ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

من عاشق اسفندم و همزمان ازش بدم می آید!(بی ربط ترین عنوان)

اتفاقات زندگی ما گاهی حسابی روی دور تند می افتد، زندگی ما که می گویم منظور خانواده و خاستگاه نخستینم است، اتفاقات زندگی شخصی خودم سیر خیلی طبیعی و منظمی دارد، اما از آن طرف خانواده ام در ایران که تشکیل شده از مادر و دو برادر و یک خواهر در ایران، اولاد برادر که در دمشق و تهران و مشهد پراکنده اند و خواهر دیگر در بلاد کفر شمالی!

من اینجا از وصل ها گفته ام از فصل ها نه، از شادی ها بله از غم ها نه، فقط گاهی چس ناله( چه زشت و بد بو و بی کمال و سخیف) کرده ام و هرگز مستقیما اشاره ننموده ام، غرورم اجازه نداده و شاید ندهد به تفصیل.

اما حالا که همه چیز تمام شده‌است و باری از دوشم برداشته و فشار از مغز و کمر و قلبم، شاید گفتنش حداقل برای دو سه نفر از شما که پیگیر هستید خالی از لطف نباشد.

سه سال پیش که آمدم اینجا برادر بزرگ داماد شد، و علیرغم تمام مخالفت هایی که داشتم وقتی در لباس دامادی دیدمش دلم پر کشید و مگر می شود آرزوی هزاران روز خوش را برایش نکرد؟ 

اما این آرزوها تنها در حد آرزو ماندند، و بعد از حدود یکسال به جدایی انجامید.

حدود یک سال و نیم پیش( یعنی فقط حدود یکسال پس از شکست برادر بزرگتر)، وقتی به ایران رفتم و برادر کوچک که عصاره تمام جد وجهد و لطف و مهر و علم و عمل تمام ماست، انرژی و عشق و هیجان و دریای محبت خانواده سرگشته ماست، هم داماد شد، چگونگی اش از این مجال و این دل شکسته خارج است.

چند باری در همین جا و یا اینستاگرام نالیدم و نالیدم، درد کشیدم و در خود فرو بردم، دردم نگفتنی و نگفتنی بود، در یک کلام، این گهر نازدانه مان نیز از دو هفته پیش به جمع برادران مطلقه اش پیوست، آن یکی که اینک در گور خفته است هم چند سالی با سر و همسر زیست بقیه اش دربدری و تنهایی بود الی زمان رفتنش.

آنچه دیگران در جوک و خنده بازار می بینند در ما اجرایی می شود، یکی بود میگفت آدم اینروزها نباید بلافاصله برای کسی که ازدواج می کند تبریک بگوید، باید بگذارد یکی دو سال بعد که مطمئن شد بعد بگوید، و این برای ما اتفاق افتاد.

شرح ماجرا و چیستی و چرایی اش خیلی مفصل است، فقط خواستم بگویم من آدم بیش از حد بدبین یا نالنده ای نیستم، درد داشتم. نمی توانستم بگویم، خجالت می کشیدم، خجالت می کشم.

هر کس در زندگی اش نقاط ضعف دارد، نقطه ضعف من حساس بودن بیش از حد است، انگار سرشت من را با غصه خوردن و جوش زدن گره زده اند، بوضوح می بینم مخصوصا در این بی کسی و تنهایی چقدر ضعیف شده ام و چقدر ناتوانم در برابر مسائل، استرسم بشدت برای چیزهای کوچک بالا می رود و تمرکز ندارم، همه این احوالات بخاطر درگیر بودن روح و جانم با همین مسائل حادث می شوند.

اینها را گفتم که بگویم برای بار سوم هم در امتحان رانندگی ناکام شدم، والا بخدا، و احساس کودن و ابله و بی استعداد بودن و کرخت بودن بیش از حد بهم دست داد، معلمم پیشنهاد داد که در یکی از مراکز دیگر امتحان بدهم، می گفت این مرکز خیلی شلوغ و افیسرهایش سختگیرترند، گفتم نه، همینجا، باز برای یکماه بعد وقت گرفتم.

از نظر اقتصادی حسابی در حال نزول هستیم، الی آخر این ماه قرارداد همسرخان تمام می شود، و در این اواخر هرجا مصاحبه داده رد شده، اگر تا ختم ماه کار پیدا نکرد مجبور است رانندگی کند!

همه اش چیزهای بد و منفی نوشتم، خبرهای خوب هم دارم، از یکماه پیش به اینطرف در یک دوره دیپلما در یک مرکز آموزشی ثبت نام کرده ام و دارم سه روز در هفته درس می خوانم، قبل از شروع فکر می کردم شاید فقط سخت و ترسناک باشد، اما حالا که چهار هفته اش گذشته علاوه بر این حس ها، برایم شیرین و دوست داشتنی هم شده. اقرار می کنم قرار گرفتن در بین استرالیایی های اصیل با آن لهجه های خاص و سرعتی که در صحبت کردن بخرج می دهند آنهم در موضوعات کاملا تخصصی، خیلی ترسناک و اضطراب آور بود برایم، اما هر روز که گذشت اراده ام قوی تر شد. تا قبل از این من در اینجا دو دوره زبان خوانده بودم و دوره های اموزشی زبان خیلی متفاوت از دوره کاملا تخصصی یک رشته خاص است، و درواقع برای اولین بار دارم یک فضای حرفه ای اکادمیک را در اینجا تجربه می کنم و بابت این آغاز خوشحالم.

منی که با پسر می خوابیدم و با او بیدار می شدم، الان چهار هفته است که صبح های دوشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ساعت شش و نیم بیدار می شوم، ظرف غذای ناهار خودم و همسر را از دیشب آماده کرده ام، بعلاوه جزوه و اوراق و کل دوسیه مربوط به درس های آن روز، متاسفانه با وجود اینکه وقت دارم اما صبحانه نمی خورم، فقط یک کافی و شاید تکه ای بیسکوییت، خودم را آماده می کنم و اکر تا آنموقع پسر بیدار نشده بود بیدارش می کنم، گاهی براحتی و گاهی بسختی بیدار می شود، و تا بطور کامل سیستمش بیدار شود شاید تکه ای نان و پنیر بدهم بخورد، یا حلقه ای خیار، یا سیب یا هر چیزی که بخورد، ولی متاسفانه نمی خورد، شاید هم خوشبختانه، چون بمحض رسیدن مان به مهد کودک دارند صبحانه می خورند.

دو هفته اول خیلی به هر دوی مان فشار آمد، اما بعد خودمان را تنظیم کردیم، پسرک که در کل عمر دو سال و سه ماهه اش شبها زودتر از یازده و دوازده نمی خوابید حالا نه و نیم نهایتا"ده خواب است(!) و حتی در روزهایی که مهد ندارد تلاش می کنم برنامه اش بهم نخورد. از نظر غذا چه ناز و نوازشی می کردم، باید دنبالش می دویدم که لقمه ای غذا بخورد، نمی دانم یا سیستم آنها خیلی خشن است و یا غذاهایشان چندان دلچسب نیست که گوش شیطان کر حالا خیلی راحت و عادی به همه غذاهای خانه نگاه می کند و می خورد.

کلا" از نظر روابط خیلی سختگیر است و این سختگیری اش بخاطر وابستگی زیادش به من بود، این قسمت از روحیه اش هم با رفتن به مهد خیلی تغییر کرده، قبلا" اگر کسی در فضای عمومی بیرون بهش لبخند می زد یا چیزی می گفت می ترسید و شاید گریه هم می کرد، حالا سعی در پاسخ دارد.

همه اینها اتفاقات خیلی خوبی هستند که در این یکماه و یکهفته اخیر رخ داده اند.

من هم درست با همان نظم و ترتیب و برنامه ای که از یکسال قبل تنظیم کرده بودم به پیش می روم، آنهم در یک رشته ای که صددرصد در علاقه مندی هایم است،  این سمستر درسی پنج واحد دارم و امیدوارم بتوانم از پسش برآیم.

پ ن: امروز که این نوشته را پست می کنم، هشت مارچ، روز جهانی زن است، و من درست در چنین روزی با دیدن عکسی از یک همکار بامیان، بیاد بدترین خاطره نگفتنی و نهفتنی ام از آن دوران افتادم، حالا دیگر از نگفتن و نهفتن گذر کرده ام و یکروز بطور کامل درباره اش می نویسم، شاید آخرین ترکش های انرژی منفی اش از درونم خارج شود، شاید هم نشود. 






در من مادری غمگین نفس می کشد...

نمی دانم از چه بگویم و از کجا شروع کنم، پنج ماه وقفه در نوشتن و پنج ماه اتفاق و برو بیا کم نیست که بتوان شرح روز به روزش را طی یک پست داد، اما می توان گزارش وار ازش گفت.

یک. عمل پسر واقعا تغییرات عظمایی بر زندگی سه نفره مان وارد آورد، بچه  دچار ترس از محیط های بیگانه شد، بطوریکه یکبار که دچار عفونت شدید لثه شده بود و بردیمش اورژانس، از گریه به جیغ و از جیغ به خودزنی و پایکوبی رسید و من بدتر از خودش از حال رفتم و برگشتیم، ترس از دکتر و بیمارستان برای شرایطش خیلی طبیعی بود.

در مورد ارتباط برقرار کردن بطور کلی هم حساس تر از قبل شد، همزمان ما هم فهمیدیم باید تلاش بیشتری بخرج بدهیم، شده بود روزی دو بار در سرما و باران یا گرما و عرق ببرمش پارک، تنها یا با کسی فرقی نداشت، مهم پر شدن اوقات فراغت نازدانه مان بود و بیرون رفتن از دیوار ترسِ رابطه.

الآن نسبت به خودش تغییرات بسیاری ایجاد شده و خیلی اجتماعی تر از قبل است.

دو. بعد از گذشت سه سال از اینجا بودنم، امسال از یخ زدگی و سرما خوردن رها شدم، در حقیقت تازه یخ هایم در ملبورن آب شد، اینرا هر کسی که از ایران آمده باشد خوب حس می کند که بدن ما با آب و هوای ملبورن که سرد و مرطوب است، زمان می برد که عادت کند. درواقع فکر می کنم همه کسانی که مهاجرت می کنند زمان می برد که بدن شان به آب و هوای کشور جدید عادت کند، اما مال من خیلی طولانی شد، امسال تابستان به خود آمدم دیدم من هم مثل بقیه مردم از گرمای بالای سی درجه ناراحتم!!! و آب یخ می خورم،(دو سال اول هیچ روزی کولر لازم نشدم، و هیچوقت از یخچال آب نمی خوردم، می دانم که خیلی خاص و سرمایی ام!!!)،  درواقع هم یخ های بدنم و هم شاید روانم بود که آب شد، از خود خارج شدم و به دیگران آویختم، دورهمی و جلسه و تفریح هرچقدر که می شد نه نمی گفتیم. نتیجه این شد که هر هفته پیک نیک بودیم، تابستان امسال سه بار تا الان کمپینگ داشته ایم، هر بار یک شب بیرون مانده ایم، بارها و بارها رفته ایم لب دریا و من هم رفته ام داخل آب( جل الخالق)، دوستانم می گفتند وقتی ساغر می رود داخل آب، یعنی اوضاع جهنمه!

سه. دو بار امتحان رانندگی دادم و هر دو بار رد شدم، بله، بله بسیار افتضاح است، و به هیچ کدام از دوستانم هم نگفته ام، بله، بله بسیار مزخرف است، غرق شدن در دروغ و ریا اولین کاری است که بی دوستی نصیب آدم می کند، وقتی هیچکس را لایق شریک کردن شکستت ندانی یعنی هیچ دوستی نداری، و من دو بار در امتحان رانندگی شکست خوردم و به کسی که می دانست امتحان دارم دروغ گفتم، گفتم نرسیدم، دیر کردم، وقت ندادند و اعتبار حزارد تستم( امتحان رفع خطر، که یک امتحان قبل امتحان عملی است و برای یکسال اعتبار دارد و اگر در این یکسال امتحان رانندگی را ندادی باید دوباره حز ارد را بدهی)، سوخت و عقب ماندم و از این دروغ ها.

دفعه سوم را هم بوک کرده ام، می خواستم ننویسم تا ببینم آن سومین بار چه می شودو بعد بیایم بنویسم، دو سه هفته ای مانده است!

قضیه رد شدنم هم یکی از مصادیق بارز استرس روحی و روانی ام بود که تا هنوزولم نکرده است، و دلیل استرس همان دلیلی است که تا الآن چند باری فقط گفته ام ناراحتم و از گفتن اصل قضیه امتناع نموده ام، آنهم موکول به ختم شدن بطور کلی است، کلا که منهدم و منقرض شد، یعنی اصل قضیه که برطرف شد می آیم و دلیل اینهمه مردگی هایم را خواهم نوشت، فعلا بدانید زندگیم فلج شد بابتش...

چهار. با یکی از آن دو گروه دورهمی که داشتیم متارکه کردم، اینطوری شد که در یکی از جلسات دورهمی شد آنچه نباید می شد. بقول همسرم آدم عاقل هرگز درباره دو مورد اعتقاد و سیاست با کسی که نمی شناسد بحث نمی کند، و ما کردیم و حرمت ها شکسته شد و دل من نیز، و بر اساس این اتفاق با کل آن اراذل و اوباش خداحافظی کردیم، جمع شد رفت پی کارش، بگذریم که هدف از دورهمی با آن جغله جات نوکیسه تنها و تنها خوش گذرانی و گذراندن ایام بود و درواقع از ابتدا می دانستیم آن جمع هرگز در سطح سواد و شعور ما نیست اما امان از تنهایی و بی کسی، گفتیم اینها همه اطفال همسن پسرک دارند، دمی معاشرت کنیم تا پسرک هم اینقدر تنها نباشد.

پنج.  کم کم به قسمت های مهم این پست می رسیم، در یک رشته بسیار مشابه با رشته خودم در ایران که از علاقه مندی هایم بوده و هست در یکی از مراکز تعلیمی در مقطع دیپلما ثبت نام کردم، دوره یکساله و سه روز در هفته است، از دو هفته بعد شروع می شود و الی آخر همین سال میلادی ختم می شود، بابت این شروع تازه بسیار خوشحالم، البته بعلت دور بودن از درس و کتاب کمی استرس دارم که امیدوارم با تلاش و انگیزه ای که دارم بتوانم بهش غلبه کنم.

شش. گفته بودم دنبال مرکز فمیلی دی کیر، یا مهد خانگی مطمئن برای پسر هستم، می خواستم نهایت پاسداری از زبان پارسی رایان را از طریق پیدا کردن یک مهد خانگی فارسی زبان داشته باشم، نشد، مهدها بخاطر سختگیری های جدید دولت یکی پس از دیگری بسته می شوند و آن هایی هم که فی الحال موجود بودند بسیار عقب مانده تر ا اینی بودند که بخواهم دسته گلم را تقدیمش کنم، نکردم، بدنبال چایلد کیر دولتی گشتم و پیدا کردم، بسیار نزدیک به محل درسم، اصلا یکی از دلایل تشویق شدن به درس هم همین وجود چایلد کیر تازه تاسیس نزدیک بهش بود، امروز روز دوم آزمایشی پسرم بود، دیروز فقط یکساعت آنهم با حضور خودم در مهد بود، و امروز بدون حضور من و دو ساعت، و نگو و نپرس از اینکه چه کشیدم، و نمی دانم و نمی توانم به عاقبتش و اینکه هفته بعد چه خواهد کرد و چه خواهد شد حتی فکر بکنم، الان چشم هایم کاسه خون و دلم لرزان است، فقط برای کمتر از دو ساعت از من دور بود ولی به اندازه یک عمرش غصه خورد پسرم، در خواب بعدازظهری امروزش سه بار بیدار شد و گریه کرد، هی به اطراف نگاه کرد و مرا صدا زد، نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید این پروسه، و آیا پذیرشش در روزهای بعد بیشتر از امروز خواهد بود؟؟؟

پ ن. همه اینها را نوشتم تا بماند به یادگار، شاید در روزهای خیلی دور، به کارم آید، شاید آنروزها به خیلی از چیزهایی که اینروزها درگیرش هستم و برایم مشکل هستند بخندم، شاید حتی بخواهم که به همین روزها برگردم، می نویسم برای آن روزها، وگرنه شرح قصه من چیز خاصی ندارد برای کس خاصی!

پ ن ۲. همزمان با تمام این رخدادها و حوادث حالم بد بوده است، خیلی بد، حتی در خوش ترین حالی که داشته ام، حالم بد بوده است، حتی حالا که پسرم زبان باز کرده است و جمله می گوید، بی نقص فعل استفاده می کند وزیبا و روان صحبت می کند در دو سال و دو ماهگی اش!

پ ن ۳. یک هفته می شود که یکی از دوستان دردآشنای زندگی ام به ملبورن آمده است، آمدنش خیلی طول کشید، ویزایش یعنی، ولی بالاخره آمد و آمدنش میان اینهمه هیاهوی ذهنم موهبتی ست بی مانند.





موهای خودم را هم ماشین کردم، سبک شدم!

گاهی با خودم فکر می کنم اگر پسرک را خلق نمی کردیم هنوز از دنیای بعدش بی خبر مانده بودم و خب وقتی بی خبر مانده ای در ادراک یک عشق بی بروبرگرد بزرگ مثل آنچه این روزها درگیرش هستم، بی خبری و چیزی نمی دانی و وقتی چیزی نمی دانی چیزی هم از دست نداده ای!

گاهی هم با خود فکر می کنم و از خودم می پرسم این عشقِ بی اندازه چه مقدارش از رابطه من و همسر تأثیر می گیرد، آیا این نرمی روح و جانم نسبت به این اتفاقِ تازه، تنها بابت حضور پسرک است و اگر پدرش هر مرد دیگری بود همین بود و یا فرق داشت، نمی دانم بیش و یا کم تر می بود؟ رابطه من و همسر و نوعش و نوع نگاه من به همسر چه تأثیری بر میزان عشق من به پسرک دارد؟ آیا اگر همسر را بیشتر دوست می داشتم و یا عاشقش می بودم احساس امروزم نسبت به پسر بیش تر می بود؟ و برعکس آیا اگر درگیر یک رابطه ملال آور سراسر رنج می بودم از عاطفه مادری ام کم می شد؟ که موجود مورد بحث از آمیختگی جسم و جان من و همسر است!

گاهی اقرار بعضی چیزها سخت است، اینکه من علیرغم تلاش برای تشکیل یک زندگی عاشقانه ناکام ماندم، و یک زندگی بر پایه منطق استوار کردم، اقرار به اینکه این روزها گاهی فکر می کنم هیچگاه به اندازه ای که باید، به همسر مهر نداشته ام و همه رابطه ام با او بر پایه احترام و صمیمیت و شفافیت بوده است، چه می گویم، راستش این روزها وقتی به چشم های پسرک نگاه می کنم و دلم می خواهد برایش بمیرم، وقتی دلم برایش در طول روز و با اینکه همیشه با او هستم، تنگ می شود، وقتی آغوشم در جذب اشعه های مهری که از او بر دل دارم می سوزد، وقتی حاضرم برایش بمیرم، با هر بوسه هزار بار عاشقش می شوم، فکر می کنم به اندازه ای که باید به همسر مهر نداشته ام و شاید ندارم...

البته این ادراکات جدید تأثیری بر رابطه ام ندارد و او کماکان تنها مردی است که می توانستم در کنارش به یک زندگی نسبی و آرام فکر کنم و بهتر از این نمی شد، و من عاشق هیچ مردی نشدم و اگر هیجاناتی هم در زندگی داشته ام یا بر خود تحمیل کرده ام از تنگناهایم ناشی شده است و برای فرار از حس پوچی و عقب ماندگی بوده است...

شاید هیچ کسی در اطرافم به اندازه خودم صادق نباشد در فکر کردن به این مقولات و در بیانش و شریک کردنش با همراه زندگی اش، شریک کردن مسائلی که گاهی یک روح خشن و زبان سبز می خواهد اقرارش و همین چیزهاست که باعث می شود زندگی با او را دوست داشته باشم و از اینکه انتخابش کردم خرسند باشم، و هر روز بخاطر اینکه ندانسته و بی برو برگرد عاشقم بوده است ازش سپاسگذار باشم، و مهم تر از همه بخاطر اینکه " رایانم" را به من داده است و با همه خشن بودنم، روح عریان و ساده ام را دوست دارد.

پ ن: خیلی کم و بندرت پیش می آید زندگی با کسی که عاشقش بوده و هستی درست و بی مشکل از آب در بیاید، و این برای همسر پیش آمده است، بهش سخت حسودی می کنم!، گرچه من چندان معشوق خوبی هم نیستم!!!

پ ن٢: ما خیلی باهم دوست هستیم، و من خیلی دوستش دارم و همیشه بابت داشتنش از خداوند ممنونم اما هنوز عاشقش نیستم، شاید هم باید در تعریفم از عشق تجدید نظر کنم!

رنگ چشم هایش به پدرم رفته است!

یک. تقریباً تمام وقتم با پسرک می گذرد، شبانه روز باهم هستیم، وقتی بیدار است با خود می گویم وقتی خوابید آشپزی می کنم، ظرف ها را می شویم، سرویس بهداشتی را تمیز می کنم، کف هال را تی می کشم، اجاق گاز را برق می اندازم و هزار کار دیگر، انجامشان ولی تنها در ذهنم رخ می دهد، وقتی پسرک خوابید، ترجیح می دهم بهش نگاه کنم، یا من هم در کنارش بخوابم، کنارش باشم، وقت هایی که بیدار می شود اولین چیزی که می بیند یک جفت چشم مهربان و منتظر من باشد، با اندک صدایش اگر پیشش نباشم خودم را می رسانم بهش، و اولین واکنشش به حضور من لبخند زیبایش است، داریم کم کم عاشق هم می شویم، حسش می کنم با ذره ذره وجودم، نسبت به ساغر قبل خیلی فرق کرده ام، قوی تر شده ام!

دو. بشدت قصد داشتم نوروز امسال هفت سین داشته باشم، انگیزه ام خیلی قوی بود، اما با اتفاق نابهنگامی که برای فامیل مان پیش آمد و عزادار شدیم منصرف شدم، اصلاً حسش رفت، مرد شصت و پنج ساله ای از بین مان رفت که جای خالی اش هرگز پر نخواهد شد.

بجایش رفتیم در مراسم نوروزی ای که در پارلمان ویکتوریا برگزار شد شرکت کردیم، طرح هم ابتکار همسرم بود که روزهای دوشنبه در دفتر یکی از سناتوران ایالت ما کار می کند، و چون حوزه کاری اش مرتبط می شود با اجتماع افغان ها و ایرانی ها با پیشنهاد همسر جان مبنی بر برگزاری مراسم جشن سال نو، موافقت کرد، و این شد تحویل سال ما همراه با دهها مرد و زن أفغانستانی و ایرانی مقیم ملبورن!

سه. این روزها بیشتر از هر برهه دیگر در زندگی ام زندگی می کنم، تصویر و تصوری که از داشتن فرزند داشتم خیلی سخت و هراسناک بود، طبیعی هم بود، آدم وقتی از دور ماجرایی را تصور می کند با داشته های ذهنی خودش نقش می زند، با احساسی که همان لحظه دارد و نه لحظه ای را که متصور می شود، آن وقتها از حضور شخصی بنام فرزند تنها مسئولیت و سختی اش را می دیدم و این روزها زیبایی احساسم و قشنگی لحظاتم را، شب و روزم بسرعت سپری می شوند و در طول روز و مخصوصاً بعد از حمام کردنش وقتی بیشتر و سنگین تر می خوابد دلم برایش تنگ می شود!

هر کس هم از احوال و خلق و خویَش می پرسد در جواب می شنود: " عالی هستیم." نمی دانم اگر این اتفاق زودتر یا بدون تصمیم گیری قبلی رخ می داد و یا هرگز رخ نمی داد احساسم چه می بود، تنها می دانم احساس این روزهایم هر لحظه بیشتر مرا از من دور می کند، و به منِ  دیگرم نزدیک تر، نرم هستم، سهل گیر و خطاپوش، برادر در یک چت تلگرامی بهم گفت شبیه خارجی ها شده ای، خیلی منعطف و بزرگوار، گفتم " مادر شده ام و هر لحظه مادر می شوم، مادر بودن را با هیچ تعبیری نمی شود توضیح داد..."

با او روزمان با لبخند آغاز می شود!

یک. نه من و نه همسر هیچکدام در یک بستر عادی و روبراه خانوادگی رشد نکرده ایم، و تا کنون که مادر و پدر نشده بودیم شکل واقعی و نسبتاً نورمال یک زندگی کامل همراه با فرزند را ندیده بودیم، من زمانی بدنیا آمده بودم که پدرم در کشورم مشغول فعالیت های انقلابی بود و اتفاقاً همزمان با بدنیا آمدنم تا دو سالگی ام دربند زندان های گروه سیاسی مقابلش!، تنها خاطرات زیبای زندگی کامل خانواده ما در ضمیر خواهر بزرگ تثبیت شده، و باقی ما هیچکدام از آن خاطرات چیزی بیاد نداریم و تنها از زبان خواهر می شنویم عاشقانه های پدر و مادر جوان مان را، بعد از رفتن بی بازگشت آخر پدرم به وطن برای خدمت هم که همه چیز با خاک یکسان شد، آنزمان هم پنج سالم بود و وقتی پیکر بی جانش به خانه آمد نه سال را تمام نکرده بودم...

همسر هم در همان ابتدای کودکی و به جبر زمان یا بداقبالی خودش و خواهر بزرگتر و مادرش، یکباره صاحب یک مادر تازه وارد دیگر می شود و از آن تاریخ ببعد زندگی حساب ویژه ای برویش باز می کند، و دانسته می شود که خودش باید برای خودش کاری بکند، و این می شود که از اوان نوجوانی روی پای خودش می ایستد و حساب خود را از خانواده اش جدا می کند، هنوز هم گاهی که صحبت می کنیم نمی داند مقصر کیست، فقط گاهی اذعان می کند که هیچگاه با وجودِ  داشتن پدر احساسش نکرده و همیشه برای مادرش داغدار است.

دور و اطرافمان هم زندگی هایی اگر بوده از خواهر و برادر آنقدر تأثیر گذار نبوده که ما را ببرد به دنیای خیال و تابحال هیچکداممان خیال پردازی هم نکرده بودیم که چه رنگی خواهد داشت در آغوش داشتن طفلی معصوم و پاک و همراهیِ انسانی دیگر به نام همسر!

حالا که مادر و پدریم می فهمیم چه حسی دارد این اتفاق و چه جایگاهی دارد موجودی بنام فرزند در زندگی مان، و چقدر تلخ است فرزندی که یکی از ارکان زندگی اش را قهری و یا اختیاری از دست بدهد و جای خالی اش را همیشه در زندگی احساس کند، فرزند به سهم خود و مادر و پدری که تنها مانده است به سهم خود...

گاهی فکر می کنم کاش حافظه انسان طوری طراحی می شد که از دوران نوزادی مان چیزی در یادمان باقی می بود، آنوقت اینهمه مهر، اینهمه بوسه و اینهمه ذوق پدر و مادرهایمان در دل مان حک می شد قبل از اینکه یادمان برود.

همه آن سؤال ها که قبلاً داشتیم هر روز پاسخ داده می شوند، سؤال هایی نظیر اینکه بعد از تولد فرزند خلوت مان چه می شود؟، اگر حوصله اش را نداشتیم چه؟، اگر خودمان بیمار بودیم چه؟،  اگر مشکلات دیگری در زندگی پدیدار شود چه؟ و هزار سؤال دیگر، حقیقت اینست که وجود موجود تازه بنام فرزند فقط أضافه شدن یک آدم در ابعاد کوچک نیست، شیرینی محض و تلخی محض نیست، مخلوطی از یک دنیا حس تازه است به همه مقولات، به خستگی نگاه دیگری داری، معادلاتت در زندگی بهم می خورد، خیلی چیزها دیگر مهم نیستند، گاهی بی نظمی برایت خوشایند هم هست، قوی تر می شوی، چون باید باشی!

دو. دو هفته بیشتر است که پسرک را در حمام می شوییم، من ابتدا خودم را و بعد پسرک را حمام می کنم، ترس داشتم از همان یک وظیفه کوچک که به همسر بسپارم لباس هایش را در بیاورد و پوشک را بردارد و تمیز کند و تا حمام بیاورد، فوبیای خرابکاری در حین آوردنش داشتم اما بالاخره دل یکدله کردم و بهش مسیولیت دادم، بعد از شستن هم می دهم به پدرش و تا ببرد توی اتاق خودم هم بهش ملحق می شوم، ظاهراً خیلی برایش بهتر از سینک است، روی پایم یک پارچه می اندازم و می شویمش، بیشترش را به خوشی و خنده سپری کرده، یکبار هم همسر شستش، معمولاً حتی اگر در حین حمام کردن بیقراری کند بمحض بیرون آمدن خیلی خوشحال و راضی است از زندگی!

سه. ترازو پنجاه و هشت را نشان می دهد و من خیلی اوضاعم از آنچه فکر می کردم بهتر است از این نظر!

چهار. قرار بود تا بستان ٩٦ ایران باشیم، البته همیشه موکول کرده بودیم به اوضاع کاری همسر، که بالاخره رخ داد و از اول سال میلادی استخدام شد، حالا با توجه به وضعیت موجود مجبوریم تاریخ سفر را عقب بیندازیم، برای همسر بهتر است که آخر سال میلادی برویم که این می شود آخر پاییز ایران، و چون من می خواهم حداقل سه ماه ایران باشم احتمالاً رفتنم زودتر خواهد بود و مسیر برگشت را با همسر خواهیم بود، ولی این هم بنظرم دیر است، دوست دارم هر چه زودتر برویم تا خانواده ام شاهد این روزهای پسرک باشند، و یک دل سیر ببینندش، این شرایطی نیست که یکباره ظهور کرده باشد و ما می دانستیم اینهمه فاصله گاهی دردناک می شود اما واقع شدن در بطن ماجرا داستان را غم انگیز کرده و دل ها را بی تاب و منتظر!

پنج. همه نوشته های این أواخر مربوط به احوالات پسرک است و خیلی طبیعی ست، در این میانه ما هم هر روز در نقش جدید مان ثابت تر می شویم، صبح ها بلا استثنا مثل بعد از حمام ها شاد و پر انرژی است و هر روز دقایقی به شادی و نشاط می گذرد، بعد از چندین روز در دو ماهگی اش که در دقایقی از روز شروع به صحبت کردن می کرد حالا که نزدیک سه ماهگی اش است باز سکوت اختیار کرده و فقط لبخندهای عاشقانه می زند، مادرم می گوید مغزش در حال تفکر است و باز سر صحبتش باز خواهد شد!