ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

من عاشق اسفندم و همزمان ازش بدم می آید!(بی ربط ترین عنوان)

اتفاقات زندگی ما گاهی حسابی روی دور تند می افتد، زندگی ما که می گویم منظور خانواده و خاستگاه نخستینم است، اتفاقات زندگی شخصی خودم سیر خیلی طبیعی و منظمی دارد، اما از آن طرف خانواده ام در ایران که تشکیل شده از مادر و دو برادر و یک خواهر در ایران، اولاد برادر که در دمشق و تهران و مشهد پراکنده اند و خواهر دیگر در بلاد کفر شمالی!

من اینجا از وصل ها گفته ام از فصل ها نه، از شادی ها بله از غم ها نه، فقط گاهی چس ناله( چه زشت و بد بو و بی کمال و سخیف) کرده ام و هرگز مستقیما اشاره ننموده ام، غرورم اجازه نداده و شاید ندهد به تفصیل.

اما حالا که همه چیز تمام شده‌است و باری از دوشم برداشته و فشار از مغز و کمر و قلبم، شاید گفتنش حداقل برای دو سه نفر از شما که پیگیر هستید خالی از لطف نباشد.

سه سال پیش که آمدم اینجا برادر بزرگ داماد شد، و علیرغم تمام مخالفت هایی که داشتم وقتی در لباس دامادی دیدمش دلم پر کشید و مگر می شود آرزوی هزاران روز خوش را برایش نکرد؟ 

اما این آرزوها تنها در حد آرزو ماندند، و بعد از حدود یکسال به جدایی انجامید.

حدود یک سال و نیم پیش( یعنی فقط حدود یکسال پس از شکست برادر بزرگتر)، وقتی به ایران رفتم و برادر کوچک که عصاره تمام جد وجهد و لطف و مهر و علم و عمل تمام ماست، انرژی و عشق و هیجان و دریای محبت خانواده سرگشته ماست، هم داماد شد، چگونگی اش از این مجال و این دل شکسته خارج است.

چند باری در همین جا و یا اینستاگرام نالیدم و نالیدم، درد کشیدم و در خود فرو بردم، دردم نگفتنی و نگفتنی بود، در یک کلام، این گهر نازدانه مان نیز از دو هفته پیش به جمع برادران مطلقه اش پیوست، آن یکی که اینک در گور خفته است هم چند سالی با سر و همسر زیست بقیه اش دربدری و تنهایی بود الی زمان رفتنش.

آنچه دیگران در جوک و خنده بازار می بینند در ما اجرایی می شود، یکی بود میگفت آدم اینروزها نباید بلافاصله برای کسی که ازدواج می کند تبریک بگوید، باید بگذارد یکی دو سال بعد که مطمئن شد بعد بگوید، و این برای ما اتفاق افتاد.

شرح ماجرا و چیستی و چرایی اش خیلی مفصل است، فقط خواستم بگویم من آدم بیش از حد بدبین یا نالنده ای نیستم، درد داشتم. نمی توانستم بگویم، خجالت می کشیدم، خجالت می کشم.

هر کس در زندگی اش نقاط ضعف دارد، نقطه ضعف من حساس بودن بیش از حد است، انگار سرشت من را با غصه خوردن و جوش زدن گره زده اند، بوضوح می بینم مخصوصا در این بی کسی و تنهایی چقدر ضعیف شده ام و چقدر ناتوانم در برابر مسائل، استرسم بشدت برای چیزهای کوچک بالا می رود و تمرکز ندارم، همه این احوالات بخاطر درگیر بودن روح و جانم با همین مسائل حادث می شوند.

اینها را گفتم که بگویم برای بار سوم هم در امتحان رانندگی ناکام شدم، والا بخدا، و احساس کودن و ابله و بی استعداد بودن و کرخت بودن بیش از حد بهم دست داد، معلمم پیشنهاد داد که در یکی از مراکز دیگر امتحان بدهم، می گفت این مرکز خیلی شلوغ و افیسرهایش سختگیرترند، گفتم نه، همینجا، باز برای یکماه بعد وقت گرفتم.

از نظر اقتصادی حسابی در حال نزول هستیم، الی آخر این ماه قرارداد همسرخان تمام می شود، و در این اواخر هرجا مصاحبه داده رد شده، اگر تا ختم ماه کار پیدا نکرد مجبور است رانندگی کند!

همه اش چیزهای بد و منفی نوشتم، خبرهای خوب هم دارم، از یکماه پیش به اینطرف در یک دوره دیپلما در یک مرکز آموزشی ثبت نام کرده ام و دارم سه روز در هفته درس می خوانم، قبل از شروع فکر می کردم شاید فقط سخت و ترسناک باشد، اما حالا که چهار هفته اش گذشته علاوه بر این حس ها، برایم شیرین و دوست داشتنی هم شده. اقرار می کنم قرار گرفتن در بین استرالیایی های اصیل با آن لهجه های خاص و سرعتی که در صحبت کردن بخرج می دهند آنهم در موضوعات کاملا تخصصی، خیلی ترسناک و اضطراب آور بود برایم، اما هر روز که گذشت اراده ام قوی تر شد. تا قبل از این من در اینجا دو دوره زبان خوانده بودم و دوره های اموزشی زبان خیلی متفاوت از دوره کاملا تخصصی یک رشته خاص است، و درواقع برای اولین بار دارم یک فضای حرفه ای اکادمیک را در اینجا تجربه می کنم و بابت این آغاز خوشحالم.

منی که با پسر می خوابیدم و با او بیدار می شدم، الان چهار هفته است که صبح های دوشنبه، سه شنبه و پنج شنبه ساعت شش و نیم بیدار می شوم، ظرف غذای ناهار خودم و همسر را از دیشب آماده کرده ام، بعلاوه جزوه و اوراق و کل دوسیه مربوط به درس های آن روز، متاسفانه با وجود اینکه وقت دارم اما صبحانه نمی خورم، فقط یک کافی و شاید تکه ای بیسکوییت، خودم را آماده می کنم و اکر تا آنموقع پسر بیدار نشده بود بیدارش می کنم، گاهی براحتی و گاهی بسختی بیدار می شود، و تا بطور کامل سیستمش بیدار شود شاید تکه ای نان و پنیر بدهم بخورد، یا حلقه ای خیار، یا سیب یا هر چیزی که بخورد، ولی متاسفانه نمی خورد، شاید هم خوشبختانه، چون بمحض رسیدن مان به مهد کودک دارند صبحانه می خورند.

دو هفته اول خیلی به هر دوی مان فشار آمد، اما بعد خودمان را تنظیم کردیم، پسرک که در کل عمر دو سال و سه ماهه اش شبها زودتر از یازده و دوازده نمی خوابید حالا نه و نیم نهایتا"ده خواب است(!) و حتی در روزهایی که مهد ندارد تلاش می کنم برنامه اش بهم نخورد. از نظر غذا چه ناز و نوازشی می کردم، باید دنبالش می دویدم که لقمه ای غذا بخورد، نمی دانم یا سیستم آنها خیلی خشن است و یا غذاهایشان چندان دلچسب نیست که گوش شیطان کر حالا خیلی راحت و عادی به همه غذاهای خانه نگاه می کند و می خورد.

کلا" از نظر روابط خیلی سختگیر است و این سختگیری اش بخاطر وابستگی زیادش به من بود، این قسمت از روحیه اش هم با رفتن به مهد خیلی تغییر کرده، قبلا" اگر کسی در فضای عمومی بیرون بهش لبخند می زد یا چیزی می گفت می ترسید و شاید گریه هم می کرد، حالا سعی در پاسخ دارد.

همه اینها اتفاقات خیلی خوبی هستند که در این یکماه و یکهفته اخیر رخ داده اند.

من هم درست با همان نظم و ترتیب و برنامه ای که از یکسال قبل تنظیم کرده بودم به پیش می روم، آنهم در یک رشته ای که صددرصد در علاقه مندی هایم است،  این سمستر درسی پنج واحد دارم و امیدوارم بتوانم از پسش برآیم.

پ ن: امروز که این نوشته را پست می کنم، هشت مارچ، روز جهانی زن است، و من درست در چنین روزی با دیدن عکسی از یک همکار بامیان، بیاد بدترین خاطره نگفتنی و نهفتنی ام از آن دوران افتادم، حالا دیگر از نگفتن و نهفتن گذر کرده ام و یکروز بطور کامل درباره اش می نویسم، شاید آخرین ترکش های انرژی منفی اش از درونم خارج شود، شاید هم نشود. 






در افغانستان به زن باردار، " امیدوار" می گویند!

یک. تنبلی می کنم در نوشتن ولی در ذهنم می نویسم، هر روز و هر لحظه!

دو. وسایل پسر را خریدیم، خوبی عدم آگاهی و إشراف به تمام مراکز خرید و کم و کیف شان همین است که به دیدن دو سه مرکز فروش قناعت کنی و پرونده خریدت را جمع کنی برود پی کارش!

البته ما بعلت کمبود جا کمد نخریدیم، وسایلی هم که با بزرگتر شدنش لازمش می شوند را هم نخریدیم و گذاشتیم زمانش که رسید، مثلاً  ازین روروک هایی که وقتی بچه می تواند بنشیند می گذارند داخلش تا برای خودش بچرخد و یا صندلی ای که برای غذا خوردن می نشنید رویش و یا وسایل بازی فراوان!

فقط اکتفا کردیم به تخت و کالسکه و بیبی ست، لباس هایش را هم که به مرور تکمیل کردیم و البته پوشک و وسایل بهداشتی، اساسات آمدن یک نوزاد، اتاق خوابمان که کوچک بود کوچکتر شده اما فضایش از آن سردی و سیاهی به سپیدی و طراوت حضور تخت و چند عروسک رنگی رنگی پسر و ملحفه های زردش تبدیل حالت داده، داخلش که می شوی صدای بچه می آید ازش!

سه. همسر پسر عمه همسر هم باردار بود، بعد از سیزده چهارده سال، البته بنده خدا سورپرایز شده بود چون دکتر متخصص تیروئیدش بهش گفته بود بخاطر مصرف فلان داروی خاص احتمال بارداری اش صفر است و این هم که سالهاست دارد داروی تیروئید مصرف می کند، حالا بقول خودش پس پیری( البته دقیقاً همسن من است!!!!!) برای بار دوم باردار شده، در جواب من که" پس ما خیلی اوضاع مان خراب است که اولین بچه مان را در این سن بارداریم، گفت: واه خدا نکنه من منظورم خودم بود که بعد از اینهمه سال باز باردار شدم، آخه یه جوری هست دخترم الان نوجوان و بزرگ شده من باردارم، شما که هنوز اول جوانی تان است، همسن بودن مهم نیست!!!!"

داشتم می گفتم باردار بود، بعد دیابت بارداری گرفت و دیسک کمر هم که داشت، بنده خدا اوضاع خیلی بدی داشت، خوشبختانه یا بدبختانه خیلی زودتر از موعدی که برای سزارین برایش تعیین کرده بودند دچار پارگی کیسه آب شد و همین باعث شد سزارینش کنند، در هفته سی و ششم، زایمان ایشان و بدنیا آمدن دخترش برای ما مثل یک دوره آموزشی بشمار رفت و می رود، خدا ما را ببخشد ولی هر بار به دیدنش رفته ایم سوالات تخصصی مان را از قبل آماده کرده بودیم تا ازش بپرسیم، بچه شان را بغل کرده ام و همسر هم، بهش یاد دادم باید چطور بچه را بگیرد تا خطری متوجهش نباشد، الآن خیلی علامت سوْال ها رفع شده از ذهنمان!

همزمان البته ما را ترس زایمان فرا گرفته، یک ترس زیر سوال برنده و قوی، اینکه خب رسیدی به اینجای کار، فکر کردی بقیه اش هم مثل تا اینجایش راحت است؟ فکر می کنی خیلی باکلاس و شیک درد می آید و وسط هایش نفس عمیق می کشی و برای درد بعدی حاضر می شوی و همه چیز خیلی نورمال پیش خواهد رفت؟ مجرای زایمانی به بهترین وجه برای ورود پسر باز می شود و پسر قوی و مسلطت هم براحتی سر می خورد به بیرون و بعد تو و همسر غرق شادی می شوید؟ تازه چه همه عکس و فیلم هم می خواهید از این سناریوی بیاد ماندنی بگیرید، پففففففف!

یک احتمال دیگر هم هست ولی ساغر خانم، اینکه درد خیلی هم قابل تحمل نباشد برایت، و بدنت خیلی هم به وقت و مناسب و در حداقل زمانها باهات راه نیاید، مثلاً بیست ساعت ناقابل درد داشته باشی و نای ناله کردن هم ازت سلب شود و هنوز باید درد بکشی اما نزایی!!!، مثل حکایت خیلی از بدشانس ها، آنوقت چه خواهی کرد؟ تصور کن ساعات و دقایق استیصالی را که هر دو به گریه بیفتید و هی ارزیابی کنید که چه کاری باید می کردید که اینطور نمیشد؟؟؟؟

حقیقت این است که من هر دوی این احتمالات را در ذهن بشدت تصور می کنم، و سعی کرده ام برای هر موقعیتی خود و همسر را حاضر کنم، اما خوب می دانم که حقیقت داستان های ما در بیشتر مواقع متفاوت با تصورات ما خواهد بود. مهم این است که ما بدانیم هر احتمالی ممکن است در این میان رخ بدهد و امید و تلاش خود را از دست ندهیم! 

در هر صورت هر اتفاقی برایم افتاد اینجا به تشریح نقل خواهم کرد!!!

چهار. هر کسی می آید و دلش می خواهد لباس های پسر را ببیند با حوصله تمام برایش دانه به دانه نشان می دهم و بعد دانه به دانه تا می کنم و می گذارم سر جایش، و خسته نمی شوم هر بار این تکرار شود، آخرینش دیروز بود که دوستی از راه دور به اینجا و بعد به دیدنم آمده بودو من همه وسایل پسر را دور تا دورم باز کرده بودم و برایش توضیح می دادم، بله بله و در دل گاهی به روزهایی فکر می کنم که خیلی بی وقت تر از این هستم که به سامان دادن کمد لباس هایش و دور و برم به این وسواس و حوصله حتی فکر کنم و این تصور مرا حریص تر می کند به غرق شدن در کارم!!!

کاش بتوانم در این دانشگاه درس بخوانم!

یک. کم کم با محیط، هوا، فضا(!!!) دارم خو می گیرم، کم کم دارم حس می کنم اینجا خانه ام است، و باید برای خانه تر شدنش تلاش کنم، هوای خلسه آور بهاری ملبورن خوابم را زیاد کرده، چه صبح کلاس داشته باشم و چه بعد از ظهر، بعد از ظهرها می خوابم تا غروب، گاهی شب!

دو. از دفعه پیش که نوشتم تا اینبار به دو برنامه در اینجا شرکت کردم، یکی رونمایی یک مجله بود که توسط یک نهاد افغانی نشر می شود، و جلسه نقد همزمان با برنامه رونمایی، و غیر از من تنها سه خانم دیگر اشتراک کرده بودند در آن جمع تقریبا" صد نفری، بعد چندین سال در بین مردمم گشتن و رفتن باز رسیده ام اول خط، انگار منم که سالهای اول زندگی در بامیان را سپری می کنم، زنها در خیابان و بیابان دیده نمی شدند مگر برای زراعت و سیب زمینی چیدن، و مردان بهت زل می زنند که چقدر شهامت داری مثلا" که بین شان قرار می گیری، نمی خواهم سیاه نمایی کنم ولی توقعم این نبود از جامعه مان در ملبورن، و بقول یکی از دوستان نمی دانستم تا این حد کار هست اینجا هم، برای زنان، و مردان!

اینها تنها فرقشان با مردم قریه شان در اخذ لیسانس رانندگی شان است و حساب های بانکی جدای از همسرانشان، خیلی که پیشرفت کرده اند، خانه خریده اند، با پول هایی که از کارهای بی وقفه سیاه شان بدست آورده اند، وگرنه همانقدر عقب نگه داشته شده و می شوند که زنان هم قریه شان در دورترین جای هزاره جات!(البته که بخش اعظم جامعه مهاجر افغانی اینجا را مهاجرینی تشکیل می دهد که از طریق دریا و با قایق آمده اند و شهامت و دل به دریا زدن شان غیر قابل انکار است، اما هر چه در ابتدا بی سواد و کم سواد بوده اند کمترین توقعی که ازشان می رود لااقل در این است که برای ارتقای خود تلاش کنند، و بیشتر از پول جمع کردن به درس خواندن و هضم در جامعه جدیدشان فکر کنند، نمی توان گفت حالا که در یک برنامه رونمایی مجله شرکت نکرده اند بی فرهنگ ارزیابی می شوند، بلکه برای شخص من بعد از سه ماه و ده روز این واضح شده است که جامعه مهاجر افغان این شهر به همین اکتفا کرده اند و خیلی خوشحالند از اینکه اینجا هستند و رسالت شان در زندگی ختم است!!!)

دومی همین دیروز بود، در دانشگاه ملبورن، همسر و دو تن از دوستانش اینجا بنیادی ثبت کرده اند و سعی دارند کار کنند، در کنار کار و بیزینس شخصی شان، گاهی دم خور باشیم با جامعه استرالیا، بتوانیم قدمی برداریم، مرکز استرالیایی که برای افغانستان کار می کند یک مراسم گرفته بود با موضوعیت افغانستان و از سازمان ها و موسسات استرالیایی و افغانی فعال در ملبورن و شهرهای دیگر دعوت کرده بود که شرکت کنند، وزیر امور فرهنگها، امور چند فرهنگی؟(نمی دانم مولتی کالچرال افیرز چه می شود) آمده بود، اول برنامه سخنرانی کرد، وقتی بلند می شد برود پشت تریبون و وقتی بعد از سخنرانی از سالن خارج می شد هیچکس برایش بلند نشد، هیچ سری خم نشد، هیچ پیش خدمت و پس خدمتی در را برایش باز نکرد، ملت دستی زدند و او صحنه را ترک کرد، توی دلم هی مقایسه می کردم و هی خط می زدم مقایسه را، که قیاس مع الفارق بود.

موقع بریک چای خانم هایی پشت سینی های شیرینی ایستاده بودند، فکر کردم وقتی سرشان را به سمت مهمان خم می کنند و چیزی در گوشش می گویند دارند بهش مواد داخل شیرینی را گزارش می دهند یا مثلا" می گویند حلال است، چون نصف مهمان ها مسلمان بودند، وقتی نوبتم شد و اولین شیرینی را در بشقابم گذاشته بودم شنیدم که گفت پلیز چوز وان، فکر کردم منظورش یکی از هر یک نوع است، با لبخندی بهش داشتم  بسمت ظرف دیگر می رفتم که گفت ساری جاست وان، با شرمندگی گفتم سو آی پرفر تو ترای دت وان، و خیلی محترمانه آن یکی را برگرداندم و یکی از آن بزرگترهایش برداشتم، صبحانه نخورده بودم خب!!!

موقع صرف غذا که رسید دیدیم به یک نهاد خیریه سپرده اند غذا را، و غذا عبارت بود از برنج(به سبک آسیایی، از اینها که نه نمک و نه روغن دارد) و دو گونه کاری، یکی اش دال، یکی اش نخود همراه سبزیجات، که اینرا نگفتند حق انتخاب یکی داریم و ناگفته پیدا بود که یا این یکی یا آن یکی، و داخل ظروف یکبار مصرف ریختند دادند دستمان، خوشمزه ترین برنج بی روغن و نمکی بود که خوردم!

این است که اینجا را استرالیا می سازد و آنجا را افغانستان، اینها را استرالیایی و من را افغانستانی!

برنامه خیلی آن تایم و بموقع بود، بعد از هر بریک خانم مسئول زنگی داشت که به صدا در می آورد، از این زنگها که توی دست تکان می دهی و دینگ دینگ صدا می کند، سخنرانان همه بموقع ختم می کردند و اشتراک کنندگان طبق خواست مجریان سوالات کوتاه می پرسیدند غیر از افغان ها، و مخصوصا" افغان هایی که تازه به اینجا آمده بودند، یکی شان را همسر می شناخت و گفت در جلسات داخل کشور هم که اشتراک می کرد همینطور آسمان و ریسمان را بهم می بافت، من بیشتر شنونده بودم و گاهی در بریک ها به اشخاص معرفی می شدم و وقتی می فهمیدند تازه سه ماه و چند روز است که اینجا هستم بهم اعتماد به نفس و روحیه می دادند بابت اشتراک در برنامه و ازم استقبال می کردند، اینجا هیچکس از لهجه و حرف زدن نادرست و ناکامل آدم تعجب نمی کند و سوال دوم هر کس از خارجی ها این است که چه مدت است اینجایید؟ و اینجا چطور است؟

سه. من اینجا و دلم آنجاست، اتفاقی در حال وقوع است، بعد از ماه صفر، و این اتفاق بعد از سالها ناخوشیِ خانواده ما خوشایند است، و درست بعد از آمدن من نهایی شد، خدا خودش به خاطر دل دردمند مادرم من بعد خوشی و شادکامی بیندازد داخل خانه ما، سهم آن خانه بیش از اینهاست....

چهار. در اسرع وقت از یک تقسیم بندی کلی درباره مهاجرین افغانستانی اینجا خواهم نوشت، فعلا" همینرا داشته باشید که اینجا هم تفکیک های ما زیاد است، و گروهی بر گروهی احساس برتری دارد و گروهی آن یکی را داخل آدم نمی شناسد و گروهی اصلا" زبان گفتاری گروه دیگر را نمی فهمد، یعنی رسما" وقتی دارم با هم کلاس های افغانم صحبت می کنم زبانم فلج ادواری می گیرد، بر وزن جنون ادواری، بس که هی این کانال آن کانال می شود، از این دوشنبه فقط به لهجه و به قول اینها زبان ایرانی صحبت می کنم. والا!

آیا بد نوشتن بهتر از ننوشتن است؟

یک. بعضی چیزها انگار باید گفته شوند تا از بین بروند، دیدی بعضی وقتها داری از شدت چیزی در درونت برای کسی حرف می زنی ولی همان لحظه از بین می رود و اصلا" نیست؟ یا مثلا" می خواهی یک خصیصه بد از یک بچه یا یک آدم دیگر برای کسی بگویی، دقیقا" همان لحظه تغییر رویه می دهد به منزه ترین حالت، من هم دیشب داشتم از اوضاع بدن و حالت های بدم در اینجا به خواهر می گفتم، درست از امروز حالم خوب است، یعنی خیلی خوبم، گوش شیطان کر، از صبح کلی سر و صدا راه انداخته ام، دو دور لباس ها را انداختم داخل ماشین لباسشویی و بیرون آورده ام، می خواهیم برویم بیرون، شاید باران ببارد و دوباره خیس شوند ولی اصلا" مهم نیست، بشود، آخرش محکوم به خشک شدن هستند!

دو. بعضی اصطلاحات را به سلیقه خودم تغییر می دهم مهم این است که مفهوم را می رسانم، یک مرکز خرید هست بنام" دی اف او" من بهش می گویم" ام دی اف"، در هر دو دی و اف مشترک است، و مهم این است که همسر می فهمد و می خندد، این که چیزی نیست اول هایش تلفظ اسایلم سیکرز برایم مشکل بود، ریسایکل بین می گفتم بهش، همسر می فهمید منظورم را!

سه. یکی از دلایل کم نوشتنم مزخرف نوشتنم است، فکر می کنم دارم سیاه می کنم که نمیرم، و در اینجا تخته نشود، و از مفهوم ها دور شده ام و جمله بندی هایم هراسان و بی نظم شده اند، راستش قبلا" حس بهتری پیدا می کردم با بازخوانی نوشته ها، حالا کمتر این احساس را دارم.

چهار.  اکثر مهاجرین افغانی که قبل از اینجا به پاکستان مهاجر شده اند و بعضا" مثل من در مهاجرت بدنیا آمده اند، اینجا نمی گویند آیم فرام افغانستان، می گویند آیم فرام پاکیستان، و این برای من خیلی جالب است، گاهی دلم می خواسته بهشان بگویم چرا اینطور می گویید، ولی باز پشیمان شده ام، در خودم جستجو کردم چرا با هر بار شنیدنش از هم کلاسی ها اینطوری می شوم، فهمیدم با صرفنظر از اینکه پاکستان  اصلا" جایی هم نیست که بشود بهش افتخار کرد و اصلا" برای شخص من محلی از اعراب هم ندارد،  ولی گوشه های ذهنم حسادت کردم بهشان چرا که احساس کردم بهم ظلم شده، نمی خواهم بگویم چقدر دلم می خواست من هم می توانستم بگویم آیم فرام ایران! که نه ایران و نه پاکستان هیچکدام کشورهای ایده آلی نیستند برای متعلق بودن بهشان، پاکستان اولین صادر کننده و بزرگترین مرکز طالب پروری برای افغانستان است و ایران با آن نژادگرایی زننده و تزریق احساس برتری نسبت به تمام آدم های دنیا مخصوصا" افغانی هایی مثل من، بدترین جا برای این است که بتوان خود را بهش منسوب دانست، ولی همینقدر هم دم دولت پاکستان گرم که گذاشته فرزندان کشور همسایه براحتی خود را متعلق به خاکی بدانند که درش بدنیا آمده و بزرگ شده اند، اینطوری قدر زحماتی هم که دولت برایشان کشیده بیشتر دانسته می شود، ظلم هایش حتما" خیلی کمتر از اینها بوده که پاکستانی بودن را برنتابند!

 حرف دیگری ورای اینها این است که چه بر سر ما آمده و بی سروسامانی ما افغان ها تا کجاست که بهتر می بینیم بگوییم شهروند پاکستانیم! 

پ ن: بابا یکی به این استرالیایی ها بگه اینقدر موهاشون رو باز نذارند، گاهی دلم خواسته بروم یک عالمه گل سر و تل و کش و از اینجور چیزها بخرم نذری بدم بهشون، بس که بنظر من شلخته بنظر میاد، گاهی ظرافت زنانه هم بد چیزی نیست، یه گل سر کوچیک بزنید اینقدر نیاد تو صورتتون، یکبار هم پشت چراغ قرمز وقتی باد شدیدی وزید رسما" موهای تا کمر یکی رفت تو چشم و چار من عین خیالش هم نبود، بخدا بعضی وقتا قشنگه ببندیدشون!!!(ی کم شبیه پستای فیس بوکی شد ولی خیلی دلم می خواست بنویسم!)

نو کامنت آن پاریس دارک فرایدی ات 13 آف نومبر!!!

من هیچوقت چتر نداشته ام!

یک. درست همین پنج شنبه گذشته بود که گرفتار طوفان شدم، صبحش همسر برای بار دوم می پرسید که چک کنم ببینم چتر در خانه است یا توی ماشین، با اطمینان خاطر وقتی چتر را کنار دراور تصور کردم گفتم نگران نباشد و برود سر کارش، اما در لحظه آخری که باید چتر بردارم و بیرون شوم دیدم ای دل غافل اشتباه فقط تصور کرده بودم در خانه هست، و مجبور شدم زنگ بزنم برگردد و مرا ببرد سر کلاس و دیرش شد، آخرین تجربه ام از باران بهم ثابت کرده بود هرگز نمی توانم این پانزده دقیقه پیاده روی را خشک بمانم و به کلاس برسم، از کلاس هم نمی شد در آن روز خنک و دلپذیر بگذرم، موقع برگشت که ساعت دو بود احتمال می دادم هوا دارد آفتابی می شود ولی چتر یکی از لازمه های هوای نه چندان آفتابیِ اینجاست و خیلی خوشحال و مغرور بودم از داشتنش، اما درست بالای پل، جایی که در این مسیر پانزده دقیقه ای از همه جا بریده ای، هیچ محل فراری نداری، نه از آفتابش و نه از، طوفانش را آن روز فهمیدم، وقتی در عرض کمتر از ثانیه چتری که تمام اعتماد به نفسم در آن باران بود واژگون شد، با اولین باد قوی ای که وزید، خنده ام گرفت، به پاهایم سرعت دادم و هر چه به اوج پل نزدیکتر می شدم سریعتر می دویدم، و طوفان هم اوج می گرفت، واقعا" طوفان بود، دستم از زمین و زمان کوتاه، ماشین ها بسرعت ازم می گذشتند و حتی اگر قصد کمک داشتند به منی که تنها عابرِ آن مکان بودم هم نمی شد بایستند و بگذارند بروم داخل ماشین، با چه زحمتی خودم را رساندم به انتهایش و وقتی از عرض خیابان با آن چترِ پاره پاره رد می شدم راننده های منتظر لبخند می زدند، جالب بود که با اینکه تمام وجودم حتی بوت های خوشگلم که تازه خریده بودمشان غرق آب بودند من هم می خندیدم، قبل از ورود به آپارتمان تمام لباس هایم را همان زیر طوفان در آوردم و انداختم داخل حیاط!

دو. دیروز یک روز آفتابی و گرم بود، دما در اوج زمانش سی و سه درجه پیش بینی شده بود، کلاسم دوازده شروع می شد، لباس مناسب خنکی پوشیدم، ولی وقتی رسیدم به کلاس داشتم از حال می رفتم، همه اش داشتم با گرمای ایران و لباس های خیلی بیشتر از اینی که پوشیده بودم قیاس می کردم، که آنجا اینقدر گرمازده نمی شدم و حالم نورمال بود، شب همسر گفت اینجا فرق دارد، اوزون خیلی نازک تر از ایران است و همه  اشعه های  مضر خیلی سریعتر روی پوست و سیستم داخلی بدن تاثیر می گذارند، و جدای از آن اینجا مرطوب است، گرما زده شدی، وقتی برگشتم بعد از خوردن ناهار خوابیدم تا هفت و نیم شب، و تا آخر شب هم که خوابیدم هنوز حالم بهم می خورد و هوا خفه بود.

امروز طبق معمول اولین کاری که کردم چک کردن دمای هوا بود، با دیدن شماره هفده خیلی خوشحال شدم!

کلا" فکر کنم یکی دو سالی باید بگذرد تا من قبول کنم اوضاع را، بدنم تنظیم نیست، حالت تهوع می گیرم در گرما و سرماها تا  مغز استخوانم نفوذ می کند، گردن درد و ....

سه. اتفاق های زیادی رخ داده و در حال روی دادن می باشد، بزودی اخبار تازه و مهمی اینجا درج خواهد شد، دلیل این دلشوره ها و رخت شویی های وحشیانه دلم....

چهار. بعد از دیسکاشن آمد و پرسید چه جالب ایران مترو دارد؟ و من داشتم بطور کامل از متروی تهران می گفتم، اینکه از هر نقطه تهران به هر نقطه دیگری می توانی با کمترین هزینه رفت و آمد کنی، در گفته هایم اصلا" حس نوستالوژی یا هواداری مثلا" پیدا نبود صرفا" داشتم از آنچه وجود دارد یک گزارش می دادم، وسط حرفم پرید که،" آنجا که آنقدر خوب بوده برای شما چرا آمدید اینجا؟؟؟" حالا اگر یک اروپایی ازم می پرسید هیچ اتفاقی نمی افتاد و می رفتم سر گزارش تفصیلی از اینکه ما از کمترین حقوق انسانی در ایران بی بهره بودیم و بیکار بودیم و از کشور خودمان هم ناامید شدیم و....، اما طرف یک هموطن بود، هموطن مهاجر در پاکستان، زمان کوتاه بود و باید به کلاس می رفتیم، در طول کلاس هیچ از درس نفهمیدم، بیشتر بخاطر جهل مزخرف و آن طعنه ناجوانمردانه، بعد کلاس بهش گفتم، باید می گفتم، که خیلی از لحنت مخصوصا" اگر کنایه بوده است ناراحت شدم، اضافه کردم که، تو با یک نژاد یکسان با پاکستانی ها و در کشوری که خیلی با شما خوب و مهربان و برادرانه برخورد می کرده زندگی کرده ای، تو چرا اینجایی؟ و چرا فکر کردی من نباید اینجا باشم؟ و آیا براستی از میزان خفت ما هزاره ها در ایران بی خبری؟ یا خودت را به بی خبری می زنی؟ خیلی دستپاچه شد و گفت اصلا" منظورش کنایه نبوده، فقط تعجب می کند از اینکه منی که اینقدر شبیه به ایرانی ها حرف می زنم و لباس می پوشم، -اشاره به روسری ام کرد- و حتی در ایران تحصیلات دانشگاهی دارم هم از ایران رانده باشم، و من آنجا فهمیدم این بیچاره ها فکر می کنند ایران فقط آن افغان هایی را بیرون می کند و خوار می پندارد که تغییر سبک نمی دهند و با پیراهن و تنبان وطنی در خیابان تردد می کنند و امثال من قابل شناسایی و تحقیر نیستند!!!!!!!!!!!!!!!

پنج. پست های زیادی در ذهنم نوشتم و اینجا ننوشتم، با هوای اینجا هوایم عوض می شود، و ننوشتنم را دلیل بر هوا به هوا شدنم بگذارید.

پ ن. بعضی دردها از بس درد هستند نمی شود نوشت، اصلا" نمی شود آغاز کرد، چند بارخواستم چیزی بنویسم وسطش بر باد رفتم.

سالی که با سوزاندن فرخنده آغاز شود، با سنگسار رخشانه ادامه می یابد، سر بریدن های مسافران خردسال میان برنامه اش است و خدا می داند به چه ختم می شود، برای هموطنانم که دست شان از همه جا کوتاه است صبر آرزو دارم، و دلم برایشان پاره پاره است.