ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بهار است و هنگام ِبهانه گرفتن من

یک. کاش تمام بهار همینطور می بود، این هوا هوای بهار است نه گرمای سی و چند درجه ای، بادِ خواب آور داشته باشد از آنطرف هنوز نمی توانی زیر لایه ای نازک بخوابی، باید یک پتو برداری بیندازی رویت وگرنه اگر مادر مریض باشد و خودش در اتاق خودش کنار بخاری خواب، مجبور می شوی اول از سرما و بعد که به خود رجوع کردی پدیده ای بنام جیشِ خودجوشِ ناخواسته، بیدار شوی و اول بروی توالت بعد بیایی اینبار با پتو به خواب روی.

دو. اولین بارهایی که کسی قبل از دیدن و شناختن کس دیگر، ازش میگفت و زوایایی از شخص مورد نظر را برایم روشن می کرد فکر می کردم دستش درد نکند چه خوب که مثلا" بهم گفت فلانی دهن لق است، یا هیز است، باید حواسم باشد بهش اعتماد نکنم، و رفته است تا شاید با رخدادهایی که بعدها حادث شده فهمیده ام، اطلاعات قبل از شناخت فرد مطروحه برداشت شخصی راوی بوده است، نه حقیقت، و نباید به برداشت های دیگران درباره کسی گوش کرد و باید گذاشت خودش خودش را تعریف کند، نشست و برخاست که کردیم خودم می فهمم چند چندیم، حتی به نزدیکانم تذکر می دادم که هیچوقت برداشت شخصی خودتان از آدم ها را به خورد کسی که نمی شناسدش ندهید، اصلا" شاید آنچه شما می دانید یا دیده اید همان یکبار بوده و هیچوقت برای هیچکس دیگری آنگونه عمل نکرده باشد.

حالا باز به این رسیده ام که نه، باید هم شنید، مخصوصا" برای آدم هایی که زندگی ات باهاش گره می خورد، می آید که برود توی آدم، چطور می شود قضاوتهای دیگران را نادیده گرفت، و گذاشت هر چه نکبت است خودمان بر سرمان ببینیم و تجربه کنیم؟ و احمق ترین آدم ها کسانی هستند که با ساده دلی گمان می کنند همه آدم های دیگر مثل خودشان هستند، مثل خودشان فکر می کنند، مثل خودشان بزرگوارند که کاستی های یکی را به رویش نمی آورند، در عوض سعی می کنند حس بزرگواری بهش بدهند که خدای نکرده کم نیاورد و احساس کمبود نکند، خَرَند آدم هایی که فکر می کنند هر کسی از شأن و شعور انسانی بهره کمتری برده بود اینرا می فهمد و سعی می کند خود را اندازه و همسطح کند، نه اینکه به گمان خودش تو را اندازه خودش پست کند در رفتارهایش، برعکس، آدمِ بی شخصیت و بی تربیت و بی آداب و عقده ای را هر چقدر تکریم کنی بیشتر خودش را گم می کند و روزی چنان تفی بر صورتت می کند که به آخرالزمانیِ روزگار پی می بری، همانی که روزی دیدن قیافه اش هم کفاره داشت برایت...

سه. اینهایی که یک عمر دور از هم زندگی کرده اند و می کنند، چگونه می توانند و توانسته اند به زندگی احساسی و همسرانه گی(!) شان رسیدگی کنند؟ چگونه وقتی از هم دورند می توانند خودشان را مدیریت کنند، آخر درست است که عادت می کنند اما آهسته آهسته خیلی چیزها بین شان می میرد، اول نمی فهمند که دارند عادت می کنند، عادت کردن که درونی شد، دیگر بابت عادت کردن به دوری همدیگر ناراحت هم نمی شوند، بعد توقع پایین می آید، سطح روابط بر اساس شرایط تنزل می کند، به خودت می آیی می بینی تو که اوایلِ دوری بخاطر نبودنش حتی بغض هایت نمی توانستند بترکند چون بوی پیراهنش را نداشتی و دست های نوازشش را، تو که بخاطر عدم تطابق ساعت ها مجبور بودی ساعت های زیادی با حس نیاز به صحبت کردن، صحبت نکنی، بعد هم که تایم مناسب هر دو نفر وجود دارد دیگر تو آن حرفها را نداری، وقتی دلت خواسته بود کسی باشد که مصیبت را باهاش شریک باشی و نبوده، و وقت های بسیاری که در دوری هر دو نفری رخ می دهند که باید باشی که معنا پیدا کند، لحظات بسیاری که شاید حتی زمانی هم که فرصت مهیا شد یادت نیاید تعریف کنی، فقط می توانی بگویی "خیلی سخت بود"، و هیچکس نمی تواند بفهمد جز خودت، چطور کسانی در مدتهای زیاد این حالت را تحمل می کنند؟ چندین سال، و همیشه بسنده می کنند به دیدارهای چند روزه، چطور مکانیسم دفاعی و احساسی و روابطشان را کوک می کنند؟ چگونه برنامه ریزی می کنند؟

چهار. امروز چند خط از نوشته های چند سال پیشم را خواندم، رفتم چمدان آلبوم هایم را آوردم که عکس ببینم، یکی دو نوشته هم خواندم، سیاه نوشته هایی بودند، دلم خیلی برایم سوخت، چه فایده؟ امروز دوست تهرانی چت می کرد، داغون، و هی گفت دلم خیلی برای خودم می سوزد، و خیلی حالم بد است، و خیلی گناه دارم، کلا" آدم هایی که با من چت می کنند همگی مثل خودم سوراخ های بزرگی در زندگی شان دارند، خدا خودش کورشان کند، خدا خودش سرب داغ بریزد توی سوراخ های زندگی هایمان، خدا خودش پرشان کند از هر چه دوست داشت، فقط پرش کند، رویش هم آسفالت کند بیزحمت.

پ ن: عکس عصا به دستِ یکی از معبدهای طلایی دلم در فیس بوک، سوراخ جدیدی در دلم بنا کرده...