ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تا کجا باید کشید...

یک. بیرون بودیم که برادر برایم مسیج داد کجایید کی می رسید خانه؟ معمولا" این پیام بیشتر از طرف من برای او می رفت تا او، گفتم بزودی، خیریت است؟ گفت دلم خیلی گرفته زودتر بیا.

آمدم، بخاطر فرخنده بهم ریخته بود، نگذاشت فیس بوکم را چک کنم.

دو. روز دوم عید دوست همیشگی برایم پیام تبریک عید فرستاده بود پشت بندش عکس آزاده نامداری که در اینستاگرامش گذاشته با نوشته اش، گفتم کارت تبریک جدید است؟ گفت نه چون پیگیرش بودی و از این زوج خوشت می آمد برایت فرستادم.

گفتم این روزها هیچ چیز غیر قابل باور نیست، دیگر درون آدم ها را نمی شود از چشم هایشان دید زد، چشم ها از یک ردیف خمارند، خیلی برایم شگفتی نداشت عکس، چرا که در روزمره های شخصی ام عینش را دیده و می بینم.

سه. همسر بعد از برگشت از سفرش به استرالیا ریش و سبیل کم پشتِ زردش را از بیخ زده بود، عکس هم فرستاد و پشت بندش ویدیو کال کردیم و به دیدار بی ریشش نایل شدیم، خوشم نیامد، لخت و برهوت بنظر می رسید، ترس بیشترم از این بود که با آن صورت عریض و پهن، بینی تازه تراشش جور دیگری جلوه کند، ولی خودش خوشحال بود از این ابتکارش و مصر بر ادامه این شیوه زندگی اش، حتی جروبحث کردم که پس برو برای هر کسی اینطور دوست دارد بگذار بماند و من دوست ندارم و از این اراجیف و مزخرفات. امروز توی دلم داشتم باهاش صحبت می کردم و ازش می خواستم هرگز نگذارد ریش هاش از نیم میلیمتر تجاوز کنند و نرسیده هر روز بزندشان، اصلا" واجبی بگذارد تا از بیخ و بن عقیم شوند، شاید هم آمدم باهم رفتیم لیزر کردیم تا برای ابد ازشان خلاص شویم تا هرگز شبیه با ریش های گندیده این روزگار نشود، هیچوقت بخاطر داشتن ریش باریشه و با اصل و نسب و با آداب فرض نشود، هیچوقت هیچکس بخاطر داشتن محاسن بهش احترام نگذارد اگر حتی از بین تمامشان نصفشان مانند این کرم پشمالویی اند که من اخیرا" با او آشنا شده ام و چهره واقعی اش را می بینم...

 چهار. دوست همیشگی ام! من حتی برخی از مگوهای ذهنم را بعد از گذشت سالی از هضمش بر خود، برای همسر می گویم، هیچوقت فکر نکن اینی که باهاش زندگی کرده ای، سر کار رفته ای، شب نشینی داشته ای، رقصیده ای، ترسیده ای، گریسته ای، این ساغر، یک ساغرِ تمام قد است، نصفم درون زمین خوراک جانوران است، با نصف بیرونی ام می نویسم، زندگی می کنم، گاهی می خندم و گریه می کنم، و این را هم بدان هیچوقت نخواهد رسید که ساغرِ تمام قد را ببینی و نشکنی...

عشق و درد...

امروز آخرین روز تابستان 1392 است، و من در اضطرابی سخت غوطه ورم، من عاشق پاییز بودم، شاید باشم هنوز، عاشق باد هایش که پوستت را می ترکاند، اصلا" علیرغم اعتراض هایم از پوست های مرده بر لباس های تیره ام در این فصل، بدم نمی آید ازش، سکوتی غریب همراهش است، یک نوع ترس و در خود خزیدن، فشار بیشتر خودت در تشکی که جیر جیر صدا می کند، و هو هوی بادهای پاییزی، شاید نوعی از مازوخیسم باشد اینی که من دارم، اما پاییز را بخاطر غریبانه بودن و دلتنگی آور بودنش دوست دارم، اصلا" پاییز بمعنی عشق است، عشقی که باید در پاییز درونت شود و در سردی دی به دادت برسد، اول عاشق شدن است پاییز، اما کاش این دردهای لعنتی تنیده شده بر دور و اطراف دلم بگذارند به صدایش پاسخ گویم، از مرفهین بی دردی که اینک حس کردند دردهای تنیده شده به تار و پودم همانا دوری دوست است و بس، بدانند سخت در رفاه شان غوطه ورند، چرا که دوری دوست بهترین و دوست داشتنی ترین درد این روزهایم است، دردی که به عشق می بَرَدَم.........

 

چه می خواستیم چه شد!

بیش از آنچه فکر می کردم اینجا را اندوه آلود کرده ام، با اینکه در پست دردها، نوشته بودم بهم گیر ندهید و راست نیایید بپرسید چه ام شده است و چرا حالم خراب است و این حرفها، تماس هایی از اقصی نقاط دنیا داشتم مبنی بر اینکه، نبینیم این روز و حال را و تو را چه شده است ای بلبل شیرین سخن و الخ!

راستش خودم هم نمی خواستم اینطور بشود، اصلا" تصورم لااقل در زمان گشایش اینجا این بود که یک فضای باطراوت خواهم داشت و از عشق خواهم گفت، حالا لادرلایش هم تکه هایی از اندوه می پراکنیم، برای دور نماندن از قافله غمگینان عالم، اما نشد، انگار چیز دیگری برای ارائه ندارم، آدم نوشتن تحلیل سیاسی از شرایط موجود دور و برم هم نیستم، که بیایم بنویسم افتتاح دفتر سیاسی طالبان در قطر چه تأثیراتی بر خروج نیروهای خارجی از افغانستان دارد، و آیا به معنای به رسمیت شناخته شدنش توسط افغانستان و امریکاست؟ و آیا اصلا" افغانستان فعلی با ریاست جمهوری آقای کرزی را امریکا به چیزش هم می گیرد؟ و آیا اینکه امروز پرچم طالبان در دفترشان به اهتزاز در می آید و بعد جان کری وزیر خارجه امریکا می گوید: "نگران نباشید من با داداش برادرهای طالب صحبت می کنم پرچم را بیاورند پایین، شما نگران نباشید"،معنای خاصی با این مضمون که دستشان در یک کاسه است و حرف همدیگر را می فهمند و... ندارد؟، انگار نه انگار ده دوازده سال است آمده اند اینجا برای اینکه اینها را رام کنند و زیر سلطه قانون اساسی بیاورند، و مطیع دولت افغانستان کنند، انگار نه انگار ده دوازده سال است هر روز داد این میزنند که دارند ریشه تروریسم را در خاک افغانستان می خشکانند، تازه رسیده اند اول راه گفتگو، و این یعنی تسلیم، یعنی بعد ده دوازده سال زدن و خوردن فهمیدیم همین شماها بیایید روی کار برای همه مان بهتر است، و هر کسی هم بعد کرزی بیاید اوضاع از اینی که هست بهتر نمی شود و دولت بی کفایت است و خواهد بود و هر کسی هم بیاید شما –طالبان- با حمایت ما-امریکا و غرب-موجود خواهید بود و چه جایی بهتر از افغانستان بی در و پیکر تا خانه ای باشد برای تبارز انواع و اقسام بیماری های مهلک روانی و انتحار، ملت هم بیچاره تر و بی کس تر از آنی هستند که بتوانند صدایشان را به جایی برسانند و یا خود را از این مخمصه نجات دهند.....

دیدید نمی توانم؟ دیدید از هر چه بخواهم بگویم ختم می شود به منفی ها؟! هی داد بیداد......

دردهای من ناله نیستند تا زنای جان برآورم.........


وقتی برسد که حتی نتوانی گریه کنی، اشکت نیاید، حبس شود درون چشم های خسته تو رفته ات، چقدر لاغر شده ای، چقدر خسته ای، اندازه تمام خستگی های تمام عمرت خسته ای، نمی دانستی آن وقت ها، نمیتوانستی حتی حدس بزنی این روزها را، نه که گله و شکایتی بخواهم بکنم، که می دانم همیشه چیز بدتری هم وجود دارد، آن اول ها نمی دانستم اینرا، و جلز و ولز می کردم، حالا می فهمم، که هیچ چیز قرار نیست به نفع ما تمام شود، و همین است که هست، و همین خواهد بود که هست، و لابد باید آبدیده و آبدیده تر شوی، برای فرداهای دیگر، برای بغض های بزرگتر، برای سوالهای بی جواب دیگر، بهم گفت: هیچکس در زندگیش بی مشکل نیست، مثلا" همین میم را نگاه کن، ببین چه مشکلاتی دارد در زندگی، ولی به روی خودش نمی آورد، بهش گفتم: مشکل میم یک برادر معتاد است و یک دختر طلاق، که همسر دومش مثل گل ازش نگهداری میکند، پای خودش است آینده اش، عُرضه کند نگذارد بچه اش مریض شود یا همسر سابقش آرامشش را بر هم بزند، دیگر چیست غیر از این؟، برعکس من دور و برم هر چه نگاه می کنم می بینم همه در یک روال عادی و مجرای طبیعی زندگی می کنند و مشکلات عادی و طبیعی دارند، بچه ای مریض می شود و مادری پیر می شود و حتی می میرد، خواهری ترک تحصیل می کند و یا حتی برادری تصادف می کند، و در کنار صد تا پیشرفت و شادمانی، شاید یک ضعف و نگرانی یا استرس و ناخرسندی داشته باشند، ما اما.......................................

حکایت هایی که در زمره، از بهر دفع غم به کسی گر بری پناه***هم غم بجای ماند و هم آبرو رود، است!، حکایت هایی که هر کدامش به تنهایی کافیست برای در هم شکستن و پاره کردن همین آدم های دور و بری که ازشان حرف زدم، همینطور زیر این چرخ نامراد گردون داریم لِه می شویم، پختگی را که چه عرض کنم له و لورده و ته گرفته و سوخته ایم، بویمان همه جا را گرفته است، یکی بیاید زیر این اجاق لامذهب را خاموش کند لطفا".   

پی نوشت: عزیزانی که من را می شناسند و می خوانند پاپیچ نشوند، نپرسند، که نخواهم گفت، فقط بدانید ساغر، خیلی تکه پاره است، خیلی بیش از آنچه بخواهید تصورش را بکنید، مشکل هم مربوط به انتحارگران و شرایط کشور نیست، که این عمومی تر از انست که بخواهم بابتش به تنهایی مویه کنم، مربوط به همسر عزیزتر از جان هم نیست، که او بی آزارترین و مرهم ترین موجود زندگیم بوده است، فقط همین!

از دردی که می کشیم..........


 خیلی هم می جوشیم با ملت، ابراز نظر و شادمانی و لایک و کامنت و از این جور کارها، ولی درونمان مثل دیگه بخار(زودپر) است، سوت میزنیم برای خودمان، ملت به ما اشاره می کنند و زیر لب می گویند عجب دل خجسته ای هم دارد این ساغر! و ساغر که ما باشیم از درون می گزیم خودمان را، جوش آورده ایم، جا برای نفس  کشیدن نیست، داریم خفه می شویم، از این دردهای ناگفتنی و آلام کشنده! از دردی که می کشیم و نمیتوانیم کاری بکنیم برای درمانش!، از کلاف های سر درگم و در هم پیچیده شده زندگی، از رنجی که می بریم، بی آنکه بدانیم برای چه؟ و تا کی؟ و چرا؟ و ما کجای این دردها ایستاده ایم؟ یک زمانی همیشه با خود میگفتم از این بدتر هم میشود؟ زمانهایی بود که احساس میکردم خیلی بدبختم، نوجوانی و ادراکات پیچیده هستی و اینجور حرفها، بعد به این نتیجه می رسیدم که نع، مگر میشود از این بدتر؟، بزرگتر شدیم دیگر نپرسیدیم این سوال را، و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم به آنهمه مزخرفاتی که عمری برایش گریسته بودیم، راحت تریم الآن، لااقل باخبریم از اینکه بدتر نمیشود، شاید هم میشود ولی ما آبدیده تر از آنیم که با اینجور چیزها فرسوده شویم، ما فقط یک گوشه ای داشته باشیم وقتی رفتیم تویش و در را بستیم بشود دو کلام با خود در آینه خلوت کنیم و جیغی بزنیم و خلاص! دیگر این جینگول بازی ها و تیریپ دِپ برداشتن و رفتن در خود برای روزها را عروسش کردیم رفت پی کارش، و همچین مثل یک زن خوب خانه دار از راه که می رسیم لبخند گشادی روی صورتمان پهن می کنیم، و کشدارتر از هر روز آغوش می گشاییم، با یک دیگ بخار سوت زن درون قلبمان، جایی که دیدنی نیست.........