ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

سلطان قلبم!


همسر به کلاس گیتار می رود، از خیلی وقت ها پیش دوست داشته گیتار بنوازد، حالا دارد یاد می گیرد، دیروز داشتیم پشت تلفن صحبت می کردیم از روند یادگیری اش، گفت داریم نوت ها را یاد می گیریم، اول الفبایش هستیم، انگار داریم یک زبان دیگر یاد می گیریم، من بعدش گفتم خب پس هنوز تا یادگیری آهنگ ها خیلی فاصله دارید؟ سریع یاد بگیر بنوازی و همزمان برای من بخوانی، گفت، دوست داری چه آهنگی را اول یاد بگیرم و برایت اجرا کنم؟، همزمان با پرسیدن او من در ذهنم صدای احمد ظاهر بود که می گفت: یک دل میگه برم، برم، یک دلم میگه نرم نرم.....، همسر جان پشت بند سوالش منتظر پاسخ من نشد و تو گویی صدای درون مرا شنیده باشد گفت، سلطان قلبم را یاد بگیرم چطوره؟ و بلافاصله خواند برایم: یک دل میگه برم برم یک دلم میگه نرم نرم...........

شما باشید با این تله پاتی عاشقانه چه می کنید؟ البته از راه دور..........

پ ن: ترانه مذکور در ایران با صدای عارف و در افغانستان با صدای احمد ظاهر معروف شده است، احمد ظاهر از هنرمندان هم دوره عارف بوده است و خیلی از ترانه های خوانده شده توسط خوانندگان آن زمان بین افغان ها و ایرانی ها در رفت و آمد بوده اند!

تو که چشمات خیلی قشنگه!


فردا دومین سالگرد ازدواج ماست، و با یکماه و دو سه روز تأخیر، سومین سالگرد یکی شدنمان(نامزدی)، صبح فردا ادامه شبی ست که تا صلاة صبح با برادر نشسته بودیم و نمی دانستیم از چه بگوییم، و خواب از سرمان ربوده شده بود، و حال خاصی داشتم، و مادر خوابیده بود، آرام کنارش دراز کشیدم و ساعت را برای هفت صبح کوک کردم، ولی زودتر از صدای زنگ بیدار شدم، صبح عروسی ام بود.

نیازی به تصمیم گیری نبود اصلا"، از صبح بی استرس و شادمان می چرخیدم دور همه، بجای چرخش آنها دور من، دایی آمده بود، خواهر آمده بود، همه خوابزده، اما با آدرنالین بالا، از هیجان های مثبت دیدارهایمان، می رقصیدم اول صبحی! و لبخند از لبانم محو نبود، همسر جان تمام کارهای آنروز را روی یک برگ مقوا نوشته و نصب العین داشت، خط کشی کرده و تایم و مسئول امر و هزینه و ملاحظات زده بود، مثلا" یکی از بندهایش گوسفند بود، مسئول کارهایش آقای ایکس به همراهی ایگریگ، هزینه فلان مبلغ، ملاحظات، شماره تلفن قصاب مربوطه که باید به مسئولین امر میداد، یک بند تور و لباس عروس بود، مسئول خواهر شوهر بود، هزینه فلان مبلغ و ملاحظات، قبض مشتری از ساغر گرفته و به خواهر شوهر تحویل شود.

ذوق کرده بودم از اینهمه نظم و ترتیب همسر جان و مقوا را به همه نشان داده افتخار می کردم، فقط حیف نمی دانم چه کسی به سرقت بردش که بعد مجلس هر چه دنبالش گشتیم نیافتیم، برگه ارزشمندی بود.

من، دریایی همیشه متلاطم و سختگیرم، دریایی همیشه طوفانی، نا آرام و جوشی، درگیر اضطراب های پیدا و پنهان، با های و هوی زیاد، در خوشی و ناخوشی، باید بریزم بیرون خودم را، و وقتی نتوانم مریض می شوم، و همسر، تنها کسی است که می تواند از مسافت دور و نزدیک با یک کلمه اش یک دنیا آرامم کند، و این چیزی نیست که بعد از رفتنش بر من آشکار شده باشد، فهمیده بودم، که ساحل آرامش من است، که متین و آرام است، ساده و شفاف، و چقدر روان و جاری زندگی می کند، و من شاید تنها جاده خاکی مسیر زندگیش هستم، جاده ای که تازه در ابتدای راهش هستیم، و تمام تلاشم ریختن بذرهایی از زندگی ست و سبز زیستن.

دوستت دارم مرد چشم عسلی من!...............

 

 

 

مردها خَرَند!

یکبار فقط رخ داده بود که همزمان که داشتیم در جمع مهمان های مان غذا را صرف می کردیم همسر محترم دهانش را به گوش من نزدیک کرده و از سفت ماندن گوشت های قورمه سبزی زیبایم ایراد گرفت، یعنی بدون توجه به آنهمه زحمت و تلاشی که همسر کارمندش به خرج داده بود و بدون توجه به مکان و زمان و همزمان با بَه بَه و چَه چَه دوستانی که دور سفره بودند از اینکه چه رنگ و لعاب خوبی دارد قورمه ام، و چه خوب در آمده ته چینم و چه زیبا تزئین شده سالاد فصلم و سبزی هایم چقدر خوش طعم هستند و غیره، همسرت بیاید بجای تعریف و تشکر در گوشت بگوید گوشت ها سفت هستند، و جالب است که سفت مانده اند را به صفت" مثل همیشه" هم مزین بنمایند، هیچ دیگر، آنچه در دهان داشتم به زهر هلاهل تبدیل و از سر تا پایم را آتش خشم فرا گرفت و تنها کاری که کردم نگه داشتن مشاجرات درونم تا ختم مجلس بود، بیاد خواهرم افتادم که یکبار طی مصاحبت های خواهرانه بهم گفت همسرش هرگز از غذاهایش تعریف نمی کند و هیچوقت مخصوصا" جلو دیگران هیچ تشکر و قدردانی ای از دستپختش نمی کند، و استدلالش هم این است که شما کدبانویی و همیشه دستپختت عالیست و اینرا همه می دانند و لزومی به تعریف هر باره من نیست و اینرا باور دارم که عالی هستی و خلاص، و این خواهر را رنج می داد، من هم درآن لحظه همان حس را داشتم کمی شدیدتر البته، و بعد از رفتن مهمان ها هم قهر کردم و خب بقیه ماجرا.....

ما به بلوغ خوبی در ارتباطمان رسیدیم، هم من و هم همسر به برخی ظرافت های رفتاری در روابطمان پی بردیم و برای هر چیز زمان و شرایط را متذکر شدیم و به کلی گویی و بی منظوری مردان در بیانشان و به نکته سنجی و جزئی بینی زنان در زندگی پی بردیم، ایشان دانسته شدند که در هر شرایطی همسران هستند که باید اولین و بهترین تشکر و تعریف ها را از همسران شان به خرج دهند و همسران هستند که نقاط قوت همدیگر را پررنگ و نقاط ضعف همدیگر را محو می کنند، این روابط زمانی که هر دو همسر کارمند باشند و در بیرون از منزل مشغول به کار، پیچیدگی بیشتری به خود می گیرد، که خوشبختانه همسر بنده اینرا خوب می دانست، چرا که سالها با منِ کارمند آشنا بود و همزمان خیلی از زنان همکار و دوست دیگر را به چشم خود می دید، در محیط کار زندگی کرده بود و به شرایط آگاه بود، و درواقع نقش همسری من را در قالب نقش تثبیت شده دیگری به نام کارمندی پذیرفته و درک کرده بود، راضی بودیم از این پذیرفتن و پذیرفته شدن، برنامه و پلان هایمان با توجه به تأثیرگذاریشان روی قدرت جسمی و توانایی هایمان تنظیم می شد، یعنی مثلا" می دانستیم آشپزی سنگین در طول هفته برای زن و مرد کارمند سخت است و بهتر است در طول هفته غذاهای سبک و حاضری و یکی دو بار از بیرون اکتفا کنیم و مهمانی رفتن و آمدن هایمان هم بر اساس آخر هفته تنظیم بود، خب اینها چیزهایی اند که هر دو زوجی بعد از ازدواج و آهسته آهسته باید بیاموزند و از هر اتفاقی درس بگیرند.

حالا بعد عمری سفید کردن مو در زندگی زناشویی و تثبیت و تحکیم انتظارها و خواسته هایت از زندگی و درک شدن از جانب هم خانه، دیشب وقتی خسته از کار بازگشته و بعد از پذیرایی از یک مهمان نچسب مزخرف، مستقیم به آشپزخانه شده و چند کیلو گوشت را خرد و بسته بندی و فریز کرده ام و همزمان خورشت قیمه و پلو درست کرده و سالادی مهیا نموده ام، و برادر محترم را به میز شام فراخوانده ام، علیرغم ادعای گرسنه بودن در حد افعی که همان باعث شده بود با وجود اینکه دیشب خوب نخوابیده و تنم مور مور بود، و همزمان فشارم افتاده و از خستگی و کلافگی یک موضوع دیگر برآشفته وار آشپزی کرده بودم، اولش به سفت بودن لپه ها اشاره کرد و بعد با حالتی حاکی از بی میلی اش نسبت به غذا گفت: از گوشت های تازه ای که من گرفتم استفاده کردی؟ -بله،- پس چرا اصلا" خوشمزه نیست، اصلا" درواقع هیچ مزه ای نمی دهد.......................................

حالم خوش نبود، یعنی رمقی نداشتم در آن ساعت 10:30 شب که هیچ حرفی بزنم، فقط در دلم به این نکته رهنمون شدم که مردها خیلی خَرَند!

 

جای خالی تو!


بهش گفتم از آنچه که فکر می کردم راحت تر کنار آمده ام با نبودنت، خیلی راحتم و راستش اینقدر مسائل دور و برم هست که نبودن تو و رفتنت نقطه تمرکز و غصه ام نیست، من ذهن سختگیری دارم، مسائل را طبقه بندی می کند و به هر موضوعی بشکل مجزا از بقیه رسیدگی می کند، موضوع شما را تا هنوز در رسته بندی دلتنگی نیاورده است، و فعلا" در طبقه استرس آنهم از نوع یکنواخت و خفیف قرار دارد، و هنوز دلتنگت نشده ام، که بخواهم گریه زاری راه بیندازم و خودزنی کنم، وقتی رفتی، درگیر کارهای برادر بودم و آوردمش اینجا، که خودش داستان طولانی ای دارد، بعدش پسرعمو(دامادمان) هم شامل همین روند شد، تا آمدن برادر درگیر بودم، و همزمان داشتم ذهنم را برای یک همزیستی مسالمت آمیز و مثبت باهاش آماده می کردم، و هر زمان به خودم رجوع کردم تا ببینم در چه حالم، خودم جواب خودم را می دادم که؛ "هنوز زود است تا دلتنگی، اینهمه کار داری که باید انجام بدهی، بعدش هم دلتنگ بشوی که چه، پیری و معرکه گیری، و اصلا" بهت نمی آید، و حال دیگران را هم می گیری و هیچ سودی برایت ندارد، به دستاوردهایت نگاه کن و خوشحال باش، تازه یکی دو ماه دیگر هم که مسافری، و می توانی یکماه تمام با آرامش کنار مادرت بخوری و بخوابی و ناز کنی......."، این شد که تنها دو سه روز اول آمدن برادر از تو حرف زدم برایش، از آخرین صبحی که کنار تو بیدار شدم، و تو بغض فروخورده ات را گریستی و همین شد لحظه وداع ما، و من نیز از آنروز تا امروزنَگریسته ام برای نبودنت، فقط شاید چند باری کلافه شده ام آنهم بخاطر کارهای دنیوی، بعد آمده ام یک چیزهایی هم اینجا نوشته ام و خلاص!

اینها را نگو بلا بگو، از دیروز دارم به هر جای خالی تو خیره نگاه میکنم، رفتم کمد لباس هایت را باز کردم و بویت پریده و جای خود را به بوی برادر داده، جای هر روزه حلقه و ساعت و قلم و موبایل و کلید و کیف پولت روی میز، و جای کفش هایت در جاکفشی و جای برنامه های تلویزیونی که روی کاغذ نوشته بودی و کنار تلویزیون گذاشته بودی تا دیدن و دنبال کردنش قضا نشود و جای و جای ............و البته جای صدایت در گوشم، نه از پشت تلفن، که در گوشم، و جای نوازش دستهایت بر مویم، و جای همیشگی ات روی آن کاناپه دراز که خیلی کافی بود برای من و تو، و خیلی بزرگ است برای منِ بی تو!

 

نَ...ی، آب قطه!


چقدر خوب است، وقتی خیلی کلافه و عصبی باهاش حرف بزنی، حرف که نه، سرش داد بزنی و آنچه را می خواهی نه با آرامش و آدم وار، که با توپ و تشر بر سرش فریاد کنی، در جواب اما، قربان صدقه بشنوی و اینکه الهی بمیرم برایت که امروز صبح برق قطع بوده و آب قطع بوده و تو نتوانستی اول صبح به آن توالت حیاتی و بعدش فین کردنت برسی،  و الهی بمیره باعث و بانی قطعی برق که هانی من با دماغ پر فین رفته دفتر و عصبانی شده!، چه خواهی داشت برای گفتن، کلا" غم عالم از روی سینه ات رخت بر می بندد برای لحظاتی، که کسی هست توی این دنیا که حتی غصه عَن و فین نکرده ات را هم بخورد !