ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خانواده همسر ولی نمی دانستند دارم بعد هزار سال می خندم.....

بالشخصه از انسان هایی که گاهِ خستگی و دلتنگی و احتیاج بهت می آویزند و آه و ناله شان را از هر راهی به گوشت می رسانند اما زمانیکه مشکل رفع شد و زمان خوشی و فراخی خاطرشان رسید و از چاه مشکلات به دشت آسایش رسیدند همه آن روزها را فراموش می کنند و انګار نه انګار ملتمس دعای شدید بوده اند و ما شاید حتی برایشان هنګام دعا اشک ریخته باشیم، خیلی بدم می آید و هرګز دوست نداشته ام جزء این دسته از آدم ها باشم، در این وبلاګ هم خیلی وقتها اګر ابراز غصه کرده ام خیلی وقت ها هم علیرغم حال بدم خوبی ها را نوشته ام بلکه به یمنش حالم خوش شود، امروز بخاطر احساس دینی که به دوستانم داشته و دارم بخاطر شریک کردن ایام دلتنګی ام با ایشان آمده ام بنویسم!

یک، یکی از دوستان بهم پیام داده بود که یکی دیګر در جایی، گفته بوده هر کس نویسنده ماهی ها را می شناسد بهش یک دمت گرم بگوید، جا دارد بگویم خوشحال شدم، بی تعارف!

دو، تا شب آخر آمدن همسر داخل کوپه قطار داشتم گریه می کردم، هق هق می زدم ها، غیر از من و زنی دیگر کسی درون کوپه نبود، او که دراز کشید اشکهایم سرازیر شدند، شالم را گرفته بودم جلو دهانم و زار می زدم، از چند شب پیشش کار هر شبم شده بود، تازه مثل این مازوخیسم ها هی می گفتم آخ فردا که همسر را ببینم چه عری بزنم من، و خر کیف می شدم و انگار به بخش مهم روضه رسیده باشم های های.....

فردایش ولی وقتی به همسر رسیدم گریه ای در کار نبود، چون قرار بود ساعت هشت برسم تهران و نه رسیده بودم و همسر ده به زمین می نشست، سریع السیر تاکسی گرفته بسمت میدان هوایی راهی شدم و ایشان هم علیرغم انتظار من جزء اولین مسافرانی نبود که سریعا" پیاده می شوند و سریعا" اقدام به رویت شدن می کنند، وقتی هم رویت شدند براندازش کردم دیدم هر آنچه در این مدت یکسال و نیم اضافه کرده بود را هنگام سفر آب کرده، بعد هم که رفتیم در هتل رزرو شده مد نظر تا ساعتی که تحویل می دادند دو ساعتی راه بود، که خیلی خونسردانه در لابی نشستیم و مهمانهای خارجی را نگاه می کردیم، تازه زمانی که همسر رفت دوش بگیرد بنده تمام لباس هایی که سوغاتی آورده بود را پرو کرده بودم، یک چنین انسانِ خوشحالی بودم من!

سه، روز دوم اقامتمان در سوییت آپارتمان در شهر ساحلی شمال متوجه شدیم محل اقامت مان درست کنار محل اقامت سفر قبلی مان در ماه عسل بوده است و ما نفهمیده بودیم!!!!!!!!

چهار، سفرمان به منزل پدری همسر در واقع اولین حضور نسبتا" طولانی ما نزد خاندان ایشان بود، چرا که هیچ زمانی تا کنون رخ نداده که من و همسر در منزل پدری شان برای چند روز مهمان باشیم، در واقع پاگشای بنده هم بعد از سه سال بعنوان عروس در این بازدیدها انجام میشد!!!چنین عروس بی خرج و مصرفی بوده ام من!

پنج، تا زمانی که در سفر بودیم یک حالت شاهزاده مآبانه خوشایند بخور و بخوابیِ عروس داماد طوری را با خود حمل می کردیم، اما شب عاشورا به مشهد رسیدن همانا و غرق برنامه ها شدن همان، مادر مراسم شام غریبانش در این حوالی بی نظیر است و خیلی شلوغ و پر استقبال می باشد، از آن شب و داستانش که بگذریم می رسیم به برگزاری اولین سالگرد برادر که درست روز سوم اقامتمان در مشهد برگزار گردید و ما حدود پانصد مهمان داشتیم، و خوب کلی داستان دارد برای خودش، خلاصه تا این برنامه ها اجرا بشود رخوت ده روز بخور و بخواب هم از سرمان پرید.

شش، در یک عملیات انتحاری از پیش تعیین شده و صحبت شده دو شب پیش هم برنامه ای داشتیم برای بینی مبارک همسر گرامی، و به نحو احسن انجام گرفت، و اینکه می بینید اینجا کنار بخاری دارم برایتان شرح ماوقع می دهم بی دلیل هم نیست، ایشان دارند با دخترک ریاضی کار می کنند و بنده پست می نویسم، اما تا اینرا نگویم آرام نمی شوم، بنده شخصا" تابحال پرستار حداقل چهار بیمار رینوپلاسی(پلاستی؟) بوده ام ولی اگر تمام آنها را جمع کنیم این یکی نمی شود بس که اذیت شدم، یعنی از ساعت شش که به هوش آمد تا دو و نیم صبح روز بعد تب و لرز شدید در حد خفن و نگران کننده داشت، به غلط کردم افتاده بودم، و خواب از سرم پریده بود که نان و آبت کم بود با بینی سابق که مجبورش کردی، در این تب کج و کوله بشود برسی به حرف بعضی ها که می گویند دست در کار خدا بردن گناه دارد و این اراجیف، خوبست؟ و خلاصه تا تبش پایین نیامد هی خودم را ملامت و ایشان را در دل فحش می دادم که چقدر باید نازک باشد که با یک بیهوشی چنین عکس العمل های تیتیش طور از خود بروز بدهند و چرا باید اینقدر پاستوریزه باشد و غیره، یارو آمد طی دو ماه بینی و پلک و پستان و لب و صورتش را کوبید از نو بالا برد اینطور نشد، هر عملش به ریلکسی و آرامشی بیش از قبلی اما جناب همسر......

فردایش دکتر جراح که دختر عمه بنده می باشد گفت که حین عمل از ریه اش صدای خرخر می آمد و دانستم ایشان اخیرا" سرماخوردگی داشته اند و این تب و لرزش هم نه بخاطر بیهوشی که از اثر سرماخوردگی است، خلاصه باید بگویم همیشه آنطوری نمی شود که آدم انتظار دارد و گاهی طوری می شود که با معادلات ما نمی خواند.

هفت، باید هنگام بوسیدن صورتش را کج کند تا بینی اش آسیب نبیند، بعد خیلی معصومانه می شود و دلم برایش می سوزد...

دوست تهرانی پیام داده که هوای تهران آنطوری است که تو عاشقش هستی!

نه که آدم شلخته و دقیقه نودی باشم، هرگز، اما انجام تمام کارهایم این دو سه روز با تاخیر مواجه می شدند و هر کاری می کردیم با برنامه ما جور در نمی آمد، قرار گذاشتیم برویم آرایشگاه خانم اسمس می دهد که خانمی کاری برایم پیش آمده و عصر بیا سالن، می خواهیم برویم آن یکی کارمان را انجام بدهیم زنگ می آید از نهاد محترمی که الساعه فلان را به فلان پست نمایید که لازم است و یا برای اخذ اقامت بچه ها قرعه به نام بنده می افتد که با آن اعصاب سر در هوا و اوضاع گیج باید فیش بانکی بگیرم و کپی بی نهایت از مدارک و عکس ها و.... 

مش موهایم مثل همه مش ها اولش یک طوری می نماید و مخصوصا" که ریشه های جلو سر هم نگرفته ولی اصلا" برایم مهم نبود و نیست.

صبح امروز در دقیقه نود توانستم بلیط قطار گیر بیاورم، اول قرار بود من یکی دو روزی قبل از همسر بروم تهران به استقبال ولی بعد از مشخص شدن اینکه چمدانم بیش از حد سنگین و راه رفتن اضافی باهاش بمنزله بلاهت تمام است از این کار صرفنظر کردیم و قرار شد من طوری به تهران برسم که از فرودگاه یا میدان راه آهن مستقیما" به فرودگاه امام خمینی بروم به استقبال، و این بعلت همیشه تاخیر داشتن و ثابت نبودن تایم پروازهای داخلی به بلیط قطار تغییر جهت داد اما آیا اصلا" بلیط قطار مگر گیر می آمد؟ نه این خیال محالی بود، به دوست زنگ زدیم و دوست به دوستش و آن دوستش به دوستی و نهایت در مرحله پنجم به شخصی که امروز خدمتش بودیم برای اخذ بلیط، و بلیطی بدستمان رسید برای ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه امشب.

و همینک همسر از مراحل چکینگ و تحویل بارش رد شده و در فرودگاه ملبورن انتظار زمان پروازش را می کشد و من منتظر ساعت شش و چهل و پنج دقیقه ام که بروم راه آهن!

کاش فردا صبح هم تهران بارانی باشد....

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد***زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد2

اول بگویم که با باز کردن صفحه مدیریت و دیدن هشت نظر مربوط به پست قبلی شوکه و بسیار شادمان شدم. چرا که کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که جز دو یا سه نفر کس دیگری برای خواندنم نمی آیند!!!

دوم بگویم که امروز ویزای همسر آمد و بلافاصله بلیط رزرو نموده اند هرچند بعد آنهمه گمانه زنی و بازدید از سایت های تهیه بلیط اقتصادی تر و مناسب حال از شوق پرواز رفته اند خیلی شیک نشسته اند توی آژانس هوایی القطریه و فرموده اند می خواهم بروم دیدار همسر عزیز تر از جانم شما هم بهترین و سهل الوصول ترین و نزدیک ترین و رمانتیک ترین بلیطی که می توانید برای من معرفی کنید را در اولین فرصت به من ارائه بفرمایید و البته که این بلیط هرگز اقتصادی نبوده و نیست که بقول خودشان به شومبول پسر نداشته مان فعلا" هوای من خیلی دو نفره و خاص است و دل در سینه محکم  محکم می زند و تو بگو چه کنم که زودتر زمان بگذرد و از آنطرف خط صدای جیغ من که واااااااااااای اولین فرصت را دریافتید و باید هتل رزرو کنم و چمدان ببندم و دوباره تقویم را نگاه کنم و ورق بزنم و ببینم چه زمانی کجا هستیم و شما قطع کنید من به 118 زنگ بزنم و شماره آرایشگاهی که صد سال قبل می شناختم و از قضا خیلی عالی بودند را پیدا کنم و واویلا که همین دیروز هنگام غذا خوردن دیدم ریگی درون دهان دارم و وقتی پیدایش کرده بهش نگاه کردم دیدم قطعه ای از دندان مبارک است و آن دندان نیز وقت گیر آورده و جالب اینجاست که کاملا" در تیررس چشمان هر بیننده ای است اگر از درد احتمالی آینده و پر شدن درونش توسط غذا بگذریم و چقدر کار دارم و چقدر اضطراب دارم و گونه هایم گر گرفته اند و قلبم محکم می زند و نمی دانم اینها تاثیر این خبر است یا قرص هایی که اخیرا" می خورم.

و امروز را در سایت های هتل یابی گذراندیم و قلبمان تند میزد و واقعا" دمای بدنم بالا بود، و آخر الامر یک اتاق دو نفره رزرو کردیم و بعد رفتیم به همسر گزارش کار دادیم و ایشان که از نرخ های بعد تحریم ها و جلسات پنج بعلاوه یک بیخبر است برق از سرش پرید بخاطر قیمتها.

از آنموقع تا الآن نیز هی به خودمان رجوع می کنیم و هی می بینیم که باید دوباره لباس های خنک تابستانی مان را در بیاوریم بجای این پلوور و ژاکت تنمان کنیم. و نمی دانم واقعا" که چه حسی دارم و این اتفاق بسیار خاص است برایم و توصیه می کنم به همسرانی که هیچوقت از همدیگر دور نبوده اند به تجربه اش، که گرچه سخت گذشته اما گذشته و این حالی که من و همسر داریم را شاید هیچوقت دیگر تجربه نکنیم....




از همه جا و هیچ جا


یک. آن یکی بخش که بودم به حد "خود سالار بینی" رسیده بودم تقریبا"، دو سال و هفت هشت ماه از استخدامم گذشته بود و یک نفر بعد من آمده بود و از آنجا که من نسبت به او کهنه کار تر بودم خودش قوت قلبم می شد، مثل دوران دانشجویی که همینطور که سال های تحصیلی ات بالاتر می روند شیر و شیرتر می شوی و اصلا" نگاهت فرق می کند، و گاها" هم بدت نمی آید با نگاه های ریز بینانه ات دل سال اولی ها را از حسرت و حسادت آب کنی، صرفا" بخاطر بلدتر بودنت، اینجا هم همین شده، لهجه شان باید در گوشم بنشیند، تیک هایشان، اکت و رفتارهایشان، کم هم نیستند، چهار نفر از روبرو تسخیرم کرده اند، لهجه پشت تلفنم را نمی توانم تغییر بدهم، از خانه و دوستان که زنگ می آید گوش هایشان تیز می شود تا بیشتر ایرانی گفتنم را بشنوند، صبح به صبح که با احتیاط پالتویم را در می آورم و در کمدم می گذارم می ترسم یک وقتی زیرش چیز عجیب غریبی نپوشیده باشم که بنظرشان تازه و متفاوت تر از همکار دیگر دختر باشد، اصلا" امروز فکر می کردم چاق تر و برجسته تر شده ام، چیزی که در آن دفتر سابق هیچ فکرم را مشغول نمی کرد، از آنطرف دختر عشوه ناک، که متولد و بزرگ شده پاکستان است هم شاید بخاطر حضور من بیشتر حرف می زند، نمی دانم شاید از اول اینطور بوده، و شاید من فکر می کنم بخاطر حضور منِ ایرانیگک( لقبی که به افغان های بازگشته از مهاجرت در ایران می دهند)، است که میان جملاتش نیمه اردو نیمه انگلیسی مخلوط می کند و بعضا" هم می ماند معادل فارسی یک کلمه چیست و از من می پرسد، " بله، مه ای فیلمه دَ اسلام آباد دیدم، بسیار بورینگ است، مگر دیو تو ایندیَن اند پاکستانیز دیپلی اینترستز ابوت موویز لایک دت، بسیار فروش کده، میگن تابحال اِیت میلیون دالرز ره فروش رفته، مه به بسیار گود فیلینگ به دیدنش رفتم مگر بسیار دیس اپوئینتد برگشتم....."

بنده داخل نمودن لغات انگلیسی را در حد مسائل کاری و برخی اصطلاحات اداری در این دفتر قابل قبول می دانم، ولی خیلی مضحک و مزخرف است بخواهی از یک داستان یا خاطره اینطوری تعریف کنی، و مانده ام این کجایش کلاس دارد، و مانده ام این خانم با مادر و خواهرش چگونه حرف می زند، و واقعا" بعید نمی دانم که در خانه هم اینگونه گپ زده گپ زده شاید می خواهد بگوید خیلی درگیر کار و لسان های خارجی است و این چند زبانه شدنش را نمی تواند شب ها تنظیم کند!

دو. همکار گوشه ای سمت چپ تمام بعد از ظهر ها را می خوابد.

سه. دیروز میز توالت را از اتاق خواب آوردیم داخل هال، چون تجربه بهم ثابت کرده است کم کم وقت کپک زدن تخت و میز و کمدهاست، بر اثر جابجا کردنش یک تغییر کوچک در هال آمد، صمیمی تر شد، یاد هر بار تغییر دکور خانه ام افتادم و ذوقی که بعدش نصیبم می شد، و رفتم گوشه هال ایستادم و تمامش را برای بار هزارم از نظر گذراندم، چقدر دوست داشتنی بوده این خانه برایم، با همه سختی هایی که از زمانه نصیبمان می شد و یا سردی زمستان ها، یا آلودگی هوا و همه چیزهای اندوهبار دیگر، این خانه گوشه امنی بوده برایمان، و ازش تا امروز خیلی راضی بوده ام، گرچه مشکلات خودش را هم داشته، ولی دوست داشتنی و دنج هم بوده است، دیدم دلم برایش تنگ می شود حتما"، و دیدم از الآن دلم برایش تنگ شده است اصلا"، از خلوتی که مخصوص خودم بوده است.

چهار. این سه هفته اخیر زندگیم قبل از ایران رفتن، سخت نیازمند یافتن خودم هستم، می خواهم بروم داخل خودم، خودم را بررسی کنم، بریزم روی میز، بعد دانه به دانه پازل های خودم را کنار هم بچینم، اشتباهی ها را دور بریزم، پازل هایی که گم شده بودند بعد بجایشان هر آت و آشغالی را گذاشته ام تا از هم وا نروم را با اصلی شان جابجا کنم، خودم را بشناسم، و تمام توانم را یکجا جمع کنم تا آنی باشم که می خواهم، من رسالت سنگینی بر دوش دارم، و رسالتم این خواهد بود که نگذارم امید در دل های جوان برادرزاده هایم بخشکد، نباید بگذارم امید و تکیه ای که به من کرده اند، و بتی که از من ساخته اند، و ارزشی که بر ساغرِ ذهنشان بار شده است را باد با خود ببرد، من با تمام کم بودن هایم و لرزان بودن ها و پایین بودن هایم از دید خودم، برای اکثر اعضای خانواده ام خیلی ام، بهم نگاه می کنند، بهم امید دارند، بهم اعتماد کرده اند، من را ستونی می دانند که می شود بهش تکیه کرد. این سه هفته باید با خودم تمرین کنم که متعلق به خود تنهایم نیستم و در قبال کسانی هم که به خودم امیدوار و علاقه مند کرده ام هم مسئولم، من چون انسان و اجتماعی هستم در برابر جامعه کوچکی که در انتظارمند مسئولم و حق ندارم پایه های اعتقاد آنها به خودم را لرزان کنم.

پنج. همیشه آخر مکالماتتان بهش بگویید: "مراقب خودت باش"، همین یک جمله یک شاهنامه سخن درون خود دارد.

پ ن: نمی دانم همسر پاداش کدام کار نیک من در زندگی بوده است؟ گاهی می ترسم از اینکه به اندازه من خوشبخت نباشد.