ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

چو منصور از مراد آنانکه بردارند بر دارند، بدین درگاه حافظ را چو می خوانند، می رانند

برادرم رفت، در سی و هشت سالگی، قبل از کامل شدن، و قبل از به بار نشستن آرزوهای بزرگ و کوچکش، برادرم نمرد، تصادف نکرد، بیمار نبود، اعتیاد نداشت، سرطان و آسم نداشت، برادرم در پی عشق رفت، برادرم، پدر امیرم که در یک پست پر بازدید نوشته بودم داستانش را، و نمی خواهم دوباره بگویم، از پی ندای درونش رفت، خود خواسته، رشید، دیوانه وار، بدنبال راهی که فکر می کرد حق است، دلش نیامد عقب بماند از قافله ای که "لبیک یا زینب" گویان جام عشق می نوشیدند، و چه گوارا نوشید و چه زیبا بازگشت، با چهره ای نه درهم کشیده، نه خشمگین، نه گریان، نه زخمی، با چهره ای آرام و متین، شاید هم خوشحال از سعادتی که مثل پدر نصیبش شد، پر کشید، سبکبال، آرام، نرم، عمیق، و حالا دارد آن بالا غصه مرا می خورد حتما"، غصه منی که هر دم با یادش دلم تکه تکه می شود از معصومیتش، معصومیتی که در خنده های سی و هشت سالگی اش تبدیلش می کرد به بچه ای ده ساله، معصومیتی که موها و محاسن جو گندمی اش را از یادت می برد و خیال می کردی هنوز اینهمه سال نگذشته و او نوجوان است و تو کودک، با همان شیطنت و معصومیت های نوجوانی اش، بیاد اشک هایش هم می افتم، اشک هایی که چندین بار نزد من ریختند، چندین بار میان کلامش دیدم، و آن چندین بار بخاطر هیچ نمی گریست جز اعتقادش، جز مولایش، جز کسانی که پرچم سبزشان را گاه و بیگاه نیمه افراشته و حتی واژگون می دید، دردش درد دین بود، و برای اعتقادش حاضر بود فنا شود، و شد.

من به او می بالم، من به او افتخار می کنم، مادرم زنگ زد بهم گفت، خواهر شهید، تولد برادرت مبارکت باشد، من هم گفتم از همسر شهید بودن به مادر شهید بودن هم رسیدی، مبارکت باشد این تقدیر سرخ.

خواهرم می گوید تصادف کردیم داغیم هنوز، حرف مفت نزنید، آدمِ رفته، رفته است، داغ دارد، درد دارد، داغی اش برود سلامتان می کنم، بروید حنجره و گریبان بدرید از این درد، بروید عر بزنید از آنچه رخ داده است، بهش گفتم، سعادت شهادت آنهم در این زمانه از آن هر کسی نمی شود، درد دارد، داغ دارد، بُعد دارد، عمق دارد، اما تلخ نیست، برای من شیرین است اینگونه رفتن، کاش من هم سعادت اینرا می داشتم که بخاطر عشق از جان می گذشتم، من بخاطر نزدیکترین هایم شاید حتی نتوانم از مالم بگذرم، این یعنی من خیلی پایینم، اگر گریه کنم هم بخاطر پایین بودن خودم خواهم کرد، و اینکه چقدر راه مانده تا به درک خیلی چیزها برسم، به حساب خودم آدم معتقدی هستم اماچنان در گیر و دار زندگی امروزی غرق هستم که مدتهاست از فکر مرگ هم می گریزم، چه رسد به مرگ خود خواسته، من به عمق و ژرفای این درد فکر می کنم و بر خود می گریم، برای او حتی دعا لازم نیست چه رسد به گریه و مویه.

شنبه گذشته خواهر برگشت خانه اش، دوشنبه برادر برگشت ایران، از دوری شان غصه ام شد، سه شنبه شب گفتند برادرم برای همیشه از قالبی که در آن بود مرخص شد، دیدم مسافت های جسمی چقدر حقیرند در برابر مسافت های روحی و من چقدر یادم رفته بود می شود مسافت های جسمی به طرفة العینی دست نیافتنی تر ازطول و عرض تمام زمین شوند.

پ ن: تسلیت گفتن ندارد، او با رفتنش باری دیگر متولد شده است، تولدش را تبریک بگویید. همین.