ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

عطرِ تو...


انگار هزار سال است نیستی، و خانه بی تو یک جوری است، دستپختم مزه نمی دهد، لااقل برای خودم، و صبح های شنبه میان خواب و بیداری بوی ادکلن تو را حس نمی کنم، بوی ادکلن شنبه هایت وقتی بعد از زدنش آرام می بوسیدی ام بی آنکه بیدارم کنی، و بویت بجا می ماند، و بلافاصله بیدار میشدم، شاید دقیقه ای بعد از اینکه رفته بودی، سرشار از حس لطیف بوسیده شدن و به ادامه خواب شنبه ام می پرداختم..............

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم!

باز هوای دلم ابری ست، گریه می خواهد، خیلی وقت است، اما تو بگو یک قطره ! نُچ، نداشته ایم، نریخته ایم، بی یار، بی آغوش یارم، باورش برایم مشکل است، چقدر زود عادت کرده ام به در تو گریستن، در سینه تو، های های گریستن، و فشار دست های تو توی موهایم، و نُچ نُچ همیشگی ات که نکن اینطوری، دلم پاره میشود از گریه ات، و من باز بلندتر بگریم خودم را در تو، فقط شاید چند دقیقه، و بعدش، خلاص! از دردهایی که مقطعی جِر می دهند سینه ام را، و بعد انگار نه انگار که چیزی صورت گرفته یا کاری شده، اشک ها را پاک کرده یک فین به بلندای کوه های بابا می کشم و شاید غذا را از یخچال بیرون کرده می گذارم روری گاز، همین، آه! باید افعال را به زمان ماضی می نوشتم، نشد، هنوز عادت نکرده ام تو نیستی، ای یار! بنابراین هنوز عادت نکرده ام بی احساسِ دست های تو توی موهایم گریستن را، مگر می شود؟ آدم دلش برای خودش پاره میشود اگر در تنهایی گریه کند، حالا انگار من صد سال اول زندگی ام را که آنهمه تنها بوده ام همه اش یکی بوده توی بغلش یا روی زانوانش یا توی سینه اش فرو کرده باشم خودم را و هق هق، نه بابا! از این خبرا نبود، اما همین دو سال و 9 ماهی که تو بوده ای، خریده است تمام آن تنهایی هایم را، و انگار نبوده اند، بس که خوب بوده ای با من،  بس که آفتاب بوده ای همیشه بر یخ زدگی هایم، بد عادتم کرده ای، اما نه، باید گریه کنم، نه نبودنت را، که خیلی چیزها را، امشب، شاید امروز پشت همین میز خاکستری، تنهایی، ت ن ه ا ی ی!

 

از عشق!


میان کلی درگیری روحی و روانی ای که با خودت داری، مشکلات و شاید کارهای نکرده و پیچَلَک شده زندگی، در بی نور ترین روزهای زندگی، و وقت هایی که شاید خیلی خیلی خسته ای، و دلت میخواهد برای لحظه ای هم که شده بعضی نقاط کور زندگیت را فراموش کنی و نمیشود، تنها یک نقطه همیشه نورانی آن ته ته ها جایی که خیلی مخصوص است، و خیلی مصون است، یک نوری سوسو میزند، و همین نور آهسته و پیوسته مداوم باعث و بانی این میشود، هر شب با همه ناگفتنی ها و زخم هایی که داری، با امید به خواب بروی، و فراموش کنی کجایی و چقدر زخمی هستی، نوری که از عشق میتابد بر تار و پودت، عمیق، آرام، نوازشگر و ابدی..........

کمک دست!


جمعه هایی که مهمان داشته باشیم، مثل همیشه همان اول صبح مشغول میشوم و قورمه یا قورمه هایی که لازم است را آماده میکنم، تا برای ظهر فقط پختن برنج در دستور کارم باشد. همسر جان که می بیند بلافاصله پس از صبحانه آستین ها را بالا زده و مشغول شده ام، از خجالت یا مهرورزی یا خود شیرینی یا هر چی، اعلان می کند؛ حالا که تو مشغول آشپزی هستی من هم به تمیز کردن و جمع و جور کردن خانه میرسم، و این تمیز کردن و جمع و جور کردن، عبارت است از مرتب کردن میزها و دستمال کشیدن و البته برداشتن چیزهایی که نباید در پذیرایی باشند، ساعت شده 11، و آخرین کارم که آماده کردن سالاد است تمام شده، با لیوان چای در دست می نشینم روی مبل، در دید کلی، میزها برق میزنند و اتاق کاملا" مرتب است، اما هنگام نوشیدن چای، وقتی به میزها دقیقتر میشوم می بینم برق ها محدود به وسط میز است و دور و برش پر از گرد و غبار و رد انگشتان دست است، همچنین زیرش، از اینکه بگذریم میروم تا چیزی از کمد بردارم یا بگذارم، می بینم دمپایی رو فرشی ها را چپانده داخل کمد، آنطرف تر، جانمازم را بین دو مبل فرو کرده و تکه ای ازش بیرون مانده، اوراق و کتابهای روی میز را هم به زیر میز منتقل کرده خلاص، گاهی اوقات هم اصرار زیادی در تغییر و نوآوری در زمینه دکوری های خانه دارد، جای مجسمه ها را عوض می کند، اینطرف آنطرف میکند و یک چیزهایی را از زیر به رو می آورد و بالعکس!، از آنطرف خوشحال و خرم قدح باده به دست منتظر تشکر است!!!!!! یک نگاهی بهش انداخته، جوری که ناراحت نشود ازش میخواهم زین پس تنها به اموری که بطور رسمی بهشان سپرده میشود بپردازند و لا غیر! می خندد، می خندیم، زنگ به صدا در می آید!