ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از مادرِ دختر شدن!

بخاطر دیابت و احتمال زایمان زود هنگام با گذشت هر روز و هفته جشن می گرفتم، در مرحله اول آرزویم ختم کردن سی و هفت هفته بود و بعد از آن چون عنوان نوزاد نارس از دختر جان برداشته می شد، با گذر هر روزش حس فاتحانه ای مرا در بر می گرفت، بخاطر کرونا حدود دو ماه ویزیت حضوری نداشتم و از پشت تلفن به سوال های دکتر و ماما پاسخ می دادم، اولین ویزیت حضوری در هفته سی و هفتم رخ داد و متاسفانه دکتر گفت سایز جنین نسبت به سنش کوچکتر است، تا آن لحظه فکر می کردم این تنها خودم هستم که وزن کم می کنم و دخترم دارد مراحل رشدش را به خوبی سپری می کند، اما فکرم اشتباه بود.

بخاطر این درک دکتر هم فقط سه نوبت سونوگرافی برای ارزیابی آب دور جنین دادند، چون یکی از دلایل کوچک بودن سایز شکم می تواند کم آبی رحم باشد که شکر خدا اینطور نبود، آخرین سونوگرافی را که می رفتم بخاطر قرار گرفتن ایالت ویکتوریا در فاز سخت تر قرنطینه و مراقبت های کرونایی، مجبور شدیم مسیر طولانی ای را بپیماییم تا از درب اصلی بیمارستان ورود کنیم و چون وقتم در حال گذشتن بود و من را استرس فرا گرفته بود و با سرعت بیشتری از حد توانم راه رفته بودم و آن شب دردی در کمرم پیچید، یک آن تصور کردم اگر این درد زایمان باشد چه کنیم؟ 

این چه کنیم بخاطر این است که این باردر خانه طفلی دیگر داریم، تمام مساله حول اوست، طی صحبت هایی که با همسر داشتیم قرار بود در هر ساعتی از روز که لازم دیدیم و رایان خانه بود ببریم مهد و سریع به بیمارستان برویم، و یکی از دوستان هم گفته بود چنانچه اتفاق در نیمه شب و اصلا" هر ساعتی از شب و روز رخ داد، فقط تماس بگیرید تا ما بدنبال رایان بیاییم و یا اینکه در خانه شما بمانیم.

آن شب اما بخیر گذشت و من خوابیدم. صبح روز بعدش ولی بعد از صبحانه وقتی طبق معمول آمدم و در تخت دراز کشیدم احساس کردم دردی در وجودم متولد می شود، زمان گرفتم و دیدم بله، جناب درد بسیار آرام و منظم سر دقیقه می آید و می رود، خوب دانستم که در فاز نخست زایمان قرار گرفته ام.

ساعت دوازده و نیم بود که موضوع را با آرامش به همسر جان اطلاع دادم، سریعا" به رایان ناهار دادیم و وسایل و سا ک ها را از چیزهای دقیقه نود تکمیل کرده و پشت ماشین گذاشته و اول رایان را به مهد و سپس خودمان به بیمارستان رفتیم. طبق مشورت دوستم طی تماس قبلی تلفنی با بیمارستان گفتم دردهای منظمی از دیشب دارم و فکر می کنم آماده زایمان هستم، در غیر این ممکن بود از ویزیت شدنم امتناع کنند.

از طرفی اینبار به خواست خودم سزارین می شدم و این حق انتخاب فقط بخاطر تجربه سزارین شدنم برای بار نخست بارداری ام بود وگرنه سیستم دولتی اینجا برای زایمان حق انتخابی قائل نیست. تاریخ سزارینم هم برای هفته بعد روز چهارشنبه بود، شش روز بعد از روز واقعه!

خلاصه، تصور ما چنین بود که بخاطر سزارینی بودنم و به محض اطمینان شان از اینکه دردِحادث شده درد و نشانه زایمان است، بزودی من را به اتاق عمل رهنمون خواهند کرد، به همان دلیل هم قبل رفتن یک کرم و سرمه ای هم زده بودم و همچین چیتان پیتان طور رفته بودم بیمارستان!

اما در حقیقت اینطور نشد، بقول خودشون با اینکه سزارین را انتخاب کرده ام اما چون این اتفاق قرار است پیش از تاریخ رزرو اتاق عمل رخ بدهد و برای بیمارستان فی البداهه است باید به حالت اورژانس برسد تا سیستم اجازه ورود و عمل من را صادر کند و با این حالت خوش و سرمستانه و سرمه و ماتیک زده من اجرا نخواهد شد، خلاصه تا ساعت پنج و نیم که زیر دستگاه کنترل انقباض های رحم و کنترل قلب جنین بودم، قرار داشتنم در فاز زایمان قطعی اما غیر اورژانسی بود و خیلی محترمانه گفتند می توانید برگردید خانه و در صورتی که دردها بسیار نزدیکتر و شدیدتر شد برگردید و یا همینجا بمانید و منتظر زمانش شوید. گرچه برای ما منطقی نبود اما چون درد هایم قابل تحمل بود و از طرفی باید رایان را از مهد می گرفتیم و به دوستمان می سپردیم برگشتیم.

بار دوم ساعت هفت و نیم در حالیکه رایان را به دوست مان سپرده بودیم پشت در بخش معاینه زنان و زایمان بودیم و تا قبول مان بفرمایند شد نزدیک نه، درد هایم رسیده بود به هر چهار دقیقه یکبار و آنهم به شدت و طول نزدیک دو دقیقه، و این برای منی که هرگز اینجای کار را نسنجیده و تصور نکرده بودم سخت و سنگین تمام می شد و باید التماس اینرا می کردیم که دکتر بر بالینم بیاید و نمی آمد.

آخر هم دکتر متخصص سزارین با توپ پر آمد که عزیزم شما تحت نظارت و کاملا" در امنیت بسر می بری، از درد زایمان هم کسی تابحال نمرده، متاسفانه یک بیمار که در بخش ریکاوری اتاق عمل قرار دارد دچار مشکل بعد عمل شده و این دکتر هم جزء کادر اتاق عمل بوده و تا زمانی که این بیمار از ریکاوری به سلامت بیرون نیاید عمل من به تعویق خواهد افتاد و شاید هم به زایمان طبیعی ختم شود که از نظر جناب دکتر آسمان به زمین نخواهد آمد.

باورم‌نمیشد اینقدر برای یک حق، که خودشان تعریف کرده اند باید بجنگم، حتی صدایم بالا رفت و با گریه بهش گفتم حتی اگر یک دقیقه تا زایمان طبیعی فاصله داشته باشم ترجیح می دهم که سزارین کنم و این انتخاب واقعا" بخاطر هیچ نبود جز تجربه بدی که بخاطر رایان داشتم که بعد از نزدیک بیست و چهار ساعت زیر آمپول فشار بودن آخر هم منجر به زایمان طبیعی نشد و سزارین شدم، دلم نمی خواست حادثه تکرار شود و اگر قرار بود سر آخر به سزارین بکشد چه بهتر از همان اول اینرا بخواهم.

دردها به فاصله هر سه دقیقه به طول دو دقیقه رسیده بود و ساعت یازده و نیم بود که نهایتا" مرا به اتاق عمل بردند، تازه در آنجا هم اگر بعد معاینه چنین استنباط می شد که در فاز آخر زایمان طبیعی قرار دارم و برای جنین خطر دارد ممکن بود مجبور به زایمان طبیعی می بودم که نبود و خیلی زود بی حسی و سزارین را انجام دادند و من صدای "بارانم" را شنیدم..... 

لحظه دیدار نزدیک است!

دوست دارم دنیا متوقف شود در این روزهایی که دارم، گرچه یکروز بد بیدار می شوم و یکروز خوب، اما مودِ کلی این روزهایم بشدت سفید است، آبی، سبز، رنگارنگ است کلا"، انتظار می کشم اما عجله ندارم، حرکاتم کند و گاهی خسته کننده شده اند اما صبورم، طول شب شاید سه یا چهار بار بیدار شوم و به توالت بروم اما ناراحت نیستم، همه چیز بالغ است در من، گرچه گاهی هم عصبی و پرخاشگر می شوم اما بشدت مادرم این روزها.

قبل از هست شدن دختر فکر می کردم احتمالا" خیلی از تجربه ها برایم تکراری باشد، عادی باشد، شاید آن احساسی که برای بار اول از حرکات رایان در شکمم داشتم اینبار آن چنان دلخواسته و عاشقانه نباشد در ذهنم، شاید اینبار با بزرگ تر شدن شکمم و تبعاتش خسته تر شوم، شاید دلم بخواهد زودتر از بار راحت شوم، اما اینطور نبود، سهم دختر در جایگاه خودش قرار دارد، با هر حرکتش، با هر تغییر بدنم، با هر بالا و پایین رفتن شرایط هورمونی درونم ضعف می کنم برایش، و انگار این تجربه اولم است، که هست، او پسرم بود و این دخترم.

تنها تفاوت این دو در این است که اینبار روز دقیق دیدار دختر از قبل مشخص است، برای رایان باید منتظر آمدنش و میل خودش می بودیم، اینبار تایم بیمارستان مشخص است و اگر خودش قبل از آن تاریخ علاقه و عجله به دیدار نداشته باشد، همه چیز روی کاغذ مشخص است و من هم آرزویم این است که در روزی که مقرر است بیاید، فعلا" همینقدر که تا اینجا به خیر و خوشی سپری شده برایم کلی ارزشمند است، امروز درست در روز ششم از هفته سی و هشتم بارداری ام واقع هستم و بابت طی این مسیرِعزیز و زیبا خیلی خوشحالم، دیابت بارداری ام را با رژیم کنترل کرده و می کنم که گرچه در ابتدا بسیار سخت و طاقت فرسا بود اما الآن عادت کرده ام و کنار آمده ام، در کل بارداری ام تا اکنون فقط پنج کیلو اضافه کرده ام و احتمالا" خودم حدود دو کیلو کم کرده باشم و اینبار شاهد نوزادی لاغرتر از رایان خواهم بود( البته درواقع نوزادان مادران دیابتی درشت تر هستند اما طبق آخرین معاینه من دکتر گفت نوزاد شما کوچکتر از سنش است و احتمالا" بخاطر رژیم دقیق من است).

البته درست بعد از ختم هفته سی و هفتم تا الان کمی رژیم را شکسته ام تا جبران کمبود وزن دختر را بکند ولی درکل رژیم دارم.

برای رایان تا ختم بارداری بیست کیلو(!!!!) اضافه شده بودم و این تفاوت وزنی خیلی عجیب و جالب است برایم!

متاسفانه ایالت ما بعد از ورود به فاز دوم شکستن شرایط قرنطینه برای بار دوم دچار شرایط حاد از نظر کرونا شد و به عقب برگشتیم، یعنی بجای صعود به فاز سومِ سهل گیری در قرنطینه، به فاز نخست برگشتیم تا دوباره مهار شود، این شد که امید من درباره روز زایمان و روزهای اول بعدش درباره رفت و آمد همسر و رایان به بیمارستان و همه چیز دیگر به یاس مبدل شد، احتمالا" بعد از زایمان هرچه سریعتر خودم را مرخص کنم چون به هیچ وجه رایان اجازه ورود و دیدن من را نخواهد داشت، فقط همسر می تواند روزی دو بار برای زمان محدود پیشم باشد!

بدرود و درود تا دیدار بعد و شرح اولین ملاقات با دختر!

از حس درون!

روزگار بنحو عجیبی ساکت و صامت شده است، نه که خیلی کند و سخت بگذرد، بلکه عجیب می گذرد، احساس سکون دارم راجع به همه چیز، اصلا" باورم نمی شود که این نیز بگذرد، همه اش فکر می کنم تا مدتها در این حالت باقی خواهم ماند.

دختر بسیار بیشتر از رایان تحرک دارد، اصلا" انگار هیچ چیز دقیقی از دوران بارداری رایان بخاطر ندارم، مثلا" فکر می کنم این همه بالا و پایین پریدن های این روزهای دختر کاملا" جدید است و رایان در این سن بجز پهلو به پهلو شدن های خیلی مودبانه و نرمش کار دیگری نمی کرد و بیشتر فعالیت جسمی اش در ماه آخر بروز کرد. اما دختر تمام روز در حال جنب و جوش است، انگار نه انگار آن یک ذره جا که همزمان اتاق خواب و بازی و حمام و توالتش است بقدر تمام هیبت کوچکش هم‌نمی شود، شور و هیجانی دارد تو گویی حسش از اتاق خواب به اتاق بازی رفتن و از روی سرسره پریدن و تاب خوردن و حرکات موزون کردن است، یا شاید هم من دوست دارم دختر اینهمه بانشاط باشد!

آدم در هر ورطه و زمان و حادثه ای که بهش تحمیل شود مراتب مربوط بهش را طی می کند، من هم مراتب اولیه و ثانویه و اینک سکون را راجع به شرایط کرونایی سپری کرده و می کنم، اینجای قضیه تمام توجه و فکر و آرزویم این است که تا زمان زایمان اوضاع جهان بهتر شده باشد و دختر به زمانش بیاید نه زودتر از موقع.

برای رایان همه چیز متفاوت بود، البته عادی بود و با قیاس با زمان حال می شود گفت عالی بود، همه چیز روی روال و آرام و متین بود، دنیا شاد و بی کرونا بود و می توانستی با خیال راحت بروی بیرون ق م بزنی یا خرید کنی، لیست توی دستت را یکی ی کی خط بزنی، آن موقع تا این زمان بارداری بیشتر لیست کارهایم خط خورده بود، نام انتخاب شده بود و حتی ساک بیمارستان منظم شده بود، اینبار تقریبا" هیچ کار عملی جدی ای نکرده ام، فقط لیست نوشته ام، یکی برای کارهایی که باید طی این کمتر از دو ماه آتی انجام شود، یکی برای خریدهایی که باید انجام شود و یکی برای وستیلی که برای بیمارستان باید ترتیب و تنظیم شود.

رایان را دو ماه است از مهد کودک گرفته ایم و انشاالله از هفته آینده دوباره می فرستیم اش و گذاشته ام در روزهایی که او خانه نیست به ترتیب اولویت برای کارها و خریدها بیرون برویم، می خواهم فرش ها را بدهم قالی شویی و همزمان مبل و نهار خوری بخرم تا زمانیکه فرش ها می رسند محموله خریداری ام هم برسد. وای چه حسی دارد آمدن دختر به خانه، اصلا"قبل از این زمان برایم قابل پیش بینی نبود، انگار آخرین بزرگترین اتفاق خیلی مهم خانواده ما دارد رخ می دهد و بعد از آن زندگی به شکل دیگری به پیش خواهد رفت، قبلا" که به قضیه فکر می کردم یا مثلا" زن آبستنی را می دیدم که فرزند اولی هم به دنبال دارد ذهنیتم طور دیگری شکل می گرفت، دلم برایش می سوخت و فکر می کردم بنده خدا با آن شکمش باید دنبال بچه اول بدود و از این دست، اما این روزها وقتی هر روز مهر و عشقم به رایان بیشتر و بیشتر می شود و همزمان منتظر یک انفجار جدید فوق العاده عاطفی در وجود همه مان هستم باز می فهمم که زود قضاوت کرده ام و برای هر رخدادی باید قدم به قدم به انتها نزدیک شد و هیچ کسی نمی تواند هیچ مسیری را بدون طی کردن قضاوت و ترسیم و تصور کند. هر زنی اگر آگاهانه و از خواست قلبی اش آبستن شود و در مسیر قرار بگیرد، با فرض مثبت و رو به بالا بودن شرایط زندگی اش، درواقع خودش را در یک تجربه بی نظیر غیر قابل تکرار قرار داده است، تجربه ای که با تمام سختی هایش پر از زندگی است.

برای رایان یک عروسک خریده ایم، قبلا" هم عروسک داشت اما دختر یکی از دوستان وقتی مهمان مان شد خواستش و علیرغم میلم مجبور شدم بهش بدهم(!!!)، دیشب عروسک را هم در تخت رایان گذاشتم و باهاش خوابید، صبح زود که به توالت رفت، بمحض برگشت از توالت اول عروسک را بغل کرد و منتظر شد پتو را رویش بیندازم، دلم ضعف کرد برایش، کلا" هم وقتی من قصدا" عروسک را( برای تداعی کردن شرایط آینده نزدیک) ناز و نوازش می کنم تابحال عکس العمل بدی نشان نداده است و برعکس خواسته است که او هم ببوسدش و نازش کند. آرزویم این است که رایان از پس هضم این رویداد تاریخی و بزرگ زندگی اش بخوبی بر آید و بتواند با شرایط جدید به بهترین نحو خو کند.


مادرم پیر است.

یک. به تاریخ بیست و شش أکتوبر معادل سه آبان ماه ١٣٩٦ به سمت ایران پرواز کردم، ملبورن- سنگاپور، سنگاپور- دوبی و دوبی- مشهد مسیر راهم بود با رایان، از تمام این بیست و چند ساعت مسیر شاید پنج ساعت را رایان بی مشکل و آرام بود و باقی اوقاتش تلخ گذشت، و من به حد استیصال رسیده بودم، نمی شد با همسر بیاییم، تنها می توانستیم مسیر برگشت را باهم باشیم و در هر صورت یک طرف قضیه را باید به تنهایی به دوش می کشیدم.

اعضای خانواده که اینک خیلی کمتر شده است، به استقبالم آمده بودند،  و درست از دقایق نخست در دلم غمی نشست بی پایان که تا هنوز بیخ گلویم است. 

دو. شنیده بودم وقتی بعد از مدتی به خانه برگردی، خانه آن خانه سابق نخواهد بود برایت، و این درست از بدو ورودم تبارز کرد، کوچه ها، هوا، فضا، و حتی درختان، و وقتی وارد خانه شدم، خانه، در و دیوار تاریک و خراشیده، وسایل منزل جرم گرفته و کهنه، خانه و تمام ساکنینش پیر و خسته...

بقول خواهر این برای همه آدم ها نیست، خیلی ها اینجا فراخ ترند، دلبازتر و خوشایندتر، ما فقیریم، و اینرا بعد از رفتن و دل کندن و بازگشتن خوبترحس می کنیم!

سه. امروز که ساعت نه ما برسیم، فردایش سه بامداد خواهر رسید و تا ساعت پنج چمدان ها گشوده و سبک شده بودند، و این رسم خانوادگی ماست، و من صبر کرده بودم که با خواهر یکجایی عملی اش کنیم!

چهار. دو روز بعد از آمدن خواهر، دختر برادر از هولش زایید!!! قرار این بود که حداقل دو هفته بعدش این اتفاق بیفتد و خوب شد که زودتر رخ داد، خواهر بزرگ از قم رفت برای مراقبت از زائو و نی نی، و ما اینجا اشک ها فشاندیم از بابت تولد اولین نبیره پدری که نیست و مادری که خیلی پیر است....

پنج. رایان درست از بدو ورود خواهر بشدت عاشق شد، گویی پرستار روزهای نخست زندگی اش را بیاد داشت، بوسیدش، نازش کرد و براحتی در آغوشش جای گرفت، با سایر اعضای خانواده هم علیرغم تصورم خیلی عالی برخورد کرد، تو گویی آشنایند برایش، و این برای بچه ای که تا امروز هرگز به آغوش های غریبه پاسخ نمی داد خیلی حرف است!

شش. خیلی حرف دارم برای گفتن، هنوز گیجم، و بیست و چهار ساعت نخست ورودم حالت تهوّع داشتم و تازه حرف خواهر را می فهمیدم که می گفت شب و روزم قاطی شده و حالم خوش نیست، تا امروز هر روز ساعت شش و یا پنج بیدار شده ایم و روزمان آغاز شده است، خوب بود تنها نبودیم و خواهر هم همین وضع را داشت، منتظر می نشستیم تا بقیه بیدار شوند، این وسط رایان خان علاقه مندی اش را به بیدار کردن همگان بشدت نشان می داد، و این قسمت سخت قضیه بود!


ما سه تا کچل خوشحالیم در ضمن!

یک. با احتساب بیست و یک روزی که قبل از ماه رمضان روزه گرفتم شد پنجاه و یک روز، بعد از سالها مثل یک دختر نابالغ تمام سی روز را روزه بودم، حس بسیار خوبی داشتم، اینجا هم که فصل زمستان، یازده و نیم ساعت روزه بودم، خوب بود، عید خیلی بهم چسبیده تا الآن! آنقدر که همینک که ساعت دو و نیم صبح سه شنبه دوم شوال است بیدارم و بی خواب شده ام!

گرچه روزهای آخر سخت بود بیدار شدن برای سحری، و کلاً سحری و افطاریِ تنها بی خاصیت ترین چیز است مخصوصاً برای ما که رمضان همیشه بوی دورهمی ها را بهمراه می آورد و نوستالوژی زاست.

دو. با پسر می زنیم روی کانال برنامه کودک، برنامه هایی که بسیار عالی و مفید طراحی شده اند، تابحال ندیده ام حتی یکبار هم یک کارتون یا انیمیشن یا اجرای شان بدون داشتن یک پیام باشد، یا دارد چیزی یاد می دهد یا بازی هایی می کند که درونش پر است از خلاقیت و ابتکار، هر کاردستی ای هم که درست می کنند کاملاً سازگار با شرایط یک بچه است، هیچ وسیله گرانی لازم ندارد، از همه وسایل دم دستی و دور ریختنی چیز درست می کنند، مربی ها هم قصداً چسب ها را کج و معوج می زنند و دقت چندانی در قرینه و مشابه ساختن همه چیز ندارند، می گذارند کودک کاملاً احساس راحتی و همزبانی کند با آنها، بعد با چیزهایی که درست کرده اند بازی می کنند، مرد و زن هایی که گاهی میمون می شوند و گاهی صدای سگ در می آورند، و چقدر طبیعی می خندند، یک برنامه ای هم هست که مخصوص بچه های زیر دو سال است، عروسک ها رسماً با اصوات صحبت می کنند، یکبار که در اتاق دیگر بودم دیدم که پسرک بشدت و باصدا می خندد بهشان!!!

سه. کم کم به موعد دیدار نزدیک می شویم، وقتی سی تی زن شیپ پسرک آمد برای پاسپورتش اقدام کردیم، و همچنان پاسپورت خودم را باید تازه می کردم، هر دو در مرحله انتظارند تا به دستمان برسند، بعدش می رویم دنبال ویزای ایران، هر چند لحظه ها را می شمارم تا دمی در کنار مادر تهی شوم از همه چیز و پر شوم از دنیا دنیا انرژی ولی چون به گذرا بودن زمان و خوشی و ناخوشی ها و بیشتر خوشی هایش واقفم، همزمان از حالا ترس بازگشت و افسردگی بعدش را می خورم، مخصوصاً حالا که پسرک هم هست، بی شک بعد از اینهمه قحطی زدگی اش درباره خریدارانش که ازش دورند، برگشت به اینهمه سکوت و تنهایی برایش سخت تمام خواهد شد!

از بیش از یکسال پیش خریدها کرده ایم، در هر فرصتی پیدا شده و چیز مناسبی دیده ایم خریده ایم برای چنین روزی، تا یکباره حجم بالای سوغاتی و هدیه زیاد سخت نباشد ولی هنوز أقلامی در دست خرید هستند که باید در فرصت هایی که دست می دهد تکمیل کنیم، همسر نمی تواند بیش از سه هفته با ما باشد، تصمیم بر این شد که من و پسر زودتر از او برویم و او بعد از حدود دو ماه به ما بپیوندد و بعد باهم برگردیم، من می خواهم حداقل سه ماه ایران باشم.

چهار. دارم پر آرامش ترین روزهای عمرم را سپری می کنم، هرچند خاصیتم هنوز این است که به خودم رجوع کنم و دنبال خرابه ای از درد بگردم و برایش ناراحت باشم، درواقع اینطور عادت کرده ام که همیشه دردمندِ چیزی یا نگران کسی باشم و اگر نباشم عذاب وجدان می گیرم، انگار حقم نیست در آرامش مطلق بودن و در بی خبر بودن، دارم تلاش می کنم این خاصیت را کنار بگذارم، من مادرم، و دنیایم حالا بیشتر متعلق به اوست و باید از افکار منفی و خاصیت های مضر عاری باشد، امیدوارم بشود!