ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

سفیدترین بلوزم را پوشیدم و اموالم را حراج کردم.


تمام سه روز نخست رخصتی های طلایی سال نو میلادی را به بهترین وجه و در بهترین راه صرف کردم، و به لطف و مدد عزیزی که خدایش بیامرزاد اینک فقط منتظر چسب خوردن برگ ویزای ایران بر روی پاسپورت خودم و برادر هستم، داستانش خیلی مفصل است، تنها به ذکر این بسنده می کنم که ارائه پاسپورت سفید آن هم از نوع افغانی اش برای درخواست ویزای ایران یعنی جواب نه به تقاضایت، و این اتفاقی بود که باید برای پاسپورت برادر می افتاد، و جای آن دست های پیدا و پنهان اینجا هویدا شد و به مددم آمدند و این شد که تمام سه روز آخر هفته گذشته خود را در راه سفارت ایران و شفاخانه ایرانیان و آرین بانک ایرانیان و نهایتا" باز سفارت ایران گذراندم و جمعه اش در اولین فرصت اسبابم را به فروش گذاشتم، و طی اعلانی که تلفنی نموده بودم از دوستان متقاضی دعوت به عمل آوردم که با آمدن به خانه و دیدن وسایل، اسباب مورد نیازشان را خریداری و باری از روی دوش ما بردارند، و امروز هم  در اولین فرصت رفتم نزد معاون سازمان و تصمیمم مبنی بر استعفا را ابراز و اعلان نمودم البته با دیدگانی تر و غمگین، و آنها هم به تقاضایم احترام گذاشته گفتند با مسئولین ذیربط صحبت کرده مراتب امر را بهم ابلاغ می کنند.

پنج شنبه شب میان خواب و بیداری بین صداها گم شده بودم، تب داشتم، خوشحال بودم، از این پهلو به آن پهلو که می شدم صورت مادرم را تصور می کردم، صداهایی در گوشم بالا پایین می شد، سال نو میلادی بود و ما برق نداشتیم، اما برایم مهم نبود، صداها همهمه می کردند، خودم را داخل اتاق تصور می کردم، که با همه کوچکی اش با اضافه شدن تخت دو طبقه(!) برای من و مادر(!) کوچکتر هم شده، برادر سفارش داده پیشاپیش گذاشته داخل اتاق، یکی دیگر هم برای دختر ها، اتاق روبرو، بعد به خودم می آیم می بینم میز کامپیوتری گذاشته ام آن گوشه دیگر اتاق، کمد یک قرن پیش مادر را انداخته ام بیرون و بجایش یکی نو گرفته ام، مادر غر می زند که با کمد جدید راحت نیست، و شب ها زیادی تکان می خورم آن بالا، و همیشه ترس اینرا دارد که بیفتم رویش! و من بهش اطمینان می دهم که تمام دوران تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس روی طبقه دوم تخت خوابیده ام و کسی را له نکرده ام، اصلا" آن پایین خوابم نمی برد، فکر می کردم کسی محاط به خواب های من است.

جمعه بعد از ظهر اما در هیاهوی واقعی آدم ها غوطه رو بودم، گفته بودم ساعت دو به بعد بیایند، یکی یکی و دوتا دوتا پیدایشان شد، جو گیر شده بودم، صدا به صدا نمی رسید، یکی دکوری هایم را برداشته بود و می گفت اینها هم فروشی اند؟ آن یکی آهن ربا آورده بود داشت دانه دانه قاشق چنگال هایم را از داخل جعبه اش در می آورد به چک کردن که اصلی است یا نه، اینطرف همزمان با اینکه داشت برای خودش چای می ریخت گفت حیف که چای سازت جزء اقلام فروشی نیست، گفتم بجایش کافی میکر دارم، صدا در هوا گم میشد، یکهو رفتند و من ماندم و تیک هایی که کنار اقلام با نام خریدار زده شده بود.

اینک پشت میز خاکستری ام نشسته ام و از اینهمه تقدیرهای نابهنگامی که بر من رفت و می رود انگشت حیرت بر دهانم، طبق آخرین نوشته هایم حتی نزدیکترین تاریخی که در نظر گرفته بودم لااقل یک ماه بعد از نشستن بر مسند تازه این سازمان بود، ولی ظاهرا" بریده شدن رزق و روزی از این دیار برای من روی دور تند قرار گرفته و راستی راستی دارم می روم.

پ ن: از روز پنج شنبه درگیر ویروس ملایمی شدم، دارو درمان هایم تا قسمتی از آسیب جدی در امانم داشت ولی از امروز صبح باز تمام وجودم تبدار است و حرکاتم اسلوموشن شده، اینطور وقت ها بیش از بیماری، افسردگی و دلتنگی اش آزارم می دهد، می ترسم از تبی که در تنهایی وسیع بستر هم نفسم شود.

پ ن2: الآن هم زنگ زدند که بیایید پاسپورت هایتان را بگیرید.

کجاست خانه؟

یک. پس لرزه های تماس های سیاه، روزی یکی دو تا.

- الو؟ سلام ساغر چطوری عزیزم؟

- تشکر خوبم، شما چطورید؟ بچه ها خوبن؟ آقاتون؟

- الهی بمیرم برات، نشد زودتر زنگ بزنم، غم آخرت باشه!

- خیلی به مادرت سلام برسون، خواهش می کنم، بچه دارید، وقت نمیشه، جدای از همه اینها من خودم تا بتونم برای تسلیت زنگ نمی زنم، سختمه.

- صدای گریه....

- خوب عزیزم مرسی که زنگ زدی. به همه سلام برسون.

-  صدای گریه، خداحافظ ساغر، تنهایی، مراقب خودت باش.

دو. به اندازه تمام نخوابیدن های عمرم دارم می خوابم، ساعت هشت شب می روم روی تخت، همینطور خیره به سقف باشم شاید، شاید خاطرات دستنوشته سال و سال های گذشته را بخوانم، ساعتی بعد رسما" عزم خواب می کنم، چشمانم را می بندم و سعی می کنم با فکر های خوب به خواب روم، چرا که از مهمل بینی در خواب بیزارم، حتما" دم دمای صبح بیدار می شوم و باید بروم دستشویی، آرزو می کنم چهار باشد، حتی پنج باشد هم خوبست، با اینکه شب ها به خواب رفتن دردناک است برایم اما آنموقع صبح آرزو می کنم کاش تازه سر شب می بود، و می توانستم فقط بخوابم، آنقدر بخوابم که تمام خواب های گیج و دردناک و مهمل و شب امتحانی ام پایان یابند، و انتهایش وصل شود به رویایی شیرین.

سه. در گوگل سرچ کردم نوشتم خانه، دلم عکس خانه می خواست، یک دنیا عکس آمدند بالا، اکثرشان اعیانی و شیک و گران بودند، من دنبال عکسی از یک خانه ساده یک یا یک و نیم طبقه ای شیروانی دار بودم، عکسی شبیه نقاشی هایی که در کودکی از خانه می کشیدیم، دو طرف خانه هم درخت باشد، و آسمانی آبی بالای سرش، وقتی کوچک بودیم داخل خانه را نقاشی نمی کردیم، فقط منظره بیرونی را ترسیم می کردیم با فوقش یک دختر یا پسری در حال دویدن دنبال پروانه ها، در مجموعه عکس های گوگل اما از درون خانه های بسیاری هم تصویر وجود داشت، سالن های ساده و بزرگ، اتاق خواب های دلباز و خوشرنگ، آشپزخانه های مدرن و گران قیمت، چیز دیگری می خواستم بگویم سر در آوردم از توصیف خانه های گوگلی، دلم خانه می خواست، خانه ای شبیه خانه های نقاشی های کودکی هایمان، رودخانه ای حتی از کنارش رد شود، بتوانیم روی تراس یا درون باغچه کوچکش بنشینیم و چای بنوشیم، دور تا دور باغچه اش پشت نرده های محافظ خانه رز های سرخ کاشته باشیم، دلم خانه ای می خواست که بوی خانه بدهد، خیلی وقت است بوی خانه واقعی را فراموش کرده ام، بوی کهنگی و ثبات، بوی آرامش کشدار عصرهای تابستان و گرمای مطبوع دور بخاری های زمستان های سپید.

با اینکه وقت زیادی نگذشته از روزها و شب هایی که تا به خانه فعلی ام می رسیدم می گفتم آخ خانه ام، دوستت دارم خانه خودم، چقدر درون تو راحتم، و از این دست، این روزها اما به شدت بی خانه ام، دیگر این خانه را دوست ندارم، یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر باخته ام، که در سی و دو سه سالگی حتی تعلق خاطر به چیزی به نام خانه ندارم، خانه ای از آن خودم ندارم، خانه ای که بشود گفت میخ کوبانده ام درش، و چقدر کودکانه در این سه سال اخیر زندگیم فکر کرده بوده ام این خانه ام است، و دارم حال می کنم درونش، و خستگی هایم چقدر خوب حل می شوند درش، چقدر خوش خیال بوده ام.

 درست از روزی که رفتم دانشگاه و از خانه جدا شدم، بی خانه ام، تا کنون، و زندگی در چمدان هایم شاید کمی فراخ تر شده اند گاهی، اما تا امروز در چمدان زندگی کرده ام، این آخرین چمدانم خیلی بزرگ بوده است فقط، و دلیل حس دیگرگونه ام داشتن همسر درون چمدان بوده است و بس، از تصور بی خانگی ام دردم گرفت، و حسرت آنهایی را خوردم که می توانند زندگی کنند و سکون داشته باشند، و بعضی وسایلشان را برای ابد در بیاورند از چمدان هایشان، می توانند هزار تا کمد داشته باشند و تمام چیزهایشان را دانه به دانه بچینند درونش، می توانند هر چیزی که دوست دارند به چیزهایشان اضافه کنند بی ترس اضافه بار داشتن در سفر آتی شان، می توانند دوستش داشته باشند و از تثبیت شرایط لذت ببرند، گاهی اوقات با خود فکر می کنم آنهایی که بی ترس سفر و با ایمان به ماندگاری و ثبات در مکانی زندگی می کنند چقدر خوشبختند و ما چقدر دستمان کوتاه است از برخی همیشگی های دیگران.

چهار. شماره سه مقدمه بود، که بگویم دارم جمع می کنم بروم در چمدانی دیگر، باز مسافر می شوم، بعضی رخدادهای زندگی و تبعات بعدی اش دست خود آدم نیست، و این معلق بودنم که تا مشخص شدن شرایط نهایی همسر و خودم بروم ایران یا نروم، با رخداد اخیر یک طرفه شد، و برگ برنده افتاد دست همسر، که همیشه خدا می گفت برو پیش مادرت، و نمی خواهد تنها باشی و من نگران سلامت و شرایط روحی ات هستم، این شد که تصمیم گرفتم چمدان ها را یکی کرده بروم، این وسط وسایل زندگی باید فروخته یا داده بشوند، و دست تنهایم، همه اینها مهم نیست، فقط این تغییر شرایط با اینکه بارها تصورش را کرده بودم برایم سخت است، پس از سه سال زندگی مستقل، قرار گرفتن در شرایط جدید شاید کمی تمرین بخواهد، که نداشته ام، بچه های برادر هم هستند، البته آنها سالهاست دارند با مادر زندگی می کنند، ولی بازگشت من و افزوده شدن من بهشان شرایط جدیدی است، مادر می داند چقدر حصار دورم سخت و نفوذ ناپذیر است، و با اینکه بروز نمی دهم می داند خلوت و تنهایی آرامش بخش ترین چیزی ست که در زندگی یافته ام، به همین خاطر شاید بود که پشت تلفن می گفت: " قرارداد مستأجر پایینی همین ماه سر می رسد، اگر می خواهی تنها باشی و راحت تر زندگی کنی آنرا تمدید نکنیم تو برو واحد پایین؟!"

پنج. باید از اینجا ریزاین بدهم، وسایل را بفروشم، و دنبال ویزا باشم، قصدمان بر رسیدن تا چهل برادر است، رفتنی بی بازگشت البته.

شش. هیچ نمی دانم از اینکه چند ماه مهمان مادرم خواهم بود، یکماه؟ دو ماه؟ شش ماه؟ و هیچ پلانی جز رسیدگی به مادر و بچه های برادر ندارم، خدا توانایی بدهد....