ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تجربه جدید، حالِ تازه!

همان روز اول دوستان زنگ زدند که اگر راضی بودم به عیادت بیایند

این وسط برای یکی از دوستان دورهمی مان، که ذکر ناجوانمردی اش در همین صفحه رفته بود، اتفاقی افتاده بود، ایشان چهار پنج ماه پیش بعد نزدیک سه سال به ایران رفته بود، این وسط از راه دور با همسرش دچار اختلاف و مشکل شده بود، البته از اول زندگی مشکل داشتند، اما اینبار همسرش زده بود به سیم آخر و یکباره رفته بود سراغ راه آخر و اینرا تهدید کرده بود به طلاق و گفته بود اگر بچه ات را می خواهی همان خانه پدرت بمان و برنگرد، ولی این برگشته بود، این وسط همسرش خانه اجاره ای را پس داده و اسباب وسایلش را برده بود خانه پدرش.

قصدم از شرح این رویداد این بود که بگویم، با همه آن جفا که در حقم کرد، از همان شب نخست بعد زایمان که به خانه آمدم پذیرای خودش و پسر دو سال و نیمه ا ش شدم، نمی دانم چرا خدا همیشه مرا در شرایطی قرار می دهد که راه گریزی جز انجام و پذیرش نیست، نذر سلامتی خودم و خانواده ام کردم و او بمدت چهار شب و روز در خانه ام ماند.

بقول خودش فردی با یک دنیا تشعشعات منفی درونی و آینده ای نامشخص، رانده شده از همسر با بچه ای که بشدت شر و شیطان و البته آسیب دیده است.

همه اینها مهم نبود، فقط رایان برایم مهم بود، که بقول همسر علیرغم شعار همیشگی ات که هیچ چیز را نباید به خانواده و آرامش و امنیت شان ارجح بدانی، اما دانستی، رایان نه از حضور خواهرش، و نه حتی از دوری چند روزه از من، بلکه از این آشفتگی یکباره در زندگی اش، بشدت آسیب دید و تبدیل به موجودی پر از استرس و خشم شد و این شد که روز چهارم وقتی خود مهمان گفت جایی را پیدا کرده که تا زمان تحویل خانه اجاره ای برود نه نگفتیم.

درواقع زندگی چهار نفره تازه ما بعد از رفتن مهمان در روز پنج شنبه آغاز شد، رایان بشدت از من رمیده بود، با وجود درد بخیه و خستگی کل وجودم، باید دنبالش می دویدم و محکم می گرفتمش تا اجازه بدهد ببوسمش، اخلاقش را بلدم، وقتی قهر می کند، تمام وجودش نیازِ در آغوش کشیده شدن است اما در ظاهر از من می گریزد، چندین بار این کار را تکرار کردم، شب ها قبل خواب آوردمش در تخت خودم و بغل و بوسه بارانش کردم تا یخ فاصله و استرسش آب شد و تبدیل به خود واقعی اش شد.

از قبل آمدن با همسر صحبت کرده بودم که تا مدتی که دختر جانی بگیرد و خواب من و خودش تنظیم شود و اخلاقمان دستمان بیاید، و برای رفع هر مشکل احتمالی برای رایان، او در اتاق رایان بخوابد تا من هم بقدر راحتی خودم و باران فضا داشته باشم، خوشبختانه خواب شب باران علیرغم رایان، خیلی منظم و خوب بود ولی باز هم خو گرفتن من برای شبی چند بار بیدار شدن و شیر دادن و عوض کردنش زمان می برد.

امروز پنج هفته و چهار روز از تولدش می گذرد و تقریبا" اخلاق همدیگر دستمان آمده است، رایان بعد از نشاط اولیه برای چند روز به افسردگی دچار شد، انگار به درک حضور همیشگی خواهرش رسیده و حالتی از استرس و غم به سراغش آمده بود که خوشبختانه با رسیدگی های من و مراقبت های عالی و توجه فوق العاده پدرش رفع شد. حالا می داند که قرار است این موجود که گاهی زیادی گریه می کند و حوصله اش را سر می برد جزئی از خانواده ما بماند، بخواهد یا نخواهد!

تابحال فقط چند بار به حد دو یا سه بار بشکل خود خواسته بغلش کرده است، و وقتی می خواهد ببوسد دست یا بدن یا هرجا غیر از صورتش را می بوسد، از نظر رایان صورت خواهرش بوی بد می دهد، خخخخخخ، چندشش می شود!

با وجود قرنطینه شدید ایالت ویکتوریا مهد کودک ها هنوز باز هستند، فقط تعداد اطفال را کم کرده اند و خوشبختانه رایان جزء کسانی نبود که خط خوردند و هنوز سه روز در هفته می رود و ما در آن سه روز از صبح قربان صدقه دختر می رویم، در روز هایی که رایان خانه است هنگام قربان صدقه رفتن دختربجای باران اسم رایان را می بریم! و یا وقتی داریم با باران صحبت می کنیم از برادرش و خوبی هایش صحبت می کنیم، قدرت خدا حتی اگر رایان در اتاق نباشد می دانیم که تمام حواس و گوشش به ماست که چه می گوییم.

می توانم با جرات بگویم که این مرحله سخت هم بخوبی از سرمان گذشت و حالا یک خانواده عاشق همدیگر و آرام داریم. چیزی که میسر نمی شد مگر با برنامه ریزی و صحبت و مدیریت درست، به خودم و همسرم افتخار می کنم که از پسش بر آمدیم و خودمان را از گزند اتفاقات بد و ناآرامی رایان حفظ کردیم.


از روزهای گذشته

برخلاف چهار سال پیش که جزء به جزء احوالات بارداری ام را نوشتم اینبار چیزی نگفتم، درواقع انگار همه چیز رو به پختگی ست و از ذکرش خجالت کشیدم شاید، اما امروز فکر کردم ذکر مختصری برای خودم مفید خواهد بود.

از قبل می دانستم تستم مثبت است آن ماه، و بله مثبت بود. و از اول می دانستم اینبار دختر دارم مثل بار اولی که صددرصد یقین داشتم پسر است.

آن موقع که تست را گرفتم هفته پنجم یا ششم بارداری بودم( بر اساس احتساب تقویم پزشکان که تاریخ آخرین پریود را برای بارداری در نظر می گیرند در صورتی که آنموقع هنوز زن باردار نیست، از اینطرف برای رفع این کسری هفته چهلم بارداری را تاریخ زایمان می دانند که اگر هر چهار هفته را یک ماه بحساب بیاوریم انگار زن در انتهای ماه دهم زایمان می کند!)

خب با خود گفتم در بدترین حالت ممکن است مثل بارداری نخست ویار داشته باشم پس شروع کردم به فریز کردن چیزها مثل قورمه و مایه ماکارونی و از این دست، تازه قصد خرید و سرخ کردن و نگهداری پیاز را داشتم که ویار شروع شد و در کمال تعجب خیلی بیشتر و وحشتناک تر از بار اول.

شاید هم من فکر می کردم اینبار با آب و هوا و طبیعت و مردم و عرف اینجا خو گرفته ام و همه چیز برایم آسان تر خواهد بود، با خودم فکر کرده بودم همه جا را بلدم، دوست پیدا کرده ام، رستوران های بد و خوب را می شناسم، پس حتما" اینبار حال بهتری خواهم داشت، نگو همین انتظار بالایم و عدم توقع  از شرایط بدتر کار دستم داد.

اوایل با خود گفتم خب این هم طبیعت من است، حتما" بهتر خواهم شد، اما نه انگار خیلی متفاوت بود، اوضاع روحی و جسمی هر دو بشدت افتضاح بود، تمام مدت دراز به دراز افتاده بودم و یارای هیچ حرکتی نداشتم، غذا، میوه، شخص رایان و همسر جان و تمام خانه باز بوی لجن گرفته بود. خدایا شکر که دوره آموزشی درست روزهای اول بارداری ختم شد و من از استرس درس و امتحان و کنفرانس رها شدم، پسر هم سه روز به مهد می رفت، همسر هم درست از همان هفته هفتم هشتم بارداری ام خانه نشین شد، که گرچه بسیار ناباورانه و غافلگیرانه بود اما بشدت بخاطر حال بد من برایم خوب شد.

نه آنها کاری به کارم داشتند و نه من، رایان رسما" افسرده شده بود و حتی مدتی از من قهر کرد. حالم بد بود.

و این حال بد تا هفته های شانزدهم هفدهم هم ادامه پیدا کرد و بعد بهشت به رویم رخ نمود.

ویار بطرز سلانه سلانه و آرام از من خارج شد و دوباره به حال اول برگشتم. این وسط دو کیلو وزن کم کردم.

تازه به خود آمده بودم و دست بکار شده بودم که فهمیدم دیابت بارداری دارم. متاسفانه دکتری که باید آزمایش های هفته سیزدهم را چک می کرد میزان قند خون من را طبیعی اعلام کرده بود، در حالیکه از همان آزمایش باید نتیجه دیابت گرفته می شد و برای آزمایش بعدی معرفی می شدم، نشده بود و پزشک متخصص وقتی بخاطر سزارین بودن و تقاضای مجدد سزارین با من مصاحبه می کرد اینرا متوجه شد، آن موقع هفته بیست و سوم بودم، هفته بعدش آزمایش دادم و فهمیدیم بله دیابت بارداری دارم، بعدها که به قبل رجوع کردم دیدم آن همه بیحالی مضاعف و تشنگی شدید و ادرارهای فراوان همه بخاطر دیابت بوده، تا هفته هفدهم که حالی نداشتم، از آن هفته تا بیست و سوم که حالم بهبود پیدا کرد هم روحم از دیابت باخبر نبود و هیچ پرهیزی هم نداشتم و حتما" این بیخبری در بالاتر رفتنش بی تاثیر نبوده است.

از آن موقع تا الان که هفته سی و دوم بارداری را می گذرانم در رژیم هستم، و و زنم از اول بارداری تاکنون فقط سه کیلو بالاتر رفته است که باور کردنی نیست، برای رایان تا این موقع حدود چهارده پانزده کیلو اضافه شده بودم!!!

خواهرم برای زایمان از ماهها قبل بلیط گرفته بود، با بروز کرونا تصمیم گرفتم مانع سفرش شوم اما او مقاومت می کرد و می گفت بگذار شرایط را ببینیم شاید بهتر شد، نهایتا" هفته پیش از شرکت هوایی که بلیط گرفته بود برایش ایمیل زدند که پرو ا ز شما کنسل است و باید تا منظم شدن پروازها صبر کنید و می توانید بعدا" تاریخ جدیدی برای بلیط تان اعلام کنید.

به مرگ گرفتمان و به درد راضی شدیم. منی که تجربه عالی زایمان اول با حضور دلسوزانه خواهر را داشتم حالا به همین راضی ام که دخترم به خیر و سلامتی الی ختم دوره اش در وجودم بماند و خدای نکرده بخاطر دیابت یا استرس یا هر چیز دیگر زودتر و نارس نیاید.

این روزها حال خوبی دارم، بسیار خوب، رایان را بطرز عجیبی بیشتر از قبل دوست دارم و زندگی با همه تکراری بودنش زیبا و دوست داشتنی است.

دنیا را کرونا برداشته و امیدی به حال بهتر برایش نیست، کرونا حل شود بیماری ناشناخته جدیدتری بروز خواهد کرد، رسوم متعارف جاری در دنیا تغییر کرده و خواهد کرد.

آنقدر در شرایط جدید دست و پا زدم و در خود حلش کردم که فکر می کنم بمحض میسر شدن اولین فرصت باید بروم ایران و مادرم را سیر ببینم چون فکر می کنم در معادلات جدید دنیا یکی از چیزهایی که ممکن است سرم بیاید از دست دادن اوست، و من اینرا بطرز وحشتناکی باور دارم و تمرین کرده ام. شاید هم نباید اینطور منفی باشم اما بنظرم آماده کردن خود برای بدترین ها بهترین راه هضم بموقعش است، فقط آرزو دارم مادرم دختر را هم ببیند و ببوید، هیچوقت مرگ را به این حد نزدیک احساس نکرده بودم.

پ ن: درست امروز که اینرا نوشتم خانواده های بسیاری در کابل به عزای مادران و دختران تازه زایمان کرده شان بهمراه نوزادان معصوم شان نشسته اند، طالبان یا داعش، فرقی نمی کند کدام یک از این گروه ها، مهم این است که اینها با تمام این حیوانیت و توحش شان کسانی اند که دولت افغانستان سعی تمام در صلح با ایشان دارد، رفته اند سراغ کشتار پزشکان خارجی کارمند، وقتی با در بسته مواجه شده اند برای دست خالی برنگشتن رفته اند سراغ بیماران نسایی ولادی و کشتار کرده اند، آدم از مشترک بودن در نام آدمی با اینها خجالت می کشد....


زندگی به وقت کرونا

اوایل با توجه به دوری اینجا از همه جای دنیا فکر نمی کردیم دچار چنین داستانی شویم، اما بزودی وقتی کل دنیا درگیر شد و ما هم قاعدتا"مستثنا نبودیم دیدیم که زندگی با تمام تکراری بودن و گاهی تهی بودنش چقدر شیرین بوده و ما نمی دانستیم.

همیشه فکر می کردم چقدر اینجا تنهایم که حتی یک جا برای رفتن و پا روی پا انداختن ندارم، جایی که به تلفن زدنی بند باشد رفتن و انداختنت روی نزدیک ترین کاناپه موجود، حضرت کرونا آمد و دانستیم عجب خوشبخت مردمانی بودیم که می توانستیم گاهی به زور هم که شده خود را وسط یک دورهمی اجباری بیندازیم، یا اگر تنبلی اجازه میداد بچه را تا پارک نزدیک خانه ببریم،  بیشتر که بهش حال می دادیم می بردیمش پارک دورتر، هرچه دورتر رضایت بچه بیشتر، تمامش از ما گرفته شد.

وقتی ویروس به اینجا آمد تا همین دو هفته پیش من تکان خاصی نخوردم، تمام فکرم پیش مادرم بود، مادری که تمام عمر برایش زمستان است و در تنور تابستان هم یک چیز پتو مانندی دورش را احاطه کرده است، مادری که بطور رسمی ریه هایش مشکل دارد، تمام سال مراقب کوچکترین سرماخوردگی است تا مبادا بیفتد در چرخه طولانی عفونت و تب و شب بیداری.

از خودم چیزی نمی گفتم جز عالی هستیم و تمام تلاشم را در جهت جدی نشان دادن جریان به اهالی خانه مان در مشهد بخرج دادم، وقتی خواهرم بعلت بار روانی و فشاری که بخاطر مادر متحمل بود تصمیم گرفت از قم که محل تولد کرونا در ایران بود به مشهد برود مردم و زنده شدم تا دو هفته ای که گذشت، با اینکه مادر را رسما" در دورترین اتاق طبقه وسط گذاشته بودند تا هیچ آسیبی متوجه شان نباشد، اما باز هم تمام ترسم این بود که مبادا اینها سوغات برده باشند، که گذشت و بخیر هم گذشت.

همه این نگرانی هایم متوجه آن خانه در گلشهر و آن اتاق مادر بود و بس تا شبی که رایان بشدت تب کرد و مریض شد.

از مهدکودک که آمده بود طبق معمول خسته و گرسنه بود، آبی و نانی و فکر می کنم هندوانه سرد یخچالی کارش را ساخت، بعد هم که نوبت حمام بود و دوش گرفت و خیلی زود خوابید، اما در نیمه شب با صدای ناله اش بیدارمان کرد، ( بچه مان تازه حدود یک ماه و بیش می شود که در اتاق خود و تخت خودش می خوابد اما من همیشه با اندک صدایی از او بیدار و هوشیارم)، خودم را به تختش رساندم، تبش بسیار بالا بود، چک کردم بالاتر از ۳۷ نبود، اما چیزی که من را تا حد مرگ پیش برد ذکر این جمله از زبانش بود که، " مامان! توی گلوم عنکبوت رفته"، منظورش را بدرستی فهمیدم، گلودرد داشت، از غصه و ترس از دست رفتم، آوردیم روی تخت خودمان و سعی کردیم تب را پایین بیاوریم، مسکن دادیم اما قصد خواب نداشت، سخت گریستم، ساعت سه صبح بود، رفتن به بیمارستان در آن شرایط بدترین انتخاب ما بود چون مطمئن بودیم ساعتها پشت در اورژانس معطل خواهیم ماند، ساعت شد شش، تبش پایین آمده بود و از عنکبوت خبری نبود، چیزی خورد و همگی خوابیدیم، ساعت ده بیدار شدیم و به دکتر رفتیم گفت هیچ چیزی جز سرما خوردگی ساده نیست و بروید خانه استراحت کند.

همان یک شب و همان رویارویی ذهن و روحم با تیره ترین احتمال های ممکن کافی شد برای خالی شدن تمام قلب و روانم از سناریوهای احتمالی وحشتناک مشهد، به خدا سپردم شان و روحم جمع شد در خانه کوچک خودم، همینجا که هستم، و به چشم خود قدرت و زور اولاد را دیدم، و کاری که با آدم می کند، یک آن طفل پیش چشمم جان داد و دنیا بر سرم فرو ریخت، حالا تب با چنین میزانی در زندگی هر مادر و فرزندی بارها رخ می دهد و مخصوصا" ما بسیار طبیعی و عادی برخورد می کنیم باهاش اما در شرایط حاضر این واقعه تا مرز نبودن کشاند ما را.

بعد از آن تا کنون سعی کرده ام خودم را جمع و جور کنم و بیشتر مراقب خودم و خانواده کوچک خودم باشم، پسر دو هفته است مهد نمی رود، از طرفی همسر از همین دو هفته پیش بالاخره یک کار نیمه وقت پیدا کرد و مشغول شد، کار خودم اما درست همین دو هفته اخیر آنلاین شده است.

روزهایمان به بازی و نقاشی و کتاب و شعر خواندن می گذرد، از سه روز پیش هم وقتی احتمال موجود بودن ویروس در هوا را فهمیدیم، حتی پیاده روی خانوادگی را قطع کرده ایم و سعی می کنیم از فضای خانه برای قدم زدن و بازی استفاده کنیم.

متاسفانه بنده دچار دیابت بارداری شده ام و کلا" رژیم غذایی تازه ای را شروع کرده ایم، هر دو ساعت حتما" چیزی می خورم اما کم، و این هم خوب است هم بد، خوب است چون قند را تنظیم می کند، بد است چون من آدم سبزیجات خواری نیستم، غذا برای من بمعنی برنج و هر چیز دیگری در کنارش است، آن هم منی که در کل زندگی اخیر ده ساله ام آدم بسیار کم اشتها و نخوری شده ام و تنها در دوران بارداری پسر و اینک اندک اشتها و علاقه به خوردن پیدا می کنم، که باید تحمل کنم و از بیشتر خوشمزه جات ذهنم پرهیز کنم و لااقل کم بخورم.

نمی دانم تا کی خواهم توانست رژیم مناسب را حفظ کنم، تا فعلا" که همه چک هایم خوب و استاندارد بوده اند بجز معدودی( روزی چهار بار باید تست قند بگیرم از خودم و ثبت کنم) ببینیم در ادامه و انتها چه رخ می دهد.

این اتفاق همه گیر و تازه جهان تابحال خیلی درس ها برای ما داشته و دارد، به مرگ گرفتمان و به درد راضی شده ایم، مثلا" حالا دیگر برایم خیلی عادی و سهل است کنسل شدن سفر خواهر به اینجا برای زایمان، چیزی که در ابتدای بارداری مثل محال بود، حالا فقط به این فکر می کنم که خدا کند تا بدنیا آمدن دخترک از گزند این شر و بلای زمینی در امان بمانیم. " آمین"


اولین ظلم آشکار زندگی پسرک

نگاه عارفانه که به این داستان بیندازیم، نتیجه های الهی خیلی خوب و والایی بدنبال می آورد، اینکه مادر، در دید یک انسان چند ماهه، یعنی کسی که همه چیزش درست است، کسی که به تجربه بهش ثابت کرده که همیشه دوستش دارد، کسی که مهر بی حد، لطف بی توقع، توجه همیشگی و دوام طولانی دارد، بچه ای که فقط چند ماه دارد، حالا بگیر بیست ماه، درک و منطقی ندارد، همه زندگی اش بر پایه مهر و ارضای نیاز های روحی و جسمی اش استوار است، یکهو این مادر، که برای کودک مثل یک بت است، تبدیل به ظالمی بی محبت می شود، به یکباره چیزی که تا روز واقعه حق مسلم و نیاز طبیعی و وابستگی ذاتی اش بود را ازش می گیرد، بله، از شیر گرفتن را می گویم،

از ماهها پیش با تصور این داستان گریه ام می گرفت، اشک ها ریختم و حالت های متوقعه پسرم را به تصویر کشیدم، می ترسیدم، از روز واقعه، از اینکه با گریه و التماس حقش را بخواهد و بالاجبار بهش بگویم "نه"، تمام شد، دیگر نیست، دیگر " نباید"، و روز واقعه رسید، از شنبه ای که گذشت پروژه شروع شد، و امروز روز هفتم بود که گذشت و می گذرد.

از قبل ها باهاش صحبت کرده بودیم، اینکه ممکن است برایش اتفاقی بیفتد و دیگر نتواند داشته باشدش، اواخر هر بار قبل شیر خوردن در ترس و تردید قرار می گرفت، که نکند، اَه شده باشد، و  وقتی می دید نشده لبخندی از رضایت روی صورتش نقش می بست، تا روز شنبه که معنای اَه شدن را به چشم سر دید، بچه ام تنها دو یا سه بار رسماً تقاضای شیر کرد و هر بار سرش را گرم گردیم، ولی بار آخر بشدت و داغدار گریست، و من هم در دل و آشکار گریستم، همه اش با خود می گفتم کاش سیستم طوری می بود که خودش بدون خارج کردن از اختیار طفل تهی می شد از موجودی، و بچه بعد از چند بار تلاش و بی نتیجه ماندن مایوس میشد!

شب ها که طبق عادت یا نیاز برای شیر بیدار میشد بنوبت بغلش می کردیم و راه می بردیم تا باز خوابش ببرد و صبح ها همزمان با بیداری اش هر آنچه در توانمان بود از بازی و شعر و قصه، برایش اجرا می کردیم، الان دیگر به پذیرش رسیده و دیگر سراغش را نمی گیرد، اما هراز چند گاهی میان بازی ها یا هر کار دیگر، یکهو بسویم پر می گشاید و در آغوش می کشدم، نمی دانم مامی را از کجایش در آورده، که دلم را می برد به معصومیتش.

نگاه عارفانه به قضیه اینجای کار است که، بعنوان یک خدای کوچک در نظر طفلت می شکنی، لااقل قوه قهریه ات برایش کاملا معنا می شود، ظلم آشکار برایش رنگ می گیرد، اما توی خدا، می دانی دلیلش چیست، فلسفه اش چیست، ولی مجبوری ازش سلب کنی، مجبوری و او را در یک ورطه سخت و دردناک قرار می دهی، این برای خداباروها نتیجه خوبی دارد، اینکه شاید اگر ما هم در زندگی به امتحان و سختی می افتیم، گاهی که رسماً حقی از خود زایل می بینیم، بی دلیل می سوزیم، و اسمش شاید تقدیر یا امتحان یا بدشانسی است، حکمتش را نمی دانیم، و اویی که برایمان رقم زده از دلیلش آگاه است و حتی شاید از درد ما دردمند است اما چاره ای ندارد جز در ورطه قرار دادن ما، شاید قوی تر می شویم، شاید تمام ماجرا را نمی دانیم، و شاید برایمان خوب است و در آینده فهمیدیم.


که عشق آسان نمود اول....

امروز دقیقاً یکماه و یک روز از تولد پسر می گذرد، در این مدت خیلی اتفاق ها افتاد، سخت و شیرین، دوست دارم تجربه مادر شدنم را به تفصیل بنویسم تا باقی بماند، تجربه ای که علیرغم تمام آمادگی های روحی و جسمی باز غافلگیرمان کرد و نشان داد که هیج چیزِ این اتفاق قابل پیش بینی و کپی برداری نیست!

طبق قاعده مرسوم تمام تقویم های بارداری دنیا تاریخ زایمان تقریبی من را ١٧ نومبر اعلام کرده بودند، خواهر غافلگیرانه ١١ نومبر آمد و پیشم بود، اما اتفاق رخ نداد، می گفتند پیاده روی و بعضی ورزش ها باعث بروز زایمان می شود ولی نشد، بعد از آن تاریخ ددلاین بعدی ام دو هفته بعدش بود، یعنی طبق قانون بیمارستانی که من تحت نظرش بودم زایمان تا هفته چهل و دوم بارداری طبیعی است، که این ددلاین در ایران هفته چهل است، این هفته چهل و چهل و دوم هم داستان دارد که أهل فن باخبرند، درواقع اولین روز از آخرین پریود زن باردار را تاریخ تقریبی بارداری اش إعلام می کنند در حالیکه اینطور نیست و کمتر زنی در آن زمان باردار است، بگذریم، باید تا هفته چهل و دوم( که اگر حساب کنی جنین می شود ده ماه و نیمه!!!!!) هم صبر می کردم، و بعد از آن هم اگر کماکان در فاز زایمان نیفتاده بودم باید بطریق آمپول فشار وارد مرحله زایمانم می کردند و من هرگز فکر نمی کردم به آن مرحله برسم و حدس می زدم بین این دو هفته تا قبل از زمانی که داده بودند زایمان خواهم کرد اما ناباورانه این اتفاق نیفتاد!!!

رسیدیم به روز واقعه که باید می رفتم بیمارستان و بستر می شدم، مطالعه ام می گفت همه چیز بشکل غیرطبیعی به بدنم ألقا خواهد شد و به خوبی و خوشی زایمان خواهم کرد، با خودم هم به توافق رسیده بودم که زایمان اپیدورال را تقاضا کنم چون هم میزان استرسم نسبت به قبل بالا رفته بود و هم حدس می زدم نوزاد درشت تر از حدی است که در هفته های قبل انتظار داشتم.

ما در روز چهارشنبه سی و یکم نومبر ٢٠١٦ به بیمارستان رفتیم و بستر شدم، و عملیات آغاز شد، همان روز و ساعت چیزی که بهش بالون می گفتند را وارد بدنم کردند تا بقول خودشان مجرای زایمانی باز شود، و درست در قدم اول با پدیده درد بهتر آشنا شدم!!! و هرگز فکر نمی کردم چنین دردی بابت یک وسیله در درونم بیدار شود، بقول خودشان دردی شبیه درد پریود داری، و من گفتم دردم شبیه درد زایمان است و آنها گفتند نه عزیزم این تنها چند دقیقه طول می کشد و دردی شبیه پریود است، همانجا شصتم خبردار شد که آستانه دردهایم از نظر اینها خیلی پایین تر است هر چند طی همان دقیقه های اندک یکسره آفرین و مرحبا بهم می گفتند و تشویقم می کردند که خیلی خوب همکاری کردم!

آنشب را با بالونی در واژن سپری کردم، و اولین شبی بود که در کل این یکسال و چند ماه دور از خانه و تنها زندگی می کردم، صبح فردایش درست ساعت مقدس هفت وارد مرحله بعدی شدیم، اول معاینه کردند و دیدند بالون خان تنها توانسته است به میزان سه سانت ناقابل بدن را باز کند و وقتی با تعجب من روبرو شدند گفتند خیلی طبیعی است( تصور من این بود که صبح نشده بالون بالون می شود و من زایمان می کنم)، و وارد مرحله بعدم کردند، اول کیسه آب مبارک را با وسیله ای دیگر پاره کردند و من یک مرحله به فرزندم نزدیک تر شدم چون گرمای مایع آمنیوتیک را حس کردم، بعد از معاینه و چک مایع از نظر آغشته بودن و نبودن به مدفوع نوزاد، آمپول فشار را بهم زدند، باید تا باز شدن حداقل چهار سانت بدنم صبر می کردم تا آمپول بی حسی برای اپیدورال را می زدند، شنیده بودم که آمپول فشار را که زدند بلافاصله بعد از نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه درد شدیدی بهت وارد می شود و بیرحمانه درد خواهم کشید، دردی نامتعارف که در زایمان طبیعی آهسته آهسته واردت می کند به فاز نهایی، در این نوع زایمان که اسمش طبیعی است اما همه مراحل بشیوه غیر طبیعی به بدن ألقا می شود، آن مرحله به مرحله وارد شدن را ندارد، و همینطور هم بود، تا دو ساعتی که آمپول بی حسی را زدند درد شدیدی داشتم، با خودم می گفتم اگر این در ابتدا این است قرار است تا پایان چه بشود، آمپول بی حسی را هم که زدند باز هم درد داشتم، یعنی درد بالکل از بین نرفت ولی قابل کنترل بود و می توانستم با وسیله ای که کنترلش دستم بود دوز بی حسی را بالا ببرم، خلاصه قرار بود این مرحله تا نهایتاً ده الی دوازده ساعت به نتیجه برسد و ما مادر شویم، اما معاینات چیز دیگری را نشان می داد، یکسری سیم بسته بودند به شکم ما و از یکطرف ضربان قلب جنین و از طرف دیگر میزان فشار وارده به رحم را بررسی می کردند، ماماها  شیفت شان عوض می شد و تبدیل می شدند و تازه آمده ها خود را معرفی می کردند و دکترها همچنین و ما آنجا بودیم، اما اتفاق رخ نداد! آنروز که یک دسامبر و یک ربیع الاول بود ما فکر می کردیم به به چه تاریخ های باحال و رندی هم هست و هرگز فکر نمی کردیم که از دوازده شب هم بگذریم و اتفاق نیفتد، اما اینطور شد، طبق علم پزشکی وقتی کیسه آب پاره می شود باید نهایتاً الی دوازده ساعت بعد سریع وارد عمل شد و جنین را بیرون کشید چه با زایمان طبیعی چه سزارین اما بدن من با آمپول فشار همکاری نداشت و از ساعت نه شب در یک مرحله ایستاد و هوس پیشروی نداشت، اما فشارها بر جنین معصوم ادامه داشت و استرس من هر لحظه بیشتر می شد اما دکترم و ماماها هر بار ما را توجیه کردند که باید صبر کرد و مائع جنین تحت نظر است و مشکلی نداری، بدنم ورم کرده بود و بخاطر آمپول بی حسی نباید هم چیزی می خوردم، بی حال و استرس فول با تخت پشت دراز به دراز مانده بودم به انتظار و دعا، ساعت از دوازده شب و یک و دو و سه هم گذشت و در معاینه ساعت چهار فردایش یعنی دو دسامبر بعد از معاینه فهمیدند که دهانه رحم هنوز هیچ پیشرفتی نکرده و جدای از آن همان لحظه ضربان قلب جنین بشدت بالا رفت و صورت جنین هم بجای پایین بسمت بالا بود، همه این عوامل باعث شد جناب های محترم و خونسرد به تکاپو و تقلا بیفتند و تجویزسزارین اورژانسی دادند و در ساعت 4:56 دقیقه فرزند من بدنیا آمد....

پ ن: نمی دانم چرا در تمام طول بارداری ام تصورم این بود که أولاً خیلی زود زایمان می کنم یعنی حتی قبل از تاریخ تقریبی که بهم داده بودند و ثانیاً خیلی راحت!!! در حالیکه بعد از زایمان کاشف بعمل آمد لگن مبارک هم کوچکتر از اندازه دور سر بچه بود، یعنی حتی اگر با آمپول فشار اوکی بودم باز هم در لحظه نهایی زایمان باید دوان دوان به اتاق عمل رهنمون می شدم.

پ ن ٢: همسر و خواهر در اینجا و تمام اعضای خانواده و حتی دوستان مان در هر سوی دنیا زهره ترک شدند بابت این طرز زایمان کردن من، ولی بخدا تقصیر من نبود، بقول دوست مامای خواهرم اگر ایران بودی همان هفته چهلم ببعد سزارین می کردیم چون اندازه لگن بخواهد همکاری کند از همان موقع قابل فهم و شناسایی است.

پ ن٣: تازه بمحض رفتن به بیمارستان برادر خان توی فیس بوک زده بود همزمان با آمدن ربیع، ربیعی در خاندان ما هم خواهد آمد و کل دنیا را در کف گذاشته بودند و اول ربیع شد دوم.

پ ن ٣: در ساعات آخر مستاصل و ترسان از خدا می خواستم اگر قرار است بین من و فرزند یکی بماند هزار مرتبه مرگم را ازش می خواهم، فرزند هم که دنیا آمد سرش دو بخش داشت یک بخشش که تلاش لازم را کرده بود تا در لگن قرار بگیرد نشان از زحمت و إیثار او می داد برای کمتر درد کشیدن مادرش...

پ ن آخر: خیلی درد داشت، ترس، وحشت، اما چه معجزه ای می کند گریه ی نخستین فرزند و رویتش....

توضیح و تفسیر این روزهایم را هم خیلی دوست دارم بنویسم شاید وقتی که رسماً خواب و بیدار نازدانه ام تنظیم شد!