ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خون مزاری در رگ هر شخص ما جاریست!

تنبلی می کنم در اینجا آمدن، نه سرم جای دیگری هم در این مجاز آباد گرم نیست، فیس بوک را هنوز هر روز چک می کنم و هنوز بهترین و سریع ترین منبع اطلاع رسانی من است، و گرچه بیشتر اخبار بد را منتقل می کند اما لاأقل باعث می شود حلقه اتصال مان با وطن قطع نشود، اما فقط چک می کنم و ارتباط تنگاتنگی با ملت فیس بوکی ندارم، زمانی هر چند روز یا گاهی ساعت یکبار چیزکی می نوشتم و پست می کردم، گاهی ناله گاهی شوخی، جنبه ابزاری خوبی برای ابراز احساسات داشت برایم ولی بعد از آمدن بدینجا( وبلاگ) و مخصوصاً پس از آمدن به این کشور کلاً ارتباط إحساسی ام را با فیس بوک از دست داده ام، فضا هم اگر روزی می توانست گاهی فان باشد و مایه فرح و نشاط ما، کلاً تغییر مسیر داده به اخبار بد و خون آلود، که مصداق اخیرش پررنگ ترین و تاثیر گذارترین خبری بود که درین چند سال شنیده و دیده ایم!

افغانستان طی سالهایی که لمسش کرده ام شاهد اتفاقات بسیاری بوده و هست، تشکیل احزاب متنوع و رنگارنگ، افتتاح تلویزیونهای مختلف توسط آدم های مختلف با انگیزه ها و سلایق متفاوت، تأسیس دانشگاه های خصوصی بیشمار در اکثر شهرهای بزرگ، و برگزاری سمینارها و کنفرانس های ملی و بین المللی با عنوان های مقبول، همه و همه اتفاقات مثبتی بوده اند که بعد از إیجاد دولت جدید قدرت بروز یافتند، و در تمام این سالها انتحار و کشتار، خون و باروت هم حرف اول را زده و می زند.

این بین یک رخداد کمیاب و نادر دیگر هم در حال اتفاق افتادن است، ملت ما در حال شکل گرفتن اند، در حال یافتن خویشتنِ خویشند، جریان های جدی و هدفمندی بین ما در حال شکل گیری ست، و این حرکت ها چندی ست در میان نسل نویی از ما متولد شده است، جریان هایی بنا به رخدادهایی، تجمعاتی برای ابراز نظرمان، تحرکاتی برای إثبات مان، صداهایی برای ابراز وجودمان و اینکه ما هستیم، بیداریم، و بیدارتر می شویم، ملت با بریده شدن گلوی تبسم نه ساله انقلابی بنام تبسم براه انداختند، نفهمیدیم چه شد، آیا بقیه اسرای دست طالبان آزاد شدند، آیا دولت به مذاکرات جدی با دست های در جریان پرداختند و آیا دیگر گروگان گیری و لاأقل کودک کشی برچیده شد؟؟؟نمی دانم، فقط می دانم انقلابی بنام تبسم شکل گرفت و مردم ما را بیدار کرد، همه باهم گریستند و همه باهم به خیابان رفتند، در تمام دنیا برای دختر نه ساله و لبخندش اشک ریخته شد، بهمین ترتیب  تغییر خودسرانه دولت در تغییر مسیر برق مربوط به ولایات مرکزی به دلائل مزخرف و بی اساس باعث شد جریان بیدار و پرشتاب دیگری بین ملت شکل بگیرد، جریانی که بنام جنبش روشنایی معروف شد، جریانی که تنها خواهشش اجرای پروژه اصلی و ابتدائی برق شهری بود و نه تغییر خودسرانه! 

جریان چند قطره بود که جوی شد، جوی تبدیل به رود شد، رودی که اینک با جوش و خروش بی نظیری بسمت دریا در حرکت است، گرچه در میانه راه و در اوج باشکوه خود شاهد از دست رفتن بیش از هشتاد جوان و زخمی شدن نزدیک به سیصد تن از هم پیمانان جنبش شد، اما در این جوی خون بیداری پررنگ تر از همیشه هویداست، و این رخداد در طول تاریخ افغانستان بینظیر است، ملت مظلوم ما همیشه ی تاریخ مورد ظلم حاکمان وقت کشور بوده اند اما بعد از اتفاقات دهه شصت و إیجاد یک حزب هماهنگ و منسجم مردمی به رهبری شهید مزاری، این رخدادهای اخیر از بالاترین میزان ارزش و درک اجتماعی ملت ما خبر می دهد، اتفاقاتی که نمی توان براحتی از کنارش گذشت، رخدادهایی که ملت ما را بیش از همیشه ی تاریخ به هم نزدیک کرده است، حوادثی که قرار است تا نتیجه نهائی و تثبیت شرایط ملت محروم ما ادامه یابند، و این یک انقلاب است، و چقدرِ دیگر خون می خواهد را نمی دانم، و چقدرِ دیگر قرار است دولت به نه گفتن و إنکار کردنش ادامه دهد را نمی دانم، و چقدرِ دیگر آدمک های ملت ما در دولت بیدار نمی شوند را نمی دانم، فقط می دانم جای خیلی خوبی ایستاده ایم، البته من هیج سهمی در این انقلاب ها و جنبش ها نداشته ام بجز قطره اشک هایی و دعاهایی، و فقط دلم با آنها بوده و لاغیر!

وقتی تظاهرات هزاران نفری دوم اسد( مرداد) ملت را در فیس بوک می دیدم بیاد بخشی از وصیتنامه پدرم افتادم که حسرت این نوع بیداری را در میان ملت کشیده بود و نوشته بود آرزو دارم ملت ما روزی برای احقاق حقوق خود به خیابان ها برآیند و انقلاب کنند!

پ ن: معمولاً مناسبتی نمی نویسم، این هم اتفاقی بهم هجوم آورد، صدای لالایی پیرزن در ابتدای آهنگ طاهر خاوری چند روز است در گوشم است و خون های جاری بر پیکرهای جوانان وطن از دیدگانم برون نمی رود، گفتم بنویسمش شاید سبک شدم، نشد.....



حال کندز خراب است و من برای وبلاگم کمپاین می کنم!

یک. به خیالت یک روز عادی را شروع کرده ای، می روی سراغ فیس بوک، مهم ترین تیتر های اکثر دوستانت درباره از دست رفتن کندز است، صدای جنگ در گوشت می پیچد، انتحاری همیشه در افغانستان هست ولی اینکه یک شهر بیفتد بدست طالبان و پرچم سفیدشان را آن بالا نصب کنند و صدای تیرهای هوایی شان بعنوان شادمانی گوشت را کر کند، چیز دیگری ست، و این روزها همه جا حرف از ناجوانمردی دولت است، نمی دانم اگر این روزها در کابل می بودم چقدر حالم بد می بود، و چقدر می ترسیدم از روزی که همین تیرهای هوایی شادیانه گوش کابل را هم کر کند، که شاید نکند اما بیمش همیشه با مردم هست، با این فکر می خوابند و بیدار می شوند، و چقدر سخت است مخصوصا" وقتی مسئول چند نفر دیگر هم بعنوان فرزند و همسر و خواهر و برادر هم باشی، بترسی و خود را به نترسیدن بزنی، بتوانی در این همهمه از خوشی و بهتر شدن اوضاع حرف بزنی، برنامه های زندگی ات سر جای خودشان باشند، مهمانی بروی و مهمان داشته باشی، چقدر سخت است مادر باشی در چنین شرایطی، در شرایط جنگ، که خیلی چیزها با خود می آورد و خیلی چیزها را با خود می برد، و ما هزار سال است درگیرش هستیم...

دو. امروز رفته بودیم به یک دریاچه مصنوعی که در چند کیلومتری اینجا هست، مسیر خیلی زیبایی را گذراندیم تا رسیدیم، انبوه درختان و خانه های زیبایی که گاهی آن لابلا دیده نمی شد، به همسر گفتم چقدر زیباست و من چقدر پیرم برای بالا و پایین پریدن بیش از این، و بالا و پریدن هایم را در بامیان چال کرده ام انگار، و بعد بیاد خاطرات آن سالها افتادیم که زمانهایی که می رفتیم بیرون شهر چقدر خوش می گذشت و چقدر جیغ می کشیدم بابت دیدن هر چیز، بعد رسیدیم به دریاچه، آنطرفش جنگل اینطرف جنگل و تپه، که وقتی رفتیم داخلش کلی کانگورو دیدیم، گفتم ببین ظرف بیست دقیقه جی پی اس رساندمان به این بهشت کوچک، حتی اگر مدل ماشین مان پایین است که هست و لیسانسمان هم اگر فول نیست می توانیم ظرف بیست دقیقه بیاییم هوایی تازه کنیم، این ساده ترین حق یک انسان است که بتواند با پس انداز و پیش اندازش یک ماشین بخرد و هر وقت اراده کرد برود چند قدم دورتر از محل زندگیش، بعد یادم افتاد از برادر که در آستانه سی سالگی اش هنوز ماشین ندارد، من هم نداشته ام تا الآن، برادر گواهینامه هم ندارد، بلد است ولی گواهینامه ندارد، وقتی آمده بود کابل یکی گرفت ولی با آن در ایران کارش راه نمی افتد، تا آمده بود برود امتحان بدهد برای گواهینامه قانون عوض شده بود که به اتباع افغانی نمی دهیم، با اینوجود خیلی ها دارند و خیلی ها بدون گواهینامه رانندگی می کنند ولی این رانندگی هم مثل مسافرت از شهری به شهر دیگر بدون اخذ نامه روادید(!) از اداره اتباع است، نصف جانشان آب می شود، ویراژ دادن و بلند کردن صدای موزیک و شادمانی کردن که باید در خواب هایشان ببینند.

برای من  مهم نبود ماشین نداشتم، ولی برای برادر خیلی مهم بود، پولش را هم آماده کرده بود ولی نتوانست گواهینامه بگیرد، و این داشتنِ ساده یک آرزو است برای خیلی از مهاجرین در ایران.

سه. معادلات دنیا بهم ریخته است و من هنوز در سادگیِ سالهای دور زندگی می کنم، یک زمانی چقدر همه چیز بزرگتر بود، درست سالهای ظهور طالبان و مهاجرت گُر و گُرِ ملت به اینطرفها هیچ فکر نمی کردم یک روز جایی قرار بگیرم که آنروزها هیچ فکرش را هم نمی کردم، روزهایی که خواهر خیلی به مادر اصرار می کرد برود برای خانواده اپلای کند شاید ما هم قبول شدیم و مادر گفت برو برای خودت اپلای کن و ما همینجا خوشیم و او رفت برای خودش اپلای کرد و رفت و ما آنجا خوش نشدیم....


قاتل زنجیره ای!

یک. امروز یکی از طی طریق ها برای رسیدن به ویزای کشور مقصد در برنامه کارم بود که تبدیل شد به هفت خوان رستم، بهم گفته بودند با نامه کشور مقصدت برای اخذ عدم سوء پیشینه کیفری به اداره کل اتباع خارجه در چهار چشمه بروم، رفتم، مسئولین آنجا گفتند چون کارت داده و پاسپورت گرفته ای باید بروی اداره گذرنامه، اداره گذرنامه گفت باید ابتدا به وزارت خارجه بروید، و وزارت خارجه محترم متقاضی نامه اولیه از کنسولگری افغانستان شد، و این گونه شد که ما از انتها به ابتدا رسیدیم و تازه کارمان شروع شد، و کنسولگری مشهد را هم که برایتان شرح داده ام، شلوغ و پرهمهمه، و همیشه افغانها در حال تمدید پاسپورت و اخذ پاسپورت و اخذ گواهی ولادت و فوت و ازدواج و غیره هستند و سر عریضه نویسان هم بی نهایت شلوغ! یکی می آمد و کپی هایش را می آورد تا ضمیمه عریضه کند همه اوراق را قاطی می کرد و دیگری از دور صدایش در می آمد که اسناد مرا گم و گور نکنید و یا صف گرفته ام و نوبتم رفت، من هم میان این هیاهو آنقدر ایستادم و صدایم در نیامد و اگر در آمد میان سرو صدای دیگران گم شد که نهایت امر مرد را قانع کردم کاغذ عریضه مناسب عرض من را جستجو کرده دربیاورد و شروع به نوشتن کرد، خستگی از سر و رویم می بارید، وقتی فهمید گواهی عدم سوء پیشینه می خواهم با خنده گفت بله باید دیده شود قتلی، کشتاری، جرمی، جنایتی، کرده ای نکرده ای؟ که من گفتم من باید ببینم کسی علیه من اینها را نکرده باشد نه اینکه من کرده باشم، میان آنهمه گیجی و شلوغی و در آن فضای باز و نسبتا" سرد سرش را از روی کاغذ بلند کرد و راست و مستقیم به چشم ها نگاه کرد، ابرو بالا انداخت و با ظرافتی که باورم نمیشد مربوط به این مرد ساده عریضه نویس کابلی باشد گفت: " ای چیشما خو ایطو نَمِگَن!"

دو. داییِ دایی ام از تهران آمده خانه بی بی ام، تازه آمده بود، امروز به دیدنشان رفتم، بنده خدا می خواست بیشتر بماند، بهش زنگ زده اند که برگرد که دزد زده به پسرت، قضیه از این قرار است که پسر این بنده خدا در باغی نگهبان است، عده ای ریخته اند سرش و تا می خورده زده اند و هر چه داشته ازش گرفته اند، این وسط کارت هویتش را هم گرفته اند، کارتی که حیات و مماتِ یک انسان مهاجر افغانستانی کاملا" بهش وابسته است. بعد داییِ دایی خوشحال است که پسرش را نکشته اند و برای فردا شب بلیط گرفته است برگردد.

سه. دقیقا" آمدم بنویسم یک پیامی برایم رسید که حالم را سگی کرد، و باز مجبور شدم به ریش و ریشه ی یک بیمار روانی نفرین بفرستم، و رشته افکار از دستم رفت.