ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خانه من

هفده روز از اقامت در خانه جدیدمان می گذرد، روزهای نخست هر لحظه از شدت ناباوری و نشاط پر از هیجان و انرژی مثبت و امید و عشق بودم، خانه دو برابر شده بود، دو اتاق به چهار اتاق، یک هال به سه سالن تبدیل شده است، بچه ها از گل صبح سرشار و مست هستند، با وجود دختر نه ماهه و پسر شر و شادان کار به کندی پیش می رفت اما باز هم با شرایطی که داشتیم بنظرم عالی پیش رفت، آهسته آهسته وسایل در جای خودشان نشستند، پنجره ها را از داخل دستمال کشیدم و توری ها را در آوردم و بعد از تمیز کردن دوباره نصب کردم، دو آخر هفته ای که گذشت با همسر برای خرید چیزهایی که لازم بوده بیرون رفته ایم و باز برگشته ایم به ادامه کارها. وسایل منظورم چیزهای کوچک دل خوش کنک مثل شیشه های دکوری و وسایل سرویس بهداشتی است و بودجه برای منظم کردن دو سالن کوچک اضافه شده فعلا" موجود نیست و ما هم عجله نداریم، انشاالله به مرور به آن هم می رسیم.

قصد داشتم اگر توانستیم در حد پذیرایی از دوستان مان منظم کنیم یک مجلس مختصر ختم قرآن برگزار کنیم تا خانه به یمن کلام خدا و حضور روزه داران منور و بیمه شود  و این چیزی است که با تمام وجود بهش ایمان دارم و هر آنچه دارم و داشته ام را مدیون دعاها و خلوص نیت خودم و مادر عزیز تر از جانم هستم، از اینرو امروز بعد از صحبت های فراوان و نوشتن و خط زدن های بسیار رسیدیم به لیست پنجاه نفری مهمان های مان و سفارش غذای مختصری به آشپز آشنا دادیم و یکشنبه آینده افطاری دارم، مهمان ها هم چند خانواده ای هستند که از روز اولی که آمده ام آشنا شده ایم و قبل از ما تشکیل شده بودند و حول پسر عموی همسر که بزرگ شان است گرد آمده اند و او را ماما( دایی) خطاب می کنند، اکثرا" سابقه مهاجرت به ایران دارند و چندین وجه مشترک دیگر، غیر از اینها افراد بسیار دیگری هم هستند که ما را می شناسند و در غم و شادی همدیگر شریکیم اما توان ما در حد همین افراد نزدیک است.

این اولین باری است که پذیرای  این تعداد مهمان در منزلم هستم که گرچه غذا آماده خواهد بود ولی برای من بچه دار حتی تدارک چای و خرما و سبزی هم کلی است، دیشب یکجا افطاری مهمان بودم و وقتی دیدم میزبان کلی ظرف و قاشق و چنگال دست نخورده و تمیز دیگر علاوه بر آنچه استفاده شده بود دارد رو به خانمی که کنارم بود گفتم و او گفت هر وقت رایان هم به سن یاسین که بیست و چند سال دارد رسید تو هم سرویس پذیرایی و میزبانی ات به حد شیرین خانم خواهد رسید و این بهترین توجیه و عقلانی ترین پاسخ بود هرچند شیرین خانم فقط سه سال از ساغر بزرگتر است!

با همسر که در خلوت گپ می زنیم همه آنچه شده است را مرهون لطف خدا و قناعت و برنامه ریزی مان و بعد از آن شرایط مساعد اینجا می دانیم، اینکه در جایی ساکن و مقیم شده ایم که راه پیشرفت و صعود هموار است و اگر بخواهی می توانی به آنچه می خواهی برسی  بدون اهمیت داشتن اینکه از کجا آمده ای و که هستی وگرنه اگر ما هزار سال هم در افغانستان می ماندیم شاید نمی توانستیم ظرف فقط سه سال خانه مان را به دوبرابر وسعت بدهیم و یا اگر ایران می بودیم شاید هیچوقت نمی توانستیم کمترین وام مسکن را صاحب شویم، در حالیکه اینجا با اینکه چندان درآمد بالایی هم نداریم اما توانستیم چنین قدمی برداریم.

یک موضوعی که در این برهه از زندگی بهش رسیدم این بود که من تابحال نمی دانستم علاوه بر غم که بسیار غربت را پررنگ و بی خاصیت می کند، شعف هم باعث دلتنگی می شود وقتی لبریز از نشاط یک پیروزی هستی اما تنهایی، وقتی پر از حس پرواز در آغوش عزیزانت باشی اما ازت دورند، وقتی دلت می خواهد دست های مادرت را ببوسی بخاطر آنهمه تسبیحی که لمس کرده و پیشانی ای که آنهمه به خاک زده تا تو دلت آرام تر باشد و نیست، و دور است، دور بودند برای شریک کردن حسی که داشتم وقتی پا به خانه ام گذاشتم، وقتی با وجود باران کوچک بسته های شکستنی را دانه به دانه چیدم و باز کردم و با هر بار باز کردن و در جایش نهادن مغرور شدم از این همه ظرافتی که داشتم در بسته بندی، از نظر تماس هم که فقط خواهر کانادایی مجهز به اینترنت پر سرعت بود و توانستم یک دل سیر ویدیو کال کنم و تمام درز و دورز های خانه را به جزئیات بهش نشان بدهم و او بگوید فلان چیز را بگذار فلان جا و فلان کار را بکن و.....

بقیه در حد چند عکس و فیلم کوتاه دیدند و مشعوف شدند و حتی خواب از سرشان پرید و حتی شاید بغض کردند از شادی این دستاورد ما اما دور.....

مادرم گفت تو همان ساغر کوچولویی هستی که یکبار وقتی فقط کلاس دوم ابتدایی بودی یک صبح قبل از مدرسه رفتن طوری که من نبینم و نشنوم داشتی از مادربزرگت پنج ریال تقاضا می کردی تا با پنج ریالی خودت بشود روی هم یک کیک نمکی بخری و من را آتش از درون سوزاند و رفتم در حیاط پشتی تا دلم خواست گریه کردم و از خدا خواستم هرگز در زندگی آینده ات خوار نشوی و برادر بزرگ گفت تو همان ساغری هستی که در کابل ساعت شش صبح زمستان بیدار می شدی و بعد از نماز و یک لیوان چای پر رنگ راهی می شدی برسی به کلاس زبان و بعد ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه از آنجا به اداره محل کارت، پس گوارای وجودت بهترین ها که لایقش هستی!

متاسفانه من به چشم زخم اعتقاد دارم اما بقول همسر تا دلت صاف و صیقلی باشد و تا برای دیگران هم بخواهی از گزندش در امانی، پس آرزو می کنم همه عزیزانی که می شناسم و دوستشان دارم به تمام آرزوهای مادی و معنوی شان برسند و در سلامت حظش را ببرند.




خانه!

بالاخره وام آن کاندیشنال شد، روز ستلمنت(جابجایی ما) پنج شنبه پانزدهم آپریل تعیین شد، بعدازظهرش به اتفاق همسر و بچه ها رفتیم کلید گرفتیم و داخل شدیم، خانه تمیز بود، یعنی اینجا قانون همین است که خانه را بی نقص و نسبتا" تمیز تحویل بدهند، کابینت ها را دستمال کشیدم، برگشتیم منزل دوست. فردا صبح زود همسر به خانه رفت تا در را باز کند و از شرکت کف و موکت شویی آمدند و موکت اتاق ها و کف تمام خانه را شستند. ساعت دو شرکت حمل و انتقال اسباب می رسیدند، من و بچه ها خانه دوست مانده بودیم، یک خانه تکانی دیگر آنجا داشتم، از چند روز قبلش در حال تمیز کردن خانه امانت بودم و آنروز هم حسابی تمیز کردم، دسته گلی برای عرض تشکر روی میز گذاشتیم، وسایل خودمان هم طی آن دو هفته اقامت دو برابر شده بود بخاطر خریدهایی که کرده بودم، خلاصه ساعت حدود سه راهی محل وسایل مان شدیم و باربرها رسیدند، از ساعت سه و نیم تا پنج و چهل و پنج دقیقه وسایل را بار کردند و راهی خانه جدید شدیم، طبعا" ما دقایقی زودتر رسیدیم، موکت ها هنوز خشک نشده بودند و بنابراین نمی شد وسایل اتاق ها را سر جایش گذاشت، تا ساعت هشت و نیم هم جابجایی وسایل زمان برد و رفتند و ما ماندیم و تمام وسایل داخل سالن اصلی و راهرو و گاراژ.

آن شب بعد از خوابیدن بچه ها تا ساعت دوازده با همسر کار کردیم و رمقی نمانده بود که روی تشک ( چون تخت ها همه باز و از هم پاشیده بودند) خوابیدیم و بعد از مدتها خواب راحتی را تجربه کردیم.

قصد دارم چندین پست مختص خانه، از خرید تا اسباب کشی و جابجایی بنویسم.

الآن که دارم این را می نویسم اولین شبی است که تخت خودمان را دوباره مهیا کردیم و در اتاق خواب خودمان خوابیده ایم، هنوز تخت دختر، میز نهار خوری و کافی تیبل ها مانده و لباس های خودم هنوز منظم نشده است ولی باز هم خیلی عالی و منظم پیش رفته ایم.

در کل این دو بار اسباب کشی( یکبار از خانه سابق به گاراژ دوست و یکبار از آنجا به خانه جدید) از وسایلم تنها دو فنجان و یک لیوان آب خوری شکستند، اما میز ناهار خوری در اثر اهمال کارگرها از یک طرفش افتاد و یک کنجش که سنگ مرمر است آسیب دید و قرار است برای تعمیر و یا جایگزین کردنش بیایند.

دو ماه از آخرین پست می گذرد، تقریبا" همان روزها یک خانه مورد پسند را آفر دادیم، بنگاهی ها کارشان را خوب بلدند، طوری که نه ما از دست برویم نه صاحب خانه قیمت پیشنهادی ما را بالاتر برد و از آنطرف صاحب خانه را راضی به قبول کرد و خلاصه آفر ما سابجکت تو فاینانس( مشروط به قبولی تقاضای واممون) اوکی شد، به قیمتی خیلی بالاتر از آنچه در نظر داشتیم و خب طبق نظر صاحب نظران برای دست یافتن به خانه ای که دوستش داری باید همیشه یک برآورد اضافه بر بودجه ات منظور کنی چون بعدها برای رسیدن به همان دو برابرش را هم بدهی بدست نمی آید و روی دلت می ماند تا ابد، خلاصه ما هم گفتیم‌حالا که این شکر را خوردیم و خانه را فروختیم و خانه ها هی دارد بالا و بالاتر می رود بیا و مردی کنیم و همانی که بهتر از آن را ندیده باشیم و دوست نداشته باشیم را بگیریم تا حداقل خیال مان را برای ده دوازده سالی از تکرار این پروسه راحت کرده باشیم، این تکرار را هم بنا به تجربه دوستان عرض می کنم که می گویند زندگی اینجا به سبک خودش در جریان است و البته در تمام دنیا همین روند جاری است که آدم در هر مرحله و سطحی که باشد باز یک مرحله بالاتر را می بیند و می خواهد، و بچه ها بزرگ می شوند و خواسته های بزرگتری خواهند داشت.

سابجکت تو فاینانس تا دو هفته وقت داشت یعنی طی آن دو هفته باید صددرصد می کردیم، وام اپروف نشد، باز تمدید کردیم قبول کردند، باز نشد، بار سوم هم مدت انتظار را تمدید کردیم و قبول کردند و اینبار خداراشکر جواب وام مان آمد و حالا باید منتظر مرحله بعد یعنی ختم وام قبلی می شدیم تا وام حدید اجرایی شود و وام قبلی هم در تاریخ سکونت صاحب جدید خانه مان بطور رسمی خاتمه پیدا می کرد و تاریخ سکونت آن فرد آخر مارچ بود، ما در قرارداد خرید خانه جدید قید کرده بودیم که چون آخر مارچ باید خانه فعلی مان را تحویل بدهیم و بیجا خواهیم شد بنابراین تا زمان سکونت خانه جدید هرچقدر مانده بود لطف کنند و حداقل به وسایل ما جا بدهند، یعنی وسایل را ببریم در گاراژ خانه مورد معامله بگذاریم تا زمان سکونت خودمان، و آن موقع امضا کردند اما خب روند قبولی وام مان بقدری طولانی شد که این بندگان خدا هم حسابی از آنهمه بلاتکلیفی و انتظار خسته و استرسی شده بودند مثل خود ما و بخاطر همان هم بی اعتماد شدند و وقتی وام اپروف شد هم هنوز کاندیشنال(مشروط) بود، این شد که با آن تبصره قرارداد مخالفت کردند و هی بله و نه کردند و آخر سر هم توسط وکیل شان به عرض رساندند که نخیر، همان روز ستلمنت( تسلیم نهایی خانه) تشریف بیاورید و خلاصه شما فکر کنید در تمام مسیر آفر دادن و قبول شدنش و بعد انتظار جواب بانک و بعد اپروف شدنش و پس از آن، آن کاندیشنال شدنش در تمام این پروسه ما در حال انتظار و بلاتکلیفی بسر می بردیم، و تو فکر کن دارم وسایل را جمع می کنم ولی دلم می جوشد، نمی دانستیم قبول می کنند ببریم در گاراژ یا نه، که چنانچه قبول نمی نمایند کجا ببریم؟ و باید جا پیدا کنیم، بحث کجا شدن خودمان که اصلا" مطرح نبود و ما این تجربه را در سه سال پیش وقتی خانه اولی را خریدیم هم داشتیم و آنموقع یکماه و بیشتر مهمان خانه دوستان و فامیل بودیم و اینبار هم من که اصلا" حرص آن قسمت را نمی خوردم ولی همسر خان جان بسیار در تمام موارد جوش می زد و حرص می خورد و بقول خودش تمام ددلاین ها من را استرسی می کنند ولو ددلاین بردن سطل زباله به سر کوچه باشد چه برسد به تحویل خانه و پر کردن حساب بانکی و ختم فرصت داده شده برای نهایی کردن بحث بانک و غیره...

خلاصه پروسه ای که وکیل بانک گفته بود بعد از دو هفته ارائه اسناد تقاضا نهایی می شود به نزدیک دو ماه رسید و نهایی نشد و منِ با دو بچه کوچک و یکی شیری و همسری که درست در این برهه از زندگی بشدت پوست عوض کرده و تمام خونسرد بودن تمام عمرش را یکجا داده و بجایش اضطراب و تشویش گرفته در این ورطه بارها پشیمان شدم از کرده خود گرچه باز بعد از حلاجی و حساب و کتاب دوباره بارها به این رسیدم که با همه این ها که گذشت در نهایت امر کار خوب و شایسته ای بود و من کف دستم را بو نکرده بودم که اینهمه طول می کشد و همسر تا این اندازه زیر فشار خواهد بود.

آخر امر همین دیروز همسر خان از محل کار پیام داد که چک یور ایمیل و یک سلسله ایمیل نگاری های فراوان همسر با رئیس بانک و کارمندی که رئیس بهش ارجاع داده بود و بعد آن کارمند و همسر و همسر و بانک وام دهنده جدید بود و آخرالامر اینکه وام ما آن کاندیشنال شد!

یعنی بقدری در این ورطه جر خورده بودیم و شدیم و از بس این مراحل مرحله به مرحله بود که اصلا" لذت این مرحله آخری و رهایی از اضطراب و انتظارش نچسبید بهمان ولی خب بهرحال حالا می توانیم بگوئیم خانه از آنِ ما شد!

حالا عرض کنم که در این مدت از آخر مارچ تا الآن کجا بودیم و چه شد، وسایل را بردیم در انبار و گاراژ منزل یکی از دوستان بیزینس من و ایشان بسیار جنتلمن و با شخصیت هستند و علاوه بر جا برای وسایل گفتند خودتان هم بر سر ما جا دارید و بیایید که ما تشکر کردیم و فقط وسایل را بردیم و خودمان سه شب در منزل یک دوست و یک شب در منزل یکی بودیم، این وسط قبل از اسباب کشی یک دوست، یک فرشته، یک خانم باکمال که واقعا" نمی دانم خدا به چه کار نکرده من بهم پاداش داده از هنگام بارداری باران که هی برایم غذاهای بهشتی درست می کرد و می فرستاد و هی محبت های خالصانه می کرد و هر بار من را شرمنده می کرد باز می دیدم دفعه بعدی پشت در است و تازه او من را قسم می داد که تو را بخدا ناراحت نشو من برای دل خودم این کار را می کنم و دلم آرام می گیرد وقتی بتوانم به کسی کمک کنم کسی که خواهر و مادرش نزدیکش نیست و خودم هم کشیده ام و از این حرفها. خلاصه همین بانوی فرشته خصال زنگ زد که ساغر جان ببخشی دیر بهت خبر می دهم چون جایی که قرار بود برویم(بریزبن) برای چند روز لاک داون ( قرنطینه) شد و مطمئن نبودیم بتوانیم برویم ولی الان باز اعلام کردند که از لاک داون خارج شد و ما شنبه بلیط داریم بقصد بریزبن برای دو هفته و شما زحمت بکش همسرت را بفرست بیاید کلیدها را تحویل بگیرد و در منزل ما باش این چند وقت تا خانه ات را بدهند......

یعنی اگر شما باشید اسم این اتفاق را چه می گذارید؟ چیزی جز توجه خاص خدا به من و شرایطم؟ چیزی جز برنامه ریزی خود خودش تا من و عزیزانم به بهترین وجه از این مرحله هم عبور کنیم؟ یعنی بشدت احساس کردم در آغوش خدا هستم....

تازه یک اتفاق اینطوری دیگر هم افتاد، همه اینها را می خواستم دانه به دانه پست کنم اما واقعا" بقدری خسته و کلافه بودم که نمیشد بیایم بگویم و الان همه را یکجا گفتم، و آن هم این بود که من یک صندوق قرض الحسنه را بیش از یکسال است شرکت کرده ام، صندوق اینطوری است که عده ای به مدیریت و ابداع یک نفر که معمولا" مورد اعتماد است دورهم جمع می شوند و ماهانه مبلغ ثابتی را روی هم می گذارند و به قید قرعه به یکی شان می دهند تا گره از کارش بگشایند، فایده این کار یکی رفع مشکل مالی یک‌فرد در هر ماه است و بعد جلوگیری از خرج کردن بیجای آن خانم ها یا آقایان صندوق،  چراکه می دانند ماهانه باید مثلا" هزار دلار یا پانصد دلارشان را بپردازند، جالب اینجاست اولین نفر در این صندوق نام من برآمد و درجا گفتم من فعلا" نیازی ندارم و قرعه کشی دوم برگزار شد، اما از وقتی خانه را برای فروش گذاشتیم هی منتظر بودم نامم بر آید و نمی برآمد!

تا رسیدیم به روز واقعه و آن قرعه کشی ماه مارچ بود و زمانی بود که ما باید حساب بانکی را تا قیمت خانه(دپوزیت) تکمیل می کردیم و روی آن مبلغ صندوق هم حساب کرده بودیم، از یکهفته قبل به مدیر صندوق گفتم لطف کنید به خانم ها بگوئید این ماه بدون قرعه کشی پول را بدهند به من چون شرایط من بسیار وخیم و حیاتی است وگرنه خانه از دست می رود و ما به اندازه زورمان قرض کرده ایم و این مبلغ وام را گرفته مفروض داشته ایم و این حرفها، و مطرح شد اما یکهو پنج نفر دیگر هم ابراز کردند دست آنها هم زیر سنگ است و نیاز مبرم دارند و پلیز بین همین شش نفر نیازمند واقعی قرعه بیندازند و ما هم گفتیم چشم!

اینجا الان قرنطینه نیست و کرونا صفر است اما خانم ها علیرغم این آزادی کمتر در خانه همدیگر جمع می شوند و قرعه کشی بطور آنلاین انجام می شود، خانم مدیر اسم ها را روبروی دوربین می نویسد و می پیچد و همه چیز بطور شفاف رویت می شود و اسم را برمی دارد و اعلان می کند و نشان می دهد، القصه! 

من ناراحت و با پیش فرض نشدن قرعه به فکر این بودم که این بیست و چند هزار را از کجا بیاوریم که یکهو دیدم روی وایبر چقدر زنگ و پیام دارم و بله قرعه بنام من افتاده بود، و تازه اینجای کار خیلی جالب نیست جالب را وقتی به مدیرقرضه زنگ زدم فهمیدم و گفت ساغر! من مطمئن بودم خودت می آوری چون بهم الهام شده بود و رو به دوربین قرعه کشی را انجام دادم اسم را برداشتم تا باز کردم اسمت را دیدم خواستم رو به دوربین بگیرم و اعلام کنم که دختر کوچکم گوشی را قطع کرد، بسیار ناراحت شدم و گفتم اگر الان بگویم اسم ساغر در آمد که کسی باور نخواهد کرد و متهم به تقلب خواهم بود و با کلی ذکر و دعا دوباره قرعه برداشتم و برای بار دوم اسم زیبای خودت از بین آن شش نام برآمد و مبارکت باد!

پ ن: خیلی نوشتم، ولی خیلی بیشتر از این را تمام این مدت با خود حمل کردم که نشد بنویسم، اگر فرصت دیگری دست داد از آنها هم خواهم نوشت!

پ ن ۲: امروز که آخر هفته است و اگر نشد نهایتا" اول هفته بعد تاریخ تسلیم شدن خانه به اطلاع مان خواهد رسید و می رویم برای دور دوم اسباب کشی و تو خود دانی اسباب کشی چه داستان سختی هست، خداروشکر با دل خوش انجام می شود و سختی اش هم شیرین است!




تصمیم های یکهویی

وقتی این خانه را خریدیم از همان ابتدا قصد داشتیم نهایتا" سه الی پنج سال سکونت کنیم و بعد دنبال خانه مناسب تری باشیم، راستش فکر اینکه با ارائه اسناد تکس و کارمندی همسر می توانیم از بانک قرض بگیریم و صاحب خانه شویم خیلی لذت بخش بود و ما فکر کردیم چرا که نه؟ بجای مستاجر بودن و هر سال بدنبال تمدید و تغییر خانه بودن صاحبخانه می شویم و خب گرچه آنچنان پس اندازی نداشتیم اما دلمان خوش بود که می توانیم با مبالغی قرض از اینطرف و آنطرف میزان لازم را بدست بیاوریم و از بانک قرض بگیریم، و همین هم شد و این خانه را به مبلغ سیصد و هشتاد هزار دلار خریدیم، سال کرونا آمد و من در تنهایی و استرس باردار بودم و زایمان کردم، همزمان با زایمانم کار همسر بعلت کرونا به کار از خانه بدل شد، وسایل اداره به خانه آمد، میز و کامپیوتر و تلویزیون و کلی کاغذ و دفتر دستک، اتاق سه در سه متری پسرک تبدیل به اتاق کار، خواب بچه و همسر و اسباب بازی هایش شد و بسیار تنگی می کرد، دلم آشوب شد از این تنگی، هورمون ها هم که کار خودشان را می کردند، البته از نوع نشاط، یکهو به همسر گفتم ما که قصد تعویض خانه را داریم، چرا جلو نیندازیم و شانس مان را در این سال امتحان نکنیم، درست است که شاید این را ارزانتر بفروشیم اما خوبی اش این است که ارزانتر می خریم، همسر مخالف بود، و هرچه بیشتر مخالفت کرد من بیشتر رویاپردازی کردم، آخر موافقتش را جلب کردم و تصمیم به فروش گرفتیم، ولی بازار خرید و فروش بشدت افت کرده بود و خانه نسبتا" نازنین و مناسب دو خواب ما خیلی کم ویزیت شد، سیستم فروش خانه اینجا اینطوری است که با قصد فروش با یکی از بنگاه های خرید و فروش قرارداد می بندی و قیمت های پیشنهادی ات را درمیان می گذاری و در مهلت مشخص خانه به اعلان می رود، مردم می آیند و قیمت می گذارند و فروشنده اگر دوست داشت قبول می کند، ما اینجا را بین سیصد و هشتاد تا چهارصد و بیست به فروش گذاشتیم، اما بعد از دو هفته اول که پر بازدید بود اصلا" بازدید درستی نداشت و همچنان آفر ( پیشنهاد) ، کم کم از کرده خود پشیمان شده بودیم، من هم سر عقل آمده بودم، اما درست در آخرین روزهای قراردادمان و آخرین فردی که برای بازدید آمد آفر چهارصد و سیزده هزار تا داد و قبول کردیم.

درواقع درست همان روز به بنگاهی گفتیم ما از فروش منصرف شده ایم با این وضعیت بازار، و یکسال دیگر دست نگه می داریم( همسر هم مدتی بود از اداره کار می کرد و دیدیم حالا خانه چندان هم تنگ نیست)!!!

اشتباهی که کردیم و البته با وضعیت کسادی بازار دستمان زیر سنگ بود، این بود که با هیچ بانک و یا وکیلی درباره وام بانکی صحبت نکرده بودیم، بلافاصله پس از قبول کردن آفر خرید تماس گرفتیم و دیدیم ای دل غافل مبلغی که بانک می دهد چیزی نیست که بتوان خانه مورد نظر را باهاش تهیه کرد، درواقع ما حساب این را نکرده بودیم که گرچه امسال کار همسر تمام وقت و با درآمد بالاتری نسبت به سه سال پیش است اما از آنطرف جمعیت مان هم یک نفر زیادترشده و بانک در ارزیابی درآمد و مخارج این را هم حساب می کند و مبلغی که می دهد کمتر می شود!

هنوز که هنوز است اسناد بانک را آماده نکرده ایم و درگیر کاغذ بازی اش هستیم(باید وام بانک اوکی شود تا بتوانیم برای خانه مورد پسند آفر خرید بدهیم). با اینوجود هر هفته شنبه و یکشنبه ها خانه می بینیم، تصمیم ما یافتن خانه ای حوالی ششصد هزار بود الان با هفتصد هزار هم خانه مناسب و رویایی مان موجود نیست!

در واقع و بی تعارف اگر بگویم پت و مت ترین کار دنیا را کردیم( توی ارزانی فروختیم و در اوج گرانی داریم می خریم و تمام آدم هایی که بخاطر کرونا دست نگه داشته بودند دنبال خانه اند و حدود پنجاه هزار دلار روی هر خانه آماده به فروشی آمده است). 

این تصمیمی نبود که من تنها گرفته باشم اما من محرک اصلی بودم، البته که مقدار زیادی پشیمان شدیم اما راستش من به این باور هستم که من این تصمیم را در اوج سرمستی و خوشحالی گرفتم و چه روزها و شب های خوبی داشتم بابتش، و چه رویاپردازی هایی کردم، بقول دوستم هورمون ها بی عقلم کردند اما با همه این احوال باز به قسمت ایمان دارم و فکر می کنم این اتفاق افتاد چون تقدیر چنین بود وگرنه ما که قصد برگشت داشتیم، درست آخرین آدمی که آمد به قیمت خوبی خریدار شد پس حتما" خواست خدا هم بر همین بوده وگرنه او آفر نمی داد و ما هم باز صبر می کردیم، جدای از این، من هنوز باور دارم که در همین شرایط هم من به خانه ایده آلم خواهم رسید، چون دعای مادرم را دارم!

خلاصه کلام اینکه پای انتخاب و تصمیم هایمان باشیم حتی اگر در بین راه خللی رخ داد و یا مانعی قرار گرفت، از کجا معلوم شرایط باز تغییر نکند و باز پایین نیاید و یا اینکه اگر ما خریدیم باز قیمت ها بالاتر نرود، کرونایی دیگری نیاید و الی آخر!


بعد از سفر نوشت

یک. یکروز مانده که بشود یکماه از برگشتنم، و تازه کمی به خود بازگشته ام، سفرم با تمام سختی هایش خوب بود، بعد از اینکه همسر آمد به سفرهای در سفر رفتیم، سمنان، گرمسار، تهران، بومهن و قم مسیر راهمان بود، البته یکبار هم از بین راه به مشهد بازگشتیم، بله برون برادر خان را انجام داده و باز براه افتادیم، و برای منی که خستگی معنا نداشت، خستگی ها معنا یافتند، هر جا منزل می کردیم چند ساعتی لازم بود که پسرک خو بگیرد و تا دل می داد باید کوچ می کردیم، دوست ایرانی ام می گوید شما چه خلقتی دارید که اینهمه جا برای دیگران دارید و سهم خودتان چی؟؟؟ اما برای ما وظیفه وظیفه است گرچه سخت باشد و وقتی عنوان دختر و عروس را به دوش می کشی باید زحمت هم بکشی و زحمت ما همین است که هر چند سال یکبار سفر کنیم و گوش شنوای چند سال درددل و ناله و شاید خاطرات خوب و بد باشیم.

پدر همسر چند ماه پیش سکته نموده اند و اینک توان راه رفتن و اجابت مزاج به تنهایی را ندارند، و در مدتی که آنجا بودیم همسر زحمتش را می کشید و کلا فضای غریبی بود، با خود می گفتم زمانی که ما کودک بودیم پدربزرگ ها و مادر بزرگ های پیر و زمین گیر سکته می کردند و می مردند و حالا چقدر بزرگ شده ایم که این اتفاق برای پدر و مادرهایمان می افتد؟ 

دو. این نوشته سعی داشت تمام سفر را پوشش دهد اما حالا می بینم رمقی نیست و شور و شعفی هم، دامادی برادر بزرگترین دستاوردش بود که حکایتی طولانی دارد و از حوصله ام خارج است، و براستی در این داستان فهمیدم من برای او خواهر نیستم، چون مثل مادر عمل می کنم و کرده ام و مثل یک مادر اینروزها استرس دارم که مبادا اشتباهی در رفتار و خللی در استوار کردن خشت های ابتدایی زندگی اش مرتکب شود و این است که بجای نشاط، اضطراب دارم، چون من بیشترین نقش را در این سامان گرفتنش داشته ام.

سه. خانه را که درست سه روز قبل از سفر صاحب شدیم فرش کردیم، با فرش هایی که از ایران آوردم و پروسه باربری اش خیلی اذیت داشت و تصمیم گرفتم هرگز دیگر این کار را نکنم ولو  اگر با این کار قرار باشد زیباترین فرش در استرالیا مربوط به خانه من باشد!

از روزی که آمدم خیلی آهسته آهسته خانه را مرتب کردیم، فرش ها، پرده و چوب پرده که حکایتی دارد، و خرید میز تلویزیون و میز ساده و سایر مایحتاج، و اینک خانه ام به بهترین وجهی که میسر بود چیده شده است.

در تمام مراحل کارم که همزمان بود با تنظیم خوابم و بیقراری های پسرک بابت تنهایی و تنظیم با فضای جدید، بغضی عجیب در تمام وجودم جاری بود، بغضی بزرگ بابت اینهمه دوری و مسافت و اینهمه تنهایی، و فکر کردن به اینکه جایی وجود دارد که با یک تلفن یا پیام چندین نفر با اشتیاق برای انجام این کارها که ذوق دارد حاضرند و اینجا دستت از همه شان کوتاه است و خدا دوست پا به ماهم را خیر بدهد که با وجود حال بدش تمام مدت با همسرش کمکم کرد.

اینبار بمحض ورود به این سرزمین غربت را درک کردم، و همه اش بخاطر پسرک بود، با وجود او غربت به تمام معنا بعد از این سفر سه ماه و نیمه ام در جانم نشسته است.