ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در وصیت نامه اش هم من را به ساغرِ خوش خنده ام تعبیر کرده است!

پدرم یک انقلابی بود، فکرش را بکنید متولد دهه چهل، سرشار از ذکاوت و تشنه آموختن، آموختن های آن  دهه ها از پای منبر نشستن شروع می شد، خیلی جوان به شرط کسب علم ولو بالسین داماد می شود، و مادرم ظاهرا" گل سرسبد و عزیز کرده پدر عالمش بوده است، تیز هوشی بی نظیر، که در آن ارتفاعات مناطق مرکزی در خانه پدربزرگ من حافظ می شنیده و هنگام تدریس پدرش عضو همیشه حاضر اتاق مخصوصش بوده، مرد نوجوان شانزده ساله و دختر سیزده ساله به ازدواج هم در می آیند و راهی عراق می شوند، و پدربزرگ و مادربزرگ مادری بهمراه سایر اولادشان نیز در این سفر همراهی شان می کنند، جوشش خواندن و دانستن و البته مهر شدید قلبی به مذهب اما نه کورکورانه که بسیار آگاهانه و علمی ایشان را در می نوردیده است، از عراق بیرونشان می کند دولت وقت عراق و باز پس به کشور و دیار خود باز می گردند اما این بازگشت خیلی متفاوت است، خود را در قالب زمان نمی بینند و بار دیگر راهی ایران می شوند، ایرانی که آغازین روزهای انقلاب را جرقه زده است، شب نامه پخش می کند، و هر روز با یک کتاب به خانه می آید، با یک اعلامیه یا بیانیه، و هر روز از نبرد ملت ها و دولت ها خبر می آورد، از تولد انسان های آزادی خواه اینطرف و آنطرف، از تکاپوی همزمان آدم های حوزه ای که در آنند، از بیداری، از پیام سید جمال الدین های زمانش، شوری وصف ناپذیر دارد در دانستن، اینرا از کتابهایش دانستم، کتابهایی که بارها از اینطرف به آنطرف منتقل شده اند، سالها پیش بعد از رفتنش در اتاق کارش بایگانی شدند و هنگام همیشه رفتنش به منزل عمویم منتقل شدند، باری دیگر سه سال پیش به خانه ما باز گشت خوردند، چرا که اینبار دیگر عمویی نیز وجود نداشت که کتابها را دوست داشته باشد و بچه هایش کوچکتر از آنی بودند که آنها را بفهمند، من هم کوچکم برای خواندن و فهمیدن تاریخ دهه های چهل و پنجاه، در خانه خودمان ابتدا گذاشته بودند در اتاق مادر، بی قفسه داخل کارتن، بعد منتقل شدند به اتاق برادر، از میانشان برخی کتب جدیدتر بهمراه کتابهای تازه تر دیگر به افغانستان منتقل شد، اتاق برادر تنگی میکرد، قرار شد بزودی سپرده شوند به کتابخانه ای که محفوظ بمانند تا جای مناسب تری پیدا شود، نشد، از اتاق به پاگرد از پاگرد به زیر راه پله در بدو ساختمان منتقل شدند، یادم می آید برای نوروز و با ریاست من این کار را کردیم، و مادر بیرون بود، بمحض وارد شدن و دیدن پرده ای که جلو کارتن ها نصب کرده بودیم فریاد زد که "چرا کتابها را به اینجا آورده اید، و اینها مقدسند و نام خدا و پیامبر دارند و جدای از همه اینها برای من بسیار ارزشمندند، از اول هم گفتم داخل اتاق خودم باشند، الآن هم من بیرون می روم تا برگشتم به اتاق خودم منتقل شان کنید وگرنه به خانه برنمی گردم" ، باز دوباره با مهره های از ستون در آمده کمرمان پانزده بیست کارتن را جابجا کردیم و به اتاق مادر انتقال دادیم.

تا سه روز پیش که دیدم بزودی باید بخاری ها را مخصوصا" برای اتاق مادر نصب کنیم و یکطرف اتاق را سراسر کارتن کتاب گرفته است، دوباره قرار شد کتابها را به اتاق برادر منتقل کنیم، که کارتن ها بخاطر بالا و پایین شدن های بیشمار از بین رفته بودند و قرار شد دانه دانه بیرون بکشیم و منتقل کنیم، بقول برادر می شود سیر تاریخی انقلاب را از سالهای نشر این کتابها فهمید، یکسال یکی بالا بوده با اندیشه هایش، درست سال بعد کسی علیه او برآمده، و کتاب نوشته، اکثر کتابها با اوراق کاهی و با جلدهای بسیار ساده و در صفحات بسیار کم هستند، کتابی از زهرا رهنورد، کتاب های بنی صدر، کتابهای اسلامی، کتابهای سروش، قوانین مدنی و جزایی کشورهای اسلامی، کتابهای نویسندگان خلقی، پرچمی، مجلات و بیانیه های مستضعفین و البته تمام کتابهای شریعتی و مطهری با کیفیت همان سالها، آنقدر نزدیک که می شد صدا را از ارشاد شنید، کتابهای مدون معرفی سرشناس های سیاسیون روز آنزمان دنیا.....

دانه دانه کتابها با قطع های برابر را چیدیم و منتقل کردیم به اتاق برادر، گاهی روی کتابی خم شدیم و مقدمه اش را خواندیم، میان تمام کتابهای ثقیل سیاسی آن زمان که ممهور به مهر بسیار زیبای ابداعی پدر و عمویم ( کتابخانه خصوصی فلانیها، بالایش هم نوشته"اقرا باسم ربک الذی خلق")بدنبال شان گشتم، خودم را بسیار دور حس کردم، بسیار دورتر از آن که حتی فکر کنم بین اینهمه دانستگی ها و دلبستگی های سیاسی روز خبری از من هم بوده است، همینطور میگشتم و جابجا می کردم، و یکی دو تا کتاب هم برداشتم برای تورق، که چشمم به " برای کودکی که هرگز زاده نشداوریانا فالاچی" خورد، فکر کردم کتاب برادر است میان اینها، صفحه اول را باز کردم و مهر را دیدم، و باورم شد کتاب توسط پدر خریداری شده، شاید هم عمو، و از آنجا که عمو کوچکتر بود شاید توسط ایشان خریداری شده است، ندانستم، متاسفانه هیچ کتابی حاشیه نویسی ندارد، برداشتمش و برای بار چندم خواندم، اینبار با چشم های پدر و عمو، و تمام مدت به این فکر کردم که آیا آنها به این نوشته ها از چشم یک انسان زن نگریسته اند؟ و بهش نه اندازه یک زن فمنیست که یک زن ساده اندیشیده اند؟ که اگر اندیشیده اند چگونه میان رفتارهای سربازانه انقلابیِ خود و داشتن فرزند های بیشمار جمع بسته اند و چقدر دلشان برای جنین های بی مسئولیت در بوجود آمدن خود سوخته و تپیده است؟ پدر حاصل عصر و زمان خود بود، حاصل زمانی که پیشگیری از زاد و ولد نه میسر بود نه متین، قصدم به نقد کشیدن از وجود داشتن خود و پنج خواهر و برادر دیگر نبود و نیست، قصدم شریک کردن احساسم در دانستگی وجود داشتن آن کتاب خاص بین این چند هزار کتاب زمخت سیاسی بود!

براستی من نمی شناسمش، هرگز به اندازه سر سوزنی نشناخته امش، نه او را که بیست و چند سال است نیست، و نه مادرم را که روبرویم هر روز و شب در رفت و آمد است، مادر و پدر انقلابی و متفاوت و کتاب خوان و کتاب دانِ من فرزند صالحی را صاحب نشده اند.

پ ن بی ربط: اینجا روز ولادت حضرت معصومه را به روز دختران جوان مسما کرده اند، بعد مادر صبح روز دختران جوان رفته بود همینطور که بامبوها را نوازش می کرد می گفت روزتان مبارک دختران جوانِ رعنای من! یک چنین مادری از آن منست، که اگر مریض نباشد چنان روحیه ای دارد که دنیا را به من بدهند صاحب چنان نشاط و رضایتی نخواهم بود.

گلشهر، زادگاه پیرم!

حومه شرقی مشهد است، قبلا" هم برایتان شرح داده ام، اینبار می خواهم کمی از حس و حالش بگویم، از هر کجای شهر که بخواهی به گلشهر برگردی، اگر بخواهی با وسایل نقلیه عمومی تردد کنی، وارد اتوبوس یا وَن های گلشهر که شوی وارد گلشهر شده ای، چهره ها از چهره های متعارف ایرانی به چهره های متعارف گلشهری تغییر حالت می دهند! بعضی شیک تر و تر و تمیز تر، بعضی ژولیده تر و کارگر طور تر، اما متعارَف همان متوسط رو به پایین است، لهجه ها تابلو هستند، لهجه هایی که تلفیقی از لهجه مشهدی داش مشتی و هزارگی* اند، مرد ها و سالمندان بیشتر و جوانترها کمتر همه تقریبا" به همین لهجه صحبت می کنند، با اینکه مهاجرین بازگشته از مشهد به افغانستان نیز همین لهجه را دارند ولی شنیدن و حس کردن این لهجه درون ون های گلشهر خاصیت منحصر به فردی دارد، وارد فضای دیگری می شوی، وارد فاز مهاجرت، طرح آمایش افاغنه، تاکسی های چهارچشمه، تمدید پاسپورت و اقامت، گرانی قبض های گاز و آب و ...

داخل پرانتز، امروز برای تمدید پاسپورت مادرم بهمراهش به کنسولگری افغانستان در خیابان آخوند خراسانی 23 رفته بودم، فضا از ون های گلشهر به مینی بوس های کابل تغییر جهت داد، مرد عریضه نویس را انگار از لب سرکی در ریاست پاسپورت کابل کنده و راست و مستقیم به کنسولگری چسبانده بودند، یا آن مردی که شماره میداد، برای هر کار یک بسته شماره از یک الی ختم داشت، تمدید روادید، امور حقوقی، امور دانشجویی، اخذ پاسپورت و... صداها از لهجه های مختلف شهرهای افغانستان در گوشم فرو می رفت و دلتنگ می شدم، و دلم برای عریضه نویس و مرد نوبت ده و مرد ویلچری و مرد دربان و تمام مرد و زن های آنجا سوخت.

بگذریم، داشتم از گلشهرمی گفتم، گلشهر مشهد منطقه ای در حومه مشهد است، و شامل مناطق نمی دانم چندگانه مشهد نمی شود، یادم می آید وقتی بچه بودیم و برف های سنگین آن سالها می آمد، گوش به رادیو منتظر شنیدن وضعیت منطقه تبادکان می شدیم، منطقه ای که به گلشهر و چند شهرک حومه دیگر مشهد اطلاق میشد، منطقه ای که از سی و چند سال پیش تا کنون بیشترین مهاجر مشهد نشین افغان را در خود جای داده است، آن زمانها وقتی مینی بوس های کاشانی از پیچ دوم تلگرد مسیر ابتدای گلشهر را در پیش می گرفت شاگرد راننده با صدای بلند فریاد میزد " کابل، کابل، نبود؟؟؟" و کسی بهش نمی خندید و اعتراضی هم نمی کرد، چرا که بد هم نمی گفت، و بیشتر ساکنین گلشهر را مهاجرین شیعه افغانستانی تشکیل می داد و البته می دهد.

من متولد گلشهرم. از ابتدا تا انتهایش را می شناسم، گرچه اکنون خیلی با چند سال پیش که برای بار آخر در آن زندگی می کردیم فرق کرده است، ولی بافت همان است که بود، و مردم همان، و سبزی ها و ترکاری های بازار شلوغه هم همان، و دکان هایی که آبنبات ترش های ساخت کارخانه های کوچک گلشهری را دارند نیز، زمانی که داشتم نوجوان می شدم برای مقطعی نسبتا" طولانی خیلی از گلشهر و حاشیه نشین بودن متنفر شده بودم، از صدای موتورسیکلت هایی که در سرک ویراژ می دادند، از خیابانهای تنگ و شلوغش، از حتی لهجه مردمش و درجه هزارم بودن مواد غذایی دکان هایش، نمی دانم از اثر خواهش های من بود یا چیز دیگر که نقل مکان کردیم رفتیم شهر، أن زمان فراتر رفتن از گلشهر بمعنای شهر رفتن بود، سال 74 بود که رفتیم، و مادرم تا مدتها دلش پر میزد برای عصرهای شلوغِ شلوغ بازار و سبزی خوردن هایش.

 الأن تقریبا" بعد از این بیست سال برگشته ام به گلشهر و گلشهر نشینی اختیار کرده ام، و گلشهر اینبار برایم معنی تر شده است، نامش با مُهری که بر پیشانی ام کوبیده شده به جبر عجین است،" من مهاجرم"، و گرچه پیاده آمده بودم اما با هواپیما بازگشته ام به وطن و اینبار برای بار دوم بازگشته ام، سنگین تر، خسته تر، بی مدرک، با هویت کامل یک مهاجر ثبت نشده افغانی، از اینها که بقول استاد دکتر خواهرم در کلاس درسش مثل ماش و نخود مشهد را پر کرده اند، و گلشهر برایم معانی بسیاری دارد، در سرک هایش سر خورده ام، زخمی شده ام، زیر بارانها و برف های تا کمر آن سالهایش سرفه ها کرده ام، سالهایی که برای سیزده به در جایی جز "عیش آباد" در انتهای روستای نیزه چسبیده به گلشهر برای رفتن وجود نداشت مثل یک خاطره ی تازه برایم روشن است، و سالهای افغانی بگیر و کریم غول که بی کارت و با کارت را راهی وطن می کردند و ما برای فرار از این رخداد روزها بقچه نان و سبزی مان را بغل می زدیم و می رفتیم کریم آباد، و کریم آباد قبرستانی بعد از آخرین ایستگاه اتوبوس های گلشهر است، بعد از زمین های زراعتی، همان زمین های حاصلخیزی که ترکاری هایش روزانه به بازار شلوغه فروخته می شود، قبرستانی است که من مدتها فکر می کردم مخصوص افغانهاست، بعد فهمیدم مخصوص افغانها نیست بلکه چون درون شهر است و نسبت به قبرستان سایر مشهدی ها –بهشت رضا_ برایشان ارزانتر که چه عرض کنم مفت می افتد برای مردن و خوابیدن به صرفه تر انگاشته شده، که آن هم این اواخر پر شده و افغانها مرده هایشان را به قبرستان جدیدی که آنهم در اطراف گلشهر است می برند.

گلشهر امروز با گلشهر سال ولادت من بسیار تفاوت دارد، همین خانه ای که من از أن برای شما پست می گذارم یکی از این تفاوتهاست، این منزل روی زمین خالی انتهای منزل ما بنا شده است، و از پشت بامش می توان سایر خانه های تازه ساختی که بر روی بناهای قدیمی مردم یا ملحق به بناهای قدیمی شان ساخته شده را دید زد، مقابل درب هر منزل یک وسیله نقلیه پارک شده است و البته موتور سیکلت کماکان یار دوست داشتنی جوانان گلشهر است و البته هنوز جوانانش سر چهارراهها و سه راهها کیک و نوشابه می خورند و به دختران متلک می گویند. اوایل تنها اتوبوس از حرم تا انتهای گلشهر وجود داشت، بعدها خط مینی بوسی در مسیری دیگر غیر از اتوبوس راه افتاد و امروزه نه تنها اتوبوسهای گلشهر علاوه بر مسیر حرم مسیر میدان شهدا را هم دارند که ون های کاشانی که حالا خیابان گلبو نامیده شده است هم از صبح الی نه شب سرویس می دهد و خطوط اتوبوس و ون ها همگی مجهز به دستگاه من کارت هستند و کسی دنبال پول خرد نمی گردد!

بله! گلشهر مشهد را از هر مهاجر افغانی در ایران که بپرسی ولو مهاجر اراک باشد یا اصفهان یا طی هجرت دوباره استرالیا یا نروژ و فرانسه و امریکا، می شناسند، و ضمنا" گلشهر زادگاه و خاستگاه خیلی از بزرگان شیعه سیاست امروز افغانستان است، و محل تبارز خیلی از نویسندگان و شعرا و هنرمندان و نخبگان مهاجر در ایران. کسانی که به هر کجای دنیا که بروند پولها و رخصتی هایشان را جمع می کنند تا برگردند چند صباحی در هوای نوستالوژیکش نفس بکشند، خیلی هایشان در سالهای دربدری و مهاجرت پول رهن و کرایه خانه شان را نداشته اند ولی بمحض اینکه توانسته اند پولی جمع أورند سریعا" خانه ای در گلشهر خریده اند به جبران أن سالها و تابستانهایشان را می آیند همینجا باد کولر آبی می خورند..........

 

نمی توانم بگویم دوستش دارم یا ندارم، برایم فرقی نمی کند، در هر صورت من با این هویت جدید چسبیده به خاکها و غبار کابل و أن بارانهای سیل آُسا و مردم خوشحالش دیگر متعلق به هیچ جا نخواهم بود، نه گلشهر نه دندینانگ، منطقه مهاجر نشین ملبورن استرالیا، نه شوش تهران و نه زینبیه سوریه و نه هیچ جای دیگر، من هر کجا بروم مهاجر خواهم بود ولو بهم احترمی برابر انسانیتم بگذارند و دست نوازشی از سر ترحم هم بکشند و پول پرستار بچه ام را هم بدهند، فکر نمی کنم خوشحال تر از سالهای کودکی ام باشم، سالهایی که فکر می کردم گلشهر شهرم است و هیچ نمی دانستم از مهاجرت و هنوز طرح های چند مرحله ای آمایش آغاز نشده بود و هنوز افغانی بگیر ابداع نشده بود و هنوز هیچ نمی دانستم در بندم که بعد امریکا بدنبال القاعده بزند با خاک یکسان کند کشور خاکی ام را و دوستان ایرانی ام بهم تبریک بگویند که امریکا دارد بمبارانمان می کند و لابد فکر کرده بودند فقط تروریستان می میرند و همینطور که ریشه تروریستان در کشورم میخشکد از آنطرف ریشه دموکراسی و انسانیت سفت تر میچسبد به خاکم، هیچ نمی دانستم اینها را و گفتم بروم هوای آزادی و وطن را نفس بکشم و بعد سنگین شوم از درد هجرت بی انتهایم و تازه بفهمم چه کلاهی سرم رفته و بیایم این خزعبلات را بنویسم از فرط بی نوشته گذاشتن وبلاگی که کم کم دارد خاک می خورد و در این تابستان وحشی بی آب و علف به بهانه تعریف گلشهر...

* هزارگی لهجه مردم افغانستان مرکزی که عموما" شیعه و از قومیت هزاره افغانستان هستند می باشد.

هفتمین روز از هفتمین ماه سال مبارک!


 امروز 7-7-1392 است، و من در بیشتر هفتمین روز هفتمین ماه سال ها بیاد روز 7-7-77 می افتم، که نوجوان نازی بودم که عشقش برنامه نیم رخ بود، می نشستیم پای صحبت های حسین رفیعی که آنزمان مجری بود، و آن روز (7-7-77) به مناسبت پشت سر هم قرار گرفتن چهار تا هفت ویژه برنامه داشت و هر وقت می آمد پشت دوربین با یک تیر  دو نشان میزد و همزمان با عطسه زدن که خبر از باد پاییز می داد می گفت بچه ها! امروز هپتِ هپتِ هپتاد و هپته!

از آنروز تا امروز 15 سال گذشته است و من دیگر نوجوان نیستم، جوان باشم شاید، جوانی که با تمام مِهرها(ماه میزان) برای لحظه یا لحظاتی نوجوان می شود و برمی گردد به آن سال های بی غل و غش، من حتی بیاد تمام لباس هایی که آن زمان می پوشیدم می افتم، لباس های مدرسه که مهر به مهر نو می شدند، عید من مهر بود، دیوانه می شدم با بویش، بارانش، و دفاتر خاطراتم چقدر از پی هم پر می شدند در این فصل!، عاشق مدرسه بودم، و از سه ماه رخصتی تابستان و سیزده روز رخصتی نوروز گریزان، دلم تنگ می شد برای مدرسه، دوستانم، و حتی برای به صف شدن در سرما و گرما، آدمی نیستم که بگویم کاش میشد برگشت به آن زمان، نه به آن زمان و نه به هیچ زمان دیگری، آن زمان گذشته و من اینجایم، با داشته هایی که ذره ذره و قطره قطره جمع شده اند و من را ساخته اند، قطراتی از سال های دور کودکی، قطراتی آبشار گونه از نوجوانی و آغاز جوانی و قطراتی از جوانی ام، بد و خوبش در من جمع شده اند و این دریاچه را ساخته اند، تا دریا شدن هنوز راه بسیار است، می خواهم دریا شوم، و هرگز دوست ندارم روزی رسد که بگویم: من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم، می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم، آرزو داشتم برم، تا به دریا برسم، شبو آتیش بزنم، تا به فردا برسم..........

پ ن: وقتی قسمت آخر را خواندید ناگزیر بودید از صدای گوگوش؟؟؟!!!!!

پ ن 2: خب چه اشکالی دارد ساغر یکبار هم از امید بگوید؟ زمین به آسمان نمی آید که، می آید؟

رمضان و نوستالوژی!


همکاری که به تازگی ازدواج کرده برای روزهای نخست ماه رمضان رخصتی گرفته بود و می خواست در خانه اش بگذراند، که همکار ازدواج نکرده مان بهش گفت بهتر نیست آخر ماه رمضان و برای عید فطر بروید؟ رخصتی هایتان هم با احتساب روزهای عید زیادتر می شود، و این فصل گرما و این مسافت راه نمی ارزد برای دو سه روز بروید شهرتان، بهش رو کرده گفتم: شما نفست از جای گرم بلند می شود و هر رمضان در کنار مادرت ناز می کنی و ناز میخرند، بساط سفره های افطاری و سحری تان براه است نمی فهمید چقدر سخت است آدم دور یک سفره مجردی روزه اش را افطار کند، چیزی که من نیز حدود 14 سالی می شود تجربه اش می کنم، از زمانی که برای بار نخست از خانواده جدا شده و برای تحصیل به تهران رفتم تاکنون، و نشده که بشود در این ماه پر نوستالوژی بنشینم سر سفره افطاری و سحری مادرم، بجایش افطاری های نه چندان مزین و سحری های هول هولکی بوده است، بی کمترین رنگ و طعم رمضان های بسیار دور! زمان هایی که همیشه به این نکته فکر می کردم که مادرها چقدر فرشته اند، که زمانی که مثل تو روزه دارند و گرسنه و تشنه، همت و تلاششان برای هرچه رنگین تر کردن سفره های افطاری هر روز بیشتر از دیروز به چشم می آید و بی هیچ چشمداشتی چقدر ایثارگرند، بیاد دارم روزهای ماه رمضانی را که از ساعت های سه به بعد می گفت برو بخواب تا افطار، و افطار بیدارت می کنم، و موقع افطار نیز حواسش بود به اینکه از بهترین قسمت های غذایی که حاضر کرده به نو روزه ترین فرد بدهد و در کنارش همیشه بعضی مواد غذایی انرژی زا پنهان می کرد برای بعد افطار، سحرها این احساس و دریافتم بیشتر احساس میشد و تعجب می کردم از اینکه چگونه میشود که مادر زودتر از همه برمی خیزد و سحری را مهیا و هر کداممان را با محبت تمام بیدار می کند.........

این روزها اما با اینکه افطاری همان افطاری است و جلبی(زولبیا بامیه) و خرما و پنیر و سبزی و چای شیرین هم همان، ولی این کجا و آن کجا!

روز رخصتی آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟!


روز آخر رخصتی هفته را می گذراندم، صبح زود به جبر عادت بیدار شده و دستی به سر و روی خانه کشیدم، خلوت دلخواسته ای پدید آمده بود، و می خواستم با خیال راحت با خودم باشم، شاید با خودم حرف بزنم، شعر بخوانم، چای بنوشم، که دیدم در می زدند، در را که باز کردم، حاجیه خانم صاحبخانه با حرارت گفت:" خوب گیرت انداختم، امروز صد در صد مطمئن بودم خانه هستی، ساعت 9:30 بیا خانه مان دعا! " از آنجا که وقت داشتم و آداب رابطه صاحبخانه- مستأجری هم حکم میکرد، و بی علاقه هم نبودم گفتم، باشد حتما"، ولی گویا باور نکرده بود و بار دوم با تأکید بیشتری گفت حتما" بیایی که ناراحت می شوم، و من هم باز مجبور شدم برایش توضیح بدهم که هر باری که شما برای مراسم های مذهبی من را دعوت کرده اید من خانه نبوده ام، 5 شنبه ها من سر کار هستم علیرغم تصور شما و شنبه ها رخصتم، اینرا در گوش خود فرو کنید بابا!

کمی دیرتر از 9:30 به خانه شان رفتم، سفره صلوات انداخته بودند، و زنان نسبتا" مسنی دورش نشسته و صحبت می کردند، یک دسته تسبیح برداشتم، دانه ریز بود، سبز، صداها اکثرا" حول دلیل سفره ختم صلوات و دعای امروز بود، خود صاحبخانه رفته بود دنبال دستگاه صوتی و میکروفون و این چیزها، " موگه باچه شی بخیر رسیده، خودا رَ شکر"، " اَره خووار، از مو کی نشود، ده روز دَ دریا مَند باز پس رفت دَ جای اول کی بود، انالی بَسَه جم جمگ دَرَه کی دَ دریا بوره"، صدای بلندتری به گوشم رسید، خانمی بود که گویا بعنوان روضه خوان و گرداننده مجلس آورده بودندش، رو به جمع نامشخصی کرده گفت: از ما خو آر دو باچه دَ سوییدن استه، ولی چی فایده که باد از 4 سال تا هنوز قبولی خودَ نگرفته!، صدایی از گوشه اتاق گفت: برای شادی امام بیمار(!) که امروز ولادتش است بلند صلوات، و شاید با این کارش ملت را به ذکر گفتن و نه گپ زدن تشویق کرد، حالا همین را نگو بلا بگو، به ترتیب هر کسی احساس می کرد چیزی در چنته دارد برای ابراز می گفت، برای خشنودی آقا امام زمان بلند صلوات، برای خشنودی بی بی دو عالم فاطمه زهرا، صدیقه کبری، راضیه مرضیه،..... بلند صلوات، و انگار یک زمین رقابتی درست شده بود تا بانوان داشته های مذهبی شان را ارائه بدهند، من داشتم به نتیجه انتخابات ایران فکر می کردم، و ناراحت بودم از اینکه اینترنت یک جی بی در موبایلم زورش نمیکشد تا فیس بوکم را چک کنم، صداها تمامی نداشت، اینبار صدای صحبت های زنانه با شعارهایی که برای صلوات می گفتند عجین شده بود، و خشنودی ها به شهدای کویته و عاشورای کابل هم رسیده بود، یعنی از آن بالا شروع کرده بودند و بعد که ائمه را خلاص کردند به شهدای کشوری پرداختند، " موگه دَ کیس خو بیرارهای خوردترگ خو رَ اَم شامیل کَده"، " خو عجب کَدَه خی، اینَه هوشیاری!"، حاج خانم صاحبخانه داخل شد با یک ساک بزرگ که حاوی دستگاه آمپلی فایر بود، بعد از یک سر با همه دست داده و ظاهرا" به حکم عادت موقع دعا و روضه خوانی بود، با خودم گفتم خوب شد شروع شد الآن به احتمال زیاد یک دعای توسلی می خوانند و خلاص، اما نه، قضیه قویتر از این حرفها بود، تازه صاحب مجلس علاوه بر خانم روضه خوانی که در محفل بود یکی دیگر را هم با خودش آورده بود، نادعلی، زیادت عاشورا، دعای توسل، دعای فرج و سلامتی امام زمان و سلام ها را خواندند، و جالب اینجا بود که در بین تمام اینها روضه هم خواندند، و با ختم هر روضه من به گمان اینکه تمام شد می رفتم برای خداحافظی که حاج خانم چادرم را می کشید که بنشین خلاص نشده هنوز، و باز سر خانه اول می رفتیم، دیگر روز رخصتم را بی خیال شده بودم، همان گوشه خودم تکیه دادم به پشتی و چشم هایم را بستم، و به آنچه در اطرافم می گذشت فکر می کردم، به این فکر کردم که اینها کیستند؟" السلام علیک یا ابالحسن، یا امام الرحمة" ، و برای چه اینجایند، " ایها الباقر یابن رسول الله"، و دانش و فهم شان از مذهب چقدر است؟ " ای عزیز درگه حق کن عنایتی تو ما را"،  بعد رابطه آنهایی که در صفحات فیس بوک بر طبل بی دینی می کوبند و ریشه تمام مشکلات شان را از تصویب نشدن قانون رفع خشونت علیه زنان گرفته تا تبعیضات قومی و سنتی روا شده و تقسیم قدرت در دولت و غیره را به دین و مخصوصا" مذهب شان" تشیع" ربط می دهند، با اینها چیست؟، " یا سادتی و موالیّ انّی توجهت بکم..."، آیا غیر از این است که این مادران صلوات گو و دعا خوان ، مادران همان هایند، و آن ها که سخت کار می کنند و ذره ذره جمع کرده به دریا می زنند برای اینکه بتوانند آزادی از قید و بندهای دینی را به تمام معنا تجربه کنند، و خیلی وقت ها در اولین فرصت زیر تمام این آیات و احادیث مادر و پدرانشان بزنند، فرزندان اینهایند؟، " همه غریبیم، همه مریض داریم، آیییییییی این توسلات دستگیرمان بشود روز حساب کتاب، و وقت سوال جواب لال نشی بگو یا علی"، در بین دعاهایی هم که می خواندند میکروفون را به همدیگر تعارف می کردند و خودشان در این فاصله نفسی تازه می کردند و برو به روضه بعدی.

 نه اینکه واقعا" تمام راههای من برای خارج شدن از آن مکان بسته باشد، نه، می توانستم بروم، و نه اینکه اینها را نوشتم که بگویم من اصلا" حالم بهم خورد و رفتم آنجا کار اشتباهی کردم و از این حرفها، نه، البته که شخص خودم یک شخص مذهبی نماز خوان روزه بگیر دعا خوانی هستم، ولی نه در حد نشستن زیر منبر زنان چاق حاجیه روضه خوان توی برچی کابل، و شاید حتی زیر منبر نشین این مداحان خیلی باذوق ایرانی هم نیستم، کلا" روضه موضه توی گوشم نمی رود، بلکه رفته بودم و نشستم تا ببینم چه می گذرد بین اینها و چه میکنند، و کی ها هستند؟، و مخصوصا" می خواستم بروم در بین این زنان تا بتوانم مادران و خواهرانِ این قشر بسیار فعال ضد دینی شدیداللحنی که در صفحات اجتماعی، بر طبل بی دینی می کوبند چگونه اند، و به نتیجه هم رسیدم، نتیجه هم این بود که فاصله بسیار شدیدی بین قشر کهنسال و جوان این ملت ایجاد شده است، فاصله ای که فقط با بعضی ملاحظات مثل رعایت احترام بزرگتر و ریش سفید و این حرفها پر شده و وگرنه موجودیِ ذهن و ضمیر جوانان و بزرگسالانشان مثل یک فلش دو سر هر لحظه از هم دور و دورتر میشود، و این جوی است که این روزهای کابل را فرا گرفته است.

پ ن: بعد از ختم کلیه دعاهای موجود در کتابهای ادعیه موجود، موقع ناهار شد که باز هم خانم صاحبخانه اجازه نداد ناخورده بروم، به فکرم رسید و رفتم به خدمه گفتم زحمت بکشند زودتر غذا را بیاورند تا این حاجیه خانم ها یک نماز جماعت هم سر ما نخوانده اند و قائله ختم شود، بعد به محض بیان این جملات توسط من دیدم که حاجیه خانم صاحبخانه سراسیمه رفته نزد خانم های روضه خوان و ازشان تقاضا می کند اگر میشود وقت نماز است و نماز را به جماعت برگزار کنند!!!، که خدا رحم کرد و خانم ها گفتند خانم ها امام جماعت شده نمی توانند!!!!!