ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از مهاجرت(2)!

سکانس دو: سال سوم دانشگاه با دوستان هم اتاقی می خواستیم برویم کوه، باید می رفتیم میدان سربند و از آنجا به هر جا که خواستیم، خوشحال و شادمان، سوار تاکسی ای شدیم که یک مرد کارگر افغان در صندلی جلو نشسته بود، جایی باید پیاده میشد، راننده ظاهرا" مبلغ بیشتری ازش گرفت، و مرد کارگر بهش گفت کرایه که اینقدر است پس چرا اینقدر گرفته ای؟ و ایستاده بود تا بقیه اش را بگیرد، و بالاخره هم گرفت، راننده که راهی شد گفت: کثافتا اومدن تو کشورمون زندگی و کار می کنن برای ما آدم شدن، اینرا نگو بلا بگو، قبل از من دو دوست همراهم چنان جیغی بر سر مرد زدند که با سرعت ترمز کرد و ایستاد، و گفتند آنچه باید می گفتند، اینکه این چه طرز حرف زدن است راجع به یک انسان دیگر و اگر فکر کرده ای ما هم مثل تو بی شرافت و غیر انسانی می اندیشیم که بخواهی حرف مفت و بدور از انسانیتت را با ما شریک کنی خیر پیش، و از موترش پیاده شده و سوار موتر دیگری شدیم، و جالب اینجا بود که تا مدتها اینها از رفتار و حرف راننده هموطنشان شرمنده بودند و از من معذرت می خواستند، که البته بنظر من معذرت خواهی نداشت، چرا که شخصیت و انسانیت در هر کسی به اندازه ظرف و شعور خانوادگی اش است و رفتار افراد مختلف انعکاس دهنده سطح تربیتی شان.

از مهاجرت(3)!

سکانس سه: یازده سپتمبر بر امریکا و تبعاتش بر افغانستان رفته است، و ناتو آمده به افغانستان، رئیس جمهور دمکرات داریم و حکومت و دولت و دفتر و دستک و یک عالم پول، و حتی ارتباط سیاسی درست و درمان و مداوم با تمام کشورها، کنفرانس های بین المللی با موضوع افغانستان برگزار شده، شاید انعکاس عمومی این خبر که امریکا آمده است بیخ گوش ایران و دارد امریکای کوچکی در آسیا می سازد و لابد زنان و دختران افغان از زیر یوغ حجاب بیرون شده اند( به این دلیل می گویم که از آن پس با هر کسی هر چند فرهیخته صحبت می کردم از همین می پرسید تو گویی بزرگترین دغدغه همین باشد) خلاصه به آبروی کاکا امریکا افکار عامه ایرانی کمی تا قسمتی به افغانستان منعطف شده بود، شاید بخاطر اینکه فکر کرده بودند امریکا آمده و این غول های بیابانی را ادب می کند و زین پس می شود اینها را در جغرافیای دنیا آدم به شمار بیاوریم، چرا که تا قبل از حمله آمریکا افکار عامه چیزی در حد همان رفیق دوره لیسانسم بود و فقط عده بسیار کمی به ضرب و زور دوست و رفیق و یا مأموریت کاری و ازدواج و غیره از افغان ها و پدیده افغان بودن، اطلاعاتی داشتند، اطلاعات که عرض می کنم منظورم این نیست که لایه های عمیق قومیت های افغانستان را کالبد شکافی کنند یا از تک تک آداب و رسوم افغان ها باخبر باشند، اطلاعاتی در حد اینکه اینها اینقدر جمعیت دارند، به این زبانهای رسمی سخن می گویند، این لباس را می پوشند و نوروز را جشن می گیرند، و به مزار سنایی غزنوی و سلطان محمود و مسعود غزنوی و خواجه عبدالله انصاری می روند و شاهنامه و حافظ می خوانند، و سالروز تولد مولانا را در بلخ جشن می گیرند. اینکه آرامگاه سید جمال الدین افغانی در دانشگاه کابل روشنگر دانشجویان راه روشنگری ست و....................

روی نیمکت دانشگاه دوره ماستری نشسته ایم، دخترک شاید تازه وارد است، علیرغم من خیلی علاقه به معاشرت دارد، شروع می کند: وای سختت نیست با این چسب روی دماغ دانشگاه اومدی؟ اهل کجایی؟ و من که اینبار با اوصافی که گفته ام از هر بار شیرترم در پاسخ به این سوال می گویم افغانستان، از حالت 90 درجه به 180 درجه رویش را به سمت من برگردانده و با تعجب تمام در حالی که دهانش باز است می گوید افغانستان؟؟؟ انگار از مریخ آمده باشم، پشت بندش می پرسد اونوقت دماغتون رو عمل کرده اید؟ اونوقت دانشجوی دوره ماستری هستید؟، خدا به سر شاهد است که عین این جملات را از من می پرسد، و من نمی دانم چه باید بهش بگویم، می گذارم به حساب همان شعور خانوادگی و سطح پایین فکر.

از مهاجرت(1)!


این نوشته آغاز یک سلسله نوشته هایی با موضوع مهاجرت است!

سکانس اول: روزهای نخست دانشگاه بود، و دانشجویان تازه وارد در به درِ ایجاد معاشرت های جدید، هجده سالگانی هراسان و بی رفیق، با یکی دو تایشان معاشرت می کردم، یکی شان یزدی بود، صمیمی تر که شدیم طبعا" رُک تر و بی رو در بایستی تر شدیم، از خاطره هایمان و خانواده هایمان گفتیم، یکجای حرف هایش که داشت درباره یکی از هم کلاسی های پسرمان حرف میزد، گفت عین افغونیاست، چیزی نگفتم، گذاشتم داستانش را تعریف کند، حرفش را بزند، از آن پس می دانستم اگر بخواهد از کسی به چندشناکی و بی کلاسی و کثیفی و ترسناکی و خطرناکی و خلاصه همه خصایص بد تعبیر کند، می گفت عین افغونیا، خوابگاه من و او یکجا نبود، آنها در 16 آذر بودند و من از همان اولش به خواست و خواهش و تلاش ها و التماس های خودم به کوی دانشگاه رفته بودم در انتهای امیر آباد، یکروز دعوتش کردم، او و یکی دیگر از هم کلاسی ها را، خوابگاه من برای آنها حکم قصر سفید را داشت، آنروز می خواستم معرفی ام را کامل کنم، اما نه با سناریویی که انجام شد، سناریو هم اینگونه بود که باز هم در خلال حرف هایش یکی را افغونی مانند خطاب کرد، همانجای حرفش را کات کردم و ازش پرسیدم فلانی، تا بحال افغونی از نزدیک دیده ای؟ گفت نه به خدا، در شهر ما اصلا" افغونی نیست، نداریم، اما خب تصورم این است که افغونی ها آدم های خطرناکی هستند، و چنین و چنان، هجده سالمان بود، خونم در این قسمت حرفهایش به جوش آمده بود، اما با اتکا به صبر همیشگی ام، همینطور که داشت صحبت می کرد گفتم، الآن می توانی با یکی شان آشنا بشوی، من افغونی هستم ای دوست! و آدم هستم، و در این دانشگاهی قبول شده ام که تو، و حتی راضی به سکونت در خوابگاهی نشدم که تو شده ای، نه اینکه بخواهم فخر بفروشم بلکه خواستم بگویم ممکن است یکی که راضی به سکونت در خوابگاه وحشتناک نفرت انگیز 16 آذر که در هر اتاق 8 دانشجو را چپانده اند، نشود افغونی باشد، پس افغونی ها آنچنان که در ذهن و ضمیر شما حک شده اند نیستند، دیگر مشکلی پیش نیامد و سالهای سال با آن دوست زندگی کردیم و خاطره ساختیم.

سی سال پیش، سی سال بعد!


با یکی از دوستان گپ می زدیم راجع به نومیدی مان درباره آینده این کشور و اینکه سرویس شدیم رفت و عمرمان گذشت و می گذرد به تباهی، و آینده بچه هایمان را چه خواهد شد و چه باید کرد و آخر سر هم که رسیدیم به اینکه مهاجرت به هر قیمتی که شده اولین و آخرین راه ماست ، میان حرف ها یک چیزی گفت و شنیدم که خیلی به دلم نشست و یک نکته خیلی جالبی بود برایم، اینکه ما بچه های دهه شصت و قبلتر از آنِ مهاجر افغانی که در ایران زاده و بزرگ شدیم تمام مراحل سی و اندی سال پیش که بر ایران آن روزها حاکم بود را از سر گذرانده ایم، خیابان(سرک) ها خاکی بودند و صورتهایمان ترک برداشته، آبادی نبود، خود من یادم می آید اولین ساکنان منطقه نیزه حومه مشهد بودیم، منطقه ای فراتر و پَرت افتاده تر از بافت اصلی شهر، و با خیابان های خاکی و پر کردن پیک نیک و جیره بندی بودن نفت و صف های طولانی شیر آشنا بودیم، آرزویم این بود که خیابانی که ما در آن زندگی می کردیم آسفالت شود و یا خط اتوبوس به آنجا بیاید و یا تلفن وصل شود، و خیلی آشکار و به وضوح شاهد آبادانی بودیم، یک به یک خیابان ها آسفالت شدند و گاز شهری وصل شد و تلفن به خانه ها آمد، ملت هم پشت سر هم اندازه زورشان خانه هایشان را به روزتر کردند، طوریکه همان سرک خاکی آن زمان ها که وقتی باران می آمد به گِل اندر می شدی، حالا محله پر رفت و آمدی شده برای خودش، اینها را دیدیم، وقت خوشی که رسید آمدیم اینجا، به وطن خود، همان خاک بود و همان گل های بعد از باران، به مراتب بدتر از سی سال پیش محله مان در انتهای نیزه، اما آیا بچه مان پس از سی سالگی اش، تغییر ملموس و آشکاری نسبت به این روزهای محل و شهر زندگیش احساس خواهد کرد؟