنی و تنها چیزی که می توانی بزبان بیاوری نام خداست، حالا حتی اگر کلیشه ای باشد، خب تو برو وقتی این اتفاق برایت افتاد فقط از دکتر متشکر باش نه از خدا، یک جوری برخورد می کنند برخی که فکر می کنی از رحم مادر لامذهب بوده اند، والله، تا همین دیروزش کثیر الشک بودند برخی ها!!!!

پ ن: پشت آی ام او مادر و بی بی دارند حرف می زنند، بی بی به همسر خان می گوید بجای من صورت ساغر را ببوس، مادر می گوید بجای من زیر گردنش را، باز بی بی می گوید پشت گردنش را ببوس، (و همسر هم دانه دانه فرمایشات را اجرا می کند)، برنامه ای هست برای خودش، یکهو مادر می گوید بعد از بوس بی بی یکی محکم بزن پس گردنش، به همین برکت خیلی هم خواهشش راستی بود و همسر خان هم مأمور بود و مأذور!

راستی هنوز گردنم خوب نشده!پفففففففففففففففففففففففففففففففففففففف!

به بهانه تولد باران، با تأخیر!

  نه که باید دور می شدم، که به این احساس و اعتراف برسم، که سالهاست دوریم از هم، خیلی راه بود تا کانادا، جایی که خودش انتخاب کرده بود، و در آن دوران از زندگیم من هیچ نمی دانستم از مولتی کالچرال بودن و زیبایی پاییزها و نیاگارایش، فقط می دانستم خیلی دور است، دورتر از نروژ که آنزمان دایی رفته بود آنجا! دوری وقتی زیاد باشد و دستت زیر سنگ باشد و خوابگاه دانشگاهت برای صدها نفر یک خط تلفن تعریف کرده باشد خیلی است، اینترنت و وایبر و تلگرام هم نبود آن زمان، تنها خوبیِ آن دوران در این بود که هنوز یادمان نرفته بود می توانیم نامه بنویسیم، نامه می نوشتیم زیاد، از همه وقایع حتی اگر مدتی ازش گذشته بود، گرچه زیاد به درازا نکشید این نامه نگاری، زمان با بیرحمی گذشت و خیلی چیزها تغییر کرد، من هم سفر کردم، منتها به  دورترین جای وطن، و با اینکه در وطن خودم بودم اما همیشه غربت سنگینی را به دوش می کشیدم، وقتی افغانستان بودم نگرانم بود، نگرانِ سختیِ زندگی و سرمای بامیان، تورنتو هم خیلی سرد است اما بامیان مجهز به هیچ چیز نبود، و گاهی حرارت شمعی هم برای ما نعمت بشمار می آمد، من خواهر کوچکتر بودم، و گرچه خواهر کوچکتر ندارم اما می توانم حدس بزنم خواهر کوچکتر چه اندازه برای خواهر بزرگتر مسئولیت می آورد، گاهی برایم لباس و چیزهای دوست داشتنی می فرستاد، یادم هست یکی از بسته هایم را سوده از ایران آورد، و چقدر دلنشین بود آن بسته و بسته های دیگر، عادت کردیم به شادمانی های پشت یاهو مسنجر برای هم، که همان هم گاه گاه رخ می داد، مثلا" دوست همیشگی دعوتم می کرد به آفیسش و میگذاشت چت تصویری بکنیم، نمی دانم چرا من همیشه عقب بودم از تکنولوژی، و هیچوقت موفق به چت تصویری نشدم در دفترهایی که خودم کار می کردم، می دانید، دوری خیلی خشن است، و وقتی من گرفتارش می شوم ضربدر دو می شود، یعنی خشونتِ دوری در منِ خشن ضرب می شود و از این میان یک اژدهای دو سر می سازد، همان اتفاق هایی که در دوریِ من و همسر داشت رخ می داد در دوریِ چهارده ساله من و خواهر رخ داده است، دوری جسمی و ندیدن و ندیدن باعث نفهمیدن و نفهمیدن های مکرر شده است، و وقت هایی که باهمیم فرصت به قدر کافی کم هست که ظرف دوری ها را پر نکند، اینطور نیست که نفهمی و نفهمی و از نفهمی های روحی ات بالا و بالا بروی بعد با یک دیدار دو طرفه باهم بیایید پایین، منِ سی و چند ساله و توی سی و چند ساله در یک بطن بزرگ شده ایم و از یک سینه شیر خورده ایم، خون مان یکی است ولی خوی و خواست ها و رفتارهایمان چرا اینهمه تفاوت دارد، در بعضی برداشت هایمان، نگرشمان، عاطفه و خشم مان و بسیاری از خصایل مو نمی زنیم باهم شاید گاهی صدایمان از هم تفکیک ناشدنی است و در بعضی شرایط چهره هایمان، اما دنیا هایمان چرا؟ این سوالی است که سالهاست با آن درگیرم، در بعضی پست ها از خواهر به تعبیر" خواهرِ کافر" یادآور شده ام، شاید خواسته بوده ام عمق این تفاوت ها را یادآور شوم، گاهی هم در خلال نوشته ای خواسته ام بگویم دوری های عقیدتی و ذهنی نمی توانند باعث دوری روحی شوند، اما فی الواقع می شوند، هر چقدر من با تو بحث عقیدتی نکنم و هر چقدر من به دنیای تو گیر ندهم، و حتی احترام بگذارم، باعث نمی شود چیزی این وسط خراب نشود، ما آدم ها همیشه بدنبال کسانی شبیه خودمان می گردیم، دروغ است هر کس می گوید تفاوت آرا باعث دوری آدم ها نمی شود، تفاوت ها باعث دوری آدم ها می شود، اما، همه اینها به معنای رد این نیست که کسی کسی را با وجود تفاوت دیدگاه بپسندد، دوستش داشته باشد، دلتنگش شود، و همیشه برایش دعا کند، فقط برای خودش نه پیشرفت تفاهم شان، برای خودش، مگر می شود آدم نزدیکترین موجود زنده به خودش را دوست نداشته باشد، مگر می شود آدم بخاطر عدم نزدیکی فکری عزیزترین هایش را فراموش کند،  و تو، خواهرِ کافرِ من، نزدیکترین و عزیزترین پارادوکس زندگی من هستی، کسی که بیشترین شباهتِ روی زمین با من را دارد، و خنده هایمان شبیه هم  است، کسی که وقتی آرام می شود دنیایم ترسناک و تاریک می شود، و برای شنیدن صدای خنده هایش حاضرم بهترین سالهای زندگیم را بدهم، کسی که مرا خیلی می فهمد، خیلی بیشتر از خیلی ها که از نظر ظاهری شبیه به من زندگی می کنند، کسی که مثل من عاشق باران است، و زیر تمام بارانها عاشق می شود، کسی که خیلی وقتها فکر من را می پوشد و راه می رود، آنچه من بدان فکر می کنم را عریان و شجاع بیان می کند، از عیان گفتن درونش هراسی ندارد، هر چقدر من محتاط تر و محافظه کار تر می شوم در زندگیم و هر چقدر سعی بر محبوس کردن ساغر در پشت علامت سوال ها کنم تو رهاتر و فریادتر نفس می کشی درونت را!

من محافظه کارم و تو لیبرال! و گرچه درطول تاریخ بین این دو حزب جنگهای خونینی رخ داده و می دهد اما وجود یکی دلیلِ وجودِ دیگری ست، تا آن یکی نباشد این یکی معنایی ندارد و نیست و نابود می شود.

همه اینها که می گویم و گفته ام آنقدری نیست که گفته و می گویم، فقط من خیلی سختگیر و ارتشی عمل می کنم، وگرنه روابط ما خیلی هم عاشقانه و عادی و فراتر از روابط خیلی های دیگر است، از آرزوهایم این است که کمی شل کنم درباره همه چیز، و دنیا را سهل تر از اینی که هست بگیرم، و همه چیز را فدای سر عزیزانم کنم...

فکر می کردم اینجا بیایم فکرم خیلی رهاتر و قلمم خیلی روان تر و احساسم جاری تر می شوند، اما هنوز خیلی سختم، انگار رگهایم گرفته اند و قصد باز شدن ندارند، از آن چسب های درد هم زده ام و فقط ریشه ام را سوزاند و هنوز می سوزد، هنوز نمی توانم طوری جمع و جور کنم خودم را که قبلا"، شاید یکی از دلایلش پهن بودن اعضای فکرم در اقصی نقاط دنیاست، پهن شده اند هر طرف و باید جمعشان کنم بیاورم اینجا، پشت این میز، و بهشان بقبولانم همین  است که هست، ملبورن، دندینانگ بین آدم هایی از همه جای دنیا و حتی همه جای کشور خودم!