ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

قصه بودن و رفتن.....


حس سفر دویده است به خوابهایم، مدتهاست، شاید برای این است که این اولین بار است دو سال بی وقفه دور بوده ام از فضایی که سالها در آن نفس کشیده بودم، نزدیک دو سال می گذرد از آخرین باری که آمدیم با چمدان هایمان برای زندگی، برای شروع زندگی دو نفری مان، هر چند مادر و برادر پارسال تابستان آمدند و یکماه ماندند، و امسال هم برادر آمده است، ولی یک چیزهایی هست که فقط در بودنت معنا می شوند، باید بروی و باشی، و بودنت با بودن های دیگران بیامیزد، با آنها که دوستشان داری و دلت تنگشان است، باید در آن فضا قرار بگیری که پیر شدن بزرگساال ها را و نوجوان و جوان شدن کودکان را با تمام وجود احساس کنی.  

سالهاست مسافرم، از آن روزی که هجده ساله بودم و در یک بعد از ظهر تابستانی کوله بار سفر را بستم و برای اولین بار به تنهایی سفر کردم، روزی که با همه ناباوری ام فرا رسیده بود تا استقلال و تنهایی را تجربه کنم، و خواهر عینک آفتابی زده بود تا اشک هایش را نبینم و مادر که تمام تلاشش برای تغییر انتخاب شهر تحصیل من کارساز نشد، و سرانجام مغلوب این انتخاب من شده بود، و خودم که خیلی هراسان بودم، فقط خدا را شکر در آن لحظه فکر می کردم خیلی بالغ هستم و کسی که هجده سال دارد را آدم فرض می کردم و توانایی ها و قدرتش را به رسمیت می شناختم، و از آنجا که همیشه صبور و سنگین بوده ام، تمام سوال ها و جواب ها و ترس ها و اضطراب ها را در خود فرو ریختم، چرا که باید استوار می ایستادم برای خواستم، و اگر کمترین ترس و نگرانی از خود بروز می دادم منجر به این میشد که بگویند خودت خواسته ای، و الآن هم دیر نشده است انتقالی بگیر برگرد خانه، اما من ماجراجو تر از این بودم که استرس اولین سفر تنهایی ام بر میل استقلال طلبی و کشف دنیایی از تجربیات جدید پیروز شود، من راهم را انتخاب کرده بودم، برایش تلاش کرده بودم، پس باید می ایستادم.

از مشهد به تهران و از تهران به مشهد، و بعد از ختم دوره لیسانس بلافاصله از مشهد به کابل و از کابل به ولایت(استانی) که کار می کردم و از آنجا به تقریبا" تمام ولسوالی(شهرستان های) مناطق مرکزی افغانستان، و سپس از آن ولایت به کابل و دوباره(برای دوره ماستری) از کابل به مشهد و مشهد به تهران و تهران به قم و قم به مشهد و مشهد به تهران، و در آخر امر هم مشهد به کابل! و در بینابین این سالهای کاری و تحصیلی هم از کابل به ژاپن و اردن و پاکستان و دهلی و بوتان، که بیشترش سفرهای تنهایی بوده است. و جالب است در تمام این دوران هایی که مسافر ایران بوده ام تو گویی آن دوره ای که مسافر بوده ام بر من حَضَر است و مدتهایی که مسافر نیستم در سفرم، چرا که هنوز خانه ام را انتخاب نکرده بودم، در تمام آن مدتها حس زندگی در چمدان داشتم، و قبول نکرده بودم میخ را بکوبم بر زمین و از آن خود بسازم آنجا را، چون خانواده نداشتم، و تنها بودم، این احساس را دو سال پیش از بین بردم، پل ارتباطی را بریدم، کندم از آنجا، چسباندم خودم را به خانه ام، و تمام تلاشم را به خرج دادم تا شکل خانه ام آنقدر دلخواه باشد که احساسم را ماندگار کند، دو سالی میگذرد از آن روز، و اینبار واقعا" مسافرم، مهمانم حتی، و تصمیم ندارم وقتی رسیدم آستین ها را بالا بزنم و به تغییر دکوراسیون خانه آنها بپردازم، می خواهم بگذارم هر طور دلشان خواست زندگی کنند، زندگی شان است، مال خودشان است، من فقط چند روزی مهمانشان هستم، نباید قانون شان را تغییر بدهم، بخاطر همین مسافر بودنم هم اینبار از ماهها قبل دارم چمدان می بندم، از قبل انتخابشان کرده ام، سیاهه را می دهم به بار و قهوه ای را با خود می برم بالا، کوله پشتی چهارخانه را هم بردوش دارم با ساک دستی بزرگم، و حواسم باشد قیچی و آینه و اسپرسی و ادکلن را بگذارم داخل چمدانی که به بار می دهم والا ازم می گیرند و پس هم نمی دهند! و  باید تا می توانم سوغاتی سنگین ها را بگذارم داخل چمدانی که با خود می برم داخل هواپیما، تا اضافه بار نیاورم، در خیالم هزار بار چمدان هایم را مرتب کرده و باز و بسته کرده ام، هر بار یک چیزی را ایگنور کرده از داخلش در می آوردم و بالعکس، عاشق آن ساعت هستم که به بستن شان آغاز خواهم کرد، حالم خوش می شود از هزار بار چیدن و برهم زدنشان بی آنکه خسته شوم!

 

چمدان بوی سفر!


به امید روزی ام که بروم خانه، و خانه بوی غذا بدهد، بوی دستپخت مادر را، بوی زندگی، بوی ادویه های مخصوص، بوی برنج دم کشیده با زیره سیاه، بوی لیمو عمانی، بوی سبزی خوردن های شسته شده توی آبکش داخل سینک، اصلا" بوی هر غذایی که تحت ریاست و سلطانیِ مادر طبخ شده باشد، خانه من اگر گاهی بوی غذا هم بدهد بویش متفاوت است با بوی غذایی که مادرم راه می اندازد، هود را برای امثال ما اختراع کرده اند، که آشپزی هایمان یکی در میان گند از آب در می آیند، و یکی در میان سَنبَل کاری شده تا یک چیزی باشد برای رفع جوع و بس، مادر اما، هر کاری می کند، هر بو و طعمی راه می اندازد، من یکی هلاکش بودم، هستم.

تا آخر سنبله امسال، دو سال میشود اینها را نداشته ام، و از حالا برای آن یکماه سفرم به آغوش مادر دارم نقشه می ریزم، و هر شب درگیر و دار باز و بست چمدانهایم هستم تا خود صبح!