ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از دختر بودن!


هرگاه  دیدید زنی در کمال بلوغ و زن بودنش خودش را برای همسرش لوس می کند و ادای دخترکان زیر 5 سال را در می آورد، مهم تر از همه به او می گوید "بابا"، یا "بابایی"، یا " بابا جون"، فکر نکنید عقلش را از کف داده، و پیش خودتان نگویید عجب خری است که یک رابطه زیبای عشقی دو نفره را به راه دیگری می برد با این الحان، و فکر نکنید احمق است که نداند رابطه زوجین باهم رابطه ای غیر رابطه پدر و دختر است.

فقط بدانید آن زن سال های زیادی پدر نداشته است، ندارد، و علیرغم انتظارش نتوانسته برای لحظه یا لحظاتی دختر همسرش نباشد، ناخودآگاهش او را گاهی می برد به کودکی اش، و درآن لحظه درست می شود همان دخترک سه یا چهار یا پنج ساله، که دوست دارد  مرکز تمام توجهات پدر باشد، و برای این کار از هر دری وارد می شود.

پ ن: اگر مرد هستید و ازخواندن این پست متعجب شدید و چنین برخوردی از جانب همسر آینده تان را برنتافتید، سراغ زنی نروید که پدر ندارد و نداشته است، مخصوصا" برای سال های دراز!

پ ن2: فکر نمی کردم بعد از اینهمه سال و در این برهه از زندگیم غم نبودنش تازه و برّنده تر از قبل قلبم را شکاف شکاف کند.

زایمان سلطنتی!


آن لباس عروس ساده و این زایمان شیک، چنان خوش و خرم و سرحال و راضی از پله ها پایین می آید و به ملت دست تکان می دهد انگار آنچه زاییده نه شاهزاده ای با قد و وزن طبیعی که دانه فندقی بوده، چه می خورند این سلطنتی ها و چگونه رفتار می کنند که اینقدر سالم و خوشحال هستند؟ البته سوال مزخرفی ست، بروم کِشته(برگه زردآلو) هایم را برای افطار بخیسانم، خیلی برای یبوست خوبست!

 

سگ نبودنم آرزوست!


خودت می دانی این حسِ مرگی که در درونت جاری ست مقطعی ست، تاریخ آخرین پریودت را یک ستاره قرمز زده ای توی تقویم رومیزی ات، هر ماه می زنی، هر 28 روز یکبار، حالا یکی دو روز اینطرفتر و آنطرفترش فرقی نمی کند، مهم اینست که برای خودت ثابت شده که حول این ستاره قرمز حواست به خودت باشد، با خودت مهربانتر باشی، به سوال های فلسفی ای که اطراف سرت به پرواز در می آیند اهمیت ندهی، بگذاری بیایند و بروند، غصه ها و فشارهای پاره کننده ای که به سینه ات هجوم می آورند را تخمت هم نگیری، علائمش را هم که می شناسی، ذهنت و روانت و تمام وجودت کمین کرده است برای حمله، برای اینکه کمترین حرکتی را به بدترین تفسیرها تعبیر کند، با هر چیزی بشکند و هزار تکه شود، حالا اگر موضوع مطروحه واقعا" مهم و قابل توجه و تأمل باشد که دیگر خود قیامت است، و خون و خونریزی به پا خواهد شد، در تمام این رخدادهای درون، مغزت آگاه است، و بیدار و هوشیار تمام ماجرا را می بیند، آگاه است از آنی بودن و غیر قابل مهار بودن این حرکات و آگاه است از اینکه تمام این لرزه هایی که در صدایت ریخته و این رعشه ای که بر روحت، تأثیر خودش است، همه اینها را می داند، اما نمی تواند با این دانستنش کاری بکند، نمی تواند جلو حنجره ات را بگیرد تا بیشتر جیغ نزنی، نمی تواند جلو قضاوت ها و برداشت های آنی و سوءتفاهم ها و تمام جدال هایی را بگیرد که در این مدت انجام می شود، و تو با وجود آگاهی از دلیل ضربدر هزار شدن عکس العمل هایت، نمی توانی کاری بکنی، سگ پاچه گیری می شوی که دیگر با خود و اطرافیانش هم رو در بایستی ندارد و رسما" سگیّت را به مرحله کاملی از شکوفایی به جهانیان عرضه می کنی.

 فقط امان از آن روزی که تقویم جیبی اش جایی لابلای کتاب های فارسی اش جا مانده باشد در اتاق آن وری، وندانی و نداند و ندانی که نداند، و نداند که ندانی، و حواسش نباشد و نفهمد چرا این مرغ عشق روزهای دلدادگی را اینگونه می شود، و هر دو دیوانه وار همدیگر را تکه پاره کنید، یکی از اثر تحولات هورمونی  درونش، یکی از هجوم بی پاسخی این سؤال که چرا؟؟؟؟؟

گرچه ناز و نازنینم...


آن قسمت کلیپ جدید آریانا سعید وقتی به انتهای آهنگش می رسد جایی که روی تصویر زنی ست که تیل(نفت) را ریخته روی سرش و گوگرد(کبریت) در دستان لرزانش قصد نافرمانی دارند و دلش گیر کرده میان پاسخگویی به ضجه های فرزند تنهایش و رفتن، همانجا که تصویر طفل گریان را نشان می دهد که بسویش نگران است و می داند کاری در مرحله انجام است و درونش آگاه شده است از اینکه فاجعه ای در شرف وقوع است، خیلی عمیق و واقعی احساس می کنم مظلومیت زن را، و انگار اولین بار است که تمام اخبار راجع به خودسوزی های زنان کشورم رنگ می گیرند و تازه می فهمم سوزاندن خود یعنی چه، اینکه خودت تیل بریزی روی سر تا پایت و بوی تیل توی دماغت برود و داخل چشم هایت برود و چشم هایت بسوزد و ندانی اشک است یا خون که جاری می شود از آنها، بعد گوگرد را دَر بدهی و آتش بگیری،  برای بار اول است انگار که این اخبار برایم معنا می شوند، آخر آنقدر شنیده و خوانده ایم که گمان می بریم برایمان ملموس و تکراری شده است بی آنکه یکبار هم که شده در ذهنمان ترسیمش کنیم و به افکار آن لحظه زن و جیغ های پیاپی فرزندش بیندیشیم، به اینکه حتما" در آن لحظه تمام زندگیش مثل یک حلقه فیلم از پیش چشمانش رژه رفته است، و حتما" به کودکانش فکر کرده است بعد از خود........

تمام هزار باری که این کلیپ را دیده ام صدای گریه و ضجه کودک درون گوشم است و نگاه های مستأصل مادر در چشمم و به این فکر می کنم که چه میشود که یک انسان می تواند خود را بسوزاند، آتش بزند، و بیرونش هم مثل درونش خاکستر شود، و چقدر باید بی روزنه و مظلوم باشی که خود را بسوزانی.........

من در میان جمع و دلم .....


خیلی دوست دارم خود رویاهایم باشم، ساغر رویاهایم زنی بسیار موقر است، بلند نمی خندد، طمأنینه دارد در کلام و رفتارش، آرام قدم بر میدارد و آرام حرف می زند، متین و منطقی ست، ترجیحا" زیباست، و اگر هم نیست خودش را برای زیباتر شدنِ مصنوعی جِر نداده است، گذاشته با همان ذره زیبایی خدادادی اش دیده شود، خودش را باور داشته باشد، طناز باشد مقداری، و حرف هایش سنجیده باشد و ابتدا و انتهایش آشکار، دستپختش خیلی عالی و سلیقه اش بی نظیر باشد، برای خودش خرج کند و برای همسرش سنگ تمام بگذارد، کیک بپزد هر چند وقت یکبار و مهمانی بدهد و هر بار غذای تازه ای را پرده برداری کند، با بچه اش یا بچه هایش خیلی عالی و مادر و صبور و شیک و رفیق باشد، کلا" آرامش داشته باشد و عجله در قاموسش نباشد، ساغرِ رویاهایم می تواند ساعت ها برای بچه اش شعر و داستان بخواند، بازی کند، , و خیلی چیزهای دیگر، البته نه که اینها که گفتم در ده فرسخی من هم مشاهده نشده و نمی شود، خیلی هایش را دارم، اما داشتن مداوم  بعضی هایش مثل داشتن آرامش و طمأنینه برایم آرزوست، اکثر اوقات ندارم، حتی اگر بخواهم مخفی اش کنم یک طوری خودم را تابلو می کنم، با زیاد ضر زدن، و با مجلس گرم کردن، روز جشن یکی از رفیق ها یک حالی داشتم، حالی مضطرب، اما آنقدر در مهمانی رقصیدم و خودم را میمون(شادی) کردم که نزدیک بود شاخ بکشم، و جالب اینجاست در چنین اوقاتی ساغر درونم مدام کنایه می زند، و تذکر می داد که خاک بر سرت زنیکه! سی و چند سالت است، از تو کوچکترها اینجا آرام و متین نشسته اند تا یکی بیاید بلندشان کند و یک قِر شیکی بدهند آنوقت تو میان مجلس به هیچ سازی رحم نمی کنی؟!، یا وقتی که در جمعی دست چندم از نظر رتبه بندی دوستانه نشسته ایم و تنها من باعث خنداندن می شوم، و خدا شاهد است در آن لحظات دارم توی دلم آلام می تراشم برای خودم و غصه می خورم.

 نمی دانم! شاید آنِ واقعی من همان ساغرِ خوشحال باشد، فقط اضطراب همیشگی درونم باید درمان شود، که نمی شود، که حق هم دارد که نشود، من از خودم انتظار زیادی ندارم، و شرایط زمانی و مکانی را هم درک می کنم، و خوب می دانم همیشه در چنین حالت هایی باید به داشته ها و مثبت ها فکر کرد و خود را زنده و شاد نشان داد، اما ظاهرا" تلاشم در این زمینه تنها در سرخ نگه داشتن صورتم با سیلی موفقیت آمیز بوده است، و نتوانسته ام درونم را شاد نگاه دارم، و از اعماق وجودم شاد باشم، اما هنوز امیدم را از دست نداده ام، و تصمیم دارم به یک شرایط نسبتا" ثابت که رسیدم روی خودم غور بیشتری کنم، شرایط نسبتا" ثابتی که بهم این اجازه را بدهد که چمدان ها را در هم فرو کرده به یک جعبه کوچک تبدیل کنم و بگذارم داخل انباری، شاید برای همیشه!