ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

نفرین به جنگ

بعضی تاریخ ها را فراموشم نمی شود، امروز یازده سپتمبر است و چهارده سال از آن روز می گذرد که برج های دوقلوی امریکا را زدند، فردا یا پس فردایش آمدند دنبالش داخل افغانستان، می زدند و تو فکر کن داری زندگی ات را می کنی، می ریزند خانه ات بدنبال جنایتکار و تو هیچ از دستت برنمی آید، بعد جنایتکار را در خانه همسایه ات پیدا می کنند، ولی طی این اتهام خیلی چیزها خراب می شود و حتی اگر جنایتکار نبودی تبدیل می شوی بهش.

بعد درست در اولین سالگرد یازده سپتمبر خواهرم رفت به کانادا، بعد الآن یازده سپتمبر است و من آمده ام اینجا، خیلی دور، بعد درست در یازده سپتمبر در کلاس درس نزاعی بین مسیحیان و مسلمانان کلاس در می گیرد و یکی از دخترهای اروپایی که دوستش را توسط مسلمان افراطی اروپا از دست داده بین کلامهایش انزجارش را خیلی مستقیم از تو بیان می کند و تو هم داری داستان برج های دوقلو و اتفاقات بعدی اش در سرزمینت را با زبان الکنت تعریف می کنی بعد می بینی تنها  مسلمان نزدیکت دختر پاکستانی ای است که اتفاقا" خیلی باهات هم نظر بوده در بحث ها بعد می مانی اینجای قضیه را چطوری تعریف کنی که پس از سالها گشتن و نرسیدن آخر الامر اسامه جان را در پاکستان یافتند.

بعد میان کلامت بیادت بیفتد که چقدر جنگ داخلی سخت است و اصلا" در مملکت ما طرفین جنگ مشخص نبوده و نیست، و دختر اروپایی نمی تواند درک کند که چرا مردان و پسرهای جوان سوریه بجای دفاع از سرزمینشان راهی اروپا شده اند که حالا "یو ان "بیاید تک تک این هزاران پرونده را رسیدگی کند که چقدرشان واقعا" سوری اند یا انسانهای دیگری که از فرصت استفاده کرده راهی زندگی بهتر شده اند، که شده اند، ولی حتی آنها که با استفاده از فرصت دارند از آب گل آلود ماهی می گیرند و مرزهای چندین کشور را طی می کنند تا برسند به یک جای امن که به انسانیتشان احترام گذاشته شود هم نفسشان از جای گرم بلند نمی شود، شاید هفت تیر روی پیشانی شان نباشد ولی روزی هزار بار از بی نانی و بی مدرکی و بی جا و مکانی و سرزمین نفرینی شان ذره ذره مرده و زنده می شوند.

امروز دلتنگ شدم، خیلی زیاد، معلم آخرالامر گفت، همه شما از کشورهای جنگزده و دچار بحران های زیادی آمده اید اینجا، اینجا سرزمین همه ماست، شاید باید خوشحال می شدم ولی حقیقت این است که خیلی دردم گرفت، و اولین بار بود که اینجا کسی بهم ترحم می کرد، نه از یادآوری جنگزدگی و فلاکت کشور بلکه از این احساس یتیمی و اضافی بودن و دست ترحم معلم حالم بد شد، شاید اگر اینرا وقتی کابل بودم در وبلاگ کسی می خواندم با خود می گفتم" گمشو بابا، رفتی خوش خوشانت شده حالا چس ناله می کنی برای ما"، ولی امروز خودم دارم اینرا می نویسم.

زندگی مان تقریبا" تکمیل شده، فقط مبل مانده که باید یکشنبه بیاوریمش، یخچال، تی وی، ماشین لباسشویی، مایکروویو، فرش، تخت و دراورهایش، لحاف و تشک و بالش، ست قابلمه و مقداری ظرف بزرگ و کوچک، و خرد و ریزهایی که تمامی ندارند، در این ایامی که نبودم خریدیم، لیست بلندی از کسانی که در این مدت مهمانمان کرده اند و باید مهمانشان کنیم روی میز است، و من پس از دو سال هیچ کاره بودن حالا صاحب خانه ام و کمی استرس دارم بابت مهمانی ها مخصوصا" مهمانهای استرالیایی مان! باید تک تک دعوتشان کنیم چون خانه تنگ است و وسایل ما اندک.

پ.ن: پس فردا چهارمین سالروز عروسی مان است، و سی و دو روز از پنجمین سالروز عقدمان می گذرد، اینجای زندگی، شاید بی صداترین جای زندگی ام باشد، بی صدا و آرام، و دوست دارم چند سال همینطور بی صدا بماند....