ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد؟!

از وقتی توی یکی از نوشته های وبلاگی دیدم کسی گفته بود اگر به ساعت نگاه کردیم و ساعت و دقیقه یکی بود یعنی کسی بیادت هست، هر بار به ساعت نگاه می کردم همین اوضاع بود، 11:11، 23:23، 08:08.

یک چند وقتی است هر وقت به ساعت نگاه می کنم یک دقیقه مانده به لحظه ایکه کسی بیادم است!، 11:10، 23،22، 08:07!

بعد مجبور می شوم آن یک دقیقه را خیره به ساعت باشم تا دقیقه و ساعتم یکی شود بعد به این فکر می کنم که الآن کی به فکرم است!

ساعت 00:00 هم اگر اتفاقی چشمم به ساعت خورد آن یک دقیقه را صبر می کنم و همزمان چشمم به ساعت است...

دیروز خواهر و فرزندان و همسرش و امروز نامزد برادرزاده و مادرش به شهر و دیار خود بازگشتند. سرمان خلوت شد، و همزمان بادهای بهاری شدیدی وزیدن گرفته و بارانهای بهاری نیز از پی اش.

اینها را ولش، از بی مضمونی است و اینکه نمی خواهم سیاه نویسی کنم، تابحال شده ابراز احساساتت راجع به یک خبر خوشایند بابت برخی چیزهای دیگر دستخوش تغییر شوند؟ انگار مجبور شده باشی فرمش را تغییر بدهی، خودت را بگذاری در قالب یک شرایط و ابراز هیجانت را مطابق آن قالب شکل دهی؟ اسمش را هم بگذاری "شوک"؟!

ویزایم آمد.

منتظرش بودیم، اما انتظار داشتیم برای مصاحبه بخواهندم و بروم تهران و طی یک پروسه استرس آلود بهم بدهند، بروم دو تا سوال بپرسند بعد بگویند مثلا" هفته بعدی بیا ویزا بگیر، یک طوری که از قبل یک پیش زمینه ای بهم داده می شد بعد اصل قضیه رخ می داد، اما اینگونه نشد و در کمال تعجب ایمیل کردند و تبریک.

بعد من از آنروز تا امروز صرفا" به این فکر کرده ام که آیا باید این موضوع را به کسی نگویم؟ یا بگویم؟ به فامیل نگویم بهتر است یا بگویم؟ چون فعلا" قرار نیست بروم، و منتظر انجام کارهایی از جمله عروس نمودن برادرزاده ام و آن هم معلق به پاس شدن چک صد میلیونی خانواده داماد است، پس نباید هیاهو کنم، تازه دخترخاله داماد و دختر همسایه و خواهر گفته مادرم و کی و کی هم منتظر پروسس ویزایشان هستند، نگویم بهتر است که یکوقتی دل کسی نشکند چون مال خودش نیامده مثلا"، یا حسادت نکنند بخاطر این اقبال!

خبر دادن به خانواده همسر هم به من موکول شده بود، به این فکر می کردم که مثلا" زنگ بزنم بگویم ویزایم آمد خواهند گفت خوب کی می آیی سیر ببینیمت، بیا چند روز و ماه آخر را پیش هم باشیم، که گرچه من هرگز این کار را نمی توانم بکنم ولی همینکه کسی ازم بپرسد کی می آیی اینطرف یا ما بیاییم و بپرسند کی می روی یکجور ترس دارد برایم، فقط به آنطرفیها گفتم و همه گفتند با خیال راحت بمان و از تمام وقت ویزایت استفاده کن که وقتی آمدی آمدی، و سالی دو بار هم برگردی به دامان خانواده مسافری و حسش فرق دارد...

زمانیکه با سوده همکار بودم دختر عشوه ناک(همکارمان) که همسرش در امریکا زندگی می کرد، بعد از گذشت تنها هشت ماه از استخدامش ویزایش رسید، و وقتی ازش پرسیدیم کی می روی با خیال آسوده گفت تا آخر وقت ویزایم صبر می کنم تا اینجا سابقه کاری ام بیشتر شود، بعد هم که رفتم استعفا نمی دهم تا اگر بتوانم بلافاصله بعد از طی مراحل گرین کارت و اقامتم برگردم تا به کارم برسم و همه این توجیهات بخاطر موقعیت شغلی بهتر در آینده بود، و اولویت زندگیش را تشکیل می داد، تازه عروس هم بود و حتی یک شبانه روز با همسرش زندگی نکرده بود، عروس شده و در کابل به درس و کارش رسیده بود، آن موقع من و سوده خیلی تعجب کردیم و حتی بهش گفتیم چطور می توانی یک لحظه هم صبر کنی وقتی ویزایت آمده و همسرت منتظرت است، و چهره خیلی خونسرد و لحن راحتش اذیتم میکرد.

امروز اما خودم همین برنامه را دارم، البته که دلایل من خیلی برای خودم خاص و مهم اند، اینکه نمی شود این ظلم را به خانواده روا داشت که بگذارم بروم و یکی دو ماه بعد هم برادرزاده عروس شود وبرود و خانه یکهو از دو نفر خالی شود، تازه قصدم بر این است که بعد از رفتن برادرزاده یکی دو ماهی لااقل کنار مادرم باشم، باید صبر کنم اوضاع یک حالت ثابتی پیدا کند بعد رفتن برادرزاده، چیزها را در جایگاه های جدیدشان بگذارم، بعضی چیزها را از جایگاه های غبارگرفته ی روانِ اعضای خانه بردارم بعد بروم.

شاید این دلایل من برای عشوه ناک هیچ جایگاهی نداشته باشد ولی برای خود من خیلی مهمند. همانطور که دلایل او برای من.

 مقداری خوشحالم، مقداری می ترسم، مقداری دلهره دارم.

همین...




سورپرایزِ سفید!


دیشب خیلی دیر رسیدم خانه، شش و نیم بود تقریبا"، این فصل از سال که می شود گویا ملت برای خانه رفتن عجله بیشتری به خرج می دهند و همینطور که خورشید زودتر و زودتر غروب می کند اینها هم عجول تر و بی اعصاب تر می شوند در سبقت گرفتن از هم در سرک و بلوار و پیاده رو و همه جاهای دیگر، بین راه به برادر زنگ زدم که برنامه برای شام چیست، چون بهمراه پسر دایی(بچه ماما) که مهمان این روزهایمان است، به بازار رفته بود و معلوم نبود شام خورده می آیند یا خیر، که گفت نه برای شام به خانه می آییم، تا ساعت هفت این ساغری که من باشم توانسته بودم آبگوشت(شوربا) معرکه ای بار بگذارم، سبزی خوردن های عزیز را پاک کرده و درون کلرین بریزم، بقایای خرابکاری های آشپزی را جمع و جور کنم، آبی درون چای سازم بریزم برای وقتی پسر ها می رسند، لباس عوض کنم و به محض اینکه بعنوان آخرین بار دستانم را شسته و خشک کرده بودم زنگ در به صدا در آمد و دو فروند برادر و یک پسر دایی آمدند خانه، رفته بودم وضو بگیرم و برمی گشتم که یکهو دیدم هر سه دارند صدایم می زنند، و سراغم را می گیرند، و من هم گفتم واه! همین جا هستم دارم وضو می گیرم، و وقتی به هال رسیدم دیدم برادر کوچک با کارتنی در دست سر راهم سبز شد، و گفت تقدیم بخاطر خوبی هات!

هیچی دیگه! این شد که بسیار شعفناک گشتم و ازش تشکر کردم و خستگی ها از تنم در رفت!!!!!!

پ ن: یادم رفت بگویم بخاطر اینکه نخود ها را نخیسانده بودم، یکبار قبل از معاشرت دادنش با سایر مواد برای ده دقیقه جوشانده و آبش را عوض کردم، این کار را هم از سوده یاد گرفته بودم!

پ ن2: گلکسی گراند!