ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

و برف می بارد و من به گنجشک های لرزان قلبم فکر می کنم.


این برف سفید و نرم و آرام شاعرانه ام کرده است، از صبح دوستش داشته ام، می بارید بر من، و لباس ها و آستین ها و تمام تنم را در خود پیچید، صورتم را حتی برفی کرد، نشسته بود روی لب هام، روی دماغم، سُر خورد از روی مژه ها افتاد روی گونه هایم، دوستش داشته ام از صبح، مدام و آرام می بارد، دوستش داشته ام از صبح که دیدمش، هر چند برادر پرواز داشت و تا همین لحظات پیش که نپریده بود دلهره داشتم برایش، اما حالا که خیالم راحت شده است دلم می خواهد یک لیوان چای داغ لب سوز بردارم بروم درش قدم بزنم، ببارد بر من، در من شود آرامش اش، بال درآورم از سپیدی اش بر آستین ها، دست هایم را بگشایم، و چقدر دلم می خواهد بشکنم این بغض همزمان دوست داشتنی و سرگیجه آور را، آه که چقدر کم زندگی کرده ام زندگی را، و چقدر دلیل تراشی می کنم برای رها بودن، و چقدر عذر و توجیه می آورم برای خندیدن، کاش کمی از آن ژن خوشحالی دوست همیشگی در من تزریق شده بود، و می توانستم با کمترین شادی های زندگی فریاد بزنم خوشبختی را، و بزرگترین مشکلات پیش رو هم نتواند لبخند را ازم بگیرد، داشته هایم را همیشه بیش از نداشته ها ببینم و قدرت خودم را هیچوقت فراموش نکنم، خواسته ام و این خواستن توانستن نبوده است اینبار، خواسته ام سهل گیر تر باشم در همه چیز، نتوانسته ام، اینست که بزرگترین دلیل ها را می جویم برای کوچکترین و بی مشقت ترین لذت دنیا، که خندیدن باشد و شاد بودن باشد، می خواهم شاد باشم، این آرزوی من است، و خواست من است، و فکر می کنم حق من است، اما نمی دانم چرا در بی آزارترین و نرم ترین روزها مثل امروز و این لحظه بجای لبخند، دلم جیرینگ جیرینگ صدای شکستن می دهد، و این اندوه لعنتی بیخ گلویم را می گیرد، و همزمان که چهره ام در نهایت خونسردی و تعمق بر روی دسک تاپ است، از درون اشکم سرازیر است، و چیزی درونم به در و دیوار می کوبد، خیلی تابلو احساسش می کنم، که در و دیوار سینه خونین مالین شده است، اما وقتی تلفن داخلی به صدا در می آید همچین آرام و موقر می گویم هلو، یس سر، آیل کام ناو، جاست اِ سکوند، و خیلی فرز و خوشحال در پی تقاضایش به سمت آفیسش می روم، و در حالی که چیزی درونم جان می دهد " خرم و خندان قدح باده به دست"طور داخل اتاقش می شوم.

و هنوز برف نباریده است، و هنوز دل من یخزده است...


یک. تمام دو روز آخر هفته را در خانه بودم، یک پتوی یکنفره من، یکی برادر وسطی( که حالا بزرگه است) برداشته بودیم دورمان و هر کدام نشسته گوشه ای، هرازگاه خاطره ای، یادی، حرفی، زده می شد و بعد دوباره سکوت، مزخرف است تنهایی بروی برای خودت تخمه ژاپنی تفت بدهی بعد بیاوری بنشینی به شکستن(خوردن؟)؟، اما هر دو روز این کار را کردم، برادر تخمه ژاپنی نمی تواند بشکند، من می توانم، هراز گاهی هم دست دراز کردم از داخل جا میوه ای بالای سرم روی اوپن یک کینو(نارنگی) برداشتم خوردم، وسط خوردن ها برادر می رفت پیش دستی می آورد می گذاشت دم دستم، باز وقتی تمام میشد بر می داشت می برد پوست را در سطل می انداخت و پیش دستی را می شست، باز دفعه بعدی که دست می بردم یک کینوی دیگر بردارم دوباره یک پیش دستی و شاید همان را می آورد کنار دستم!

دو. زن معتاد تا بحال دیده اید؟ زن یک فرد معتاد، که خب حالا یک چند ماهی می شود همسرش دیگر معتاد نیست، چنین زنانی خیلی مظلومند، در چشم هاشان چیزی مرده، می خندند اما تلخ، توقعی از زندگی ندارند، یعنی جبر زندگی وادارشان کرده بی توقع باشند، گفت می خواهید تمام زمستان را با این بخاری لاغروک گازی سر کنید؟ گفتم ما تمام دو زمستان گذشته با این سر کرده ایم یخ نزده ایم، امسال پوست کلفت تر هم شده ام، مشکلی نداریم، گفت: ما برای زمستان امسال داریم بادام می شکنیم، گفتم چه خوب زمستان تان هم زودتر سپری می شود، گفت: نه خواهرم، زمستان سپری می شود نه بخاطر شکستن بادام و بیکار نماندن، سپری می شود بخاطر اینکه اجر بادام شکستن مان همان پوست بادام است، و به این ترتیب سوخت امسال مان را من و مادر همسرم و دخترم در می آوریم، متعجب شدم، پوست بادام های شکسته بعنوان پاداش و مزد؟، زن تعجبم را که دید دلش برایم سوخت، دلش برای دلسوزی ام سوخت، گفت از این بخاری گازی شما خیلی بهتر است، پوست بادام و پسته از سوخت های دوامدار است، و با حسرت از پوست پسته های شکسته شده در ایران یاد می کرد که آنهمه سوخت حیف می شد و نمی دانستیم در افغانستان چه ارزشی پیدا می کنند. یادم از آن سالها افتاد، پسته می آوردیم برای شکستن...

سه. دوست دیروز بعد از ظهر زنگ زده بود، جواب ندادم، دوباره شب زنگ زد، این دوست فیس بوک ندارد، ایمیل شخصی و اسکایپ و وایبر ندارد، توئیتر ندارد، وبلاگ که صد البته ندارد و نخواهد داشت، حفاظ های دورش مثل محلی که درش کار می کند(شما بگیر سفارت امریکا) خیلی سخت اند، این است که فقط باید زنگ بزند و حال و احوال کند تا بعد از پرسیدن چه خبر بشنود که دو هفته بعد چهلم برادرم است، و تو نبودی در تمام این مدت و عزا را معمولا" از غیر صاحبش می شنوند اما من معذورم بهت این خبر را ابلاغ کنم، صدا در نمی آمد از آنطرف، ترسیدم دختر مردم سکته نکند بخاطرم، گفتم نمی شود پشت تلفن حرف زد هر وقت خواستی بیا، گفت هر وقت تو بگویی، گفتم سه شنبه شب بیا، برادر هم می رود سفر، تنهایم، گفت، بمیرم برایت، و قطع کردیم...

چهار. امشب می خواهم دلمه درست کنم، برای اولین بار، و عکسش را برای برادر کوچک بفرستم تا به مادرم نشان دهد، مادرم بخاطرم غمگین شد دیروز، وقتی با فاصله یکروز دوبار زنگ زد که چرا صدایت گرفته است، غصه نخور، و من بهش گفتم همیشه که آدم صدایش رسا نیست، یک وقت هایی هم صدایش غمگین است، و بلافاصله از این بی رحمی ام دلم گرفت، این بی رحمی بر هر که روا باشد بر مادری که همیشه اوقات وقتی بهت زنگ می زند صدایش شاد است و آخر هر تماسش می گوید دوستت دارم و حتی ولنتاین ها و کریسمس ها و سال نوهای میلادی بهت زنگ می زند و تبریک می گوید، روا نیست، روا نیست، عکس دلمه جبران می کند؟ نمی دانم چرا فکر کردم عکس دلمه جبران می کند تن صدایم را، شاید با خودش بگوید دخترم حالش بقدر درست کردن دلمه خوب بوده است و یا بعد از درست کردنش خوب شده است، نمی دانم....

پ ن: موضوع واحد آبداری ندارم برای نوشتن، این است که روی آورده ام به همین یک دو سه چهار ها، خدا مخترعش را بیامرزد.