ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

من اما اگر بچه ام زشت باشد به حتم خواهم گفت به من رفته است!

1. حجامت نمودیم و اینک پس از سه روز، صورت سرخ و سفیدی از آن خود داریم، و بر اساس روایات نقل است که این فصل که ماه دوم بهار باشد بهترین ایام را برای حجامت دارد و هر آنکس که می خواهد خود را از بسیاری بلایا و امراض و ناخوشی های جسمی و حتی روحی مبرا کند سالی دو بار در این ایام و به فاصله دو هفته حجامت نماید، ما را که در ابتدای امر و مخصوصا" زمانی که تیغ جراحی بر پوست پشتمان میخورد خوش نیامد اما بعدش حسی سکر آور دست داد و اینک که بعد سه روز این رو و نشاطش را می بینیم سخت برآنیم که حتما" سر دو هفته تکرارش نماییم و سال های دگر نیز!

2. کمی خاله زنکی؛ ما یک فامیل نزدیکی(مذکر) داریم که در جمال و ایضا" کمال بسیار خاص و ناب بوده و هستند، مخصوصا" جمال و استایل و برند پوشی شان از دور جیغ می زند، و در مقابل همسرشان بر اساس معیارهای زیبایی ای که نزد امثال من است زیبا انگاشته نمیشود هر چند زشت هم نیستند! ایشان دو دختر دارند یکی از یکی زیباتر، اولی درواقع خودش هست، یعنی انگار دخترانه پدر است و تنها بهره اش از مادر پوست سفیدش می باشد، دومی اما سبزه و بانمک است، و باتفاوت هایی او هم شبیه فامیل نزدیک! این وسط همه متاسفانه بعلت قانون نانوشته افغانها، سفید پوست را چنان بسان پرنسس زیبا می انگارند و لیلی به لالایش می گذارند که زیباست، که گویی دومی جوجه اردک زشت است، کاری به دیگران نداریم، با این اعتقاد علنی ملت بخاطر زیبایی اولی و زشتی(!) دومی، دیشب دومی را گفتیم تو شبیه به چه کسی هستی؟ و ایشان سریع الجواب فرمودند من شبیه مادرم هستم و دیگری شبیه پدرم است!!!!! و اینرا همه می گویند و مادرم هم میگوید، و جالب اینجاست بدانید مادرشان نیز همان اعتقاد زیبایی اولی و زشتی(!) دومی را دارند و جالب اینجاست که نقل است طی خاطراتی که از زایمانش تعریف می کرده گفته در اثر دپرشن زایمان دومی را چون زشت و سیاه(!) بود هرگز نمی توانستم بپذیرم و مشکل روحی داشتم...

 یعنی داشتم آتش می گرفتم، ولی سعی کردم با نرمی بهش بگویم تو کپی برابر با اصل پدرت هستی و دومی تلفیقی از پدر و عمه هایت است! 

3. عاشقانه ای نرم؛ چهار سال پیش در چنین روزهایی کابل بودم، بخاطر تحقیق میدانی و کار روی پایان نامه ام رفته بودم، ولی در کنارش بعد تقریبا" دو سال برگشته بودم هوایی تازه کنم، دوستانم را ببینم، هوایی را که از آن خودم است دلتنگ بودم، و در آن هوای بارانیِ اردیبهشت شاید رمقی برگیرم و ره توشه سفری دیگر کنم، از بعد از گرفتن ماسترم بی اطلاع بودم، نمی دانستم تا چند ماه دیگر که تزم را دفاع خواهم کرد و پاسپورت تحصیلی ام خروجی قطعی می خورد چه خواهم کرد؟ به وطنم بر خواهم گشت؟ و برای بار اول در زندگیم بعدش را نمی دانستم!

و در همان روزهای سردرگمی بود که همسر را که پنج سال بود ندیده بودم، دیدم، حتی شاید باید بگویم دیدنش هم در پروگرامم بود، و طی آخرین صحبت های یاهو مسنجری که در آن زمان رواج بود بهش قول داده بودم در اولین فرصتی که دست داد دیدار را بر او میسر کنم! و آن شد که این شد!

 درست در این روزهای اردیبهشت 1389 بود که در یک مهمانی ویژه که دوستان ویژه برایم گرفته بودند همدیگر را دیدیم، و برای بار نخست بود که نمی توانستم در آن جمع بسیار صمیمی بلند بلند حرف بزنم و سر بسرش بگذارم، و برای بار نخست بود که در برابرش سر به زیر و خموش نشسته بودم  و او نیز بعد گذشت این پنج سال خیلی متفاوت شده بود، و برای بار نخست از من دلگیر بود و دلگیری اش را به زبان آورد که "اگر به لطف فلانی اینجا مهمان نبودم قرار بود برگردید و به من نگویید؟" و پشت بندش قراری برای فردایش گذاشته شد و نیک می دانستم و می دانست که این حُجب و سکوت از به صدا در آمدن زنگی در گوش من است که او سالهاست دارد می نوازد و من نمی شنیدم....

4. قصد دارم بشکل مفصل از جریان ازدواجمان و خاطرات و دستنوشته ها و آنچه بین ما روی داد و تصمیم گیری مان بنویسم، یادآوری شان برای خودم سرشار از حس رضایت و آرامشم می کند.

در آخرین روز سال 13 دار...

  •      و امروز سی دسمبر 2013 میلادی/ 9 جدی(دیماه) 1392 شمسی است و اولین برفِ کابل جان را صبح، گاهِ بیرون شدن از خانه دیدم، از ساعت 7:15 که لب سرک منتظر موتر شدم اگر حساب کنیم تا 9:15 که رسیدم پشت میز می شود دو ساعت در مسیر خانه تا اداره، نفرت انگیز نبود البته، همین که سوده هم سوار موتر شد، خاله(مادر مهدی) پلاستیک نان و ظرف حلوای داغ سرخ وطنی اش (نوعی حلوا که شیرینی اش را از جوانه گندم تأمین می کنند و در دیگ مسی و کفگیر مخصوصی از شب تا صبح هم می زنند تا عمل آید، نوع پیشرفته و روغن دار سمنوی مشترک بین ایران و افغانستان و تاجیکستان است که در نوروز درست می کنند) را گشود برایمان، بنده خدا نذری درست کرده داغ داغ برایمان آورده بود، یعنی اتفاق نادر و محیرالعقولی بود در نوع خودش، که یخزده وارد موتر شوی و موتر به سرعت لاک پشت در حرکت باشد و لقمه نان و حلوای سرخِ داغ بگذاری دهانت، خیلی چسبید خدایی.
  •      و امروز سی دسمبر 2013 است و از فردا به لطف کفار می رویم داخل رخصتی های آخر سال، و سی و یکم دسمبر و اول و دوم جنوری را رخصتی طی می کنیم و بعدش هم که می رسیم به رخصتی آخر هفته و می شود جمعه و شنبه.
  •      و امروز سی دسمبر و آخرین روز کاری من در این اتاق و تحت عنوانی که داشتم است و از روز یکشنبه پنجم جنوری 2014 بنده به بخش دیگری انتقال خواهم یافت، بی آنکه درباره دلیل این انتقال توجیه شده باشم، گرچه پالیسی این سازمان بر این است که کارمندانش را از این بخش به آن بخش تغییر و تبدیل کنند و در بعضی مواقع در بخش هایی کاملا" متفاوت با گزینش نخست کارمند ازش کار بکشند، اما اینبار من فکر می کنم دلیل این جابجایی، یحتمل رفتن دختر عشوه ناک است و خالی شدن جایگاهش و از آنجا که شاید نمی خواهند پستش را اعلان کنند شاید می خواهند با جابجایی بنده این خالیگاه را جبران کنند، و شصت شان هم خبر دار نیست که ممکن است این منِ گریز پای که اینجا به دیده یک فسیل بهم نگریسته اند هم شاید بخواهم دو سه روز بعد اینجا را ترک بگویم، خب، آدم از آینده اش خبر ندارد و شاید هم ما نرفتیم و کماکان اینجا فسیل شدیم، اما اگر چنین نباشد و پروگرام رفتن من طبق برنامه پیش رود،  ارائه استعفا نامه من درست بعد از یکی دو ماه از جابجایی کمی عجیب بنظر خواهد رسید. در هر حال ما تابع امریم و تا روز قبل از رفتن مان نیز اگر بخواهند جابجایمان کنند می گوییم چشم!
  •     و امروز سی دسمبر است و این تاریخ، تاریخ مهمی است هر چند فردا هنوز جزء همین ماه و سال انگاشته می شود ولی یک یا دو روز زیاد مهم نیست، مهم این است که از اول جنوری 2014 شمارش معکوس برای ختم یکسری از تعهدات امریکا و ناتو و آیساف و جامعه جهانی برای افغانستان آغاز می شود و تا ختم سال پروسه انتقال مسئولیت های امنیتی از خارجی ها به نیروهای افغان خاتمه خواهد یافت و اگر پیمان امنیتی بین افغانستان و امریکا که از دو سال پیش بدینسو بحثش در بوق و کرناست به نتیجه نرسد، این انتقال و رفتن رفتن می رود روی دور تند و تند تر، و ما صاحب یک مملکت آزاد(!) و مستقل(!) و بی دخالت اجانب خواهیم بود، و در پنجم اپریل 2014/ 16 حَمَل(فروردین)1393 سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری را خواهیم داشت، و خدا کند کرزی دیگری از صندوق ها نبرآید، هر که بود به است از آنی که بود.
  •    و امروز سی دسمبر 2013 است و امیدوارم اگر این سال بی گناه بخاطر داشتن 13 اواخرش نحس شد برای من، 2014 ای که می آید خوش تر و به تر باشد، و از دوری و فراق خبری نباشد و بیشتر بخندم درش و کمتر سکوت کنم و بیشتر سهل گیرم بر وقایع و کمتر کنار ناخن بجوم، دوست تر داشته باشم زندگی را و کمتر سخت بگیرم بر عزیزانم، اصلا" هیچ چیزی نداشته باشم، فقط بتوانم بیشتر بخندم، صدای خنده هایم را گم کرده ام، خیلی وقت است نخندیده ام، چقدر دوست دارم بخندم، عضلات صورت و روحم اما یاری نمی کنند.

پ ن: از برف ناامید شده بودم، منتظر بودم صَفَر بگذرد تا جامه سیاه بدر کنم، برف آمد سفید پوشم کرد، دلم اما هنوز بهانه می آورد که بگذار تا جمعه که ربیع می آید و آنوقت هر چه سپید داری بردار بپوش...