ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ادامه نوشت "وطنم"

اول بگویم که یا بلاگ اسکای خودش را چیز کرده یا من سراسیمه و اندکی خل و چل شده ام که این اواخر اینقدر آشفتگی در پست کردن نوشته ها رخ داده، نوشته ی " در من هزار مادر روییده است" را نوشته و پست کردم و وقتی رفتم دوباره ببینم نیست و نابود شده بود و وقتی دوباره زور زدم و نوشتم و پست کردم بعد چند روز متوجه شدم نوشته اولی هم سر جایش است، و نوشته ی " وطنم" هم نیمه نصفه بر جای مانده، اینرا هم چند روز بعد فهمیدم.

آخر پست وطنم از یک خاطره دوران دبیرستان نوشته بودم که اینطور بود؛

سال های بروز و اعلان قدرت طالبان بود و تمام دنیا بسیج شده بود تا به درد اتباع فراری افغانستان در کشورهای همسایه رسیدگی کند، یادم است آن سال های اول در مشهد و تهران و سایر شهرهای پر مهاجر ایران غلغله و انقلابی رخ داده بود و هر کس رفتنی بود رفت، چراکه با تشکیل پرونده در سازمان ملل و ارائه اسناد بسیار کمی سند قبولی و پناهندگی در یکی از کشورهای غربی دریافت می کرد و بای بای ایران!

مادر من اما جزء سرسخت ترین ها بود و هر کسی بهش می گفت الآن بهترین فرصت برای شماست که سر و همسر و پناهگاه و اقتصاد ندارید و می توانید در یکی از کشورها بقیه عمر را با آسودگی زندگی کنید و فلان و بیسار، مادر به باد انتقاد و دشنام می گرفت که هر آنکس عاشق خارج و کفرستان است یا علی، به من و بچه هایم کار نداشته باشید، خداوند حیات و ممات ما را جمیعا" در جوار اینه اطهار مقدر بفرماید!

این شد که حتی وقتی پرونده دایی در سازمان ملل تهران اوکی شد و مسئول پرونده بهش گفته بود خواهرتان و تمام فرزندانش می تواند مشمول پرونده شما شود هم ایشان با صراحت رد کرد، و حتی دایی باز به مادرم پیشنهاد داد حداقل بگذار یکی از دختران( من و یا خواهر کافر) بیاید و اگر از نظرش خوب و مناسب حال خانواده بود باز شما به او بپیوندید، باز هم او را با چوب شماتت از خود راند.

و بعد از او و درواقع موازی با او وقتی خواهر پرونده تشکیل داد هم مادر گفت خودت هر غلطی می خواهی بکن اما به من کاری نداشته باش.

بگذریم، بحث بیش از بیست سال پیش است و اینک همه عالم به شمول مادر من طور دیگری فکر می کند، مادری که وقتی برادرم برای یک سمینار  و در کمال ناباوری ویزای شینگن گرفت و راهی سفر شد به تک تک ما زنگ زد و مشخصا" خواست به برادر بگوئیم اگر قصد ماندن دارد حتما" این کار را بکند که پشیمانی سودی ندارد و فکر من را نکند و برود آینده اش را بسازد(باز هم بگذریم که برادر سفیه من این شانس را با شعارهای مزخرف توخالی و تعهد مزخرف ترش به نمی دانم چی از دست داد و مثل یک ابله برگشت تا به کارهای بی مایه و بی اجر و مزد اجتماعی و انقلابی اش ادامه دهد).

خلاصه در آن سال های برو برو مهاجرین و البته بسیاری از خاوری ها که با درست کردن اسناد افغانی خود را مهاجر از طالب گریخته جا زده و رفتند( تنها زمانی که در کل طول تاریخ افغانی بودن در ایران مزیت شد)، یکروز معلم زبان انگلیسی مان که دوشیزه خانم بسیار دوست داشتنی و عزیزی بود قبل از شروع کلاس رو به من کرد ک گفت ساغر جان من خواب های صادق زیاد می بینم و دیشب خواب دیدم تو به استرالیا مهاجرت کرده ای و مقیم شده ای، من بلافاصله بهش گفتم حتما" خوابتان در نتیجه این اتفاق های اخیر افغانستان و جو حاکم بر فضای مهاجرین است، گفت نه مطمئن باش این یک رویای صادقه است و یادت باشد تو روزی در خاک استرالیا زندگی خواهی کرد!

خلاصه، از وقتی که آمدم و مخصوصا" روز امتحان سیتیزنی خیلی به این حرف معلم زبان مان فکر کردم و برایم جالب بود.

اینرا در ادامه پست نوشته بودم بخدا نمی دانم چرا نیست!

چیز زیاد است برای نوشتن اما واقعا" وقت نمی کنم، بزودی می آیم و به ترتیب چیزها خواهم نگاشت که سخت به این نگارش نیازمندم.

دعا کنید ۲۰۱۹ همینطور پیش برود!

اول. سال ۲۰۱۹ را اگر چشم نزنیم دارد خوب پیش می رود، با شروع درس من و مهد رفتن رایان آغاز شد، گواهینامه گرفتم، همسر صاحب کاری بهتر از قبل شد، درواقع این سومین کاری است که امسال استخدام می شود، ترس مصاحبه کلا" از وجودش رفته از بس مصاحبه شده، کار آخری به استرس و ترسش هم می ارزید و لااقل برای دو سه سال راحت شدیم از تغییر!

امتحان سیتیزن شیپ همسر هم انجام شد و منتظر روز تقدیمش هستیم.

قرار بود بمحض اخذ سیتیزن همسر راهی ایران شویم، حالا داریم حساب و کتاب می کنیم که آیا تا آخر سال می شود رفت یا نه؟

درست از ختم ترم دوم( سمستر اولم) یک سری کارها که نیاز به تخصیص بودجه و زمان خاص داشت را انجام دادیم، سیستم برق کشی اینجا خیلی جدید نبود، برق کار آوردیم و تمام لامپ ها را توکار کرد، لامپ های پر مصرف اما کم نور را با کم مصرف و پر نور تعویض کردیم، بعدش کل خانه را رنگ کردیم، سه روز کل خانه بهم ریخته بود، رسما" مثل اسباب کشی، اما نتیجه کار واقعا" دوست داشتنی است.

من انسان صبور و قانعی هستم، نزدیک دو سال است خانه را خریده ایم اما شرایط اجازه نداد این کارها را بکنیم، الآن هم چندان تغییر خاصی نکرده ایم فقط دیگر صبر نداشتیم. از هفت ماه پیش هم که تخت مان شکست و انداختیم بیرون روی زمین می خوابیدیم الی همین دو هفته پیش که رفتیم قسطی خریدیم، زندگی کلا" یک چند روزی می شود که لاکچری شده(خخخخخ)!

دوم. هیچ فکر نمی کردم عشق و محبت یک انسان به فرزندش اینقدر رنگ عوض کند و هر لحظه به شکل جدیدتری تبارز کند، مخصوصا"وقتی بعد از یک سالگی با یک تغییر روز افزون، آدم بیشتر کلافه می شود تا عاشق!

حالا اما روزهایی که می رود مهد و از صبح تا شب که همسر از مسیر برگشت با خود می آوردش دلم برایش تنگ می شود، وقتی بقصد نوازش شدن صدایم می کند و بعد بغلم می کند و وای نگو از لحظه ای که داوطلبانه می بوسد، لحظات خاصی اند که هیچکس نمی تواند درک کند جز خود آن مادر.

سوم. زندگی به شکل نرم و لطیفی در جریان است، خز و خیل های حاشیه ای همیشه و هنوز هستند اما در اصل زندگی خللی وارد نمی کنند هرچند گاهی همین خز و خیل و بی اهمیت ها تمام مغزت را پر می کنند هرچند کوتاه. 

یکی از این حاشیه های زندگی تنها بودن و غصه بابت این همه بی کسی است، یکبار هدفمند و با اشتیاق سعی کردم این تنهایی را بشکنم، برای بچه ام خاله و عمو و داداش و خواهر درست کنم، دوستی های دور و دورهمی های گروهی و تفریحات هماهنگ سر جای خودش، دلم خواسته بود جایی باشد که گاهی زنگ بزنم بگویم چایی بذار دارم از فلان جا می آیم و یا کجایی بیا آش درست کردم بخوریم، از این مدل صمیمیت و خواهرانگی دلم می خواست، اقدام کردم، ولی متاسفانه ناکام شدم، فهمیدم اینجا و این قسمت از زندگی در این سرزمین پهناور با همه وسعتش کوچک است برای این اقدام بزرگ، آدم ها با پشت و سرگذشت شخص خودشان با تو تعامل می کنند، زمان می برد ساغرِ درون من را بشناسند و در حدش رفتار کنند، ظاهر من را می بینند و سالها طول می کشد که از درونم بجویَندَم، هر کسی از ظن خود یارت می شود، همه هم دلتنگ و تنهایندو برای خودشان پُخی هستند، نمی شود اینجا خودت باشی و با تمامِ خودت قضاوت شوی.

به کاهدان زدم و مدتی زخمی بودم، هنوز هم هستم، ولی رفع می شود. و مطمئنم آدم هایی که در رابطه با من زخم می زنند و با اشتباه خود از من کناره می گیرند جای خالی من را با هیچ کس و چیز دیگر نمی توانند پر کنند، دیده ام که می گویم، تلخیِ من در یک رابطه دو نفره آتش می زند، دشمنی بلد نیستم و نمی کنم، صرفا" بدی کردن با من پشیمانی و درد بسیاری برای فرد مقابل ببار می آورد. معنای این حرف اصلا" این نیست که خدا جوابشان را می دهد و الهی خدا به کمرش بزند و از این حرفها، نه هرگز، منظورم این است که دردِ بدی کردن با من و دنیای بی من برای شخصی که مدتی از محبت خالص من بهره برده بقدری است که بی هیچ دشمنی و بددعا و نفرینی، کن فیکون می شود، زندگی اش مختل می شود، بخدا اینرا من نمی خواهم، این چیزی است که عاید می شود و شده است، برای آرامشش دعا می کنم.


از مرد چشم شیشه ای ام(4)!

بعد از یکهفته به همسر این ایمیل را فرستادم، بعدش رفتم خوابیدم، می دانستم همان دقیقه ی ارسال می خواند و زنگ خواهد زد، زنگ زد، گیج و هیجانزده بود و فقط بعد سلام گفت: ایمیل را گرفتم، بعدا" زنگ می زنم!

و من به خوابم ادامه دادم!

سلام!

تمام نوشتار بولت شده اند،یعنی از سین سلامم تا ظ خدا حافظم مهمند در این نامه، پس پیشنهاد می کنم بجای دنبال لغت خاص یا بله گشتن تمامش را به دقت بخوانید! 

این نامه مثل امتحان اوپن بوک است، هر جایش را جدا بخوانی به پاسخ نمی رسی!

طبق توافقی که بین ما حادث شده بود، بایستی راجع به اضلاع چارچوب از پیش تعیین شده مان بحث و تبادل نظر صورت می گرفت. ما ابتدا به ذکر مهم ترین مسائل موجود و یا قابل طرح در زمینه های مختلفی که در آن اضلاع می گنجید صفحاتی نگاشتیم، نوشته های همدیگر  را به  دقت خواندیم و نکته برداری کردیم و سپس طی سه جلسه مکالمه تلفنی مفصلی که داشتیم به بحث و روشنی اندازی در مورد مسائل قابل بحث و سوال بر انگیزمان و همچنین روی نقاط اشتراک و افتراق هایمان پرداختیم.

و تمام این بحث ها در محیطی عاری از مسائل جانبی دیگر و در فضایی منطقی انجام گرفت. نهایت امر در حالیکه از نظر بنده و شما دیگر جای بحثی باقی نبود و موردی بی پاسخ نمانده بود، از شما مهلتی دوباره برای ارزیابی ها و دقت نظر بیشتر و جمع بندی کلی از حرف هایی که زدیم و مطالبی که نوشتیم، خواستم تا طی این روزها نظر و نتیجه نهایی خودم را طی نامه ای تحلیلی به شما بدهم.

از بهار 1383 تا بهار 1389 ، که ما و شما همدیگر را دورادور می شناسیم و از هم خبر داریم 6 سال تمام می گذرد، و اگر آنطور که گفتید، در حب و خواستن قلبی تان همیشگی و ثابت بوده اید، (با تمام آن بحث ها و تفاسیری که بنده در کابل از رفتار سهل و آسان گیر شما داشتم، که چطور می شود انسانی ، بهتر بگویم مردی، کسی را بخواهد، بر گزیند و برای دستیابی بهش کاری نکند ؟ در آن سال های به آن با شکوهی و جوانی که کافیست عاشق باشی تا دنیا را داشته باشی، کافیست به کسی دل بسته باشی و سخت ترین شب ها را دوست بداری تا با رسیدنش و در خود رفتنت به محبوبت بیندیشی، فارغ از قیل و قال مدرسه و همدرس هایت،.......)با همه این تفاسیرِمن و حقیقت داشتنش، امروز روز دیگریست. من فکر می کنم هیچ و قتی مثل حالا و هیچ روزهایی به جز این روزها نمی توانست من را به این اندیشه وادارد تا درمورد شما غور کنم. آدمی بنده زمان است، در دست زمان، و با گذر زمان از خامی به پختگی، از کجی به راستی، از نادانی به شعور و از تهی بودن به دارایی می رسد، و خیلی کارها باید بشود، خیلی راهها باید رفته شود، خیلی شیشه ها باید شکسته شود، آینه ها زنگار بگیرند تا آدم بفهمد چقدراست و کجای کار است و چه باید بکند و چه می خواهد؟

نه اینکه چون من تا بحال نخواسته ام یا نتوانسته ام راجع به درخواست شما بیندیشم، از خامی من و چون شما فقط خواسته بودید و منتظر شده بودید از پختگی شماست! نه! بلکه مراد از خامی و ناپختگی هم درنحوه خواستن شما بوده است و هم در عدم غور بنده، وادعای پختگی  نیز، هم در نحوه بیان مجدد شما هویدا بود و هم نحوه دید من به زندگی!

آنطور که گفتم برای من قبل از هر معیار پیدا و پنهان سرنوشت ساز دیگری که بایسته و شایسته است که وجود داشته باشد، علاقه ی ریشه ای و پیریست که دوست دارم در طرف مقابلم رشد کرده باشد. بقول آن شاعر که تعبیرِ "دیر دوست داشتن"، را در ابراز این کهنگیِ حب بیان می دارد، "دوست دارم دیر دوست داشته شده باشم!!!"

نمی دانم شاید نباید اینها را الآن بنویسم، اما از بخت و اقبال توست یا احوال فعلی این زن خردادی که بر کیبورد فشار می آورد؟! این انگشتان من نیست! ریشه ای بودن و دیر دوست داشته شدن از آنرو با اهمیت است که تجربه مردم دنیا ثابت کرده است که آنها که زود جوش و زود باور و آتش فشانی و نا بهنگام عاشق می شوند به همان ترتیب، خیلی زود از تب و تاب و عشق و نیاز می افتند و آنها که خیلی زود و مفت بدست می آورند زود و رایگان بر باد می دهند.

من در تمام نامه ها و مکالمات کوتاه و یا طولانی مدتی که باهم داشتیم، اگر بهره ای از آدم شناسی داشته باشم، و اگر باورم راست بگوید، دانستم که شما با همه عدم ابراز هایتان، در همان ابراز های اندک و تلاش کوتاهتان، لااقل استوار و ثابت قدم بوده اید، و می توانید من را درک کنید و پتانسیل تفاهم با من را دارید. از این جهت می گویم پتانسیل که معتقدم هیچ دو آدمی نمی توانند بدون هیچ تلاش و خواست قبلی به تفاهم برسند و برای ایجاد تفاهم باید دارای خصایص مشابهی باشند تا در مسیر تکامل و تفاهم همدیگر بتوانند بی آسیب و گزند بمانند.

من، با امید و تو کل به خدایم که چون تو، مطمئنم دوستم دارد، و مراقبم است، با تکیه برایمان قلبی خودم و با اعتماد به حب ریشه ای شما، به درخواست شما پاسخ مثبت می دهم. و می دانم از این پس تنها باید توکل کرد و تدبیر ها را بکار بست تا به آنچه می خواهم دست یابم، و از خدا برای خودم آن ایمان و اطمینان قلبی را می خواهم تا برای یک زندگی آرام و عاشقانه به یاری ام بیاید. غیر از آن از خدا می خواهم شما نیز همان مردی باشید و بشوید که در شعرهایی که دوست دارم می گویند.

امیدوارم در انتخابت ، عاقل، در زندگی ات ، عاشق و در تمام عمر از خرداد 1389 سپاسگزار باشی!

                                                                                                      خدا حافظ و نگهدارت

                                                                                                       ساغر، خرداد 1389

پ ن: یک صفحه دیگر هم نوشته بودم در ادامه مبنی بر اینکه حالا چه کارهایی باید بکنیم، و سایر امور را با چه ترتیبی به انجام برسانیم، اموری مثل اخذ ویزا و مرخصی و تدبیر یک سفر و اطلاع به خانواده شان و عزم سفر ایشان به  مشهد همزمان با همسر و مراسم خواستگاری و بقیه مراتب، تأکید بسیار هم داشتم بر اینکه قرار نیست خانواده ها فکر کنند در یک موقعیت از پیش انجام یافته روبرو هستند، قرار شد اینگونه بینگاریم که همه چیز دارد روی سنت انجام می گیرد، برای دلخوشی خانواده ها، و این خود حدیث مفصل دارد، و این تقریبا" دو ماه طول کشید و ما در هجده مرداد ماه رسما" ازدواج کردیم.

از مرد چشم شیشه ای ام(3)!

باربی کیو تو نایت رستورانتِ پل سرخ کابل میعادگاه مان بود، ناهار مهمان دوستی بودم که الآن در آلمان زندگی می کند و دوقلو های پسرش سه ساله اند، همه شان می خواستند با من بیایند سر قرار، پشت درختی زیر میزی جایی قایم شوند و نگذارند ما راحت باشیم، شوخی می کردند، ولی واقعا" همه شان بعد ناهار با یک تاکسی دربست با من آمدند و سعی داشتند همسر را ببینند ولی ایشان از پشت پنجره پیدایشان نبود!

شاید یک و نیم ساعتی صحبت کردیم آنجا، اول ایشان صحبت کرد و یک تاریخچه ای از آنچه برایش رخ نموده و همراهی اش کرده بود تا بدان روز را برایم شرح داد، اینکه اولِ آشنایی بامن چقدر خام بوده که بسرعت پیشنهاد ازدواج داده و چرا فکر می کرده باید سریع السیر این درخواست را بدهد، اینکه حتی بعد از آن و وقتی داشته می رفته تازه ماستری بخواند هم زمانش نبوده و گرچه فقط گفته بود "من می روم تا تحصیلاتم را در جهت آینده ای بهتر برای خانواده آینده ام تکمیل کنم و به تو فکر می کنم"، و اینکه بار سوم نباید از دوست سفیر عشق می ساخته و باید خودش می آمده به تهران به دیدنم و آنجا خواسته اش را مطرح می کرده.

از زندگی شخصی اش گفت، از اینکه همیشه این خودش بوده که دست خودش را گرفته، و از دوره دبیرستان که بخاطر تحصیل باید از مادرش دور می بوده و دوره سخت دانشگاهش که تمام چهار سال را شبانه کار کرده تا بتواند مخارج تحصیلش را بپردازد، از اینکه آرزو دارد یک زندگی آرام و متینِ رو به ترقی داشته باشد، از اینکه بعد از گذشت سالها باز هم اولین کسی که بهش فکر می کند من هستم.

بعد من حرف زدم، گفتم از وقتی شما را دیده و می شناسم تا الآن زمان زیادی می گذرد اما این شناخت من از شما چیزی جز در حد یک همکارِ خموش و خونسرد نیست، شاید این اطلاعات زیادتر می بود اگر آن اتفاق در تو نمی افتاد ولی به هر حال در حد همه همکارانِ ساده دیگر هستی برایم و نمی شناسمت، تا بتوانم روی صحبتت فکر کنم، تو هم من را نمی شناسی، تو جز دو سه فصل همکار بودن و پشت میز دیدنِ من بعنوان یک کارمند و چند رفتار اجتماعیِ در لفافه چیز دیگری از من نمی دانی، که البته اینجای حرفم گفت:"خیلی می دانم، اندازه ای می دانم که هر مردی درباره زنی که دوست دارد باید بداند، تو من را زیر نظر نداشتی و نمی خواستی، من که می خواستم، من از خیلی چیزها باخبرم، و خیلی می شناسمت!"

آن روز گذشت و ما قرار گذاشتیم همدیگر را بهتر بشناسیم، فردای آنروز قرار بود ایشان برای یک جلسه کاری به سوییس بروند،(خیلی باکلاس)، و من هم بر می گشتم به ایران، تصمیم بر آن شد که صبر کنیم ایشان از سفر برگردد کابل من هم تا آنزمان در تهران مستقر شده باشم و برویم روی یک سری صحبت های دقیق و روی برنامه برای شناخت بیشتر از هم.

قبلش یک تفاهمنامه امضاء کردیم، آن هم این بود که فقط و فقط روی اجندای از قبل مشخص شده وارد گفتگو بشویم، گفتگو هم در ابتدای امر تلفنی نبود، اول قرار شد چارچوب را تنظیم کنیم، روی آن یکی دو بار تلفنی صحبت کردیم، چهار مبحث مهم و اساسی در نظر گرفتیم،(اخلاقیات و اعتقادات، انتظارات از همسر آینده، روابط و دوستان، برنامه آینده)، و تصمیم بر این شد هر دوی مان طی یک نوشته نسبتا" جامع تمام آنچه در این چهار مقوله بنظرمان مهم می آیند را بنویسیم، بعد از آن در یک روز و یک ساعت معین هر دوی ما نامه ها را برای هم ایمیل کنیم، دلیل یک ساعت و یک زمان معین هم این بود که با خواندن نامه های همدیگر وارد عمل نشده باشیم، مرحله بعد از بدقت خواندنِ نامه ها، ریز شدن در نکات اشتراک و افتراق مان بود، اینکه تا چه اندازه درباره مسائل مثل هم فکر می کنیم و یا می توانیم از شیوه خود عبور کرده به دیگری نزدیک باشیم، هر دوی ما بعد از پرینت گرفتن نامه ها نکات برجسته و مهم را هایلایت کردیم، و بعد تماس های تلفنی شروع شد، همه این داستان ها روی نظم و برنامه ریزی انجام میشد، تماس های تلفنی مان زمانی رخ می داد که هر دوی ما روبروی لب تاب و یا نوشته خود پشت میز نشسته بودیم و قلم در دستان مان بود، خوشبختانه من در شرایط عالی ای قرار داشتم، اتاقم را که با یک دختر اعجوبه روزگار یکی بود جدا کرده بودم و بخاطر شرایط خاصی که داشتم و پایان نامه داشتن و بورسیه بودن و این مسائل و وجود نداشتن اتاق های دیگر یک اتاق تک نفره در طبقه آخر بهم داده بودند، خیلی راحت می توانستم با صدای بلند حرف بزنم، توی کل سوئیت مان بغیر از من و یکی دیگر کسی نبود!

تعداد ساعات و دقایقی که باهم صحبت کردیم را در سالنامه همان سال نوشته ام، و شرحی بر صحبت ها، و همچنین کاغذهایی که زیر دستم بود و خط می زدم و یا از خلال صحبت های همسر نکته ای را یادداشت می کردم را نیز، ساعت ها را دقیق یادم نیست ولی فکر می کنم حدود هفت ساعت با وقفه و طی یکماه سر جمع حرف زدیم، و این هفت ساعت تمامش درباره مسائل مهمی بود که به ذهنمان رسیده بود و در نامه بهش یادآروی کرده بودیم و همچنین مسائلی که از بین حرف ها می برآمد! 

آن وسط هم گاهی سعی کردیم چیزهای دیگر را هم چک کنیم، ندای درونی مان و رفتارهای اخیرمان و اینکه آیا چیزی در حال شکل گیری است و اصلا" می تواند شکل گیرد و یا اصلا" این خوب است که " عاقلانه ازدواج کنی و عاشقانه زندگی؟" و اصلا" می شود؟ و اگر نشد چه؟ آیا ما بدنبال عاشق شدن هستیم و یا زندگی کردن و درک شدن؟ آیا ما عشق را به رسمیت می شناسیم؟ و مگر نه اینکه عشق هم هر چه باشد با وصال پودر می شود و تو می مانی و یک دنیا سوال؟ و آیا عاشق شدن خوب است یا معشوق بودن؟ و آیا تا بحال اگر معشوق بوده ای چیزی عایدت شده از معشوق بودن؟ مگر نه اینکه اگر تو که زن هستی عاشق هم بشوی باید انتظار معشوقت را بکشی برای رسیدن بهش، و اگر عاشق باشی و نتوانی تلاش بکنی به چه  ارزد؟؟؟

صحبت های پشت تلفن هرگز در باب عاشقی و ناز کشیدن و ناز کردن و اراجیفی از این دست نبودند، به هر کسی می گویم باورش نمی شود، ولی این من بودم که مدیریت این داستان را بعهده گرفته بودم، و من حتی گاهی خودم هم خودم را نمی شناسم در سختگیری و افسار بسته بودن خودم در دستِ روح خودم، به همان اندازه که می توانم افسار بگسلم از روح دربندم، می توانم محکم ببندمش جوری که نتواند جم بخورد، نمی دانم چطور در آن برهه از زندگی ام آنقدر قوی شده بودم، من کسی بودم که از جیک و پوکم دنیا را باخبر می کردم، نیمه اول زندگی ام مانند سیستم حاکم خانه مان دروازه های دلم بروی همه باز بود، برای اکثر کسانی که فکر می کردم دوستم است درددل می کردم، معمولا" رازی در دل خانواده ما پنهان نمی ماند، اما در آن بهار عجیب متحول شده بودم، پاسخ پیام ها و ایمیل های دوستان در جواب اینکه "چی شد؟" هیچ بود، به همسر هم سپرده بودم با هیچکس درباب صحبت هایمان چیزی نگوید تا خودمان بدون دخالت دیگران به نتیجه برسیم.

و به نتیجه رسیدیم. 

بعد از اینکه فکر کردیم دیگر هیچ نقطه کور و علامت سوالی از بدنه اصلی شخصیت هایمان نداریم، و این با توجه به این پیش فرض بسنده شده بود که، " هیچ دو انسانی نمی توانند کل خودشان را بریزند توی چند تماس تلفنی، نامه یا از این دست، و هیچ مقدار زمان نامحدودی برای شناخت هم نمی تواند تضمین کننده تمام مسائل باشد، خیلی از مسائل اصلا" ارزش گفته شدن ندارند، چیزهایی مثل اینکه چه رنگی را دوست داری و چه غذایی و از این حرفها برای توی فیلم هاست، و خیلی از حرفهای دیگر برای دلبری است و هیچ دو نامزد یا آپشنی با بیشتر صحبت کردن آنهم بی برنامه و از روی هوا نمی توانند بیشتر همدیگر را بشناسند، و کلا" می روند توی فاز دلبری و ناز کردن و خریدن."

نتیجه این بود که خب صحبت ها تمام، و من یک هفته به خودم و خودش فرصت تعمق بیشتر دادم، گفتم من یک هفته وقت می خواهم که جواب بدهم، جواب را هم برایت ایمیل می کنم، بله یا خیر را روز جمعه هفته آینده ساعت دوازده ظهر خواهی گرفت!




از مرد چشم شیشه ای ام(2)!

وقتی در بهار 1389 برای تحقیق میدانی برای پایان نامه ام به کابل رفتم از آخرین دیدار ما سالها گذشته بود، علاوه بر انجام کارهای پایان نامه دیدارها تازه شد با دوستان و همکاران سالهای قبل در افغانستان، اسکانم در منزل مشترک دو دوست واقع شده بود و دوستان رنج پذیرایی از ما را بعهده داشتند، دوستان دیگر از دور و نزدیک دعوتمان کردند به خانه هایشان و یا رستوران های پل سرخ و شهر نو، می دانستم همسر هم در کابل است و در اداره مستقلی کار می کند، اما رویم نمی شد بخواهم ببینمش و یا بهش ایمیل بزنم که من اینجایم، گرچه طبق آخرین گپ و گفت های دوستانه مان متذکر شده بودم که برای کارهایم سفری به کابل خواهم داشت و او گفته بود پس حتما" وقتی برای با هم بودن هم بگذارید، اما من چون آخرین در خواست ایشان را "نه ی محکمی"گفته بودم و از آن ماجرا تنها چند ماهی گذشته بود نخواستم این کار را بکنم، اما جدای از این جریان دوست داشتم ببینمش، یک جور فضولی آمده بود به سراغم، دوست سفیر گفته بود نمی دانی چه تغییرات فاحشی در ایشان پدید آمده، همین و دیگر هیچ، برای من تغییر فاحش معنایی نداشت وقتی در رویه و سبکش هیچ تغییری نیامده باشد، نمی دانستم همان اندازه که من دیگر آن دختر سرخوش و بی باک گذشته نبودم و هر حرفی را هر جایی نمی زدم و یا دیگر مثل سابق در جمع نمی خندیدم، او هم شاید حالا تغییراتی در سبک تعاملاتش روی داده است، نمی دانستم همانطور که من حالا یک مانتوی بلند اندامی زنانه طوری پوشیده ام با یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند او هم شاید لباس های پسرانه اش را دور ریخته باشد، نمی توانستم جز با همان تیپ چهار پنج سال پیش، با لباسهای اسپرت که معمولا" بخاطر لاغری اش در تنش زار می زدند و با موهایی تایتانیک طورِ بور که کاملا" جک وار از وسط باز شده به دو طرف تصورش کنم، اصلا" نمی دانستم او هم اندازه من تغییر کرده است، و یا می تواند بکند، تمام روابط ما محدود بود به چند تا حال و احوال و ایمیل!

دوستِ میزبان داشت یکی یکی دوستان دیگر را برای یک مهمانی به مناسبتِ حضورداشتِ من دعوت می کرد، و برای این کار نظر من را هم می پرسید، منتظر شدم خودش از همسر هم حرفی بزند، نزد، گفتم فلانی چه؟ و دوست شاید تعجب کرد، که من در تعجبش گفتم خوب است که ایشان را هم دعوت کنی، به هر حال او هم جزء دار و دسته ما بود و جدای از مسأله شخصیِ من که گذشته است او هنوز یک دوست است برای ما، تلفنش را نداشت و سپرد به یکی دیگر از دوستان که بهش خبر بدهند.

همه چیز در روز مهمانی به خوبی پیش می رفت، دوستان پس و پیش می آمدند و اوقات خوشی بود، من کمی هیجان داشتم اما خیلی راحت می توانستم کنترلش کنم، اما وقتی او آمد این کنترل از دستم خارج شد، تو گویی در دلم غوغایی بپا شد و من را محاکمه می کردند، هزار ساغر به صدا در آمده بود و داشت تمام رفتار گذشته ام را ملامت می کرد، اصلا" لازم نبود تا کسی دقت کند و تغییر رفتار من را بفهمد، همچنان که ایشان با دیدن من در آنجا شوکه شد، فکر می کردم آن رفیق که بهمراهی ایشان آمده بود خبر آمدن مرا بهش داده باشد، حتی روزهای قبل از آن که خودش مهمانم کرده بود می توانست به دوستش بگوید که فلانی، فلانی اینجاست، اگر کاری داری باهاش، خلاصه آنجا فهمیدم که همسر سورپرایز شده بوده از حضور من، و این برای اولین بار در عمرم بود که خشم او را می دیدم، (تا آنموقع حتی یکبار ندیده بودم ایشان خشمگین شده باشد و بر اثر خشم سر و رویش سرخ شود)، وقتی  درست بعد از سلام و احوالپرسی انتقاد تندی مبنی بر اینکه" مگر قرار نبود از آمدن تان من را باخبر کنید، و خوب شد خانم فلانی من را هم لایق این گردهمایی دانستند و الا شاید شما را نمی دیدم تا به قیامت." (همسر همیشه من را در جمع شما خطاب می کرد و می کند.)

خشمش را دوست داشتم، لازم نبود که به خودم رجوع کنم که دوستش دارم یا نه، این مرد، در جامه های سپید افغانی که برق می زند، در یک کت تکِ مشکی رویش با این استایل جدید مردانه صورتش، با موهایی که کاملا" بالغ و متفاوت از قبل اصلاح شده است، با طرز نشستنِ موقرانه اش، با شمرده صحبت کردنش به لهجه دری و نه مثل سابق ایرانی گک و کمی هزارگی، وقتی علاوه میشد با یک حُبِّ مدامِ چند ساله، معجونی از احساسات مختلف را برایم به ارمغان می آورد.

من و او تنها کسانی بودیم که خیلی کم غذا خوردیم، و بعد غذا من سردرد را بهانه کردم و رفتم در اتاق دیگر کمی دراز کشیدم.

بعد از صرف ناهار تصمیم گرفته شده بود که به دیدن یکی دیگر از دوستان که در یک محله دیگر بودند برویم، و رفتیم، و اولین باری بود که بار نگاهش را خوب حس می کردم، سنگین بود.

بعد از آنجا رفتیم دارالامان و با خرابه ی قصر عکس گرفتیم، بعد هم خداحافظی، و قبل از آن همسر از من خواست تا بیرون ببینمش، شاید برای آخرین بار!