ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دنیای مجازی، آدم های واقعی/مجازی!

چقدر آدم خواندنی در این دنیا زیاد است، دنیای مجازی را می گویم، وقت ندارم بخوانم شان، بعضی وقت ها گیر می کنم در یک وبلاگ و شاید تمام خودش و بعد لینک هایی که داده را مرور کنم، خواندن آدم های مختلف، با سبک های مختلف زندگی، و الحان متنوعی که در نوشتن بکار می برند برایم لذتبخش است، و این لذت وقتی بیشتر می شود که خیلی جاها می بینی با بهترین نحوه بیان تو را نوشته، احساست را، آنِ دیگری که هستی، آنِ پنهانت را، که قرار بود اینجا کشف حجابشان کنی، نکردی اما، یا نه حرف هایی را زده اند که برای تو هم اتفاق افتاده یا دوست داری اتفاق بیفتند، و تمام این نوشته ها در کالبدی جاندار و دوست داشتنی می شوند که ممکن است سال های نوریِ بسیاری دور باشند از شخصیت اصلی بیرونی خواننده ای که من باشم.

مثل هیچکدامشان نیستم، زندگی ام، کارم، خوراک و پوشاکم حتی شاید، خوشی و ناخوشی هایم صد در صد، و اولویت ها و مهم های زندگی ام، همه و همه فرق دارند با نویسنده هایی که می خوانم، اصلا" تفاوت ها در حد ماه من و ماه گردون است، ولی نمی شود نخواندشان، من بارها با  این نوشته زن بابای امروزی گریه کرده ام و دو سه باری که داستان را برای دیگرانی هم تعریف کردم بغض کرده بودم، یا مثلا" برای نوشته جک موریسون کامنت گذاشته، احساسم را شریک می کنم، با برخی نوشته های لوا زند که خیلی حال می کنم، سیب و سرگشتگی را لینک نکرده ام بخاطر مسائل ناموسی که می نویسد ولی بشدت دنبالش می کنم، آیدا و خرس که خوراکم هستند، عزیزان نازنینی علاوه بر برآورده کردن میل سرکشم به خواندن شان، باعث تلطیف روحم می شوند، ملودیکا و شیرین و عتیق و نوشی و صاب مرده و خارخاسک و سوده و شهرزاد و شین و گیلاسی و سارای کتابها و هاله و گلدن، همیشه زوایای انسانی و زنانه(ببخشید صاب مرده عزیز) روحم را کالبد شکافی می کنند، بسیاری از وبلاگ ها را بعد از لینک شده ها دنبال می کنم، بعضی وقت ها روزی چند بار رفرش را می زنم ببینم چکارشان است، چیزی ننوشته اند، به کجا رسیدند؟

 در زندگی واقعی اما رسما" باید اعلام کنم این زنی که دنبال کننده اینهمه دگراندیشانه نویسی هاست کسی است که اگر روزی از کنار این نویسنده هایش رد شود فقط رد می شود، برای اینکه باید رد می شده است مثلا"، شاید در حضور هیچ حرفی برایشان نداشته باشم، دنیایم دیگر گونه است، تفاوت فکر دارم حتی، نمی فهمم شان در بسیاری مواقع، تفاوت درد داریم، ریشه های درد یکی نیستند، من شاید حتی مسخره باشم برایشان، آنها هم، من نهایت عشقم به زندگی و آدم هایش در یک جمله گاهی خلاص می شود، توانایی بیشتر ماندن و شنیدن ندارم، تعبیرم از شادمانی و خوش بودن شاید خیلی پرت باشد از آنچه در ذهن آنهاست، آدم ها متفاوتند، ولی من خیلی از وبلاگ هایی که می خوانم متفاوت تر و پَرت ترم!

پ ن: در زودترین فرصت ممکن خود را به روانکاوی قهار خواهم سپرد، تا خودم را بهتر بشناسم، دکتر زنان هم باید بروم، اینرا در این برهه از زندگیم به خودم قبولانده ام.

پ ن 2: خیلی سخت بود این پست، آنهمه لینک دادن در این جای تنگ و تاریک، و جالب است بدانید وسط کار یکهو رفتم درون صفحه دیگر و این هم که وُرد نیست سیو شود، باز روز از نو روزی از نو!!!

بعدا" نوشت: الآن رفتم دیدم فقط بعضی لینک ها قابل رویت هستند و باقی به رنگ کل پست است، هر کاری کردم رنگی نشدند، عمدی نیست!!

یکساعت بعد نوشت: همه را بولت کردم!

نیمی ام ز ترکستان، نیمی ام ز فرغانه!

وقتی اینجا را افتتاح می کردم به این فکر بودم که احتمالا" بتوانم مجرای کوچکی برای ارتباط های بیشتر با دوستان افغانم باز کنم، در فضایی که متعلق به خودم است با هم وطنانم صحبت کنم، درد دل کنیم، بعضی وقت ها راهکار پیشنهاد کنیم به همدیگر، و از شنیدن و دیدن دردها و خاطرات مشترک غرق یکدلی شویم با احساس اینکه تنها نیستیم، و دیگرانی هستند مثل ما که بشنوندمان، و خب وقتی چیزی به زبان پارسی می نویسی نمی شود با اعراب گذاری نشان داد من دارم به دری می نویسم، و لهجه افغانی دری را رعایت می کنم، تنها کاری که از دستم بر می آمد داخل کردن برخی عبارات و اصطلاحات معمول و رایج کشورم بود تا به این صورت بتوانم ارتباطم را با هموطنانم حفظ کنم، بنابراین تصمیم گرفتم اصل را بر دری نویسی بگذارم و بجای ماشین ایرانی، از موتر استفاده کنم، بجای خیابان بگویم سرک، بجای زودپز بنویسم دیگ بخار، و معنی فارسی ایرانی اش را درون قوس(پرانتز) بگذارم، مثل کاری که همین الآن برای نشان دادن معنای قوسِ دری افغانی کردم. ولی از چندی بدینسو بشدت متوجه این شدم که خواننده افغانی ندارم، شاید هم دارم ولی اگر نسبت خواننده های افغانی به ایرانی ام را با کامنت هایی که برایم می گذارند بسنجم خواهم یافت که تقریبا" 90 درصد خواننده هایی که مرتب می خوانندم و نظر می دهند از دوستان وبلاگ نویس ایرانی ام هستند، افغان های کامنت گذار که نمونه افغان هایی اند که مرا می خوانند هم بیشتر دوستان و رفیقان نزدیکم هستند، من در ابتدای شروع به نوشتنم هم گفته بودم که اینجا را افتتاح می کنم و می نویسم برای اینکه بنویسم و تعداد خواننده و کامنت برایم چندان مهم نیستند، الآن هم براستی همین است، اما می خواهم بگویم دوست داشتم این دریچه راهی بگشاید بسوی هموطنانم، می خواستم اگر در سرک و اداره و دانشگاه و بازار اینجا هضم نشده ام، و جامعه هضمم نکرده است، و هنوز که هنوز است پس از سالهای طولانی که به وطن بازگشته ام پرسیده می شوم که: "چند وقت است از ایران آمده اید؟" و یا " خانه ایران است؟ اینجا به مهمانی آمده اید؟"، بین جامعه مجازی افغان های همیشه مقیم کشورم "خودی" پنداشته شوم، فهمیده شوم، ارتباط برقرار کنم، درد دل کنم، اما نشده است به گمانم!

دست خودم نبوده، شاید هم باید بگویم درست است من بعنوان یک زن افغان دارم اینجا را سیاه می کنم، اما در واقع نوشته هایم از یک ذهن ایرانی منشعب می شوند، یک آدمی که ذهنش و طرز دیدش و نگرشش و جهان بینی اش به هم سالان خود در ایران بیشتر شبیه است، که خب شاید هم درست باشد این حرف، اما مضامین و محتویات حرف هایم حتی الامکان مسائل عمومی بوده اند، دوست داشتم و باید اقرار کنم دلم می خواست از این دریچه ارتباطکی با دختران و زنان سرزمینم هم داشته باشم، و بخوانَندَم، که خب میسر نشد، عزیزان ایرانی که این را می خوانند می توانند با تصور خودشان که سالها از کشورشان جدا شده اند و با خلق و خوی مکان هجرتشان بیشتر از وطن شان مأنوسند، چیزی که من می گویم را درک کنند تنها با این تفاوت که من از آن محیط متفاوت آمده ام بین جامعه اصلی که بهش تعلق خونی و ریشه ای دارم، بنظرم درد بی تفاهمی دومی بیشتر است.

پ ن: از اینجا مانده و از آنجا راندگانی هستیم برای خودمان!

پ ن: در هر صورت خوشحالم که اینجا هست!