ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

کجاست خانه؟

یک. پس لرزه های تماس های سیاه، روزی یکی دو تا.

- الو؟ سلام ساغر چطوری عزیزم؟

- تشکر خوبم، شما چطورید؟ بچه ها خوبن؟ آقاتون؟

- الهی بمیرم برات، نشد زودتر زنگ بزنم، غم آخرت باشه!

- خیلی به مادرت سلام برسون، خواهش می کنم، بچه دارید، وقت نمیشه، جدای از همه اینها من خودم تا بتونم برای تسلیت زنگ نمی زنم، سختمه.

- صدای گریه....

- خوب عزیزم مرسی که زنگ زدی. به همه سلام برسون.

-  صدای گریه، خداحافظ ساغر، تنهایی، مراقب خودت باش.

دو. به اندازه تمام نخوابیدن های عمرم دارم می خوابم، ساعت هشت شب می روم روی تخت، همینطور خیره به سقف باشم شاید، شاید خاطرات دستنوشته سال و سال های گذشته را بخوانم، ساعتی بعد رسما" عزم خواب می کنم، چشمانم را می بندم و سعی می کنم با فکر های خوب به خواب روم، چرا که از مهمل بینی در خواب بیزارم، حتما" دم دمای صبح بیدار می شوم و باید بروم دستشویی، آرزو می کنم چهار باشد، حتی پنج باشد هم خوبست، با اینکه شب ها به خواب رفتن دردناک است برایم اما آنموقع صبح آرزو می کنم کاش تازه سر شب می بود، و می توانستم فقط بخوابم، آنقدر بخوابم که تمام خواب های گیج و دردناک و مهمل و شب امتحانی ام پایان یابند، و انتهایش وصل شود به رویایی شیرین.

سه. در گوگل سرچ کردم نوشتم خانه، دلم عکس خانه می خواست، یک دنیا عکس آمدند بالا، اکثرشان اعیانی و شیک و گران بودند، من دنبال عکسی از یک خانه ساده یک یا یک و نیم طبقه ای شیروانی دار بودم، عکسی شبیه نقاشی هایی که در کودکی از خانه می کشیدیم، دو طرف خانه هم درخت باشد، و آسمانی آبی بالای سرش، وقتی کوچک بودیم داخل خانه را نقاشی نمی کردیم، فقط منظره بیرونی را ترسیم می کردیم با فوقش یک دختر یا پسری در حال دویدن دنبال پروانه ها، در مجموعه عکس های گوگل اما از درون خانه های بسیاری هم تصویر وجود داشت، سالن های ساده و بزرگ، اتاق خواب های دلباز و خوشرنگ، آشپزخانه های مدرن و گران قیمت، چیز دیگری می خواستم بگویم سر در آوردم از توصیف خانه های گوگلی، دلم خانه می خواست، خانه ای شبیه خانه های نقاشی های کودکی هایمان، رودخانه ای حتی از کنارش رد شود، بتوانیم روی تراس یا درون باغچه کوچکش بنشینیم و چای بنوشیم، دور تا دور باغچه اش پشت نرده های محافظ خانه رز های سرخ کاشته باشیم، دلم خانه ای می خواست که بوی خانه بدهد، خیلی وقت است بوی خانه واقعی را فراموش کرده ام، بوی کهنگی و ثبات، بوی آرامش کشدار عصرهای تابستان و گرمای مطبوع دور بخاری های زمستان های سپید.

با اینکه وقت زیادی نگذشته از روزها و شب هایی که تا به خانه فعلی ام می رسیدم می گفتم آخ خانه ام، دوستت دارم خانه خودم، چقدر درون تو راحتم، و از این دست، این روزها اما به شدت بی خانه ام، دیگر این خانه را دوست ندارم، یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر باخته ام، که در سی و دو سه سالگی حتی تعلق خاطر به چیزی به نام خانه ندارم، خانه ای از آن خودم ندارم، خانه ای که بشود گفت میخ کوبانده ام درش، و چقدر کودکانه در این سه سال اخیر زندگیم فکر کرده بوده ام این خانه ام است، و دارم حال می کنم درونش، و خستگی هایم چقدر خوب حل می شوند درش، چقدر خوش خیال بوده ام.

 درست از روزی که رفتم دانشگاه و از خانه جدا شدم، بی خانه ام، تا کنون، و زندگی در چمدان هایم شاید کمی فراخ تر شده اند گاهی، اما تا امروز در چمدان زندگی کرده ام، این آخرین چمدانم خیلی بزرگ بوده است فقط، و دلیل حس دیگرگونه ام داشتن همسر درون چمدان بوده است و بس، از تصور بی خانگی ام دردم گرفت، و حسرت آنهایی را خوردم که می توانند زندگی کنند و سکون داشته باشند، و بعضی وسایلشان را برای ابد در بیاورند از چمدان هایشان، می توانند هزار تا کمد داشته باشند و تمام چیزهایشان را دانه به دانه بچینند درونش، می توانند هر چیزی که دوست دارند به چیزهایشان اضافه کنند بی ترس اضافه بار داشتن در سفر آتی شان، می توانند دوستش داشته باشند و از تثبیت شرایط لذت ببرند، گاهی اوقات با خود فکر می کنم آنهایی که بی ترس سفر و با ایمان به ماندگاری و ثبات در مکانی زندگی می کنند چقدر خوشبختند و ما چقدر دستمان کوتاه است از برخی همیشگی های دیگران.

چهار. شماره سه مقدمه بود، که بگویم دارم جمع می کنم بروم در چمدانی دیگر، باز مسافر می شوم، بعضی رخدادهای زندگی و تبعات بعدی اش دست خود آدم نیست، و این معلق بودنم که تا مشخص شدن شرایط نهایی همسر و خودم بروم ایران یا نروم، با رخداد اخیر یک طرفه شد، و برگ برنده افتاد دست همسر، که همیشه خدا می گفت برو پیش مادرت، و نمی خواهد تنها باشی و من نگران سلامت و شرایط روحی ات هستم، این شد که تصمیم گرفتم چمدان ها را یکی کرده بروم، این وسط وسایل زندگی باید فروخته یا داده بشوند، و دست تنهایم، همه اینها مهم نیست، فقط این تغییر شرایط با اینکه بارها تصورش را کرده بودم برایم سخت است، پس از سه سال زندگی مستقل، قرار گرفتن در شرایط جدید شاید کمی تمرین بخواهد، که نداشته ام، بچه های برادر هم هستند، البته آنها سالهاست دارند با مادر زندگی می کنند، ولی بازگشت من و افزوده شدن من بهشان شرایط جدیدی است، مادر می داند چقدر حصار دورم سخت و نفوذ ناپذیر است، و با اینکه بروز نمی دهم می داند خلوت و تنهایی آرامش بخش ترین چیزی ست که در زندگی یافته ام، به همین خاطر شاید بود که پشت تلفن می گفت: " قرارداد مستأجر پایینی همین ماه سر می رسد، اگر می خواهی تنها باشی و راحت تر زندگی کنی آنرا تمدید نکنیم تو برو واحد پایین؟!"

پنج. باید از اینجا ریزاین بدهم، وسایل را بفروشم، و دنبال ویزا باشم، قصدمان بر رسیدن تا چهل برادر است، رفتنی بی بازگشت البته.

شش. هیچ نمی دانم از اینکه چند ماه مهمان مادرم خواهم بود، یکماه؟ دو ماه؟ شش ماه؟ و هیچ پلانی جز رسیدگی به مادر و بچه های برادر ندارم، خدا توانایی بدهد....

روز هجران و شب فرقت یار آخر (خواهد) شد!


گفته بودم نمای وبلاگم را عوض نمی کنم تا رسیدن خبری خوش از سوی همسر؟ منتظر خبر خوش بودم تا امروز، وهمسر امروز درست پس از اینکه از آن آزمون سرنوشت ساز به سلامتی عبور کرد زنگ زد که،

 خاتون! ما بردیم!!!!!!!!!!

و من خیلی خوشحالم، و خیالم راحت شد، گرچه تازه اول راهی دیگر هستیم و ایشان باید توسط استخبارات دولت ارزیابی شوند و باید چند ماه دیگر هم منتظر پاسخ نهادهای ذیربط باشیم، ولی آنچه مهم بود قبولی اش در این مصاحبه بود که شد، این اتفاق بهترین اتفاق این اواخر بوده است بعد از کاریابی همسر عزیزتر از جان آنهم در نهادی معتبر و محترم در سراسر دنیا.

غریبِ غربتِ غرب!


امروز پنجمین ماه فُرقت ما از یارمان است، پنج ماه گذشته بر من که از همسر جان دورم، ماه اول استرس و تشویش مان بقدری بود که مانع دلتنگی می شد، در ماه دوم برادر آمد و هم خانه ام شد، ماه سوم همزمان با ماه رمضان دنبال ویزای ایران بودم، ماه چهارم ایران بودم و کم کم دلتنگی هایم بروز کردند، و کم کم فهمیدم دیگر مجرد نیستم، و کم کم باورم شده بود کسی که یکبار درِ اتاق تجردش را ببندد و صندوق خاطراتش را بگذارد زیر تخت تجردش و برود با یک آلبوم عکسی که با ژست های دلبرانه با همسرش گرفته دیگر تنهایی بهش نمی آید، و وقتی تنها بود نصفه نیمه به نظر می رسد، ماه پنجم که از بازگشتم تا امروز باشد اوایلش برای دو هفته گیج بودم، زیاد حرف می زدم، به طرز محسوسی لاغر و پریشان بودم و نمی توانستم خود را در برابر سیل اشک هایم کنترل کنم، همزمان می دانستم این نیز بگذرد، و امروز آخرین روز ماه پنجم است، و من اعداد سه و پنج و هفت را میمون می دانم، در ماه سوم خبری نبود، انتظارش را هم نداشتم، در پنجم نیز، بنابراین امروزم را با آرزوی اینکه تا قبل هفتمین ماه این فرقت خبر خوشی، نقطه امیدی، نتیجه ای از این سفر طولانی نصیبمان شود به پایان می برم، همزمان نمای وبلاگ را تغییر داده ام، تغییر بعدی اش را موکول می کنم به رسیدن خبر خوش، بنابراین هر روزی که نمای وبلاگم را متغیر دیدید بهم تبریک بگویید! و آنروز ان شاءالله با پستی با عنوان:

"روز هجران و شب فرقت یار آخر شد     زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد"

به روز خواهم بود!

پ ن: همسر جانمان با همه سختی و جانفرسا بودنش راه غربت غرب در پیش گرفته و در جایی دور منتظر عاقبتش است و هنوز هیچ چیزیش مشخص نیست.

 

از مهاجرت(5)!


 حالا می خواهم برداشت های خودم را بعنوان یک انسان افغانستانی که در ایران زاده شده است و بزرگ شده است و تا مقطع ماستری درس خوانده است و نان و نمک هم خورده است و وقت هایی هم که خیلی عصبانی و خیلی خوشحال می شود جان به جانش کنی ابراز احساس هایش ایرانی ادا می شوند و هنوز بهترین خاطرات زندگیش را زمانی می داند که ولیعصر تهران را با رفقایش از آن بالاترین قسمتش تا پایین ترین قسمتش پیاده رفته اند، نوستالوژی هایش به ایران بر می گردند، و دوستان و رفقای ایرانی بسیاری در زندگیش داشته و دارد و خواهد داشت، و حتی ازشنیدن خبر ازدواج آزاده نامداری با فرزاد حسنی دچار یک حس خوشایند با حال می شود و از زلزله تبریز دلش می گیرد و استاتوس تسلیت میگذارد، و بیشترین تماس های تلفنی خارج از کشوری که دارد بعد از اعضای درجه یک خانواده اش را دوستان ایرانی اش تشکیل می دهند، دوستانی که نگرانش هستند و هراز گاهی حتی زنگ می زنند که ساغر! خوابت را دیده ام مراقب خودت باش، می خواهم برداشت های خودم را بعنوان یک انسان افغانستانی عاشق وطن و در عین حال ناگزیر و ناگریز از عشق به ایران-زادگاهش_ بنویسم:

-          ایران زادگاه شاید ده ها هزار افغانستانی مهاجر است، مهاجرینی که سی-چهل سال پیش به ایران آمده اند، اما آن زمان گپ وطن تو و وطن من و یارانه تو و کوپن و نفت من نبود، بنابراین بر خود لازم نمی دیدند که بخواهند عنوان خود را از افغانی به ایرانی تغییر دهند، که آن زمان کاری بود بسیار سهل و شدنی، ضمن اینکه براستی آمده بودند برای یک مقطع، برای یک مقطع کوتاه، شاید برای چند ماه، که انسان به امید زنده است، و آنها هم امید داشتند وطنشان از جنگ برهد، برگردند سر زندگی و زمین و مزرعه و اداره و مطب خودشان، اما نشد، سی سال جنگ پشت سر هم نگذاشت اینها برگردند، خب شناسنامه هم نداشتند، اما مهاجر بودند، سی سال و بیشتر، انسان بودند، زاد و ولد کردند، بچه هایشان به مدرسه رفت، وقت دانشگاه شد به دانشگاه رفتند، کارگران شان کار کردند و از سر و ریخت و پوست و کمر انداختند خود را و با مزد کمتر کار بیشتر و بهتر و منسجم تر کردند تا فرزندانشان درس بخوانند، این وسط آمارشان را سازمان ملل در نمایندگی هایش داشت، و آمار سازمان ملل را هم دولت ایران، و این وسط یک سری قواعد و قوانینی هم  وجود دارد که به ازای هر مهاجر مثلا" سازمان ملل اینقدر کمک اجتماعی و آموزشی و صحی و بهداشتی و چی و چی به دولت میزبان می کند، دولت ها عوض می شدند و شرایط زندگی سخت تر و دولت ها حسابگرتر، و با هر تغییری در نظام و خط مشی سیاسی دولت چه دیواری کوتاهتر از مهاجرین، تا جایی که امروزه اینها باید هر سه ماه یکبار در طرح آمایش مهاجرین اشتراک کرده و به ازای هر نفر اینقدر پول بدهند و به ازای هر دانش آموز آنقدر در حساب دولت بریزند، چیزی که خیلی از ایرانی ها نمی دانند، فقط دولت ایران می داند، فقط من می دانم که ویزای کشور دوست و برادر و مسلمان همسایه ام ایران 80 یورو و 120 یورو است برای من افغان( خیلی بیشتر از خیلی از کشورهای همسایه، ویزای پاکستان برای افغانستان رایگان است و ویزای هند 350 افغانی است و بگذارید از یک کشور مدرن بگویم، ویزای کشور ژاپن برای افغان ها 500 افغانی است)، شمای ایرانی خبر نداری که یارانه هایی که ولو ناچیز برایت واریز می شود از کجا می آید، من می ریزم به حساب سفارت ایران و پدران و برادران چروک کارگرم سخت جانی می کنند و دم بر نمی آورند زیر کار زیاد و پول کم چون که در مثلا" یکی از تغییر رویه های دولت کارت مهاجری اش قیچی شده و الآن بعنوان مهاجر افغانی بی مدرک دارد کار قاچاق می کند، یارانه ها ولو ناچیز به شما واریز می شود اما نمی دانید از کجا چرا که دولت هر روز فاشیست تر ایران هر روز بیشتر و بیشتر از آرمان های انسانی فاصله می گیرد، یک تنه به قاضی نمی روم ما هم زیادیم، نمی دانم دو یا سه میلیون، که بیشترشان مهاجرین قانونی هستند یعنی سی، چهل سال پیش به ایران مهاجرت کرده اند و کارت مهاجرت گرفته اند، و دولت ایران در قبالشان مسئول است و موظف است حقوق ابتدایی را برایشان تعریف و ارائه کند. قبول دارم ما هم خراب کاری کرده ایم، بعضی جاها، بعضی وقتها، اما بعضی وقت های دیگر هم یک خفاش شبی بروز کرد که برای راحت کردن وجدان و احساس ملتش نسبت به مردان ایرانی خودش را افغانی جا زد و آنموقع هیچکس نپرسید پس لهجه ات کو و قیافه ات کجاست، و رسانه ها پر شد و افغان ها و خانه هایشان آتش زده و سر بریده شدند.  و همچنین بوده اند افغان های بسیاری که رفتند جبهه، برای ایران جنگیدند، شهید شدند حتی، پسر عموی خود من شهید هشت سال دفاع مقدس است و پسر عمه پدرم نیز 14 سال اسیر بود در عراق، داشته ایم از این دست، خیلی زیاد، اما شمای عزیز ایرانی اینها را نمی دانید، به شما فقط گفته می شود با این نرخ گرانی و این بیکاری که اینجا را فرا گرفته است این افغانی ها دیگر چه غلطی می کنند، و شما نمی دانید که مشاغل اجازه داده شده برای افغان ها مشاغلی است که شما حتی اسمش را نشنیده اید، تمیز کردن کانال های اصلی فاضلاب شهری شما، و کار در مرغداری های آنچنان دور که تنها یک خانواده مهاجر می تواند از آنهمه سکوت و بی آدمی اش نهراسد، و یا کارهای سخت در کارخانجات ذوب آهن البته نه در جاهای خوبش بلکه آن وسط هایش و آن نزدیک هایش، اصلا" داخل آن دهانه ای که ذوب می کند آهن ها را، جایی که هیچ ایرانی ای حاضر نمی شود برود کار کند، و افغان ها بدون بیمه می روند داخلش، چون جنس افغان اینطوری است که خیلی سخت کار کند و خیلی سخت زندگی کند، نمی دانم طبیعت است نامش یا هر چیز دیگری، نازپرورده نیستند از اول هم نبوده اند، زنانشان بی صدا می زایند و جیغ زدن بلد نیستند، مردانشان هم فریاد کشیدن از درد و رنج را، اسمش غیرت است یا هر چیزی نمی دانم، غیرتشان اجازه نمی دهد. و البته شاید طبیعت پدیده مهاجرت باشد چرا که دست بالای دست بسیار است و همین افغان هایی که می روند در ایران و هر خفت و کار سخت و هر رفتار سخیف را تحمل می کنند، در کشور خود کارگری نمی کنند چرا که کارگران پاکستانی خیلی بهتر و بیشتر از کارگران افغانی کار می کنند و پول کمتری می گیرند، تمام تابستان را در افغانستان کار می کنند و زمستان را به کشور خوش آب و هوایشان می روند، تمام این مقدمه برای این بود که بگویم افغان ها برای مفت نیست که در ایران زندگی می کنند و حقی از شما را تصاحب نکرده اند، و روی زمین و پارک و بزرگراه و جاده و ریل راه آهنی راه می روند که خودشان ساخته اند، سی، چهل سال پیش، که بگویم اینها پول مسافرت درون شهری شان را به اداره اتباع بیگانه می پردازند، و از یک شهر تا شهر دیگر می خواهند بروند باید صد هزار تومن به حساب شهرداری بریزند تا بهشان کاغذ تردد شهری بدهند، اینها بابت درس خواندن بچه هایشان و دانشگاه رفتن شان پول می دهند، و بخاطر اینکه خیلی باید زحمت بکشند پول بدهند، نمی رسند به سر و وضع خود، و بدترین لباس هایشان را می پو شند و ارزان ترین غذاها را می خورند، ولی آدم هستند، درک و شعور دارند، و از خیلی چیزها شاید بیش از شما باخبرند، فقط جرمشان این است که بخاطر تعلق زبانی و علقه های مذهبی به دامن تنها نظام کامل شیعی آمده اند به ایران عزیز!

-          جدای از تمام اینها که گفتم من به این نتیجه رسیده ام که ملت ایران این روزها از دولت و دولتمردانشان متمایز هستند، رأی و نظرشان جداست، آگاهی دارند، انسانیت دارند، در خیلی جاها ایرانی ها بیشتر از افغان ها برای احقاق حقوق و اعاده حیثیتشان تلاش کرده اند، بخاطر ممنوعیت افغان ها از رفتن در پارکهای سطح شهر در اصفهان در سیزده به در، ایرانی های بسیاری اعتراضاتشان را در صفحات اجتماعی بازتاب دادند.

-          همه اینها را گفتم تا گفته باشم من و امثال من همه این چیزها را می دانیم و تحلیل های خودمان را هم داریم، و من و امثال من انسانیم، و غرور داریم، غروری که روزی هزار بار توسط شما دوست عزیز ایرانی در ایران به خاک و خون کشیده شده یا می شود، مهم نیست به شخص من توهین شده باشد یا نه، مهم نیست به من در خیابان افغانی کثافت گفته شده باشد یا نه، برای من همین کافیست که دانشجوی این مملکت از من بپرسد زبان شما در ادارات چیست؟ و یا وقتی از سرک و بیر و بار و ترافیک برایش میگفتم یکهو با چشم های گرد شده بپرسد: ترافیک؟ مگر چند تا خیابان دارد کابلِ شما؟ و اصلا" ماشین ها آنقدری هستند که دچار ترافیک شوید............... همین کافیست تا بفهمم تعریف شما از تمام هویت کشور من در چه سطحی ست و طبعا" از خود من!

از مهاجرت(4)!

سکانس چهار: آزاده نامداری با آب و تاب همیشگی دوست داشتنی اش دارد راجع به مهمان برنامه اطلاعات و آمادگی ذهنی می دهد، تصویر روی خودش است، از نامه هایی که به برنامه رسیده و تقاضاهایی که مبنی بر رفع مشکلات زوجینی که یکی شان افغان هستند، می گوید، و توضیح می دهد که بخاطرجنگ شوروی به افغانستان و بعد از آن جنگ های داخلی و بعد از آن طالبان، میلیونها مهاجر افغانی( و نه افغان یا افغانستانی) به ایران آمده اند و بر این اساس خیلی از دختران ایرانی با پسران افغانی و بالعکس باهم ازدواج کرده اند، و ما می خواهیم با یکی از این زوج های افغانی- ایرانی مصاحبه ای داشته باشیم، رو می کند به آقای دکتر ارتوپد افغان، و شروع می کند از او سوال و جواب، و شیوه ایشان هم که مثل خودم است و مخصوصا" وقت هایی که هیجانی شود فقط حرف می زند و مجالی برای پاسخ نمی گذارد، پست سر هم سوال می پرسد از آقای دکتر افغان، و سوال ها اینگونه اند: خب جریان مهاجرت شما چطور بوده است؟ چند خواهر و برادر دارید؟ خانم را چگونه انتخاب کردید؟ آیا مخالفتی با ازدواج شما نشد؟، خب تا اینجای سوال ها چیز بی ربط و موهنی وجود نداشت جز همان تعبیر افغانی که وقتی از زبان یک ایرانی خارج می شود ناخودآگاه جنبه توهین به خود می گیرد، و ناخودآگاهِ یک افغان احساس کثیف بودن بهش دست می دهد، چرا که پیش زمینه روانی شنیده شدن این عبارت در ذهن تمام افغان های مهاجر ایران توهین است و اضافی بودن و جا اشغال کردن، اما سوال های مرحله بعد را بشنوید: شما با چه کسانی رابطه دارید؟ آیا بیشتر با خانواده خانم معاشرت می کنید یا با خانواده خودتان؟ دوستان تان چطور آیا دوستان افغانی بیشتر دارید یا دوستان ایرانی، اصلا" دوستان افغانی در سطح خودتان باسواد دارید که با آنها رابطه داشته باشید؟، و این رسما" نشان می داد که خانم نامداری فکر کرده است این یک عدد نظر کرده پروردگار از بین بیست و هفت هشت میلیون افغان روی کره زمین توانسته از غار جهالت بیرون آید و به کسب دانش بپردازد، و خلاص، اصلا" پیش فرض ایشان همین بود، که تو گویی دیگر انسان باسواد و دکتر و مهندس افغانی لااقل در حیطه زندگی این جناب دکتر وجود نداشته که این بندگان خدا بروند با آنها به زبان و لهجه مادری شان گپی بزنند و دمی راست کنند.

سوال های بعدی از خانم بود، جالب توجه است که خانم سوادش دیپلم هم نیست(چون با خواهر این آقای دکتر آشنایی داشتم و ایشان همیشه از کمالات خانم برادرش می گفت، که اولا" از افغان های شناسنامه دار هستند و ضمنا" فقط تا سوم راهنمایی خوانده است)، ازش می پرسد: چطور شد که با این آقای افغانی ازدواج کردید؟ اصلا" چرا ازدواج کردید؟ و آیا خانواده مخالفتی نکردند؟ حالا خانم را داشته باشید که در جواب چه گفت: ایشان آمدند خواستگاری و از نظر ایمانی و خانوادگی مورد پسند خانواده بنده واقع شدند و ازدواج کردیم، یعنی تخصص ارتوپد بنده خدا کشک بوده است برای این خانم.

در آخر برنامه هم که خانم نامداری اعلام فرمودند که یک آهنگ افغانی برای شما انتخاب کرده ایم که برایتان نشر می کنیم: آهنگ چیزی بود از خواننده ای نامعلوم و مضمون شعر هم در مایه های دلبر بی وفا بمیرد الهی و الهی خاک بر سر شود و تکه پاره اش کنم تا دلم آرام گیرد و من خیلی سگ و وحشی و خونریزم چونکه پدران من  از نوادگان احمد شاه ابدالی است و من از تخم و ترکه همان هایم..............

پشت زمینه آواز هم تصاویر کثافت های شهر، و زباله های رها در کنار زباله دانی ها و زنان برقع پوش گدا با اطفال شان که در کنارشان به خواب رفته بودند و خیلی که هنر کرده بود یک جاهایی برخی اطفال کمی سطح بالاتر از آن گداها را نشان مان داد، تا هر آنچه عزت و آبرو و عشق به میهن و عرق ملی و عاطفه مام وطن در خونمان جمع کرده بودیم دوچندش از نفرت و انزجار از تهیه کننده آن برنامه و پروگرام در ریشه هایمان بدود، من نمی گویم ان تصاویر و آن شعر و ترانه از افغانستان نبود، می خواهم بگویم آن یکی از هزاران ترانه و شعر و تصاویر افغانستان بود که تنها بر اثر گزینش یک انسان مغرض ممکن است برود روی آنتن، که ما خواندن های احمد ظاهر را داریم، که ما همان روزها کاست فرهاد دریا را داشتیم که آهنگ هایش پر بود از واقعیات افغانستان، که هم زن بدبخت گوشه سرک را نشان بیننده می دهد هم پیرمرد نانوا را هم جوانانی که فوتبال بازی می کنند هم آن ریشویی که در کافی نت پشت لب تابش نشسته است، هم از شکوه غریب کاخ فروریخته دارالامان به خوردت می دهد و هم از مرکز خرید سیتی سنتر، از بد و خوبش، همان زمان ما خواندن های حماسی و خیلی زیبای داوود سرخوش را داشتیم که درش از دربدری های غربت و مهاجرت گفته وگفته است که خیلی غمگینم از این بخت اما دست خودم نبوده است، و خسته ام، و به وطن باز می روم، و خیلی خواننده های دیگر که وطنی خوانده اند و میهنی خوانده اند و می خوانند.........