ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دوست تهرانی پیام داده که هوای تهران آنطوری است که تو عاشقش هستی!

نه که آدم شلخته و دقیقه نودی باشم، هرگز، اما انجام تمام کارهایم این دو سه روز با تاخیر مواجه می شدند و هر کاری می کردیم با برنامه ما جور در نمی آمد، قرار گذاشتیم برویم آرایشگاه خانم اسمس می دهد که خانمی کاری برایم پیش آمده و عصر بیا سالن، می خواهیم برویم آن یکی کارمان را انجام بدهیم زنگ می آید از نهاد محترمی که الساعه فلان را به فلان پست نمایید که لازم است و یا برای اخذ اقامت بچه ها قرعه به نام بنده می افتد که با آن اعصاب سر در هوا و اوضاع گیج باید فیش بانکی بگیرم و کپی بی نهایت از مدارک و عکس ها و.... 

مش موهایم مثل همه مش ها اولش یک طوری می نماید و مخصوصا" که ریشه های جلو سر هم نگرفته ولی اصلا" برایم مهم نبود و نیست.

صبح امروز در دقیقه نود توانستم بلیط قطار گیر بیاورم، اول قرار بود من یکی دو روزی قبل از همسر بروم تهران به استقبال ولی بعد از مشخص شدن اینکه چمدانم بیش از حد سنگین و راه رفتن اضافی باهاش بمنزله بلاهت تمام است از این کار صرفنظر کردیم و قرار شد من طوری به تهران برسم که از فرودگاه یا میدان راه آهن مستقیما" به فرودگاه امام خمینی بروم به استقبال، و این بعلت همیشه تاخیر داشتن و ثابت نبودن تایم پروازهای داخلی به بلیط قطار تغییر جهت داد اما آیا اصلا" بلیط قطار مگر گیر می آمد؟ نه این خیال محالی بود، به دوست زنگ زدیم و دوست به دوستش و آن دوستش به دوستی و نهایت در مرحله پنجم به شخصی که امروز خدمتش بودیم برای اخذ بلیط، و بلیطی بدستمان رسید برای ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه امشب.

و همینک همسر از مراحل چکینگ و تحویل بارش رد شده و در فرودگاه ملبورن انتظار زمان پروازش را می کشد و من منتظر ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ام که بروم راه آهن!

کاش فردا صبح هم تهران بارانی باشد....

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد***زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد2

اول بگویم که با باز کردن صفحه مدیریت و دیدن هشت نظر مربوط به پست قبلی شوکه و بسیار شادمان شدم. چرا که کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که جز دو یا سه نفر کس دیگری برای خواندنم نمی آیند!!!

دوم بگویم که امروز ویزای همسر آمد و بلافاصله بلیط رزرو نموده اند هرچند بعد آنهمه گمانه زنی و بازدید از سایت های تهیه بلیط اقتصادی تر و مناسب حال از شوق پرواز رفته اند خیلی شیک نشسته اند توی آژانس هوایی القطریه و فرموده اند می خواهم بروم دیدار همسر عزیز تر از جانم شما هم بهترین و سهل الوصول ترین و نزدیک ترین و رمانتیک ترین بلیطی که می توانید برای من معرفی کنید را در اولین فرصت به من ارائه بفرمایید و البته که این بلیط هرگز اقتصادی نبوده و نیست که بقول خودشان به شومبول پسر نداشته مان فعلا" هوای من خیلی دو نفره و خاص است و دل در سینه محکم  محکم می زند و تو بگو چه کنم که زودتر زمان بگذرد و از آنطرف خط صدای جیغ من که واااااااااااای اولین فرصت را دریافتید و باید هتل رزرو کنم و چمدان ببندم و دوباره تقویم را نگاه کنم و ورق بزنم و ببینم چه زمانی کجا هستیم و شما قطع کنید من به 118 زنگ بزنم و شماره آرایشگاهی که صد سال قبل می شناختم و از قضا خیلی عالی بودند را پیدا کنم و واویلا که همین دیروز هنگام غذا خوردن دیدم ریگی درون دهان دارم و وقتی پیدایش کرده بهش نگاه کردم دیدم قطعه ای از دندان مبارک است و آن دندان نیز وقت گیر آورده و جالب اینجاست که کاملا" در تیررس چشمان هر بیننده ای است اگر از درد احتمالی آینده و پر شدن درونش توسط غذا بگذریم و چقدر کار دارم و چقدر اضطراب دارم و گونه هایم گر گرفته اند و قلبم محکم می زند و نمی دانم اینها تاثیر این خبر است یا قرص هایی که اخیرا" می خورم.

و امروز را در سایت های هتل یابی گذراندیم و قلبمان تند میزد و واقعا" دمای بدنم بالا بود، و آخر الامر یک اتاق دو نفره رزرو کردیم و بعد رفتیم به همسر گزارش کار دادیم و ایشان که از نرخ های بعد تحریم ها و جلسات پنج بعلاوه یک بیخبر است برق از سرش پرید بخاطر قیمتها.

از آنموقع تا الآن نیز هی به خودمان رجوع می کنیم و هی می بینیم که باید دوباره لباس های خنک تابستانی مان را در بیاوریم بجای این پلوور و ژاکت تنمان کنیم. و نمی دانم واقعا" که چه حسی دارم و این اتفاق بسیار خاص است برایم و توصیه می کنم به همسرانی که هیچوقت از همدیگر دور نبوده اند به تجربه اش، که گرچه سخت گذشته اما گذشته و این حالی که من و همسر داریم را شاید هیچوقت دیگر تجربه نکنیم....




روز هجران و شب فرقت یار آخر شد***زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

گفته بودم بمحض اینکه خبری از قبولی همسر بهم برسد با چنین عنوانی پست خواهم گذاشت و اینجا را گلباران خواهم کرد، دیروز با مادر به دکتر متخصصی رجوع کرده بودیم، دکتر خان نیامده بود و ملت منتظر بودند، عکس های موبایلم را دید می زدم و اضافی ها را دیلیت می کردم، منتظر بودن روی صندلی های مطب دکتر ولو متخصص و متبحر ناراحت کننده است، دقیقا" همه را یک ساعت معطل گذاشت و با یکساعت دیرکرد آمد.

من میان حس معطلی و بیهودگی بعد از تورق عکس ها و پیام های اخیرم متوجه ذهنم شدم که دارد نگرانی نداشتن اینترنت را طی می کند و با خود می گوید،" اینترنت وای فای خوبست که سرعت دارد ولی برای مواقع بیرون باید از این اینترنت های هزار تومنی دایل کنم تا در چنین مواقعی از اخبار بی اطلاع نباشم، مثلا" الآن اگر همسر بخواهد به من اطلاع بدهد که قبولی اش آمده هی می رود اسکایپ هی می آید وایبر هی سرک می کشد توی واتس آپ و می بیند پیام ها دلیور نشده اند و زنگ می زند می بیند دایل نمی شود، خب لابد اگر قبول شده باشد بعد از اینکه فهمید نت ندارم زنگ خواهد زد، جز این نیست، خب اگر زنگ بزند تا خبر قبولی اش را به من بدهد در این فضای بسته بیمار آلود من چطور باید ابراز خوشحالی کنم، و آیا اصلا" ابراز خوشحالی خواهم کرد یا نه؟".......

اینها افکارم بودند، دقایقی بعد وقتی به تلفنم زنگ زد و بعد از اینکه گفتم بیرون هستم و نت ندارم و می بخشی بهت اطلاع ندادم تا سرگردان نشوی، گفت:" خب چرا نمی پرسی دلیل رگیولار کال مرا؟" و گفتم:" حتما" قبول شده ای و پیام گذاشته ای دلیور نشده و زنگ وایبر جواب نداده فهمیده ای بیرونم زنگ زده ای، غیر این است؟" و گفت بله امروز بهم زنگ زدند که قبولی ات آمد و زین پس پرمننت رزیدنت بشمار می آیی!

و اینگونه شد که همسر پس از یکسال و سه ماه و بیست و دو روز به نتیجه رسید و بهش جواب دادند، بیش از خودم برای او خوشحال شدم که صبوری هایش نتیجه داد و علیرغم ناامیدی های اخیرمان به جواب رسیدیم.

همسر بدنبال ویزای ایران است و بزودی برای یکماه به ایران می آید، و من نمی دانم اینجای زندگی چه رنگی ام، فقط دوستش دارم و نه بی صبرانه که خیلی بالغ منتظرش هستم، و فکر می کنم اصلا" خیلی هم باحال است که یکسال و سه ماه و بیست و سه روز از زندگی مان گذشته در دوری از هم، و خیلی هم هیجان انگیز است وصل دوباره، و خیلی هم شیک و باکلاس است که من تنهایی بروم تهران به استقبالش و به هیچ کس تاریخ وقعی آمدنش را نگوییم و برویم برای خودمان گم و گور شویم یکی دو هفته بعد برگردیم و طوری وانمود کنیم که تازه آمده است و دو هفته بماند بعد برگردد!

هیچکس نمی فهمد حسم را...


ضمنا" بامبوها رو به بهبودند!

صدایم می کند که عمه، یک صد افغانیگی داخل جیب کیفی بود که به من دادید، سراسیمه وارد اتاق می شوم، امکانش کم بود که من داخل کیفم پول یا کاغذ یا دستمال و آدامسی بی سرپناه و سرگردان رها کنم، همانطور که صد افغانی را با دستانم لمس می کنم ذهنم می رود کابل، این صد افغانی بوی زندگیم را می دهد، بوی خرید به افغانی، بوی کوته سنگی را وقتی سراسیمه خریدهایم را می کردم و یک چشمم به موتر و راننده مان بود که او هم مشغول امور شخصی اش باشد تا منتی بر سرم نباشد بخاطر توقف، بوی گاری های پل سوخته، شاید با پانصد افغانی ام آلو خریده بوده ام و گوجه فرنگی و خیار و این صد افغانی جزئی از مابقی پولم بوده است، آقا یک کیلو خ، ببخشید بادرنگ لطفا"، شاید از قصابی گوشت خریده بوده ام، کیلویی چند بود؟ قورمه ای کیلویی سیصد و پنجاه، زیر پل کوته سنگی ارزانتر می داد ولی راننده هیچوقت از آنجا رد نمی شد و اگر رد می شد می گفت گوشت از اینها نخرید مردار است، خدا می داند اینها چه قسم حیوان را سر می برند، حلال است؟ حرام است؟ بیایید از دشت برچی خودمان بخرید ولی من اگر دست می داد می خریدم چون همیشه نسبت به گوشتهای برچی تازه تر بود...

صد افغانی بوی زندگی کابلم را می داد، دلم رفت توی سوپر مارکت ولیعصر، شیرینی فروشی ارگ، سوپر فامیلی و اقلامی که معمولا" توسط من خریداری می شد، حواسم رفت به کلی فروشی صداقت مهتاب قلعه برچی، و الآن که دارم می نویسم اسمش یادم رفته بود، براستی دلم تنگ شده است، برای زندگی تکراری کارمندی ام، دست هایم بوی گوشت می دهند، کباب ماهی تابه ای درست کرده ام، دانه دانه در دستم گردش کرده و گذاشته ام درون تابه با روغن داغ، و دستانم بو گرفته اند، این هم به نوعی بوی زندگی ست، ذهنم کمی تا حدودی جمع شده است از افکار مختلف، از اضطراب و دلواپسی، ولی هنوز ثابت نیست، امروز که با همسر گپ می زدم یکهو زد زیر گریه، اینجور وقت ها نمی دانم چه باید کرد، کاملا" بر عکس شده ایم، هفت هشت ماه نخست من میان صحبت ها پقی می زدم زیر گریه، یا اصلا" زنگ می زدم که گریه کنم، آنهم های های، و او سعی می کرد آرامم کند حالا که یکسال و سه ماه و شانزده روز از رفتن می گذرد او بی طاقت شده، دل نازک، و حساس و نیازمند، و من باید نقش او را بگیرم.

دیروز به خودم آمدم دیدم چهارمین سالگرد عقدمان را پاک فراموش کرده ام، و خاطره هجدهم مرداد 1389 مان را به هم متذکر نشده ایم، البته همسر که اکثر اوقات تاریخ های عقد و عروسی مان را فراموش می کند، ولی اینبار من هم فراموش کردم، تازه یادم بود که با خودم قرار گذاشته بودم از هجده مرداد که تاریخ عقدمان است تا 22 شهریور که تاریخ عروسی مان است فقط درباره خودمان بنویسم و از روند ازدواج و آشنایی و مراسم ها بگویم ولی هی تأخیر انداختم، آنقدر که حتی یادم رفت هجدهم را لااقل چیزی بنویسم و یا میان مکالمات تلفنی به همسر یادآور بشوم!


من اما اگر بچه ام زشت باشد به حتم خواهم گفت به من رفته است!

1. حجامت نمودیم و اینک پس از سه روز، صورت سرخ و سفیدی از آن خود داریم، و بر اساس روایات نقل است که این فصل که ماه دوم بهار باشد بهترین ایام را برای حجامت دارد و هر آنکس که می خواهد خود را از بسیاری بلایا و امراض و ناخوشی های جسمی و حتی روحی مبرا کند سالی دو بار در این ایام و به فاصله دو هفته حجامت نماید، ما را که در ابتدای امر و مخصوصا" زمانی که تیغ جراحی بر پوست پشتمان میخورد خوش نیامد اما بعدش حسی سکر آور دست داد و اینک که بعد سه روز این رو و نشاطش را می بینیم سخت برآنیم که حتما" سر دو هفته تکرارش نماییم و سال های دگر نیز!

2. کمی خاله زنکی؛ ما یک فامیل نزدیکی(مذکر) داریم که در جمال و ایضا" کمال بسیار خاص و ناب بوده و هستند، مخصوصا" جمال و استایل و برند پوشی شان از دور جیغ می زند، و در مقابل همسرشان بر اساس معیارهای زیبایی ای که نزد امثال من است زیبا انگاشته نمیشود هر چند زشت هم نیستند! ایشان دو دختر دارند یکی از یکی زیباتر، اولی درواقع خودش هست، یعنی انگار دخترانه پدر است و تنها بهره اش از مادر پوست سفیدش می باشد، دومی اما سبزه و بانمک است، و باتفاوت هایی او هم شبیه فامیل نزدیک! این وسط همه متاسفانه بعلت قانون نانوشته افغانها، سفید پوست را چنان بسان پرنسس زیبا می انگارند و لیلی به لالایش می گذارند که زیباست، که گویی دومی جوجه اردک زشت است، کاری به دیگران نداریم، با این اعتقاد علنی ملت بخاطر زیبایی اولی و زشتی(!) دومی، دیشب دومی را گفتیم تو شبیه به چه کسی هستی؟ و ایشان سریع الجواب فرمودند من شبیه مادرم هستم و دیگری شبیه پدرم است!!!!! و اینرا همه می گویند و مادرم هم میگوید، و جالب اینجاست بدانید مادرشان نیز همان اعتقاد زیبایی اولی و زشتی(!) دومی را دارند و جالب اینجاست که نقل است طی خاطراتی که از زایمانش تعریف می کرده گفته در اثر دپرشن زایمان دومی را چون زشت و سیاه(!) بود هرگز نمی توانستم بپذیرم و مشکل روحی داشتم...

 یعنی داشتم آتش می گرفتم، ولی سعی کردم با نرمی بهش بگویم تو کپی برابر با اصل پدرت هستی و دومی تلفیقی از پدر و عمه هایت است! 

3. عاشقانه ای نرم؛ چهار سال پیش در چنین روزهایی کابل بودم، بخاطر تحقیق میدانی و کار روی پایان نامه ام رفته بودم، ولی در کنارش بعد تقریبا" دو سال برگشته بودم هوایی تازه کنم، دوستانم را ببینم، هوایی را که از آن خودم است دلتنگ بودم، و در آن هوای بارانیِ اردیبهشت شاید رمقی برگیرم و ره توشه سفری دیگر کنم، از بعد از گرفتن ماسترم بی اطلاع بودم، نمی دانستم تا چند ماه دیگر که تزم را دفاع خواهم کرد و پاسپورت تحصیلی ام خروجی قطعی می خورد چه خواهم کرد؟ به وطنم بر خواهم گشت؟ و برای بار اول در زندگیم بعدش را نمی دانستم!

و در همان روزهای سردرگمی بود که همسر را که پنج سال بود ندیده بودم، دیدم، حتی شاید باید بگویم دیدنش هم در پروگرامم بود، و طی آخرین صحبت های یاهو مسنجری که در آن زمان رواج بود بهش قول داده بودم در اولین فرصتی که دست داد دیدار را بر او میسر کنم! و آن شد که این شد!

 درست در این روزهای اردیبهشت 1389 بود که در یک مهمانی ویژه که دوستان ویژه برایم گرفته بودند همدیگر را دیدیم، و برای بار نخست بود که نمی توانستم در آن جمع بسیار صمیمی بلند بلند حرف بزنم و سر بسرش بگذارم، و برای بار نخست بود که در برابرش سر به زیر و خموش نشسته بودم  و او نیز بعد گذشت این پنج سال خیلی متفاوت شده بود، و برای بار نخست از من دلگیر بود و دلگیری اش را به زبان آورد که "اگر به لطف فلانی اینجا مهمان نبودم قرار بود برگردید و به من نگویید؟" و پشت بندش قراری برای فردایش گذاشته شد و نیک می دانستم و می دانست که این حُجب و سکوت از به صدا در آمدن زنگی در گوش من است که او سالهاست دارد می نوازد و من نمی شنیدم....

4. قصد دارم بشکل مفصل از جریان ازدواجمان و خاطرات و دستنوشته ها و آنچه بین ما روی داد و تصمیم گیری مان بنویسم، یادآوری شان برای خودم سرشار از حس رضایت و آرامشم می کند.