ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از همه جا و هیچ جا


یک. آن یکی بخش که بودم به حد "خود سالار بینی" رسیده بودم تقریبا"، دو سال و هفت هشت ماه از استخدامم گذشته بود و یک نفر بعد من آمده بود و از آنجا که من نسبت به او کهنه کار تر بودم خودش قوت قلبم می شد، مثل دوران دانشجویی که همینطور که سال های تحصیلی ات بالاتر می روند شیر و شیرتر می شوی و اصلا" نگاهت فرق می کند، و گاها" هم بدت نمی آید با نگاه های ریز بینانه ات دل سال اولی ها را از حسرت و حسادت آب کنی، صرفا" بخاطر بلدتر بودنت، اینجا هم همین شده، لهجه شان باید در گوشم بنشیند، تیک هایشان، اکت و رفتارهایشان، کم هم نیستند، چهار نفر از روبرو تسخیرم کرده اند، لهجه پشت تلفنم را نمی توانم تغییر بدهم، از خانه و دوستان که زنگ می آید گوش هایشان تیز می شود تا بیشتر ایرانی گفتنم را بشنوند، صبح به صبح که با احتیاط پالتویم را در می آورم و در کمدم می گذارم می ترسم یک وقتی زیرش چیز عجیب غریبی نپوشیده باشم که بنظرشان تازه و متفاوت تر از همکار دیگر دختر باشد، اصلا" امروز فکر می کردم چاق تر و برجسته تر شده ام، چیزی که در آن دفتر سابق هیچ فکرم را مشغول نمی کرد، از آنطرف دختر عشوه ناک، که متولد و بزرگ شده پاکستان است هم شاید بخاطر حضور من بیشتر حرف می زند، نمی دانم شاید از اول اینطور بوده، و شاید من فکر می کنم بخاطر حضور منِ ایرانیگک( لقبی که به افغان های بازگشته از مهاجرت در ایران می دهند)، است که میان جملاتش نیمه اردو نیمه انگلیسی مخلوط می کند و بعضا" هم می ماند معادل فارسی یک کلمه چیست و از من می پرسد، " بله، مه ای فیلمه دَ اسلام آباد دیدم، بسیار بورینگ است، مگر دیو تو ایندیَن اند پاکستانیز دیپلی اینترستز ابوت موویز لایک دت، بسیار فروش کده، میگن تابحال اِیت میلیون دالرز ره فروش رفته، مه به بسیار گود فیلینگ به دیدنش رفتم مگر بسیار دیس اپوئینتد برگشتم....."

بنده داخل نمودن لغات انگلیسی را در حد مسائل کاری و برخی اصطلاحات اداری در این دفتر قابل قبول می دانم، ولی خیلی مضحک و مزخرف است بخواهی از یک داستان یا خاطره اینطوری تعریف کنی، و مانده ام این کجایش کلاس دارد، و مانده ام این خانم با مادر و خواهرش چگونه حرف می زند، و واقعا" بعید نمی دانم که در خانه هم اینگونه گپ زده گپ زده شاید می خواهد بگوید خیلی درگیر کار و لسان های خارجی است و این چند زبانه شدنش را نمی تواند شب ها تنظیم کند!

دو. همکار گوشه ای سمت چپ تمام بعد از ظهر ها را می خوابد.

سه. دیروز میز توالت را از اتاق خواب آوردیم داخل هال، چون تجربه بهم ثابت کرده است کم کم وقت کپک زدن تخت و میز و کمدهاست، بر اثر جابجا کردنش یک تغییر کوچک در هال آمد، صمیمی تر شد، یاد هر بار تغییر دکور خانه ام افتادم و ذوقی که بعدش نصیبم می شد، و رفتم گوشه هال ایستادم و تمامش را برای بار هزارم از نظر گذراندم، چقدر دوست داشتنی بوده این خانه برایم، با همه سختی هایی که از زمانه نصیبمان می شد و یا سردی زمستان ها، یا آلودگی هوا و همه چیزهای اندوهبار دیگر، این خانه گوشه امنی بوده برایمان، و ازش تا امروز خیلی راضی بوده ام، گرچه مشکلات خودش را هم داشته، ولی دوست داشتنی و دنج هم بوده است، دیدم دلم برایش تنگ می شود حتما"، و دیدم از الآن دلم برایش تنگ شده است اصلا"، از خلوتی که مخصوص خودم بوده است.

چهار. این سه هفته اخیر زندگیم قبل از ایران رفتن، سخت نیازمند یافتن خودم هستم، می خواهم بروم داخل خودم، خودم را بررسی کنم، بریزم روی میز، بعد دانه به دانه پازل های خودم را کنار هم بچینم، اشتباهی ها را دور بریزم، پازل هایی که گم شده بودند بعد بجایشان هر آت و آشغالی را گذاشته ام تا از هم وا نروم را با اصلی شان جابجا کنم، خودم را بشناسم، و تمام توانم را یکجا جمع کنم تا آنی باشم که می خواهم، من رسالت سنگینی بر دوش دارم، و رسالتم این خواهد بود که نگذارم امید در دل های جوان برادرزاده هایم بخشکد، نباید بگذارم امید و تکیه ای که به من کرده اند، و بتی که از من ساخته اند، و ارزشی که بر ساغرِ ذهنشان بار شده است را باد با خود ببرد، من با تمام کم بودن هایم و لرزان بودن ها و پایین بودن هایم از دید خودم، برای اکثر اعضای خانواده ام خیلی ام، بهم نگاه می کنند، بهم امید دارند، بهم اعتماد کرده اند، من را ستونی می دانند که می شود بهش تکیه کرد. این سه هفته باید با خودم تمرین کنم که متعلق به خود تنهایم نیستم و در قبال کسانی هم که به خودم امیدوار و علاقه مند کرده ام هم مسئولم، من چون انسان و اجتماعی هستم در برابر جامعه کوچکی که در انتظارمند مسئولم و حق ندارم پایه های اعتقاد آنها به خودم را لرزان کنم.

پنج. همیشه آخر مکالماتتان بهش بگویید: "مراقب خودت باش"، همین یک جمله یک شاهنامه سخن درون خود دارد.

پ ن: نمی دانم همسر پاداش کدام کار نیک من در زندگی بوده است؟ گاهی می ترسم از اینکه به اندازه من خوشبخت نباشد.

 

 

و سرد است و می لرزم و نمی دانم خوبم یا بد!


یک. آمدم در بخش جدید، از پایین به بالا، از همکارانی که دو سال و هفت ماه همکارشان بودم خداحافظی کردم و آمدم اینجا، دفتر جدید و همکاران جدید، تفاوت از زمین تا آسمان است، بخش سابق( که تا امروز داخلش بودم )، ساکت و سیاستمدار و آرام و گاها" محافظه کار، همکاران این بخش اما پر سر و صدا و شاید صمیمی، اینرا وقتی فهمیدم که فقط شاهد آورده شدن وسایلم بودم و تمام سیم ها و نصب ها را خودشان انجام دادند و به مسئولین نظافتچی سفارش کردند که میزم را دوباره دستمال بکشند و کمدم را جابجا کنند( در تمام جابجایی های قبلی در آن بخش هر کسی مسئول کارهای میز خودش بود و جز با درخواستت کسی کاری نمی کرد برایت، هر چند این سیستم جهانی تر است و من بیشتر می پسندم ولی امروز خیلی حال داد، البته شاید هم بخاطر جدیدالورود بودنم اینقدر لطف کردند)، ورودم را هم خوش آمدید گفتند و الآن هم ویرشان گرفته و یکی یک دستمال گرفته اند دستشان و دارند به میز و کمدهایشان می رسند.

در این بخش که قرار است تنها تا آخر این ماه میلادی درونش کار کنم و هیچکس خبر ندارد(!)، جز من، یک خانم دیگر که ذکر خیرش در پست های اداری من و سوده هست، و پنج آقای دیگر موجود هستند، که البته سیستم کاری شان طوری تعریف شده است که همواره دو تن از این پنج آقا در اداره نیستند و نمی دانم چند ماه یکبار می آیند اینجا گزارش می دهند، شما فکر کن کار آنلاین از خانه شان تحویل می دهند، می ماند سه آقای دیگر که اگر هر روز همه اعضای بخش سر کار باشیم می شویم پنج عضو ثابت.

میز من باز بعد از ورودی است اما اینبار سمت چپ ورودی اتاق، و گرد تا گرد اتاق میزهای سایر همکاران است، از دست چپ من شروع و همینطور دایره وار الی سمت راستم که بعد از در واقع شده و خانم عشوه ناک است، که تا فردا رخصت است و از فردا تشریف می آورند.

دو. در این بخش جدید، علاوه بر دو زبان رسمی افغانستان(پشتو ودری) و انگلیسی که زبان اداری سازمان است، و یک زبان آسیایی دیگر که زبان آفیسرهای مان است و خیلی از افغان ها به دلیل سالها کار کردن باهاشان یاد گرفته اند، فهمیدم زبان پنجمی نیز رواج است، و آن اردو است، ظاهرا" آفیسر این بخش بعد از یادگیری زبان دری و مقدماتی بر پشتو، علاقه مند به یادگیری زبان اردو شده است و همینک چون بلبل اردو گپ می زند، افغان ها هم که نام خدا تو گویی زبان سومشان اردو است و مشکلی ندارند، از در آمد داخل و من دست از کار کشیدم که اگر نگاهش متوجه من شد بفهمم، اما دیدم با همکار دیگر سر صحبتی را باز کرد که هر چه بیشتر دقت کردم کمتر فهمیدم، بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر بد است زبان مملکت خودمان را نفهمم و این پشتویش چرا اینقدر شل و وارفته و نازنازی است، بعد فهمیدم نه بابا اردو است اصلا"، دقت که کردم دیدم همکار افغانم همینطور که دارد اردو صحبت می کند گردنش را هم کج کج و دست هایش را هم پیچ و تاب می دهد، یک حالی بهم دست داد بالیوودی، و خیلی برایم جالب بود.

سه. صبح  برای برادر بلیط گرفتم، از شرکت آسمان که طی این سال ها، بارها و بارها و مخصوصا" در این سال اخیر بخاطر مسافر های فراوانی که داشته ایم بیشتر هم رفته ام، همان دفتر همان آدم ها همان سیستم، کمی زودتر رسیده بودم و پشت در ماندم، اما وقتی رفتم داخل سریعا" پشت بخاری گازی قرار گرفته و یخ هایم آب شدند، برای اولین بار اصلا" نگران گذر سریع دقایق نبودم، منتظر شدم متصدی فروش بلیط بیاید پشت میزش و تا قبل از آمدنش هزار بار از همکارش نپرسیدم کی می آید؟ آخر سر هم با فقط پنج دقیقه تأخیر آمدم دفتر، بلیط به دست، و قرار شد برادر چهارشنبه برود تا به مراسم روز پنج شنبه برسد و من آخر این ماه میلادی بروم.

چهار. شب ها توی ذهنم جعبه هایم را دور می اندازم، لباس هایم را حتی، چون اضافه بار خواهم آورد، این را می دهم به آن، آن را به این، خوراکی هایی که اضافه می آیند را به مادر مهدی، کیف مشکیه را به سین، و پالتوی چرم خواهر را به شین و خورد و ریزها را هم بین دو سه نفری که کاندید کرده ام تقسیم می کنم، باز هم جا کم دارم و چمدان کم می آورم، قرار شده این چمدان خیلی بزرگی که برادر با خود می برد را باز از دست پسرعمو بفرستند بعلاوه آن چمدان مشکی که برادر کوچک با خود برد. از هر چه بتوانم بگذرم از جعبه هایم نمی گذرم، مخصوصا" از جعبه نخ های نازنینم، که در بیست و چهار رنگ کنار هم دراز کشیده اند، تعلق خاطری که به آنها و دو سه تا جعبه فلزی و چوبی ام دارم را به هیچکدام از لباس هایم ندارم.

پنج. از اینهمه فاصله روحی وحشتزده ام، از اینکه اینقدر دوریم از هم، این فاصله روحی جسمم را هم درگیر می کند و وقتی بیادت می افتم گونه هایم داغ می شوند، نمی دانم چه شد که اینهمه دور افتادم ازت، شاید هم تو دور افتادی از من، فقط می دانم خیلی دورم ازت، آنقدر دور که باورم نمی شود روزی چه همه می توانستم با تو حرف بزنم، شب ها و روزها، و تو چقدر هنوز نزدیک بودی که می توانستی هزار ساعت خط تلفن مشترک بین چهار هزار دانشجو را مدام بگیری تا برسد به من و بتوانی دو دقیقه صدایم را بشنوی، آنقدر دور که باورم نمی شود روزی هم بوده که تو بیمار بوده ای و من اینجا کابوس می دیده ام، آنقدر دور که فکر نمی کنم با هزار ساعت خواب هم پیموده شود، فقط نمی دانم چرا؟ و هم اینکه چرا  تو هیچوقت برای نزدیکتر شدن به روح من تلاش نکرده ای، حال اینکه من بارها و بارها برای نزدیک شدن به تو ریسک کرده ام، حتی تا بحال خودم را بخاطر تو و برای تو به قتل رسانده ام، اما تو، همیشه در حال دور شدن بوده ای، بی آنکه بدانی این دور شدن ها چقدر دردناکند و تا کجای روحم را می سوزانند، آخر ما بقول خودت زاده یک بطنیم، نمی شود جدایمان کرد، جز با جبر.....

 

دلخوشی های ساده!


دیروز اتاق کارم به اتاقی که همینک در آن مستقر هستم منتقل شد، و من و دو همکارم تمام پیش از ظهرش را مصروف اثاث کشی بودیم به محل جدید، که البته در میانه همان کریدور اتاق سابق است، و برخلاف آن یکی که مثل گذرگاهی برای همکاران خارجی مان بود و از ما گذر کرده به دفترشان می رفتند، و نمی دانم به چه خاطر در اتاق ما باید همیشه باز می بود، چاک و بست و در و دروازه و صاحب دروازه دارد، پنجره های این اتاق خیلی بزرگتر از اتاق قبلی است، که البته یکی شان رو به باغ و باغچه است و دیگری رو به دیوار است، و این مهم نیست، مهم این است که یک پنجره به غایت بزرگ رو به باغ در سمت راست من است، و هر وقت دلم بخواهد می توانم نظری بهش بیفکنم، از در که داخل می شوی دست راستش من جای گرفته ام، طوری است که وقتی در باز باشد پشتش قرار می گیرم، دو سمتم را دیوار گرفته، و سمت راستم همکار جای گرفته، او چسبیده به پنجره است، و همکار دیگری روبرویش است، و پشت به پنجره دوم، وسط اتاق یک مبل گذاشته ایم که هر وقت کسی آمد بنشیند رویش، من نه مستقیما" زیر ای سی هستم نه طوری هستم که هیچ هوای خنک و گرمی بهم نخورد، در واقع فکر می کنم موقعیت استراتژیک اتاق از آن من شده است، و این حتی بدون حق انتخاب عایدم شد، چرا که همکار خُردترک روز نخست ابراز علاقه که چه عرض کنم اعلام تملک به محلی که الآن در آن جای گرفته کرد، و مطمئن بودم همکار دیگر عاشق این است که کنار پنجره باشد، من سرمایی هستم و از سردی دی گریزان، و با اینکه عاشق دید زدن برف و باران ها از پشت پنجره هستم دوست ندارم اندک سوزی از کنار پنجره ای یا لای دیواری به من برسد، این شد که روز نخست گفتم خب شما که آنجا را انتخاب کرده اید، فلانی هم برود کنار پنجره برای من همین گوشه جای خوبیست، اینرا که گفتم آنها تعارفات معمول افغانی شان را ابراز داشتند که نه شما لیدیِ آفیس هستید و به میل خود گوشه ای را انتخاب کنید تا ما بعد ببینیم چه خواهیم کرد و من هم گفتم نه، برای من فرقی ندارد، و به سرما هم اشارتی نمودم که گفتند از شیشه دو جداره که سوز نمی آید، خلاصه! در هر صورت همین جا نصیب من شد، آن روز احساس بدی داشتم، و با خودم گفتم چرا باید به نفع دیگران کنار می رفتم، و چرا عمیقا" به صدای درونم گوش نکرده بودم، و آیا براستی کنار پنجره را بیشتر نمی پسندیدم؟، فی الواقع برای من علی السویه بود ولی رفتار آنها و عکس العمل و تعارفاتشان در حدی بود که تو گویی ظلم بزرگی در حق من اعمال شده و باید از من بشنوند که با طیب و رضای خاطر بدانجا راغب گشته ام!

گذشت تا دیروز که جابجا شدیم، و اول اینرا بگویم که همان اول صبح وقتی من به استنباط جدید از محل جدید استقرارم مبنی بر عالی بودنش رسیده بودم، همکار کوچک که ذکرش در بالا رفت(که قبل از اینکه کسی چیزی بگوید خودش مکانش را انتخاب کرده بود) بهم گفت: خانم فلانی من جایم را به کنج پشت در تغییر داده ام!!!

تغییر داده ام چند بار در سرم چرخید که یعنی چه، و معناهایی که در آن لحظه در سرم ظاهر شدند، این بود که چون شما برایت علی السویه بوده است بیا جایی که من روز نخست گفتم و من می روم کنج، و یا نه، چون من ته تغاری آفیس هستم باید حق اینرا داشته باشم که هر آن از تصمیمم منصرف شوم، و یا هم، مثلا" با این بیانش خواسته خواهش کند که اگر ممکن است جایمان را تغییر بدهیم، و من رفته ام به این نتیجه رسیده ام آن گوشه برایم مناسب تر است.

در ذهن او هر چه می گذشت در زبان من این آمد که: نه، نشد دیگه، آنروز شما قبل از نشست عمومی با ما فقط ابراز کردی که فلان جا را انتخاب کرده ای، و ما از روی انسانیت و دوستی گفتیم احسنت به شما، وی اگری، حالا می خواهد بدترین جا و بی موقعیت ترین جای اتاق باشد یا بهترین جا از نظر شما، بعد من رفته ام با تصور خودم در آن جای اتاق از نظر ذهنی جابجا شده ام، و مهم تر از همه من وقتی اینجا را اکسپت کردم کاملا" دوستانه و از روی دلسوزی زنانه ام بود که بگذارم شماها هر جا را دوست دارید بگیرید من هم با ایثارم و احساسات بشردوستانه خودم حال می کنم، و ضمنا"جالب اینجاست که در این دو سه روز نه تنها به مکان در نظر گرفته شده دل خوش شده ام که فهمیده ام بهترین و منطقی ترین موقعیت را در اتاق برای من هم دارد، نه روبروی در است که مجبور باشم با هر همکاری که در سالن می چرخد سلام علیک کنم نه روبروی ای سی و نه چسبیده به بخاری و.....

ای بابا! آمدم اینجا بنویسم در آفیس جدید همه چیز نو دیده می شود، و همزمان با جابجا شدن، آفیس تکانی هم کرده ایم، و دستی به سر و روی میزها و قفسه هایمان هم کشیده ایم، و چیدمان جدید اتاق هم خیلی دلنشین و زیباست، و پنجره ای دو در سه هم روبرویم رو به درخت و باغ و بستان باز است، و موبایل جدیدم هم خیلی عزیز است، و کلا" این اتاق خیلی عالی است، و همه چیزش حال می دهد برای وبلاگ نوشتن در اوقات بیکاری،

 که سر از کجا ها که در نیاوردم، بگذریم!

پ ن: از الآن برای چهار روز پیاپی رخصتی هفته آینده دارم می ترکم از شادمانی!( دو شنبه عرفه و رخصتی عمومی است، سه و چهار و پنج شنبه نیز رخصتی های عید قربان است، که در نهایت ادب و احترام وصل می شوند به جمعه و شنبه، یعنی خوشحالم هااااااااااااااا!)

دگر دیسی!


بعضی صحنه ها در زندگی آدم رخ می دهند که با وجود کهنه شدن تاریخش هرازگاهی بیادت آمده فکری ات می کنند، شاید بخاطر یک صحنه، کل رخداد حامل آن صحنه را مرور کنی و بعد تحلیلش کنی و چرایی و چگونگی و آثارش را برای خودت شرح دهی، صحنه خداحافظی با خواهر جزء دردناک ترین صحنه های زندگیم بود، زمانی که رفتن و رد شدن از شیشه های قطور به آنطرف و سپس بالا شدن از پله برقی محوش می کرد شاید برای سال ها، انگار تمام آن تمرین ها که کرده بودم هیچ در هیچ شده باشد، انگار تمام آن گفتن ها و تکرار این جمله که دارد می رود، به یکباره رنگ واقعیت به خود بگیرد، و انگار در یک لحظه بر اصالت امر پیش رو مؤمن شده باشم و به درک موضوع تا انتهایش واقف!

 دیدم که جانم می رود، جانم که 40 کیلو بود، زائده ای متصل به کوله پشتی بزرگ، آن صحنه ادراک و وقوف به ژرفای موضوع و آن آغوش های لاغر، و آن بغض هایی که کافی بود شکستانده شوند تا تمام میدان هوایی را در برگیرد، و سختی دست های خواهر که می راندت از خود، و باید می رفت، البته بایدها را خودمان می سازیم، و لابد باید می رفت!

یکسال بعدش دختر عمه می رفت فرانسه، نامزدش قبل از او رفته و پناهندگی گرفته بود، یک همچین چیزهایی، همسر عمه کارمند سفارت بود و پاسپورت سیاسی داشت، و برای دختر و همسر و خودش ویزا گرفته بود، برایش یک مراسم عروسی گرفتند، جهیزیه بستند و عروس را بردند نزد داماد، خیلی شیک، بعد در میدان هوایی که پر شده بود از فامیل های عروس و داماد، گاهِ خداحافظی، دختر عمه ها همدیگر را سخت در آغوش گرفتند و من به چشم خویشتن آن صحنه ادراک را دیدم، در چشم هایشان و در آغوش هایشان، مثل زایمان است لامذهب، نکرده ام، شنیده ام اما، که دردهایش جسته و گریخته می آیند و خودی نشان می دهند و بعد وِل می کنندت تا دفعه بعدی، و دم آخر خودش را بشکل کامل نشان می دهد، و معنی زایمان را و بهشت زیر پا را هم شیرفهمت می کند، می گفتم، ادراک یکهویی مسافر فرانسه بر خواهران هم اینگونه بود، و من خوب می فهمیدم معنی آن فرو رفتن در همدیگر را، و آن مویه ها را، طاقت نیاوردم رفتم خودم را چسباندم بهشان، این وسط سعی می کردم یک چیزهایی هم من باب حس همدردی و ابراز درک شدگی شان از جانب خودم، هم بلغور کنم همراه با گریه و آب دهان و دماغ و غیره.

از آن روزها ده سال گذشته و من دیگر آنقدر نازک نیستم، خانواده ام هم، حتی دخترعمه ها هم، و زندگی ها چه زود متغیر شدند و رفتارها و عمل ها و عکس العمل ها نیز، و عکس العمل هایمان چه خوب با شرایط وفق می یابند! 

 

تغییر را احساس کنید!


دفعه قبلی که ایران می رفتم همکار پسر بهم گفت می توانید برای من یک انگشتر فیروزه نیشابور بیاورید؟ و من هم چون در آن سفرم خیلی مصروف بودم و از قبل هم می دانستم بهش جواب رد دادم و گفتم چون واقعا" فرصتم کم است و مراسم داریم نمی توانم درخواستت را قبول کنم، علاوه بر اینکه سررشته ای در باب انگشتر فیروزه نیشابوری نداشتم، امسال اما فراغت بیشتری دارم، مراسم نداریم و خودم هستم و علایق و کارهای خودم و فقط خوش گذرانی و بازدید و خرید، و البته بعد از اینکه از برادر درباره اینکه آیا کسی را می شناسد که انگشتر فیروزه نیشابوری را بشناسد و کمکم کند و پاسخ او مثبت بود، بهش گفتم اگر کماکان انگشتر فیروزه نیشابوری می خواهی برایت می آورم، گفت چه وقت می روی و گفتم فلان وقت، گفت اگر تقاضای دیگری ازت بکنم چه؟ برایم می آوری؟ گفتم اگر جاگیر و سنگین نباشد چرا نه؟ و گفت: برایم یک گیتار بیاور، مشخصاتش را برایت می دهم...........


یعنی مانده بودم چه بگویم، چرا که از نظر شخص من تغییر مود و علاقه و سلیقه و تقاضا از انگشتر فیروزه نیشابوری به گیتار، یک تغییر جهشی است، با ذکر اوصافی که در پست ناامید داشتم و از تغییر و تبدیل روحیات آدم ها ولو جوان در افغانستان ناامیدانه سخن گفته بودم، بابتش خوشحال شدم اما کمی هم دلهره گرفتم چرا که شاید حتی بیشتر از انگشتر فیروزه نیشابوری در گیتار بی سررشته و بی سوادم، علاوه بر آن حمل یک گیتار برای من مسافر خیلی سخت تر از یک انگشتر فیروزه نیشابوری است!