ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

یکسالگی

امروز سه ماه می 2014 است، و یکسال گذشته است از روزی که همسر از خانه رفت، چقدر شفاف بیادم مانده آن صبح جمعه را که ما مبهوت بیدار شدیم و مبهوت به هم نگریستیم و چیزی بیخ گلویمان گیر کرده بود و نمی توانستیم حرفی بزنیم، خیره خیره همانطور دراز کش به هم نگاه کردیم، درست مثل لحظه آخری که می گویند برگه های سوال را از جلو پایتان بردارید، امتحان شروع است، یک آن آدم به خودش می آید که ایکاش بیشتر خوانده بودم، اگر فلان سوال بیاید بیاد ندارم، اگر توضیحی از آن مبحث سخت خواسته باشند نمره نمی گیرم و....، و چه سخت و غمگین فشرده شدم میان بازوانش، و چه داغ و بی امان و بیصدا بودند اشکهایش و چه سخت لحظاتی بود!!!!!

باورش برایم سخت است، که یکسال که چهار فصل را در خود جای می دهد، با او نبوده ام، من خوابیده ام و او ساعتی بعد بیدار شده، من زمستان را روی شیشه "ها "کرده ام و او از گرمای تابستان به خنکای کولر پناهنده بوده، من باران داشته ام و او پا بر زمین تفتیده گذاشته...

آرزو کرده بودیم تا یکسالگی همه داستانها ختم بخیر شده باشد، ولی هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، البته اتفاقات بسیاری پیرامونمان رخ داده، من ترک وطن کرده و اینجایم، کنار مادرم و بچه ها، گاهی اوقات فکر می کنم مگر چند سال دیگر عنوان جوان بر ما صدق می کند؟ و آیا این هجرت چیزی به نفع بشریت خواهد بود؟ وقتی من در تمام این یکسال هر روز بیش از پیش به این امر واقف شده ام که دنیا همه هیچ است و کار دنیا همه هیچ، که بیش از تمام عمرم پی برده ام که خیلی پیر شده ام برای زندگی، که هرگز زندگی نکرده ام، که هرگز شاد نبوده ام، و آیا شادمانی در سرزمینی دیگر به رگهای من تزریق خواهد شد؟ و آیا در من رمق شاد بودن هست؟ و اصلا" پتانسیل شاد زیستن و سالم بودن را دارا هستم؟

شاید اینها اراجیف یک زن افسرده باشند، که از مرور دست نوشته های سالهای اخیر زندگی اش به روحش چیره شده، شاید از این هوای بهاری ست، شاید از دوری ست، و شاید آنقدرها که فکر می کرد قوی نیست و درست در یکسالگی دوری از همسر فهمیده، و شاید آنقدر حضور نزدیک به سه سال همسر در زندگیش تسلی بخش و پررنگ بوده که تنها یکسال نبودنش باز به رخش کشیده که چقدر غمگین بوده است در تمام لحظات زندگی اش.........

و شاید باری ست که از حس بلوغ بر من حاکم می شود.

نمی خواستم اینطوری بنویسم، اینطوری شد، دست من نبود، این روزها میان بادهای خلسه آور بهاری سخت گیجم، و درست نمی دانم با تر شدن زیر کدام باران خوب خواهم شد.

پ ن: نوشته هایم را در سال 1385 زیر باران در آتش سوزاندم، از 1385 تا 1389 و زمان ظهور همسر در زندگیم و پس از آن را دارم، دنیا دنیا فاصله است میان منِ قبل از اردیبهشت 1389 و پس از آن، تمام دردهای قبل از ظهور هنوز هستند، فقط با حضورش کمرنگ و گاها" بی رنگ شده بودند، این یکسال دوری و ناتوانی در برون ریختن مویه ها روی شانه هایش زخمی ام کرده است ............



از همه جا و هیچ جا


یک. آن یکی بخش که بودم به حد "خود سالار بینی" رسیده بودم تقریبا"، دو سال و هفت هشت ماه از استخدامم گذشته بود و یک نفر بعد من آمده بود و از آنجا که من نسبت به او کهنه کار تر بودم خودش قوت قلبم می شد، مثل دوران دانشجویی که همینطور که سال های تحصیلی ات بالاتر می روند شیر و شیرتر می شوی و اصلا" نگاهت فرق می کند، و گاها" هم بدت نمی آید با نگاه های ریز بینانه ات دل سال اولی ها را از حسرت و حسادت آب کنی، صرفا" بخاطر بلدتر بودنت، اینجا هم همین شده، لهجه شان باید در گوشم بنشیند، تیک هایشان، اکت و رفتارهایشان، کم هم نیستند، چهار نفر از روبرو تسخیرم کرده اند، لهجه پشت تلفنم را نمی توانم تغییر بدهم، از خانه و دوستان که زنگ می آید گوش هایشان تیز می شود تا بیشتر ایرانی گفتنم را بشنوند، صبح به صبح که با احتیاط پالتویم را در می آورم و در کمدم می گذارم می ترسم یک وقتی زیرش چیز عجیب غریبی نپوشیده باشم که بنظرشان تازه و متفاوت تر از همکار دیگر دختر باشد، اصلا" امروز فکر می کردم چاق تر و برجسته تر شده ام، چیزی که در آن دفتر سابق هیچ فکرم را مشغول نمی کرد، از آنطرف دختر عشوه ناک، که متولد و بزرگ شده پاکستان است هم شاید بخاطر حضور من بیشتر حرف می زند، نمی دانم شاید از اول اینطور بوده، و شاید من فکر می کنم بخاطر حضور منِ ایرانیگک( لقبی که به افغان های بازگشته از مهاجرت در ایران می دهند)، است که میان جملاتش نیمه اردو نیمه انگلیسی مخلوط می کند و بعضا" هم می ماند معادل فارسی یک کلمه چیست و از من می پرسد، " بله، مه ای فیلمه دَ اسلام آباد دیدم، بسیار بورینگ است، مگر دیو تو ایندیَن اند پاکستانیز دیپلی اینترستز ابوت موویز لایک دت، بسیار فروش کده، میگن تابحال اِیت میلیون دالرز ره فروش رفته، مه به بسیار گود فیلینگ به دیدنش رفتم مگر بسیار دیس اپوئینتد برگشتم....."

بنده داخل نمودن لغات انگلیسی را در حد مسائل کاری و برخی اصطلاحات اداری در این دفتر قابل قبول می دانم، ولی خیلی مضحک و مزخرف است بخواهی از یک داستان یا خاطره اینطوری تعریف کنی، و مانده ام این کجایش کلاس دارد، و مانده ام این خانم با مادر و خواهرش چگونه حرف می زند، و واقعا" بعید نمی دانم که در خانه هم اینگونه گپ زده گپ زده شاید می خواهد بگوید خیلی درگیر کار و لسان های خارجی است و این چند زبانه شدنش را نمی تواند شب ها تنظیم کند!

دو. همکار گوشه ای سمت چپ تمام بعد از ظهر ها را می خوابد.

سه. دیروز میز توالت را از اتاق خواب آوردیم داخل هال، چون تجربه بهم ثابت کرده است کم کم وقت کپک زدن تخت و میز و کمدهاست، بر اثر جابجا کردنش یک تغییر کوچک در هال آمد، صمیمی تر شد، یاد هر بار تغییر دکور خانه ام افتادم و ذوقی که بعدش نصیبم می شد، و رفتم گوشه هال ایستادم و تمامش را برای بار هزارم از نظر گذراندم، چقدر دوست داشتنی بوده این خانه برایم، با همه سختی هایی که از زمانه نصیبمان می شد و یا سردی زمستان ها، یا آلودگی هوا و همه چیزهای اندوهبار دیگر، این خانه گوشه امنی بوده برایمان، و ازش تا امروز خیلی راضی بوده ام، گرچه مشکلات خودش را هم داشته، ولی دوست داشتنی و دنج هم بوده است، دیدم دلم برایش تنگ می شود حتما"، و دیدم از الآن دلم برایش تنگ شده است اصلا"، از خلوتی که مخصوص خودم بوده است.

چهار. این سه هفته اخیر زندگیم قبل از ایران رفتن، سخت نیازمند یافتن خودم هستم، می خواهم بروم داخل خودم، خودم را بررسی کنم، بریزم روی میز، بعد دانه به دانه پازل های خودم را کنار هم بچینم، اشتباهی ها را دور بریزم، پازل هایی که گم شده بودند بعد بجایشان هر آت و آشغالی را گذاشته ام تا از هم وا نروم را با اصلی شان جابجا کنم، خودم را بشناسم، و تمام توانم را یکجا جمع کنم تا آنی باشم که می خواهم، من رسالت سنگینی بر دوش دارم، و رسالتم این خواهد بود که نگذارم امید در دل های جوان برادرزاده هایم بخشکد، نباید بگذارم امید و تکیه ای که به من کرده اند، و بتی که از من ساخته اند، و ارزشی که بر ساغرِ ذهنشان بار شده است را باد با خود ببرد، من با تمام کم بودن هایم و لرزان بودن ها و پایین بودن هایم از دید خودم، برای اکثر اعضای خانواده ام خیلی ام، بهم نگاه می کنند، بهم امید دارند، بهم اعتماد کرده اند، من را ستونی می دانند که می شود بهش تکیه کرد. این سه هفته باید با خودم تمرین کنم که متعلق به خود تنهایم نیستم و در قبال کسانی هم که به خودم امیدوار و علاقه مند کرده ام هم مسئولم، من چون انسان و اجتماعی هستم در برابر جامعه کوچکی که در انتظارمند مسئولم و حق ندارم پایه های اعتقاد آنها به خودم را لرزان کنم.

پنج. همیشه آخر مکالماتتان بهش بگویید: "مراقب خودت باش"، همین یک جمله یک شاهنامه سخن درون خود دارد.

پ ن: نمی دانم همسر پاداش کدام کار نیک من در زندگی بوده است؟ گاهی می ترسم از اینکه به اندازه من خوشبخت نباشد.

 

 

از دوری...


دوری خر است، و خیلی بد است، و باعث می شود خیلی وقت ها فکر کنی شاید نتوانی تاب بیاوری، خیلی وقت ها فکر کنی که چه؟ و زندگی چه مزخرف است، و اندوه چه بی پایان است، و خیلی وقت ها چون دیده نمی شوی، دانسته هم نمی شوی، حرف زدن و شنیده شدن بدون دیده شدن مزخرف می نماید، بغض های پشت تلفنی و بیرون ریختنش مسکِّن نیستند، بیادت می آید که چه بسیار غروب ها که تا به خانه می آمدی مثل یک بچه دبستانی بغضت را می شکستی، و های های گریه می کردی، بعد به این می اندیشی اینهمه نبودن را تا کجا تاب خواهی آورد؟ اینهمه بغل نشدن؟ اینهمه نوازش نشدن هنگام های گریه؟

دوری خر است، و باعث می شود فکر کنی از این راه دور ارزش ندارد خیلی وقت ها خیلی چیزها گفته شود، که باعث می شود خیلی از حرف ها ناگفته بماند، دوری خر است چون زمانی که تو می خواهی با او حرف بزنی او در خواب است، و الآن هفت ماه و بیست روز است که شب ها با او حرف نزده ای، و اینکه شب ها با کسی که نیمه تو است حرف نزنی خیلی بد است، اینکه درست در لحظاتی که دوست داشته ای شنیده شوی حرف نزده باشی وحشتناک است، و اینکه چون راه دور است از توصیف و توجیه خیلی چیزها سر باز بزنی خوب نیست.

دوری خر است مخصوصا" وقتی یلدا بیاید و یلدا با تولد او همراه باشد و او نباشد و تنها باشی و تنها کاری که از دستت بیاید یک دقیقه بیشتر خوابیدن باشد و بس، و حتی وقتی خواسته بودی تبریکی بگویی بهش از بی خیالی اش دلت درد بگیرد و چون دور بوده ای این درد عمیق تر شود و حمل بر بی توجهی بکنی و بروی فلسفه ببافی که آیا اصلا" تو برای زیستن و زندگی کردن خلق شده ای یا برای سیاه بودن و سیاه کردن؟ که آیا تو هم می توانی سهمی از زندگی داشته باشی و اگر آری چه وقت؟

دوری خر است چرا که با یک آدم افسرده و عصبی کاری می کند که هیچ چیز نمی کند، شکننده ا ت می کند، مشکل داشته و نداشته ات را ضرب صد می کند و می اندازد بین گلویت، اسمش بغض است.

پ ن: می خواستم برای تولد همسفر چیزی بنویسم، نشد، خواستم پشت تلفن چیزی بگویم، نشد، حالم بد بود، هست....

 

بیش ازین دگر مرا مزن، می زنی بزن، سخن بزن!

هیچوقت فکر نکنید که دیگران باید فکر شما را بخوانند و بدانند و از فرسنگ ها دورتر و دورتر شما را و احساس تان را بدون به زبان رانده شدن درک کنند، هیچوقت فکر نکنید اگر به کسی گفتید دلتنگش هستید و روزتان به سختی گذشته است و خیلی غمگین و دپرس بوده اید آنهم بخاطر کسی، کار بدی کرده اید، و نباید اینها را بگویید، هیچوقت فکر نکنید با گفتن اینگونه حرف ها طرف تان حالش خراب می شود و دلتنگی اش مضاعف می گردد، شاید حتی اگر اینها را بشنود خیلی هم خوشحال شود، نه از سنگدلی، نه، بل از اینکه می بیند درست در روزی که بیش از هر روزی دلتنگتان بوده است، دل شما هم برایش می تپیده و برایش سخت می گذشته، و درست در روزی که داشته با خود فکر می کرده طرفش چقدر بی خیال است که توانسته 24 ساعت تمام با او حرفی نزده باشد.

از کجا باید بفهمد و بداند آنقدر حالت گرفته بوده است در آن بعد از ظهر یکشنبه ای شما و بقول خودت معادل غروب جمعه ما، که نخواسته ای اصلا" زنگی بزنی، از ترس انتقال دادن دلتنگی به اینسوی خط!

من برعکسم، دلتنگی که به سراغم آمد باید ابراز کنم، می خواهم جیغ بکشم و گریه کنم و ابراز وجود، و تا ابرازش نکنم دلم آرام نمی شود، باید دلتنگی ام شنیده شود، از جنس دلتنگی ام حرف بزنم، از نوعیتش، که مثلا" چقدر نسبت به دلتنگی های گذشته فرق دارد، و بپرسم غروب های پاییزی جمعه ای یخزده مان چه شباهتی با غروب های یکشنبه های بی من در اوایل بهار آن دیار دارد؟؟؟

من دوست دارم بگویم و بشنوم، و همینطور که می گویم این حق را به طرف مقابل هم می دهم برای ابراز درونش، و به نظرم این تقابل بسیار دوست داشتنی و زیباست.

پ ن: من آدم حبس گریه و ابلهی هستم که در تمام عمرم یاد نگرفته ام چگونه می توان با نزدیکانم، کسانی مثل مادر و خواهر و برادر ارتباط عاطفی درست برقرار کرد و چگونه می توان حبس گریه نبود و حرف هایی که دوست داشت زد، اما عجبا که این خصلتم در رابطه با جناب همسر خان صد و هشتاد درجه به نفعشان می چرخد، و فی الواقع ایشان تنها کسی اند که من هیچ حرفی برای نگفتن و هیچ احساسی برای ابراز نکردن برایش ندارم، حالا خود قضاوت بنمایید، می شنوند حتما"!

بی تو بودن را برای........


پیازها که همیشه توسط شما رنده می شد اشکم را در می آورند، سبزی های پاک شده توسط برادر طعم انگشتان شما را نمی دهد، کیوی ترش تر از همیشه است وقتی خودم پوستش بکنم، و انارها زهر هلاهل می شوند در گلویم.

 هنگام سرخ کردن دانه به دانه کباب ها، بیاد شما می افتم، و بیاد خودم که حتی الامکان از پختن غذاهای سرخ کردنی  بخاطر سختی اش و تنفرم از پریدن روغن داغ بر دستانم و روغن اندود شدن فضا و جامه ام، فرار می کردم،

با آه و ناله خواهر و به تبعش همنوایی برادر از سردی خزان در خانه ام که با ایجاد ساختمان تازه اعمار بغلی سردتر هم شده است، بیاد خودمان می افتم که خزان و زمستان دو سال پیش را در این خانه تازه تأسیس سرد یخی سیمانی چگونه سپری کرده بوده ایم، و جیک نزده و هیچ ناله ای از ما برنخاست(تو از غم بی کسی و من از غم تو)، و آنقدر ناشی و رو دربایستی دار بودیم با همدیگر که نمی دانستیم برای نگهداشتن گرما در خانه و جلوگیری از نفوذ سردی به خانه چه کارهایی باید بکنیم تا نلرزیم،

تو بروی و نباشی و من مهمان دار شوم، بشود که بجای در تنهایی ها به فکر فرو رفتن، اندکی بیشتر بیندیشم از اینکه چه شده ام، چقدر ملاحظه گر، چقدر صبور، چقدر قانع، و از سوی دیگر چقدر بی اعصاب در برخورد و تعامل با دیگران، و چقدر ناتوان در شناخت و هضم و درک دیگران، و تو چه جایگاهی داری در زندگیم، و چقدر خوب شد که با تو أم، و گذشته تو و سابقه زندگی تو و روند تکامل تو کاملا" هم مسیر و هم داستان مسیرهای من است در گذشته، گذشته ای که حتی برادر و خواهرم از آن بی خبرند، و ندیده و نچشیده اند، این است که به تو وابسته تر و نزدیکتر و عمیق تر و همیشگی تر از اینها می اندیشم، و گریه هایم را راه بیرون رفتنی نیست جز با شنیده شدنشان از آنسوی اقیانوس ها توسط تو، این است که با اینها می خندم، با تو می گریم، یکی گفته بود با همه می شود خندید، اما با افراد خیلی کمی می شود گریست،

شاید برای برادر و خواهر خواننده این سخن درشت آید، ولی اقیانوس و مرز بین من و آنها مرا از آنها دور و دورتر ساخته نا خواسته، و نمی فهمم شان، و از این داستان ناراحت نیستم/هستم، بالاخره هر کسی بلوغش را در جایی بدست می آورد،

من کارمندی ام که یازده سال است جامه کارمندی بر تن هر صبح به استقبال روزی پر آشوب رفته و شامگاهان تن و جان  خسته ام را به خانه آورده ام، این وسط و ماقبل این تاریخ در تمام طول دوران تحصیلی ام سحرخیز ترین و صبحانه خورترین فرد بوده ام، من کلا" سر تسلیم فرود آورترین فرد خانواده ام به آنچه باید بکنم بوده ام، و سختگیر ترین فرد در نکردن کارهایی که نباید. این وسط به خود حق می دهم تا همین حد سختگیر و منضبط و آتشی باشم در قوانینی که در چارچوب اختیارات و حکمروایی من حاکم اند!