ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مسافر راه دورم...

از قبل از رفتن ما به ایران با خواهر کانادا گپ و گفت داشتیم که او چه کند؟ آیا همزمان با سفر ما به ایران بیاید و همدیگر را و بچه ها را ببیند و یا بعد از بازگشت ما به استرالیا بیاید؟ سفری که درست از بارداری دختر برایش شکل واجب پیدا کرد اما کرونا امد و او مجبور به کنسل کردن بلیط استرالیا شد و تمام این دو سال را در عطش دیدار دختر بسر برد، به این نتیجه رسیدیم که ایران و همزمانی با مسافرت ما کاری عبث خواهد بود و خدارا هزار بار شکر که ایران نیامد.

همان موقع که ما بلیط ایران گرفتیم او بلیط استرالیا را بوک کرد.

جمعه شب ساعت ده و بیست و پنج دقیقه بوقت ملبورن در خاک ما فرود آمد.

و او بخاطر قیمت های بالای بلیط سعی کرده بود ارزان ترین بلیط که مساوی بود با بیشترین ترانزیت و تعویض هواپیماها را بگیرد، و جنازه آش و لاش خسته اش را پس از نزدیک به پنجاه ساعت برساند به آغوش ما!

الان دو شب است که آنجا روی تخت تازه ای که بنام او و بعد از او به کام رایان خریده ایم می خوابد، هنوز یخ هایمان کاملا باز نشده و هنوز صدایش بقول خودش مثل شهره آغداشلو مخملی و کلفت است از خستگی، ولی دختر یبوستش خوب شده و امروز یک کاسه آبگوشت و گوشت خورده است و رایان هر صبحگاه قبل از رفتن به دستشویی رفته است سرک کشیده به اتاق خاله و بلافاصله پس از دعوت خاله پریده توی بغلش!

مردم خواهر دارند، برادر دارند، اما معنای این دو کلمه برایشان جور دیگری است. معنای خواهر و برادر برای ما "جان" است.  عشق است و ایثار و فراموشی از خود است.

حرف ها بسیار است ولی فرصت سه ماهه ای که او به ما داده است هم کم نیست، امیدوارم که این سفرش بهترین سفر عمرش باشد و نتیجه این همزیستی سه ماهه را هزاران بار بشکل های مختلف از عشق در خود ببیند.

ماشینی که داشتیم هم یک ماشین کهنه ساده هیوندا سال دو هزار و یازده بود، بعد از بازگشت به ایران نتیجه گرفتیم به هر قیمت که شده یک ماشین خانوادگی آبرومند بگیریم تا خواهر اینبار لذت سفرهای مختلف را بچشد، سال دو هزار و شانزده که آمد با یک ماشین بویناک هزار دلاری بسر شد و البته که هیچ کجا هم نرفتیم و فقط مرا تیمار نمود و دور سر رایان می چرخید،  خلاصه که یک ماشین قسطی دو هزار و نوزده تویوتا کلوگر تمیز و زیبا گرفتیم و برای پنج سال قسط های هشتصد دلاری خواهیم پرداخت که از نظر اقتصادی بشدت تحت فشار خواهیم بود اما کاری بود که باید انجام می شد و شد!

هنوز خسته و خوابیده ایم همه مان اما بشدت خوشحالی را در آغوش گرفته ایم و تنها درد جاری در تمام لحظات مان گزارش های ایران است.

انگار نه انگار هزار سال است خودمان درد داریم، همه فراموش شده و فقط مانده درد شرافت و کیان هایی که در زادگاه به خون می غلطد....



موهای خودم را هم ماشین کردم، سبک شدم!

گاهی با خودم فکر می کنم اگر پسرک را خلق نمی کردیم هنوز از دنیای بعدش بی خبر مانده بودم و خب وقتی بی خبر مانده ای در ادراک یک عشق بی بروبرگرد بزرگ مثل آنچه این روزها درگیرش هستم، بی خبری و چیزی نمی دانی و وقتی چیزی نمی دانی چیزی هم از دست نداده ای!

گاهی هم با خود فکر می کنم و از خودم می پرسم این عشقِ بی اندازه چه مقدارش از رابطه من و همسر تأثیر می گیرد، آیا این نرمی روح و جانم نسبت به این اتفاقِ تازه، تنها بابت حضور پسرک است و اگر پدرش هر مرد دیگری بود همین بود و یا فرق داشت، نمی دانم بیش و یا کم تر می بود؟ رابطه من و همسر و نوعش و نوع نگاه من به همسر چه تأثیری بر میزان عشق من به پسرک دارد؟ آیا اگر همسر را بیشتر دوست می داشتم و یا عاشقش می بودم احساس امروزم نسبت به پسر بیش تر می بود؟ و برعکس آیا اگر درگیر یک رابطه ملال آور سراسر رنج می بودم از عاطفه مادری ام کم می شد؟ که موجود مورد بحث از آمیختگی جسم و جان من و همسر است!

گاهی اقرار بعضی چیزها سخت است، اینکه من علیرغم تلاش برای تشکیل یک زندگی عاشقانه ناکام ماندم، و یک زندگی بر پایه منطق استوار کردم، اقرار به اینکه این روزها گاهی فکر می کنم هیچگاه به اندازه ای که باید، به همسر مهر نداشته ام و همه رابطه ام با او بر پایه احترام و صمیمیت و شفافیت بوده است، چه می گویم، راستش این روزها وقتی به چشم های پسرک نگاه می کنم و دلم می خواهد برایش بمیرم، وقتی دلم برایش در طول روز و با اینکه همیشه با او هستم، تنگ می شود، وقتی آغوشم در جذب اشعه های مهری که از او بر دل دارم می سوزد، وقتی حاضرم برایش بمیرم، با هر بوسه هزار بار عاشقش می شوم، فکر می کنم به اندازه ای که باید به همسر مهر نداشته ام و شاید ندارم...

البته این ادراکات جدید تأثیری بر رابطه ام ندارد و او کماکان تنها مردی است که می توانستم در کنارش به یک زندگی نسبی و آرام فکر کنم و بهتر از این نمی شد، و من عاشق هیچ مردی نشدم و اگر هیجاناتی هم در زندگی داشته ام یا بر خود تحمیل کرده ام از تنگناهایم ناشی شده است و برای فرار از حس پوچی و عقب ماندگی بوده است...

شاید هیچ کسی در اطرافم به اندازه خودم صادق نباشد در فکر کردن به این مقولات و در بیانش و شریک کردنش با همراه زندگی اش، شریک کردن مسائلی که گاهی یک روح خشن و زبان سبز می خواهد اقرارش و همین چیزهاست که باعث می شود زندگی با او را دوست داشته باشم و از اینکه انتخابش کردم خرسند باشم، و هر روز بخاطر اینکه ندانسته و بی برو برگرد عاشقم بوده است ازش سپاسگذار باشم، و مهم تر از همه بخاطر اینکه " رایانم" را به من داده است و با همه خشن بودنم، روح عریان و ساده ام را دوست دارد.

پ ن: خیلی کم و بندرت پیش می آید زندگی با کسی که عاشقش بوده و هستی درست و بی مشکل از آب در بیاید، و این برای همسر پیش آمده است، بهش سخت حسودی می کنم!، گرچه من چندان معشوق خوبی هم نیستم!!!

پ ن٢: ما خیلی باهم دوست هستیم، و من خیلی دوستش دارم و همیشه بابت داشتنش از خداوند ممنونم اما هنوز عاشقش نیستم، شاید هم باید در تعریفم از عشق تجدید نظر کنم!