ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

گزارش وار!

یک. پنج ماه و شش روز از تولد دختر می گذرد و ما در حال قرار گرفتن در شرایط جدید زندگی مان هستیم، کرونا در ایالت ویکتوریا ریشه کن شد و شرایط قرنطینه یکی پس از دیگری برداشته می شود، همسر بعد از حدود هفت ماه از خانه کار کردن حالا سه هفته ای می شود که به اداره می رود، رایان همان سه روزش را در مهد سپری می کند و بقیه روزها خانه هستیم، قبل از اینکه همسر برگردد اداره چهارتایی باهم روزگار خوبی داشتیم، نه که همسر از کار بزند، که شدنی هم نبود حتی اگر اهلش بود ولی همین که کنارمان بود سهولتی بود، روزهایی که رایان نبود و دختر خواب بود مثلا" می رفتم دوری می زدم و بعضی خریدها را انجام می دادم، رایان را گرفته برمی گشتم، حالا نمی شود. به این شرایط جدید هم عادت کردیم ولی دو هفته اول نسبتا" سخت گذشت!

دو. خانه را گذاشته ایم برای فروش، با خود فکر کردیم در این وضعیت کرونا که قیمت ها نزول کرده گرچه خانه خودمان ارزانتر خواهد رفت ولی از آنطرف خانه ایده آل مان هم به نسبت پایین تر خواهدبود، اما متاسفانه تابحال که بیش از دو ماه از قرارداد فروش گذشت کسی آفر نداده برای خرید!

پس اندازمان همان سودی خواهد بود که روی خانه می آید و ده درصد بهای اصلی خانه، بقیه را تا خانه ایده آل باید قرض کنیم بعلاوه پول بیمه و مصارف بانک و غیره، اما من معتقدم حتی به قرض، اگر بتوانیم از فرصت استفاده کنیم خیلی عالی خواهد بود، ببینیم چه می شود! از همان سه سال پیش که اینجا را خریدیم قصد ماندن دائم نداشتیم، با خود گفتیم یک استارت بزنیم و بجای اجاره، قسط بانک بدهیم فایده اش حداقل در این است که مالک خواهیم بود و روی قیمت خانه می آید.

سه. مرزهای استرالیا کماکان به روی خارجی ها بسته است و این بمعنای این است که خواهر کماکان منتظر و دلتنگ آمدن است، ما که قبل از اخذ واکسن کرونا قصد رفتن به ایران را نداریم، از مارچ سال آینده هم که استرالیا در صدد واکسینه کردن ملت است و در وهله نخست کادر پزشکی را روی دست خواهد گرفت، نمی دانیم کی نوبت ما می شود، بنابراین دلمان را سفت و سخت گرفته ایم که حالا حالاها دیدار میسر نمی شود.

چهار. من مارچ امسال وقت امتحان سیتیزنی داشتم که بخاطر کرونا به آگوست موکول شد، در تاریخ مشخص آگوست هم کنسل شد و فعلا" بی تاریخ معوق شده و معلوم نیست کی باز خبر بدهند.

پنج. یکی از چیزهایی که فکر می کنم همه مادران انجام می دهند قیاس بچه هایشان در رشد و خصلت باهم است و ما هم مستثنا نیستیم، هی می رویم عکس های این سن رایان را می بینیم و با الآنِ خواهرش مقایسه می کنیم و می بینیم چقدر متفاوت است، رایان توی این سن دندان در آورده بود و روی روروک راه می رفت، دختر پایش به زمین نمی رسد و آویزان است، دندان که البته خوشحالم حالا حالاها در نیاورد، کلا" ریزنقش و بسیار ظریف تر از برادرش است، حتی کم خنده و حرف تر از او، شاید هم آن زمان من بیشتر و بهتر با رایان حرف می زدم و الان وقت کمتری برای دختر دارم، نمی دانم!

تنها دو سه روزی می شود که رایان خواهرش را می بوسد و لمس می کند، سابق بر این ابا داشت و می گفت بو می دهد(از نوزادی که بنظرش بویناک و چندش آور بود در ذهنش مانده!)

شش. بعد از چهار ماه و چند روز همسر از اتاق رایان به اتاق خودمان برگشت، بخاطر رایان که احساس دلتنگی نکند و همینطور خودم تا دختر دست و پایش را بشناسد و روی تخت خودمان راحت باشم من بودم و او و یک تخت سوپر کینگ! این هم یک پروسه بود که بدون خون و خونریزی انجام شد، و خیلی جالب و غیر منتظره بعد از چند بار گفتن خود رایان یک شب به پدرش گفت بروید توی اتاق خودتان بخوابید!

از طرف دیگر پروسه از پوشک گرفتن رایان که در سه سال و چهار ماهگی اش انجام شد نیمه کاره مانده بود و شبها نپی می دادم، و هفته ای حداقل یکبار هم خیس می کرد، این جریان هم یک ماهی می شود که ختم شد و ما خیال مان راحت شد، پسرم اینک یک پسر چهار سال و یک هفته ای مستقل است.(گرچه این اتفاق در ایران و افغانستان و حتما" خیلی جاهای دیگر خیلی زودتر از اینها رخ می دهد ولی من عجله ای برایش نداشتم و بقول دکترهای اینجا گذاشتم خودش به آن درجه از توانایی و خواست برسد.)

هفت. از اول دسامبر داروهای مفرح گیاهی خواهر را شروع کرده ام، هی معوق می کردم بخاطر اینکه می خواستم حظ اعلی ببرم و هرچه دیرتر نیازمندتر، نمی دانم خوبست یا نه ولی من بدجوری به بدن و ذهن و روانم آگاهم،  چیزی می خورم می دانم چه اتفاقی خواهد افتاد، سردی بخورم قولنج می کنم و یبوستم عود می کند، زعفران حالم را خوب می کند، سودابرها را که نگویم، باعث نگرش جدیدم در زندگی شد، امیدوارم مفرح ها هم برای یک عمر ثبات بیاورد به حس خوب به زندگی، حتی اگر موقتی باشد من نیاز دارم به این محرک بی آزار.

به دوری، به غم، به گذشته و حتی به حال اگر غمی درونش باشد فکر نمی کنم، خط می زنم، از آدم های سمی دوری می کنم و تمام سعیم بر حفظ شرایط خوب است در هر چیز، فروش و خرید خانه هم با همه سختی و ناممکن بودنش در راستای خرید حال خوب برای خود و خانواده ام است، امیدوارم ممکن شود، گرچه همسر می گوید اگر توی این سه ماه که قرارداد فروش داریم فروش نرفت دست نگه داریم الی یکسال بعد، چیزی نگفتم، باید ببینیم خدا برایمان چه می خواهد!

پ ن؛ چه خوب می شود حالم وقتی می بینم اینجا هنوز رونق دارد و خوانده و دیده می شود، ممنونم بابت این مهربانی تان!





مثلاً می نویسم چون خواننده دارم!

از آخرین نوشته ام دو ماهی می گذرد، در این دو ماه هم طبق روال بقیه ماهها، زندگی جریان داشته است، گاهی با خود فکر می کنم چرا در این جریان زندگی من همیشه اینقدر سختگیر و کمال گرا هستم، چرا وقتی چیزی خارج از کنترل من و تحت اختیار دیگری بود و آنطور نشد که بنظر من صحیح و متین است، اینقدر بهم می ریزم، اما حقیقت این است که من تمام عمر اینگونه بوده ام و تغییر پس از عمری عادت، محال است.

در زندگی شخصی ام هیچگاه به کسی زخم نزده ام، هیچوقت نگذاشته ام کسی دردی از من در دل داشته باشد، از ابتدای زندگی، از همان کودکی بیاد دارم که دلم راضی نمی شد با اشتباه من کسی سرافکنده خلق شود، و این سیستم من باعث شد گاهی به چموش بودن و فرزند گوسفندی مادرم بودن تعبیر شوم، غیر از من کمتر کس دیگری در این حد تابع و مراقب و ناظم نبوده است، هر کس اشتباهات بزرگ و کوچکی داشته و دارد، این وسط خودشان بیش از همه درد کشیده و زخم خورده اند اما باقی اعضای خانواده و گاه خاندان نیز از تیزی ترکش ها در امان نبوده اند.

من همیشه واضح نوشته ام، احساس هایم را و وقایع را، اما گاهی هم بالاجبار در لفافه گفته ام از دردهای مگو، و این دردی که اینروزها و ماه ها با خود حمل می کنم هم در زمره همان است، شاید هم درد نباشد، بقول مادرم من همیشه مرده را قبل از کفن می پوسانم، شاید هم از تنهایی ست، از غربت، از اینکه در و دیوار این خانه بجز صدای من و پسرک و پدرش صدای دیگری به خود نمی بیند، ندیده است، و نخواهد دید. براستی آدمی فراموشکار و ‌ اهل عادت است، با اینکه روزی نیست که روزهای سخت تر را بیاد نیاورم  و به خود نهیب نزنم، اما باز زودرنج و غم انگیزم.

پسرک به نسبت سنش خیلی سخنور است، کلمات زیادی را ادا می کند، تمام چیزها را که می گویم می فهمد حتی اگر به زبان نیاورد، کلمات آب، بابا، مامان،  نان، چاقو، جیز، دود( منظورش اسپند است)، آتش، ماه، ابر، شب، سیا( ستاره)، کیا( هواپیما)، دایی، بی بی، عمه، عمو، ممه( غذا)، نام( ممه!!!)، آمنه( آبمیوه)، چیپس، حم( حمام)، بغ( بغل)، بُز، جاجا( بیرون) و خیلی کلمات دیگر را با درک معنایشان بکار می برد، و تقریبا" هر کلمه دیگری که به نظر ما در ابتدا نامفهوم است، وقتی دقت می کنیم می فهمیم چه چیزی می خواسته بگوید. 

من هنوز گواهینامه نگرفته ام، هر چند دو مرحله نخست را مدتها پیش امتحان داده و قبول شده ام اما امتحان اصلی هنوز جزء برنامه های آینده است، راستش اول که آمدم همسر بیکار بود ولی زمان زایمان، در واقع اولین کار درست و حرفه ای همسر با تولد پسرک نصیبمان شد، بنابراین نیازی به رانندگی نبود، بعد از زایمان و البته در خلال بارداری کلاس های رانندگی را شروع کرده بودم اما باز کنار گذاشتم، از بعد از برگشت از ایران تابحال جسته گریخته رفته ام، مانده چند جلسه دیگر بگیرم و بیشتر تمرین کنم تا برای امتحان آماده بشوم، از نظر کاری به یک موسسه مربوط به پناهجویان تقاضای کار رضامندانه داده ام و آنها چندین پیشنهاد داشتند، ولی لازمه شروعش، کنار آمدن پسرک با یک مهد کودک یا خانه ای است که برای ساعاتی بدون من بماند، و این برای او که تابحال غیر از زمانی که ایران بودیم و می گذاشتم پیش مادرم و بقیه، هرگز تکرار نشده، خیلی سخت است، درواقع اصلاً چنین انتظاری از من ندارد و خودش پروسه طولانی مدتی خواهد بود.

راستی از این دوشنبه همسر کار جدیدی در موسسه بزرگتری را شروع کرد و ما مدت کمتری می بینیمش، کار قبلی پارت تایم و سه روز در هفته بود، حالا تمام وقت و فول تایم است.

فعلاً همین!

 

ما سه تا کچل خوشحالیم در ضمن!

یک. با احتساب بیست و یک روزی که قبل از ماه رمضان روزه گرفتم شد پنجاه و یک روز، بعد از سالها مثل یک دختر نابالغ تمام سی روز را روزه بودم، حس بسیار خوبی داشتم، اینجا هم که فصل زمستان، یازده و نیم ساعت روزه بودم، خوب بود، عید خیلی بهم چسبیده تا الآن! آنقدر که همینک که ساعت دو و نیم صبح سه شنبه دوم شوال است بیدارم و بی خواب شده ام!

گرچه روزهای آخر سخت بود بیدار شدن برای سحری، و کلاً سحری و افطاریِ تنها بی خاصیت ترین چیز است مخصوصاً برای ما که رمضان همیشه بوی دورهمی ها را بهمراه می آورد و نوستالوژی زاست.

دو. با پسر می زنیم روی کانال برنامه کودک، برنامه هایی که بسیار عالی و مفید طراحی شده اند، تابحال ندیده ام حتی یکبار هم یک کارتون یا انیمیشن یا اجرای شان بدون داشتن یک پیام باشد، یا دارد چیزی یاد می دهد یا بازی هایی می کند که درونش پر است از خلاقیت و ابتکار، هر کاردستی ای هم که درست می کنند کاملاً سازگار با شرایط یک بچه است، هیچ وسیله گرانی لازم ندارد، از همه وسایل دم دستی و دور ریختنی چیز درست می کنند، مربی ها هم قصداً چسب ها را کج و معوج می زنند و دقت چندانی در قرینه و مشابه ساختن همه چیز ندارند، می گذارند کودک کاملاً احساس راحتی و همزبانی کند با آنها، بعد با چیزهایی که درست کرده اند بازی می کنند، مرد و زن هایی که گاهی میمون می شوند و گاهی صدای سگ در می آورند، و چقدر طبیعی می خندند، یک برنامه ای هم هست که مخصوص بچه های زیر دو سال است، عروسک ها رسماً با اصوات صحبت می کنند، یکبار که در اتاق دیگر بودم دیدم که پسرک بشدت و باصدا می خندد بهشان!!!

سه. کم کم به موعد دیدار نزدیک می شویم، وقتی سی تی زن شیپ پسرک آمد برای پاسپورتش اقدام کردیم، و همچنان پاسپورت خودم را باید تازه می کردم، هر دو در مرحله انتظارند تا به دستمان برسند، بعدش می رویم دنبال ویزای ایران، هر چند لحظه ها را می شمارم تا دمی در کنار مادر تهی شوم از همه چیز و پر شوم از دنیا دنیا انرژی ولی چون به گذرا بودن زمان و خوشی و ناخوشی ها و بیشتر خوشی هایش واقفم، همزمان از حالا ترس بازگشت و افسردگی بعدش را می خورم، مخصوصاً حالا که پسرک هم هست، بی شک بعد از اینهمه قحطی زدگی اش درباره خریدارانش که ازش دورند، برگشت به اینهمه سکوت و تنهایی برایش سخت تمام خواهد شد!

از بیش از یکسال پیش خریدها کرده ایم، در هر فرصتی پیدا شده و چیز مناسبی دیده ایم خریده ایم برای چنین روزی، تا یکباره حجم بالای سوغاتی و هدیه زیاد سخت نباشد ولی هنوز أقلامی در دست خرید هستند که باید در فرصت هایی که دست می دهد تکمیل کنیم، همسر نمی تواند بیش از سه هفته با ما باشد، تصمیم بر این شد که من و پسر زودتر از او برویم و او بعد از حدود دو ماه به ما بپیوندد و بعد باهم برگردیم، من می خواهم حداقل سه ماه ایران باشم.

چهار. دارم پر آرامش ترین روزهای عمرم را سپری می کنم، هرچند خاصیتم هنوز این است که به خودم رجوع کنم و دنبال خرابه ای از درد بگردم و برایش ناراحت باشم، درواقع اینطور عادت کرده ام که همیشه دردمندِ چیزی یا نگران کسی باشم و اگر نباشم عذاب وجدان می گیرم، انگار حقم نیست در آرامش مطلق بودن و در بی خبر بودن، دارم تلاش می کنم این خاصیت را کنار بگذارم، من مادرم، و دنیایم حالا بیشتر متعلق به اوست و باید از افکار منفی و خاصیت های مضر عاری باشد، امیدوارم بشود!


در افغانستان به زن باردار، " امیدوار" می گویند!

یک. تنبلی می کنم در نوشتن ولی در ذهنم می نویسم، هر روز و هر لحظه!

دو. وسایل پسر را خریدیم، خوبی عدم آگاهی و إشراف به تمام مراکز خرید و کم و کیف شان همین است که به دیدن دو سه مرکز فروش قناعت کنی و پرونده خریدت را جمع کنی برود پی کارش!

البته ما بعلت کمبود جا کمد نخریدیم، وسایلی هم که با بزرگتر شدنش لازمش می شوند را هم نخریدیم و گذاشتیم زمانش که رسید، مثلاً  ازین روروک هایی که وقتی بچه می تواند بنشیند می گذارند داخلش تا برای خودش بچرخد و یا صندلی ای که برای غذا خوردن می نشنید رویش و یا وسایل بازی فراوان!

فقط اکتفا کردیم به تخت و کالسکه و بیبی ست، لباس هایش را هم که به مرور تکمیل کردیم و البته پوشک و وسایل بهداشتی، اساسات آمدن یک نوزاد، اتاق خوابمان که کوچک بود کوچکتر شده اما فضایش از آن سردی و سیاهی به سپیدی و طراوت حضور تخت و چند عروسک رنگی رنگی پسر و ملحفه های زردش تبدیل حالت داده، داخلش که می شوی صدای بچه می آید ازش!

سه. همسر پسر عمه همسر هم باردار بود، بعد از سیزده چهارده سال، البته بنده خدا سورپرایز شده بود چون دکتر متخصص تیروئیدش بهش گفته بود بخاطر مصرف فلان داروی خاص احتمال بارداری اش صفر است و این هم که سالهاست دارد داروی تیروئید مصرف می کند، حالا بقول خودش پس پیری( البته دقیقاً همسن من است!!!!!) برای بار دوم باردار شده، در جواب من که" پس ما خیلی اوضاع مان خراب است که اولین بچه مان را در این سن بارداریم، گفت: واه خدا نکنه من منظورم خودم بود که بعد از اینهمه سال باز باردار شدم، آخه یه جوری هست دخترم الان نوجوان و بزرگ شده من باردارم، شما که هنوز اول جوانی تان است، همسن بودن مهم نیست!!!!"

داشتم می گفتم باردار بود، بعد دیابت بارداری گرفت و دیسک کمر هم که داشت، بنده خدا اوضاع خیلی بدی داشت، خوشبختانه یا بدبختانه خیلی زودتر از موعدی که برای سزارین برایش تعیین کرده بودند دچار پارگی کیسه آب شد و همین باعث شد سزارینش کنند، در هفته سی و ششم، زایمان ایشان و بدنیا آمدن دخترش برای ما مثل یک دوره آموزشی بشمار رفت و می رود، خدا ما را ببخشد ولی هر بار به دیدنش رفته ایم سوالات تخصصی مان را از قبل آماده کرده بودیم تا ازش بپرسیم، بچه شان را بغل کرده ام و همسر هم، بهش یاد دادم باید چطور بچه را بگیرد تا خطری متوجهش نباشد، الآن خیلی علامت سوْال ها رفع شده از ذهنمان!

همزمان البته ما را ترس زایمان فرا گرفته، یک ترس زیر سوال برنده و قوی، اینکه خب رسیدی به اینجای کار، فکر کردی بقیه اش هم مثل تا اینجایش راحت است؟ فکر می کنی خیلی باکلاس و شیک درد می آید و وسط هایش نفس عمیق می کشی و برای درد بعدی حاضر می شوی و همه چیز خیلی نورمال پیش خواهد رفت؟ مجرای زایمانی به بهترین وجه برای ورود پسر باز می شود و پسر قوی و مسلطت هم براحتی سر می خورد به بیرون و بعد تو و همسر غرق شادی می شوید؟ تازه چه همه عکس و فیلم هم می خواهید از این سناریوی بیاد ماندنی بگیرید، پففففففف!

یک احتمال دیگر هم هست ولی ساغر خانم، اینکه درد خیلی هم قابل تحمل نباشد برایت، و بدنت خیلی هم به وقت و مناسب و در حداقل زمانها باهات راه نیاید، مثلاً بیست ساعت ناقابل درد داشته باشی و نای ناله کردن هم ازت سلب شود و هنوز باید درد بکشی اما نزایی!!!، مثل حکایت خیلی از بدشانس ها، آنوقت چه خواهی کرد؟ تصور کن ساعات و دقایق استیصالی را که هر دو به گریه بیفتید و هی ارزیابی کنید که چه کاری باید می کردید که اینطور نمیشد؟؟؟؟

حقیقت این است که من هر دوی این احتمالات را در ذهن بشدت تصور می کنم، و سعی کرده ام برای هر موقعیتی خود و همسر را حاضر کنم، اما خوب می دانم که حقیقت داستان های ما در بیشتر مواقع متفاوت با تصورات ما خواهد بود. مهم این است که ما بدانیم هر احتمالی ممکن است در این میان رخ بدهد و امید و تلاش خود را از دست ندهیم! 

در هر صورت هر اتفاقی برایم افتاد اینجا به تشریح نقل خواهم کرد!!!

چهار. هر کسی می آید و دلش می خواهد لباس های پسر را ببیند با حوصله تمام برایش دانه به دانه نشان می دهم و بعد دانه به دانه تا می کنم و می گذارم سر جایش، و خسته نمی شوم هر بار این تکرار شود، آخرینش دیروز بود که دوستی از راه دور به اینجا و بعد به دیدنم آمده بودو من همه وسایل پسر را دور تا دورم باز کرده بودم و برایش توضیح می دادم، بله بله و در دل گاهی به روزهایی فکر می کنم که خیلی بی وقت تر از این هستم که به سامان دادن کمد لباس هایش و دور و برم به این وسواس و حوصله حتی فکر کنم و این تصور مرا حریص تر می کند به غرق شدن در کارم!!!

روح پدرم شاد که فرمود به استاد***فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق

یک. شش ماه از آمدنم گذشت، هجده آگوست که آمدم آخرهای زمستان بود، امروز اینجا پاییز شروع شده، یعنی حساب کتابش با هیچ جا سر نمی خورد، عادت داشتن به اینکه درست در روز اول بهار یکهو با شکوفه های بهاری روبرو بشوی یا اواخر شهریور بدنت با بادهای پاییزی بلرزد و بازار را انار بگیرد و از اول دی برف داشته باشی، که یک روزی عادی بود را باید بگذارم کنار، باید تقویم بدست بگیرم ببینم کی پاییز آمده و کی باید لباس های سنگین را جمع کنم، جمع که نه بگذارم آنطرف تر پشت بقیه لباس ها، والا ما که نفهمیدیم تابستان چگونه گذشت، همزمان تمام لباس هایم دم دست بود، حتی یکبار نشد یک لباس راحت تر بپوشم قلنج نکنم و بلافاصله رویش یک چیز دیگر نپوشم، به همین برکت، هنوز منتظر یک روز آفتابی مطمئن بودم که بشود بی ترس شره کردن باران رفت لب اقیانوس، نرفته ایم جز یکبار، که آنقدر سرد بود از ترسش فقط از دور بهش نگاه کردیم، نه به آفتابش که سوزاندمان نه به آب یخزده، انگار تازه به تازه یخ آب کرده اند ریخته اند توی اقیانوس!

دو. هر شنبه در یک مدرسه خودگردان افغانی فارسی درس می دهم، اینجا هم خودگردان داریم، قابل توجه کسانی که در ایران مدرسه خودگردان دارند، البته خودگردان اینجا خیلی فرق دارد، تمام معلمان رضاکار هستند و حقوقی دریافت نمی کنند، یکی مثل من واقعا" بخاطر دغدغه زبان و تربیت اولاد وطن، یکی بخاطر احساس مفید بودن و بیکار نماندن، شاید بعضی هم برای درج در سی وی، هرچند چون کار به زبان خودمان است شاید بغیر از کسب اعتبار اجتماعی از نظر حرفه ای  به کار رزومه هم نیاید. دوازده شاگرد دارم دختر و پسر، کوچک و بزرگ، و من تابحال سابقه تدریس نداشته ام و گاهی دستپاچه می شوم ولی کلا" حس خوبی دارم مخصوصا" از جلسه سوم ببعد که حس کردم کم کم دارند بهم عادت و علاقه می گیرند، خدا دوامدارش کند.

جلسه آخری که درس شان دادم قبل اتمام کلاس چون آن جلسه صفت و موصوف را گفته بودم بهشان گفتم نفری یک صفت و موصوف بگویید و بروید، روزِ بارانی، شنبه ی خسته کننده، کلاسِ تمیز، و آخری گفت: معلمِ قشنگ، و خیلی زود و سریع فرار کرد، برای دقایقی احساس قشنگ بودن و خوشحال بودن زیادی بهم دست داد و به همان راحتی خستگی از تنم در رفت، مدیونید اگر فکر کنید احساس خودشیفتگی بهم دست داد و یا یک درصد فکر کردم آن معلم قشنگ منم!!!

بعد هر سه شنبه هم بشکل رضاکار دارم به خانه یک خانم افغانی می روم برای درس زبان، دانش آموزان مرکزی که ما در آن درس می خوانیم می توانند گاهی بدون آمدن به مرکز بشکل فول تایم، بشکل پارت تایم و یا حتی هفته ای یک جلسه درس بخوانند، مرکز از بین متقاضیان تدریس رضاکارانه که دوره آموزشی تدریس را گذرانده اند می خواهد که با یکی از این متقاضیان درس در خانه شروع به کار کنند، و من هم بعد از اخذ مدرک دوره آموزشی و انتظار طولانی مدت برای پیدا کردن و هماهنگی با یک شاگرد در خانه بالاخره صاحب یکی از آنها شده ام.

غیر از اینها بشکل رضاکار ادیتور یک مجله تازه کار شده ام، و منی که همیشه از کارهای مجله ای و مطلب نوشتن گریزان بودم دارم برای هر شماره اش تلاش می کنم چیزی بنویسم و بدهم چاپ کنند، باشد که رستگار شویم.

سه. این ترم که تمام بشود ساعت های زبان من هم رو به اتمام می رود، دولت به هر مقیم دایم پانصد و ده ساعت کلاس زبان رایگان می دهد که برای آنهایی که چیزی در چنته دارند خیلی کارآمد است و بقیه تا حدی راه می افتند و باقی را باید از همت خود پول بدهند و بخوانند، من دو ترم در آخرین سطح زبان اینجا بوده ام، بعد از این دوره مستحق یک دوره بنام پروفشنال لول هستم، آمادگی برای مصاحبه شدن و یک سری آشنایی با کار اداری در سیستم اینجاست، و در آخر دو هفته کار رضاکارانه بعنوان شروع در یکی از ادارات، که شانس خوبی است برای محک زدن و آغاز، طی این دو ترم تابحال سه معلم زبان داشته ام، که یکی شان در این ترم عوض شده و یکی جدید آمده، با معلم جدید زیاد رابطه برقرار نکرده ام، گرچه بانوی مهربانی است، هر چند اینجا اکثر آدم ها مهربانند اما معلم اصلی ام که دو  ترم تمام تابحال باهاش بوده ام محشر است، یک زن بالای شصت سال بنظر من بسیار زیبا، متین و مهربان، محکم و در عین حال لطیف، برند پوش و خیلی با آداب، نشده تابحال حتی یکروز لباس هایش بدرستی ست نباشند، یکبار به شوخی بهش گفتم میشه بگید چند تا کفش و صندل دارید، و با خنده گفت نپرس، همیشه زیور آلاتش را با لباس ها و کفش هایش ست می کند، لباس هایش نه خیلی عریان و نه خیلی پوشیده اند، از تمام رنگ ها استفاده می کند اما هیچوقت جیغ نیست، بنا به گفته خودش اگر رژ لب بزند نمی تواند حتی کلمه ای ادا کند اما لب هایش بی رژ لب هم خوشرنگ و زیبایند، اصالتا" از هلند است و سالهاست به استرالیا آمده، به سفرهای بسیاری رفته  و با همسرش زندگی می کند و هیچ فرزندی هم ندارد، گاهی در فیس بوک عکس های عاشقانه هم می گذارد در همین سن و سال!

همیشه دوست داشته ام مثل او باشم، نبض کلاس هیچوقت از دستش خارج نمی شود، همیشه می داند برای  بعد چه دارد، اینهمه لهجه وحشتناکِ اینهمه شاگرد رنگ و وارنگ را به خوبی و صبوری می فهمد و هرگز طوری وانمود نمی کند که چقدر کلافه کننده است گوش دادن و حدس زدنِ مراد و منظور متکلم، همیشه به موقع شروع می کند و به موقع تمام، دارم سعی می کنم بعنوان هدیه یک نوشته از صمیم قلبم برایش بنویسم، و روز آخر این ترم برایش بخوانم و بهمراه یک آینه و شانه بهش هدیه بدهم، جدی او برای من فقط یک معلم نبوده است، هر چند این احساسی که دارم شاید بخاطر تنهایی و بی کسی ام در اینجا باشد اما او واقعا" دوست داشتنی است، خیلی وقت ها شده با حفظ ادب راجع به چیزهایی که برایش سوال بوده از من پرسیده، درباره حجاب، اینکه برای شخص من اختیاری بوده است یا اجباری، درباره محاکم صحرایی افغانستان، درباره نوروز، درباره رمضان و درباره هر چیزی که تابحال نپرسیده بوده است، و من هر بار خوشحال شده ام از اینکه من را برای این سوال هایش انتخاب کرده و تا حد توانم سعی کرده ام بهش جواب بدهم و حتی با لینک های مناسب مرتبطش کنم.

چهار. امروز در کلاس و در وقت دیسکاشن بحث ازدواج و طریقه اش در کشورهای مان بود، و شکر خدا نصف همکلاسی ها افغان هستند، نمی دانم چرا به من برمی خورد وقتی شنیده می شوم که "در کشور ما رواج این  است که خانواده ها برای دختر و پسرهایشان تصمیم می گیرند و طرفین گاها" تا روز نامزدی و حتی بعدش هم حق ندارند همدیگر را ببینند"، چون خانواده خودم و خیلی از خانواده های افغانی دیگر سالهاست این روش عهد مادربزرگ ها و مادرهایمان را فراموش کرده اند و اختیار تام را به فرزندانشان داده اند، اما وقتی دقت کردم دیدم من از گُرده خود حرف می زنم، و نباید خانواده خودم و قشر بالای جامعه ام را به همه تعمیم بدهم، مگر همین  دیروز نبود که همکار باکلاس لیسانسه ام در فلان سازمان باکلاس بهش خبر رسید که  نامزده شده و برود ولایت؟ مگر همین امروز دختر افغانی همکلاسی خبر نامزدی اش را با کسی که هرگز ندیده است نداده بود؟ مگر این اتفاق هنوز هم نه بعنوان قبیح که به عنوان بهترین و باشکوه ترین و مرسوم ترین داستان افغان ها در افغانستان نیست؟

چرا من باید تنها خودم را که با آن ترتیب ازدواج کرده ام در نظر بگیرم؟ ولی واقعا" گاهی سخت است در برابر چشم های از حدقه درآمده اینجایی ها ساکت بود، بنابراین شروع کردم به تفسیر و توضیح که ملت در اینجا از وقتی بالغ می شوند متکلف و مسئول زندگی شان هستند، کار می کنند، مستقل می شوند، سفر می کنند، ارتباط های عاشقانه ای تجربه می کنند و وقتش که رسید انتخاب می کنند و شاید حتی ازدواج نکنند و یک رابطه دوستانه و عاشقانه بی تکلیف را ادامه دهند، این در افغانستان اینطور نیست، اولاد تا زمان ازدواج بار گردن خانواده ها هستند، مستقل نیستند، وابسته بار می آیند، آزادی ارتباطات ندارند، شاید خیلی هم خوب است که بار این تکلیف بر گردن والدین است!!!!

اما حقیقت این است که اینطور جاها از هر طرف دفاع کنی تا شخصیت تخریب شده ات را حفظ کنی بدتر می شود.

بعد که دقت کردم دیدم در فامیل خودمان هم معمولا" این تکلیف نه با آن اوصاف اما کم و بیش بر عهده خانواده هاست تا اشخاص، یادم از خاطره ای افتاد، شب عروسی یا نامزدی یک دختر عمویم بود من توی حیاط روی صندلی نشسته بودم، عمویم(پدر دختر) که حسابی خان عمو بود و دخترهای بسیاری  به شوهر داد آمد وسط حیاط جایی که من نشسته بودم و گفت خب رفیق شفیقت هم شوهر کرد، تو نمی خواهی دست بکار بشوی؟

 انگار برایشان جا افتاده بود که من یکی خودم باید دست بکار شوم و به این راحتی ها تن به ذلت(!!!) نمی دهم، جدی برای خودم خیلی درس داشت این حرف، و تا مدتها داشتم بهش فکر می کردم و دروغ نگویم همزمان با حس مسئولیتی بزرگ به خودم افتخار کردم، بعد که عروسی کردم عمویم آلزایمر گرفته بود و من را با خواهر کانادا اشتباه گرفته بود و تمام مدت فکر کرده بود من او هستم و بعد که هر دو مقابلش ظاهر شدیم حس کردم چیزی در دلش گرفت، نمی دانم چرا  فکر کردم او دوست نداشت من شوهر کنم، فقط یک حس بود.

پ ن: این پست را اولین روز پاییز بشکل نیمه  تمام نوشته بودم اما امروز که دهمین روز آن است پست می کنم!