ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد***زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

گفته بودم بمحض اینکه خبری از قبولی همسر بهم برسد با چنین عنوانی پست خواهم گذاشت و اینجا را گلباران خواهم کرد، دیروز با مادر به دکتر متخصصی رجوع کرده بودیم، دکتر خان نیامده بود و ملت منتظر بودند، عکس های موبایلم را دید می زدم و اضافی ها را دیلیت می کردم، منتظر بودن روی صندلی های مطب دکتر ولو متخصص و متبحر ناراحت کننده است، دقیقا" همه را یک ساعت معطل گذاشت و با یکساعت دیرکرد آمد.

من میان حس معطلی و بیهودگی بعد از تورق عکس ها و پیام های اخیرم متوجه ذهنم شدم که دارد نگرانی نداشتن اینترنت را طی می کند و با خود می گوید،" اینترنت وای فای خوبست که سرعت دارد ولی برای مواقع بیرون باید از این اینترنت های هزار تومنی دایل کنم تا در چنین مواقعی از اخبار بی اطلاع نباشم، مثلا" الآن اگر همسر بخواهد به من اطلاع بدهد که قبولی اش آمده هی می رود اسکایپ هی می آید وایبر هی سرک می کشد توی واتس آپ و می بیند پیام ها دلیور نشده اند و زنگ می زند می بیند دایل نمی شود، خب لابد اگر قبول شده باشد بعد از اینکه فهمید نت ندارم زنگ خواهد زد، جز این نیست، خب اگر زنگ بزند تا خبر قبولی اش را به من بدهد در این فضای بسته بیمار آلود من چطور باید ابراز خوشحالی کنم، و آیا اصلا" ابراز خوشحالی خواهم کرد یا نه؟".......

اینها افکارم بودند، دقایقی بعد وقتی به تلفنم زنگ زد و بعد از اینکه گفتم بیرون هستم و نت ندارم و می بخشی بهت اطلاع ندادم تا سرگردان نشوی، گفت:" خب چرا نمی پرسی دلیل رگیولار کال مرا؟" و گفتم:" حتما" قبول شده ای و پیام گذاشته ای دلیور نشده و زنگ وایبر جواب نداده فهمیده ای بیرونم زنگ زده ای، غیر این است؟" و گفت بله امروز بهم زنگ زدند که قبولی ات آمد و زین پس پرمننت رزیدنت بشمار می آیی!

و اینگونه شد که همسر پس از یکسال و سه ماه و بیست و دو روز به نتیجه رسید و بهش جواب دادند، بیش از خودم برای او خوشحال شدم که صبوری هایش نتیجه داد و علیرغم ناامیدی های اخیرمان به جواب رسیدیم.

همسر بدنبال ویزای ایران است و بزودی برای یکماه به ایران می آید، و من نمی دانم اینجای زندگی چه رنگی ام، فقط دوستش دارم و نه بی صبرانه که خیلی بالغ منتظرش هستم، و فکر می کنم اصلا" خیلی هم باحال است که یکسال و سه ماه و بیست و سه روز از زندگی مان گذشته در دوری از هم، و خیلی هم هیجان انگیز است وصل دوباره، و خیلی هم شیک و باکلاس است که من تنهایی بروم تهران به استقبالش و به هیچ کس تاریخ وقعی آمدنش را نگوییم و برویم برای خودمان گم و گور شویم یکی دو هفته بعد برگردیم و طوری وانمود کنیم که تازه آمده است و دو هفته بماند بعد برگردد!

هیچکس نمی فهمد حسم را...


و هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

1.       در گذشته نه چندان دور, وقتی می دیدم برخی تنها به ظاهر وبلاگ دارند و بعد از مدتی وبلاگشان را از رونق انداخته و رفته اند به سیِ خود, ازشان دلخور می شدم, حالا فرقی ندارد که نویسنده اش و وبلاگش خیلی خاص باشد, مهم این بود که من به سراغش می رفتم و با در بسته مواجه می شدم, حالا تو فرض کن من تنها کسی باشم که در تمام مدت غیبت نویسنده فلان وبلاگ سراغش را می گیرم, همین اتفاق در کمال ناباوری برای خودم رخ داده است, نه که فکر کنید ساغر الآن یک دستش برنامه های روی دست گرفته شده تفریحی و دست دیگرش پرینتی از لیست بهترین مراکز شاپینگ و یا سالن های آرایش و پیرایش و یا پوست و مو باشد, یا مثلا" دارد به بچه دیکته می گوید یا دارد روپوش آن یکی را رفو می کند, نه, از این خبرها نیست, بلکه وقتی بهتر به اطرافم دقت کردم دیدم وقت هم دارم, فقط نتوانسته ام هنوز خلوت خودم را پیدا کنم, منِ خلوت نشینِ یا همه یا هیچ نتوانسته ام حد وسطی برای خودم تعریف کنم, یا باید با تمام وجود در میان جمع باشم یا کلا" در این ملک نباشم, حالا این با تمام وجود بودنم به این معنی نیست که همیشه شیرین و پر انرژی و بسیار خوشحال بوده ام, نه, تلخ و شیرین و بیمار و سرحال و کثیف و تمیزم باهم بوده است, اما بوده است, برای روشن شدن حالتی که دارم همین کافی که بدانید من هنوز در اینجا نتوانسته ام در بین روز پایی دراز کنم یا ساعتی بیاسایم, مثل بقیه که از درس و دانشگاه و مسجد و جلسه شان می آیند نیم ساعتی را بروم در گوشه خودم دراز بکشم و کاری به بقیه نداشته باشم, مدام باید چک کنم چه کاری باید بکنم, و چه کسی کجاست, و بعد چه می شود, و چه نمی شود......

با این مثالهایی که زدم فکر نکنید که چه ایثارگر و فداکاری هستم, نه اینطور هم نیست, یادتان هست گفته بودم تا صدای تی وی و خیابان و زنگ خانه و تلفن و کوچه و مخصوصا" انسان حقیقی دور و برم باشد نمی توانم بروم بشاشم؟, شرمنده, آن خلوت خودم بود, و تو فکر کن همان حالت را آورده باشم اینجا بین شش نفر دیگر!!!!!!

نتیجه همه اینها می شود, نتوانستن در نوشتن, و نتوانستن در خواندن....

2.       لحظات تحویل سال در خانه ما همیشه خاص بوده است, در حد وسع سفره ای چیده می شود, گلی و سنبلی و قرآنی و شمعی و هر چقدر سین داشته باشیم و قرآن هایی که هر کسی عیدی دهنده است درونش پول هایش را می گذارد, و قضیه عیدی دهندگان هم بدین نحو است که هر کسی به کوچکتر های بعد خودش عیدی می دهد, و معمولا" لحظات آخری و مخصوصا" نزدیکترین لحظات پر می شود از راز و نیاز و دعاهای مادرم که از سوز جگر است, و مخصوصا" امسال که دردی داشت و جای کسی دور سفره سبزش خالی بود........

3.       برای نوروز بلیط قم گرفته بودیم, البته چون عید اول برادرم بود و ما هنوز این سنت حسنه را داریم که وقتی کسی از میان خانواده ای می رود دوستان و فامیلش در روز نخست یا دوم یا سوم عید به دیدنشان می روند, بلیط را برای روز چهارم عید گرفته بودیم, و البته از روزی که امیر رفت و بلیط های رفت و برگشت قطار را گرفت این دلهره در دلهایمان پدیدار شد که چگونه از مرز رد شویم!!!!, و منظور از مرز هم محل کنترل بلیط ها و رد شدن از گیت ورودی است, از آنجا که بچه های برادر مدرک اقامتی ندارند رد شدنشان مشکل است, البته بقول مادر تا زمانیکه کوچکتر بودند با ارائه کارت اعتباری مادر یا پاسپورت اقامت دارش کسی به آنها هم گیر خاصی نمیداد اما حالا که همه قد کشیده اند و رشید محسوب می شوند در صورت رو شدن تابعیت افغانی با ارائه پاسپورت مادر یا من یا برادرها, اینها هم که رشیدند بایستی مدرک اقامتی ارائه دهند, کلی طرح و نقشه کشیدیم, یکی می گفت اصلا" مادر از اول یک کارت عکسدار معتبر دیگری بعنوان کارت شناسایی ارائه دهد که افغانیتش در آن درج نشده باشد, که وقتی از مادر جویا شدیم فهمیدیم اخیرا" تنها کارت شناسایی ای که بدون درج افغانیت کار راه اندازمان میشد را هم آبدیت کرده اند و در نسخه جدیدش همچین بزرگ نوشت اند اتباع افغانستان!, غیر از آن کارت دفترچه بیمه مادر بود که آنرا هم مادر گفت آخرین باریکه ارائه کرده است گفته شده حاج خانم, دفعه بعد کارت ملی بیاور این دفترچه بیمه که کارت شناسایی نیست! یکی گفت بروید ایستگاه تپه سلام با بلیط هایتان سوار شوید آنجا مثل ایستگاه مشهد چک نمی کنند, یکی میگفت هر کدام از بچه های برادر با یکی از ما مدرک دارها بعنوان همراهی بیاید داخل تا مدرک نخواهند که این هم رد بود چون در ایستگاه راه آهن مشهد به هیچ نحوی همراهی اذن دخول ندارد. خلاصه نگرانی همراهمان بود و به قول برادر نهایتش این است که بچه ها می مانند و دویست هزار تومان بلیط می سوزد و یکی از ماها هم می ماند و با بچه ها با اتوبوس می آید, که البته این پیش بینی برای همه مان ناخوشایند بود, خلاصه, رسیدیم به شب قبل سفر, مادرم علیرغم روزهای قبل که به رو نمی آورد استرسی و ناآرام شده بود, و به هر دری میزد, و میگفت بروید بلیطها را کنسل کنید کلا" با اتوبوس برویم و..., تا اینکه برادر شماره تلفنی از یکی از دست اندرکاران امورات مربوط به امثال بچه های برادر را پیدا کرد و زنگ زدند, و علیرغم انتظارمان وعده همکاری سپرد و قرار شد قبل سفر "برگ تردد"هایی برای بچه ها تدارک ببینند, و برگ تردد بمعنی ویزاست, ویزایی که مهاجرین افغانی برای عبور و مرور بین شهرهای ایران و در قبال تحویل کارت مهاجرتشان, از مسیری مشخص تا مسیر مشخص بعدی از اداره اتباع تقاضا می کنند و این برگ در مدت محدودی اعتبار دارد و دقیقا" مثل ویزا عمل می کند, و مأمورین بین شهری و درون شهری با دیدن آن برگه ها به دارنده حق عبور و مرور بین شهری می دهند, و بچه های برادر از بیخ و بن   کارت مهاجرت نداشتند که با سپردنش بتوان برگ تردد(ویزا) گرفت, و جانم برایتان بگوید درست در دقایق آخر برگ تردد به دست به قطارمان رسیدیم, هر چند تماما" با ارائه کارت دانشجویی برادر از گیت رد شدیم و هیچکس از ما برگ تردد و مدرک شناسایی نخواست, هارهارهار!

4.       قم خوب بود, صلاة صبح رسیدیم و بچه های خواهرم را در آغوش کشیدم و خواهرم را بوییدم, و در تمام مدتی که در قم بودیم مهمان فامیل هایمان بودیم, داستان برادر و عید اول و آمدن این برادر بعد از سالها و دیدار من به اتفاق بچه ها, همه و همه علت آنهمه ازدحام در مهمانی ها شده بود و ظهر و شب مهمان بودیم و حتی فرصت حرم رفتن هم میسر نمیشد, و در این بین من از هر وعده که بازمی گشتیم به خودم قول می دادم دیگر تکرار نشود و دفعه بعدی بیشتر سالاد آنهم بدون سس بخورم و لقمه های برنج را بشمارم و آبروی خودم را بیش از این در نزد خودم نبرم و به لباسهایم فکر کنم که برایم تنگ خواهند شد و مخصوصا" شلوارهایی که این اواخر خیلی برازنده ام بودند, اما افسوس که این قول و قسم ها و تعهدات خودم تنها بخشی از پروسه بود و بخش بعدی برمی گشت به تعارف های وحشتناک از نوع افغانی و پر و خالی شدن بی وقفه بشقابهایم از غذاها توسط عمه ای, دخترعمویی, دختر دایی ای, خاله ای, که مانند عقابها در کمین بودند تا لقمه ای برداری و کفگیری بیفزاید, و البته ماهم از خجالتشان طی این سالها در می آمدیم و بجای این سالها که مهمانشان نشده بودیم خوردیم و دکمه شلوار باز کردیم, خوردیم و زیپ یقه باز کردیم, خوردیم و کلا" بلوز را در آوردیم, و آخر شب ها هم فقط برای اینکه غذاها هضم شوند(!) دور هم می نشستیم و خب فقط دسری, یک عدد شیرینی ای, یک مشت آجیلی چیزی می خوردیم, خب چرا اینطوری نگاه می کنید, آن گزارش اولیه که گفتم چهار کیلو ناقابل اضافه کرده ام کذب بود, بعد که رفتم روی ترازو دیدم سه کیلو اضافه کرده ام, در این سفر خانه پرش شاید همان دو کیلو اضافه کرده باشم, یعنی مجموعا" از اول سفرم پنج کیلو, خیلی هم راضی هستم, اصلا" من از روز اولش هم دوست داشتم چاق و تپل باشم, و از لاغر بودن و انسان های لاغر هم بدم می آمده, والا!!!!

5.       طی این دو ماه و ده روزی که آمده ام, جز گزارشاتی که نوشته ام بعضی بازدید های دیگری هم با برخی داشتم, یکی از دوستانم بابت رسیدگی به پرونده موکلش از تهران آمده بود و بعد از کار دادگاهش فقط می توانست بین روز با من باشد, که به خانه آمد و بعد با او به حرم رفتیم و بعد رفت فرودگاه, دوستی که هنوز که هنوز است و با داشتن دوقلوهایش و داستانهای خیلی عجیب زندگی و مشکلاتی که دارد, سرزنده است و برای موکلش می کوبد یکروزه می آید مشهد و یک تنه چنان بارهایی را بر دوش دارد که فقط گفته و شنیده شدنش آدم را متحول می کند, و براستی چقدر این همدرد بودن در بعضی نقاط زندگی آدم ها را به هم نزدیک می کند, و چقدر گفته شدن داغ هایش برای کسی که حسشان می کند تسکین دهنده است, حال اینکه او به ظاهر خانم وکیل چاق و خوشحالی به نظر می آید که هیچکس شاید نتواند حتی حدس بزند من و او جز دو سه خاطره شاد دوران لیسانس گپ و گفت دیگری هم بتوانیم باهم داشته باشیم.

6.       یک عاشقانه آرام( وجه تسمیه پست) هم چاشنی این پست کنم و خلاص! نزدیکی های صبح بود شاید که خواب دیدم در کلاس درس رقص باله بسر می برم و از این دامن های کوتاه چین چین بهمراه ساپورت سفید و بلوز سفید به تن دارم و وزنم هم حدود 50 کیلو(وزن آرمانی من) هست و خیلی سَبُک و شیک دارم آموزش می بینم و اصلا" یک وضعی!!!!, صبح شد و داشتم خوابم را برای همسر جان تعریف می کردم, همسر جان گفت چه جالب چون بنده هم امروز صبح داشتم مقاله ای اندر باب رقص باله و تاریخچه اش در بی بی سی می خواندم, یعنی نمی توانید شدت پروانه ای شدن من را از این تله پاتی شیک و عزیز در خواب به آن نرمی حدس بزنید! (ضمن اینکه اختلاف ساعت و حساب و کتابها حاکی از آن است که درست در زمانیکه همسر جان داشتند مقاله می خواندند من داشتم خوابش را می دیدم)

7.       قربانتان گردم, اولین سوژه بعدی که قابل نوشتن بود را نمی گذارم بماند تا یک دو سه چهار شود, می آیم می نویسم, به خودم قول می دهم!

 

 

و سرد است و می لرزم و نمی دانم خوبم یا بد!


یک. آمدم در بخش جدید، از پایین به بالا، از همکارانی که دو سال و هفت ماه همکارشان بودم خداحافظی کردم و آمدم اینجا، دفتر جدید و همکاران جدید، تفاوت از زمین تا آسمان است، بخش سابق( که تا امروز داخلش بودم )، ساکت و سیاستمدار و آرام و گاها" محافظه کار، همکاران این بخش اما پر سر و صدا و شاید صمیمی، اینرا وقتی فهمیدم که فقط شاهد آورده شدن وسایلم بودم و تمام سیم ها و نصب ها را خودشان انجام دادند و به مسئولین نظافتچی سفارش کردند که میزم را دوباره دستمال بکشند و کمدم را جابجا کنند( در تمام جابجایی های قبلی در آن بخش هر کسی مسئول کارهای میز خودش بود و جز با درخواستت کسی کاری نمی کرد برایت، هر چند این سیستم جهانی تر است و من بیشتر می پسندم ولی امروز خیلی حال داد، البته شاید هم بخاطر جدیدالورود بودنم اینقدر لطف کردند)، ورودم را هم خوش آمدید گفتند و الآن هم ویرشان گرفته و یکی یک دستمال گرفته اند دستشان و دارند به میز و کمدهایشان می رسند.

در این بخش که قرار است تنها تا آخر این ماه میلادی درونش کار کنم و هیچکس خبر ندارد(!)، جز من، یک خانم دیگر که ذکر خیرش در پست های اداری من و سوده هست، و پنج آقای دیگر موجود هستند، که البته سیستم کاری شان طوری تعریف شده است که همواره دو تن از این پنج آقا در اداره نیستند و نمی دانم چند ماه یکبار می آیند اینجا گزارش می دهند، شما فکر کن کار آنلاین از خانه شان تحویل می دهند، می ماند سه آقای دیگر که اگر هر روز همه اعضای بخش سر کار باشیم می شویم پنج عضو ثابت.

میز من باز بعد از ورودی است اما اینبار سمت چپ ورودی اتاق، و گرد تا گرد اتاق میزهای سایر همکاران است، از دست چپ من شروع و همینطور دایره وار الی سمت راستم که بعد از در واقع شده و خانم عشوه ناک است، که تا فردا رخصت است و از فردا تشریف می آورند.

دو. در این بخش جدید، علاوه بر دو زبان رسمی افغانستان(پشتو ودری) و انگلیسی که زبان اداری سازمان است، و یک زبان آسیایی دیگر که زبان آفیسرهای مان است و خیلی از افغان ها به دلیل سالها کار کردن باهاشان یاد گرفته اند، فهمیدم زبان پنجمی نیز رواج است، و آن اردو است، ظاهرا" آفیسر این بخش بعد از یادگیری زبان دری و مقدماتی بر پشتو، علاقه مند به یادگیری زبان اردو شده است و همینک چون بلبل اردو گپ می زند، افغان ها هم که نام خدا تو گویی زبان سومشان اردو است و مشکلی ندارند، از در آمد داخل و من دست از کار کشیدم که اگر نگاهش متوجه من شد بفهمم، اما دیدم با همکار دیگر سر صحبتی را باز کرد که هر چه بیشتر دقت کردم کمتر فهمیدم، بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر بد است زبان مملکت خودمان را نفهمم و این پشتویش چرا اینقدر شل و وارفته و نازنازی است، بعد فهمیدم نه بابا اردو است اصلا"، دقت که کردم دیدم همکار افغانم همینطور که دارد اردو صحبت می کند گردنش را هم کج کج و دست هایش را هم پیچ و تاب می دهد، یک حالی بهم دست داد بالیوودی، و خیلی برایم جالب بود.

سه. صبح  برای برادر بلیط گرفتم، از شرکت آسمان که طی این سال ها، بارها و بارها و مخصوصا" در این سال اخیر بخاطر مسافر های فراوانی که داشته ایم بیشتر هم رفته ام، همان دفتر همان آدم ها همان سیستم، کمی زودتر رسیده بودم و پشت در ماندم، اما وقتی رفتم داخل سریعا" پشت بخاری گازی قرار گرفته و یخ هایم آب شدند، برای اولین بار اصلا" نگران گذر سریع دقایق نبودم، منتظر شدم متصدی فروش بلیط بیاید پشت میزش و تا قبل از آمدنش هزار بار از همکارش نپرسیدم کی می آید؟ آخر سر هم با فقط پنج دقیقه تأخیر آمدم دفتر، بلیط به دست، و قرار شد برادر چهارشنبه برود تا به مراسم روز پنج شنبه برسد و من آخر این ماه میلادی بروم.

چهار. شب ها توی ذهنم جعبه هایم را دور می اندازم، لباس هایم را حتی، چون اضافه بار خواهم آورد، این را می دهم به آن، آن را به این، خوراکی هایی که اضافه می آیند را به مادر مهدی، کیف مشکیه را به سین، و پالتوی چرم خواهر را به شین و خورد و ریزها را هم بین دو سه نفری که کاندید کرده ام تقسیم می کنم، باز هم جا کم دارم و چمدان کم می آورم، قرار شده این چمدان خیلی بزرگی که برادر با خود می برد را باز از دست پسرعمو بفرستند بعلاوه آن چمدان مشکی که برادر کوچک با خود برد. از هر چه بتوانم بگذرم از جعبه هایم نمی گذرم، مخصوصا" از جعبه نخ های نازنینم، که در بیست و چهار رنگ کنار هم دراز کشیده اند، تعلق خاطری که به آنها و دو سه تا جعبه فلزی و چوبی ام دارم را به هیچکدام از لباس هایم ندارم.

پنج. از اینهمه فاصله روحی وحشتزده ام، از اینکه اینقدر دوریم از هم، این فاصله روحی جسمم را هم درگیر می کند و وقتی بیادت می افتم گونه هایم داغ می شوند، نمی دانم چه شد که اینهمه دور افتادم ازت، شاید هم تو دور افتادی از من، فقط می دانم خیلی دورم ازت، آنقدر دور که باورم نمی شود روزی چه همه می توانستم با تو حرف بزنم، شب ها و روزها، و تو چقدر هنوز نزدیک بودی که می توانستی هزار ساعت خط تلفن مشترک بین چهار هزار دانشجو را مدام بگیری تا برسد به من و بتوانی دو دقیقه صدایم را بشنوی، آنقدر دور که باورم نمی شود روزی هم بوده که تو بیمار بوده ای و من اینجا کابوس می دیده ام، آنقدر دور که فکر نمی کنم با هزار ساعت خواب هم پیموده شود، فقط نمی دانم چرا؟ و هم اینکه چرا  تو هیچوقت برای نزدیکتر شدن به روح من تلاش نکرده ای، حال اینکه من بارها و بارها برای نزدیک شدن به تو ریسک کرده ام، حتی تا بحال خودم را بخاطر تو و برای تو به قتل رسانده ام، اما تو، همیشه در حال دور شدن بوده ای، بی آنکه بدانی این دور شدن ها چقدر دردناکند و تا کجای روحم را می سوزانند، آخر ما بقول خودت زاده یک بطنیم، نمی شود جدایمان کرد، جز با جبر.....

 

سفیدترین بلوزم را پوشیدم و اموالم را حراج کردم.


تمام سه روز نخست رخصتی های طلایی سال نو میلادی را به بهترین وجه و در بهترین راه صرف کردم، و به لطف و مدد عزیزی که خدایش بیامرزاد اینک فقط منتظر چسب خوردن برگ ویزای ایران بر روی پاسپورت خودم و برادر هستم، داستانش خیلی مفصل است، تنها به ذکر این بسنده می کنم که ارائه پاسپورت سفید آن هم از نوع افغانی اش برای درخواست ویزای ایران یعنی جواب نه به تقاضایت، و این اتفاقی بود که باید برای پاسپورت برادر می افتاد، و جای آن دست های پیدا و پنهان اینجا هویدا شد و به مددم آمدند و این شد که تمام سه روز آخر هفته گذشته خود را در راه سفارت ایران و شفاخانه ایرانیان و آرین بانک ایرانیان و نهایتا" باز سفارت ایران گذراندم و جمعه اش در اولین فرصت اسبابم را به فروش گذاشتم، و طی اعلانی که تلفنی نموده بودم از دوستان متقاضی دعوت به عمل آوردم که با آمدن به خانه و دیدن وسایل، اسباب مورد نیازشان را خریداری و باری از روی دوش ما بردارند، و امروز هم  در اولین فرصت رفتم نزد معاون سازمان و تصمیمم مبنی بر استعفا را ابراز و اعلان نمودم البته با دیدگانی تر و غمگین، و آنها هم به تقاضایم احترام گذاشته گفتند با مسئولین ذیربط صحبت کرده مراتب امر را بهم ابلاغ می کنند.

پنج شنبه شب میان خواب و بیداری بین صداها گم شده بودم، تب داشتم، خوشحال بودم، از این پهلو به آن پهلو که می شدم صورت مادرم را تصور می کردم، صداهایی در گوشم بالا پایین می شد، سال نو میلادی بود و ما برق نداشتیم، اما برایم مهم نبود، صداها همهمه می کردند، خودم را داخل اتاق تصور می کردم، که با همه کوچکی اش با اضافه شدن تخت دو طبقه(!) برای من و مادر(!) کوچکتر هم شده، برادر سفارش داده پیشاپیش گذاشته داخل اتاق، یکی دیگر هم برای دختر ها، اتاق روبرو، بعد به خودم می آیم می بینم میز کامپیوتری گذاشته ام آن گوشه دیگر اتاق، کمد یک قرن پیش مادر را انداخته ام بیرون و بجایش یکی نو گرفته ام، مادر غر می زند که با کمد جدید راحت نیست، و شب ها زیادی تکان می خورم آن بالا، و همیشه ترس اینرا دارد که بیفتم رویش! و من بهش اطمینان می دهم که تمام دوران تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس روی طبقه دوم تخت خوابیده ام و کسی را له نکرده ام، اصلا" آن پایین خوابم نمی برد، فکر می کردم کسی محاط به خواب های من است.

جمعه بعد از ظهر اما در هیاهوی واقعی آدم ها غوطه رو بودم، گفته بودم ساعت دو به بعد بیایند، یکی یکی و دوتا دوتا پیدایشان شد، جو گیر شده بودم، صدا به صدا نمی رسید، یکی دکوری هایم را برداشته بود و می گفت اینها هم فروشی اند؟ آن یکی آهن ربا آورده بود داشت دانه دانه قاشق چنگال هایم را از داخل جعبه اش در می آورد به چک کردن که اصلی است یا نه، اینطرف همزمان با اینکه داشت برای خودش چای می ریخت گفت حیف که چای سازت جزء اقلام فروشی نیست، گفتم بجایش کافی میکر دارم، صدا در هوا گم میشد، یکهو رفتند و من ماندم و تیک هایی که کنار اقلام با نام خریدار زده شده بود.

اینک پشت میز خاکستری ام نشسته ام و از اینهمه تقدیرهای نابهنگامی که بر من رفت و می رود انگشت حیرت بر دهانم، طبق آخرین نوشته هایم حتی نزدیکترین تاریخی که در نظر گرفته بودم لااقل یک ماه بعد از نشستن بر مسند تازه این سازمان بود، ولی ظاهرا" بریده شدن رزق و روزی از این دیار برای من روی دور تند قرار گرفته و راستی راستی دارم می روم.

پ ن: از روز پنج شنبه درگیر ویروس ملایمی شدم، دارو درمان هایم تا قسمتی از آسیب جدی در امانم داشت ولی از امروز صبح باز تمام وجودم تبدار است و حرکاتم اسلوموشن شده، اینطور وقت ها بیش از بیماری، افسردگی و دلتنگی اش آزارم می دهد، می ترسم از تبی که در تنهایی وسیع بستر هم نفسم شود.

پ ن2: الآن هم زنگ زدند که بیایید پاسپورت هایتان را بگیرید.

کجاست خانه؟

یک. پس لرزه های تماس های سیاه، روزی یکی دو تا.

- الو؟ سلام ساغر چطوری عزیزم؟

- تشکر خوبم، شما چطورید؟ بچه ها خوبن؟ آقاتون؟

- الهی بمیرم برات، نشد زودتر زنگ بزنم، غم آخرت باشه!

- خیلی به مادرت سلام برسون، خواهش می کنم، بچه دارید، وقت نمیشه، جدای از همه اینها من خودم تا بتونم برای تسلیت زنگ نمی زنم، سختمه.

- صدای گریه....

- خوب عزیزم مرسی که زنگ زدی. به همه سلام برسون.

-  صدای گریه، خداحافظ ساغر، تنهایی، مراقب خودت باش.

دو. به اندازه تمام نخوابیدن های عمرم دارم می خوابم، ساعت هشت شب می روم روی تخت، همینطور خیره به سقف باشم شاید، شاید خاطرات دستنوشته سال و سال های گذشته را بخوانم، ساعتی بعد رسما" عزم خواب می کنم، چشمانم را می بندم و سعی می کنم با فکر های خوب به خواب روم، چرا که از مهمل بینی در خواب بیزارم، حتما" دم دمای صبح بیدار می شوم و باید بروم دستشویی، آرزو می کنم چهار باشد، حتی پنج باشد هم خوبست، با اینکه شب ها به خواب رفتن دردناک است برایم اما آنموقع صبح آرزو می کنم کاش تازه سر شب می بود، و می توانستم فقط بخوابم، آنقدر بخوابم که تمام خواب های گیج و دردناک و مهمل و شب امتحانی ام پایان یابند، و انتهایش وصل شود به رویایی شیرین.

سه. در گوگل سرچ کردم نوشتم خانه، دلم عکس خانه می خواست، یک دنیا عکس آمدند بالا، اکثرشان اعیانی و شیک و گران بودند، من دنبال عکسی از یک خانه ساده یک یا یک و نیم طبقه ای شیروانی دار بودم، عکسی شبیه نقاشی هایی که در کودکی از خانه می کشیدیم، دو طرف خانه هم درخت باشد، و آسمانی آبی بالای سرش، وقتی کوچک بودیم داخل خانه را نقاشی نمی کردیم، فقط منظره بیرونی را ترسیم می کردیم با فوقش یک دختر یا پسری در حال دویدن دنبال پروانه ها، در مجموعه عکس های گوگل اما از درون خانه های بسیاری هم تصویر وجود داشت، سالن های ساده و بزرگ، اتاق خواب های دلباز و خوشرنگ، آشپزخانه های مدرن و گران قیمت، چیز دیگری می خواستم بگویم سر در آوردم از توصیف خانه های گوگلی، دلم خانه می خواست، خانه ای شبیه خانه های نقاشی های کودکی هایمان، رودخانه ای حتی از کنارش رد شود، بتوانیم روی تراس یا درون باغچه کوچکش بنشینیم و چای بنوشیم، دور تا دور باغچه اش پشت نرده های محافظ خانه رز های سرخ کاشته باشیم، دلم خانه ای می خواست که بوی خانه بدهد، خیلی وقت است بوی خانه واقعی را فراموش کرده ام، بوی کهنگی و ثبات، بوی آرامش کشدار عصرهای تابستان و گرمای مطبوع دور بخاری های زمستان های سپید.

با اینکه وقت زیادی نگذشته از روزها و شب هایی که تا به خانه فعلی ام می رسیدم می گفتم آخ خانه ام، دوستت دارم خانه خودم، چقدر درون تو راحتم، و از این دست، این روزها اما به شدت بی خانه ام، دیگر این خانه را دوست ندارم، یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر باخته ام، که در سی و دو سه سالگی حتی تعلق خاطر به چیزی به نام خانه ندارم، خانه ای از آن خودم ندارم، خانه ای که بشود گفت میخ کوبانده ام درش، و چقدر کودکانه در این سه سال اخیر زندگیم فکر کرده بوده ام این خانه ام است، و دارم حال می کنم درونش، و خستگی هایم چقدر خوب حل می شوند درش، چقدر خوش خیال بوده ام.

 درست از روزی که رفتم دانشگاه و از خانه جدا شدم، بی خانه ام، تا کنون، و زندگی در چمدان هایم شاید کمی فراخ تر شده اند گاهی، اما تا امروز در چمدان زندگی کرده ام، این آخرین چمدانم خیلی بزرگ بوده است فقط، و دلیل حس دیگرگونه ام داشتن همسر درون چمدان بوده است و بس، از تصور بی خانگی ام دردم گرفت، و حسرت آنهایی را خوردم که می توانند زندگی کنند و سکون داشته باشند، و بعضی وسایلشان را برای ابد در بیاورند از چمدان هایشان، می توانند هزار تا کمد داشته باشند و تمام چیزهایشان را دانه به دانه بچینند درونش، می توانند هر چیزی که دوست دارند به چیزهایشان اضافه کنند بی ترس اضافه بار داشتن در سفر آتی شان، می توانند دوستش داشته باشند و از تثبیت شرایط لذت ببرند، گاهی اوقات با خود فکر می کنم آنهایی که بی ترس سفر و با ایمان به ماندگاری و ثبات در مکانی زندگی می کنند چقدر خوشبختند و ما چقدر دستمان کوتاه است از برخی همیشگی های دیگران.

چهار. شماره سه مقدمه بود، که بگویم دارم جمع می کنم بروم در چمدانی دیگر، باز مسافر می شوم، بعضی رخدادهای زندگی و تبعات بعدی اش دست خود آدم نیست، و این معلق بودنم که تا مشخص شدن شرایط نهایی همسر و خودم بروم ایران یا نروم، با رخداد اخیر یک طرفه شد، و برگ برنده افتاد دست همسر، که همیشه خدا می گفت برو پیش مادرت، و نمی خواهد تنها باشی و من نگران سلامت و شرایط روحی ات هستم، این شد که تصمیم گرفتم چمدان ها را یکی کرده بروم، این وسط وسایل زندگی باید فروخته یا داده بشوند، و دست تنهایم، همه اینها مهم نیست، فقط این تغییر شرایط با اینکه بارها تصورش را کرده بودم برایم سخت است، پس از سه سال زندگی مستقل، قرار گرفتن در شرایط جدید شاید کمی تمرین بخواهد، که نداشته ام، بچه های برادر هم هستند، البته آنها سالهاست دارند با مادر زندگی می کنند، ولی بازگشت من و افزوده شدن من بهشان شرایط جدیدی است، مادر می داند چقدر حصار دورم سخت و نفوذ ناپذیر است، و با اینکه بروز نمی دهم می داند خلوت و تنهایی آرامش بخش ترین چیزی ست که در زندگی یافته ام، به همین خاطر شاید بود که پشت تلفن می گفت: " قرارداد مستأجر پایینی همین ماه سر می رسد، اگر می خواهی تنها باشی و راحت تر زندگی کنی آنرا تمدید نکنیم تو برو واحد پایین؟!"

پنج. باید از اینجا ریزاین بدهم، وسایل را بفروشم، و دنبال ویزا باشم، قصدمان بر رسیدن تا چهل برادر است، رفتنی بی بازگشت البته.

شش. هیچ نمی دانم از اینکه چند ماه مهمان مادرم خواهم بود، یکماه؟ دو ماه؟ شش ماه؟ و هیچ پلانی جز رسیدگی به مادر و بچه های برادر ندارم، خدا توانایی بدهد....