ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

پسر هر روز از من می پرسد" آیا امروز روز خوبی برای بدنیا آمدن است؟؟!!"

یک. قرار بود بعد از زایمان بنویسم ولی نشد، خیلی دارد طول می کشد و من فکر کردم بیایم چیزی بنویسم بعد بروم به انتظارم ادامه بدهم، این از این!

دو. دوست همیشگی ام که در سرزمین آفتاب زندگی و کار می کند طی یک سفر کاری به استرالیا آمده بود، بلیط برگشتش را تغییر داد و برای چهار شبانه روز به ملبورن آمد و برگشت، از دو ماه قبل در جریان بودم و برایش با دوست برنامه ریزی کرده بودیم اما تمام این برنامه ریزی ها با پیش فرض های مختلفی بود، یا من زایمان کرده بودم یا در فازش بودم یا بعدش، با این احتمال ها دوست آمد و چهار شبانه روز خوش گذراندیم و در حد وسع مان گشتیم و چرخیدیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد و رفت!

سه. تازه دو روز از رفتن دوست گذشته بود که یکروز دیدم همسر مقداری بی قرار است و گاهی حرف های مشکوک از خود ساطع می کند، ساعت یازده شب بود و من در رختخواب که دیدم گوشی تلفن را داد دستم که کسی با شما کار دارد، خواهرم پشت خط بود اما شماره مربوط به اینجا، و بله! خواسته بودند بنده پا به ماه را سورپرایز کنند، خواهر از آنسوی کره زمین آمده بود اینجا و همان لحظه در راه فرودگاه تا خانه بود!

و امروز که گذشت دوازدهمین روز و شبی بود که با او سپری شد، با خواهری که پس از سالها فقط میهمان گذرا بودن و دیدارهای شتابزده و پرسرو صدای ایران حالا آمده است که صددرصد و خالص و بی غل و غش فقط خواهری، شاید هم مادری کند، تمام تصویرهای دخترانه و خوش گذرانش را طی این چند روز از ضمیرم پاک و بجایش نقش کامل یک حمایتگر و دلسوز بی بدیل را ترسیم کرده است، اصلاً یکی از دلائل اینکه با آمدنش بخاطر زایمانم مخالفت کردم همین بود، می ترسیدم خانه کوچک من نتواند میزبان خوبی برایش باشد، کمدهای من نتوانند حجم فشن های دخترانه اش را در خود جای دهند و بی نظمی ها و آشوب های چمدان هایش آرامش روحم را بر هم می زد، اما، دوازده روز است دست به چیزی نزده ام و فقط پذیرایی شده ام با انواع غذاها و طعم های وحشتناک بی نظیرش، خانه ام هرگز دچار بی نظمی نشد که اگر هم شده خیلی زیبا و خانه طورش کرده، هی به خودم می گویم اگر نمی آمد اینهمه سکوت و نظم و استرس با خاک یکسانم کرده بود تابحال، هر چند هی دارد دیر می شود و پسر جا خوش کرده است و هوس آمدن هم ندارد گویا اما همه مان بشدت داریم زندگی می کنیم و بابت این خوشبختی خدا را شاکریم!

پ ن١: کلی آدم  از أقصی نقاط دنیا منتظر خبر زایمان من هستند، خانواده و فامیل و دوستان خودم به علاوه دوستان خواهر، طوری که هر صبح و شام همه شان جویای احوال می شوند، تقصیر خودم است که همه اش فکر می کردم بچه ام خیلی زودتر از موعد بدنیا می آید، و تاریخ تخمینی بیمارستان را به همه گفتم، برعکس شد، امروز ششمین روز از هفته چهل و یکم بارداری ام را آغاز کرده ام و خلقی را در کف گذاشته ام!

پ ن٢: تغییر حالت ها و مشقات بارداری روز افزون است، هر روز شکل جدیدی به خود می گیرد، از چند روز بدینسو بشدت ورم می کنم و دست هایم تماماً از مچ تا سر انگشتان بی حس و گزگز طور اند، بطوریکه چیزها از دستم می افتند، خم نمی توانم بشؤم برای بستن سگک یا بند کفش، البته تنها کفشی که هنوز اندازه و بهم وفادار مانده است، همین لحظه که دارم تایپ می کنم بشدت دستانم بی حسند!

پ ن٣: تا سه روز دیگر اگر هنوز بشکل طبیعی وارد فاز زایمان نشده باشم وارد عمل می شوند، سونوگرافی و القای درد و فشار و بقیه ماجرا و شاید هم سزارین بعنوان آخرین گزینه روی میز، ببینیم خدا برایمان چه خواسته است!




بارانهای بهاری هم خودش را ول کرده میان خنده هایمان!

ساعت خواب مان از دوازده و یک شب به بعد از اذان صبح به افق مشهد تغییر کرده و تایم بیداری آنهم بخاطر عذاب وجدان به دوازده یک، وگرنه وصل می کردیم به غروب آفتاب، من و خواهر و برادر در اتاق برادر می خوابیم و انگار در سفینه خودمان هستیم، کسی کاری به کارمان ندارد، مخصوصا" من که بعد صدها سال دارم برای خودم زندگی می کنم و ذهنم را جمع کرده ام از کوله پشتی بچه و کتابهایش و راه پله های کثیف، آورده ام توی این اتاق سه در چهار و متعجبانه قاه قاه مان فضا را در بر می گیرد، و به هیچ چیز فکر نمی کنم، جز این دقایق بارانی!

پس از سالها می خندم و به هیچ نمی گیرم زمین و زمان را...

ممنون که آمده ای باران!

از این روزهایم

یک. امروز نشستم حساب کردم دیدم این ششمین باری است که از ابتدای امسال  مسافرت می کنم و بغیر ا یکبارش باقی دفعات به منزل خواهر هم آمده ام، اما اینبار تنها و با فراغت بیشتری آمده ام هر چند مادر هی زنگ می زند و آمار بلیط برگشتم را می گیرد و وقتی می فهمد نگرفته ام باز می گوید خوش خوشان بنشین و برای بازگشت عجله نکن اما باز فردایش زنگ می زند و همان سوال را می پرسد، و دختر دایی هم یکشنبه از بلاد خارج به مشهد  می آید و دوست نزدیکی هم در مشهد هی می گوید زودتر برگردم تا باهاش به خرید و موج های آبی بروم!!!

خیلی سفر کرده ام و خیلی آدم زیاد دیده ام، و خاطره خیلی از نوع کوپه ای و صندلی اتوبوسی زیاد دارم، آدم های بی خود زیادی در طول سفر هایم دیده ام، و جالب اینجاست هر سفر و هر تجربه دنیایی جدید است انگار درعین تکراری بودنش، مثلا  در این سفرم یک اتفاق مزخرف افتاد و آن این است که هلک و هلک بعد از یکروز سخت و طاقت فرسا و شلوغ درست نیم ساعت قبل از ساعت حرکت قطارم خود را به راه آهن رساندم و دیدم حرکت قطارم را روی اعلانها نزده اند در عوض 45 دقیقه بعدش قطاری برای تهران اعلان شده، بلیط بدست به اطلاعات رفتم و حق بجانبانه علت را جویا شدم و فکر می کنید چه شنیدم؟"بلیط تهران مشهد است خانم...."

و بله بدنبال بلیطی دیگر و درسی شد تا زین پس علاوه بر چک کردن تاریخ و نامم روی بلیط حتی به مسیر بلیطی که میگیرم هم نظری بیفکنم مبادا پسرک احمق اشتباهی برایم رزرو کرده باشد.

حالا ساعت دوازده نیمه شب سوار شدیم و شش خانم بی ارتباط به همدیگر کاملا" غریبه ایم، دقیقا" تا دو و چهل و پنج دقیقه داشتند باهم اختلاط می کردند.....

دو. با خودم فک می کنم می بینم چقدر کم خواهری کرده ام برای خواهرم، وقتی ازدواج کرد پانزده شانزده سالم بود و از آن زمان که از پیشمان رفت فصلی طولانی ما را در بر گرفت و بعد هم  که من دانشجو شدم و بعد هم که رفتم وطن و بعد هم که همیشه نبوده ام و فقط بشکل مسافرتی بوده ام و مگر می شود در این بودن های منقطع بتوانی پای درد دل های کسی بنشینی، بتوانی یک دل سیر بخندی یا گریه کنی باهاش، بخود آمدم دیدم با زنی میانسال صاحب سه فرزند روبرو هستم بی آنکه در تولدهایشان باشم، بزرگ شدنشان را دیده باشم، بی آنکه  در سختی های زندگی و تنهایی های خواهر برایش خواهری کرده باشم، وقت هایی که پیشش هستم مخصوصا" در محافل و مهمانی ها چه بادی به غبغب می اندازد از حضورم، حضور منی که هیچ هم نیستم در برابر بزرگی روحش...

سه. چقدر کم زندگی کرده ام، آنقدر کم که گاهی یادم می رود بعضی شبها خودم را الاغ می کردم و نمی گذاشتم بخوابد، اذیتش می کردم، بعضی صبح ها چقدر کش می دادیم برخاستن را و چقدر آرزو می کردیم روزهای جمعه کش پدا کنند تا ما بیشتر باهم باشیم، شنبه هایی که به استقبالش پشت در منتظر می ماندم و تنها روز در طول هفته بود که می توانستم مستقبلش باشم.

آنقدر کم باهم خندیده ایم که انگار اصلا" نبوده است و تمامش همین صدای غبار گرفته من بوده و این دوری عظیم.

یک طور دیگر بود ابراز دلتنگی پشت تلفن و اس ام اس آن روزها و این روزها، آنموقع می دانستیم غروب که برسد محکم تر بغل می شویم( می کنیم)، ابراز دلتنگی این روزها چیزی را عوض  نمی کند.....

چهار. اینها را دیشب روی موبایل نوشتم وقتی پست کردم دیدم نت قطع شده و چاره ای نداشتم جز تسلیم و امشب که یادم آمد چک کنم دیدم تا نصف نوشته ها در چرک نویس هست و مابقی وجود ندارند و من هم که از دوباره یادآوری و نوشتن ذهن بیزارم.

هنوز در سفرم و دیگر هیچ.

خموش و یک جهان سخن بود.....


1.      دیروز نیامدم سر کار، ساعت را برای 5 صبح کوک کرده بودم، بیدار شده و آماده شده و همراه برادران راهی می شدیم که زنگ آمد که، پس کجایید؟ دیده نمی شوید، و ای دل غافل، مسافر تنهای ما رسیده بوده نه تنها ساعتی دیرتر بلکه یکساعت زودتر، و بجای 6، پنج به زمین نشسته و این هم چونان همیشه به سان مرغ پر کنده ای به سرعت برق و باد آمده بیرون، و دیده هیچکس به استقبالش نیامده، و خب البته مهربانی از دوستان و به آن زودیِ صبح رفته بوده به استقبالش، خلاصه چنین شد که ما بی مهمان بازگشتیم و صبحانه ای فراهم نمودیم در راسته کاری ایشان، و تشریف آوردند، و اولین چیزی که خریده بودند یک بسته کامل ماسک بود برای جلوگیری از ورود آلودگی ها به دهان و حلق و بینی مبارک!

2.      کسانی که با مقوله مهمان راه دور و دیدارها و عطش و استسقاء و بیابان پیش رویش آگاهی دارند می دانند، در چنین مواقعی روز و شب مسافر زیاد تنظیم نیست و ممکن است پرت و پلا بگوید و یا هم شاید هنوز یخ هایش آب نشده باشد و تعارف گونه برخورد نماید، میزبان و یاران فسیل در یکجای مثل ما نیز ایضا"، آدم یک طوری است که انگار یک جای دلش می کوبد به هم که هی! این همان است که برایش تب ها کرده ای، بخاطرش گریه ها، دور بوده ای ازش، پشت تلفن شاید عرها زده باشد برایت، صدایش گرفته بوده خواسته بوده ای تسلا دهی و یا بالعکس از پیج ترول مشهدی تبادل جوک کرده و خنده ها کرده اید، باید ثانیه ها را متوقف کنی، باید نخوابی، باید هیچ جا نروی، و هیچ کس را نخواهی بیاید این باهم بودنتان را از شما بگیرد، همه اینها به ذهنت هجوم می آورد اما زبانت یکسره بهش می گوید اگر خوابت می آید برو بخواب، سعی کن لااقل چشم هایت را ببندی و ریلکس کنی، بعد سعی کنی با دقیق شدن در چهره اش بفهمی الآن خوابیده یا بیدار است، بعد نفهمی و روبرویش بنشینی روی قالیچه کوچک کنار در و سیگاری آتش بزنی و چشم ازش برنداری تا اطمینانت کامل شود از خفتنش بعد بروی و یواشکی با تلفن گزارش دهی حال و هوایت را به دیگران...

3.      خنده هایش فرق کرده اند، خنده هایش را گم کرده است، با خودم فکر می کنم چه دنیای نکبتی ست این که نبینی و ندانی کِی خنده های عزیزت فرق کرده است، و از کی لب هایش دیگر مثل سابق باز نمی شوند گاهِ خنده، و چه چیزی باعث شده است در این دو سالی که ندیدی اش که با لب نه چندان باز بخندد، مگر می شود خنده آدم هم تغییر کند؟ ...........

4.      وقتی برادر بزرگتر که دوازده سال است ندیده اش در آغوشش گرفته و عر میزد و من سعی داشتم با جملاتی نظیر این که،" الآن خسته است مدت طولانی در راه بوده نمی تواند سر پا بایستد، این کارها باشد برای بعد، باز فرصت پیدا می کنیم عر هم میزنیم باهم، بسه، ......." غائله را به خوشی ختم کنم فهمیدم شده ام یک انسان بی روح، غیر لطیف و خشنی که کمونیست وار سعی دارد برای هر عملی تایم تعیین کند، و دلم گرفت از این همه خشونتم.....

5.      امروز بی دریغ طولانی ترین روز کاری ام خواهد بود، شاید حتی شبیه لحظاتی از زندگی کارمندی سوده وقتی بیاد بچه اش می افتد در خانه، به اینکه نماند تا تربوز جایزه بگیرد، دلم خواست پاره کنم این بندهای خاکستری را از دور دستها و پاهایم........

پ ن: خواهر داشتن حتی دور، حتی اگر خنده هایش تغییر کند، و میوه نخورد، نعمت است. دارم اینروزها، ناباورانه، خدا کند تا شب که بر می گردم یخ هایم آب شده باشند.........