ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
صدای خنده های مادر و خاله از صبح تا همینک که خوابیده که نه غش کرده اند از بس حرف زدند و حرف زدند و خاطره تعریف کردند، تمام خانه را برداشته بود.دایی هم تا ده شب همراهشان بود اما بعد شام رفت، خاله ته تغاری پدربزرگ است، و مثل مادرم شش فرزند دارد، و مثل مادرم در سن خیلی پایین بیوه شده است، همسرش در طبابت دستی داشته و دکتر منطقه خودشان بحساب می آمده، آنطور که می گویند در نزاع منطقه ای بیگناه کشته شده، دو پسر خاله دانشگاه کابل درس می خوانند، یکی پس از دیگری در دانشگاه دولتی قبول شده آمدند کابل، خاله هم ترک وطن کرده و از یکماه پیش به شهر هرات آمده است، پسر دایی بزرگم که ساکن خارجه است برایش خانه ای در هرات مهیا کرده که برود بنشیند و همین پسر دایی مخارج سفر عراق و ایرانش را داده است که خدایش بیامرزاد که باعث شکوفه های سقف و در و دیوارهای خانه ما شد.
خاله ده سالی از مادر کوچکتر است، و مثل مادرم غم و دردهای زیادی دارد اما مثل مادرم اگر خوشحال باشد سقف مکانی که در آنست را می شکافد از خنده و فراموشی مقطعی می گیرد و فقط خوشحال است، امروز بی امضای پیمان نامه خاصی، بینشان مقرر شده بود که فقط خوشحال باشند، حتی وقتی خواست پلان بر سر گور مادر رفتن را بچینند مادر گفت فعلا" چند روزی را فقط بنشینیم توی خانه و خستگی در کن، انگار امروز فقط برای خواهرانه هایشان بود، درددل ها و شکواییه ها را گذاشتند برای بعد.
همینطور که نگاهشان می کردم به تفاوت نسل ها می اندیشیدم، به تفاوت خودم و مادرم و خاله ام، که گرچه دردمندند و غمگین، اما باهم خوشحالند، هیچ چیز نمی تواند لحظات خوش و سرمستی باهم بودنشان را خراب کند، دلشان نمی خواست بخوابند، خوشحال بودند و لذت می بردند از باهم بودن.
بهشان حسودیم شد، بهشان نگاه می کردم و حسودیم می شد، که چه بی غل و غش خواهرانه هایشان را جاری کرده اتد توی هال، و چقدر زلالند، حسودی کردم و نگران خودم شدم، که نکند از خواهرهایم از اینی که هستم دورتر شوم، خنده از من بشکل ابدی برود، و هر چه بیشتر بگذرد بیشتر فشرده شود گلویم و عضلات خنده ام را از اینی که هست فلج تر کند؟
که هر بار تتها احوالپرسی هول هولکی با خواهر کافر داشته باشم و هر بار با خواهر مسلمان حرف می زنم فقط صرف گزارش کار دادن باشد همراه با لرزش صدا و هیچ نتوانم بکنم برای دردهای هر کدام و هیچ نتوانم بگویم بابت فاصله های موجود و خنده از من قهر و قهرتر باشد هر روز......
پ ن. روی موبایل نوشتم خیلی آبدار و چندین دستمال کاغذی خیس شد و می ترسیدم مادر خانم بفهمد دارم گریه می کنم و بیاید سند که کردم دوباره رفتم ببینمش دیدم جز چند سطر اول چیزی ثبت نشده، و شما می دانید پستی که بخواهد بازسازی شود چه بی احساس و مزخرف است...
خواهر داشتن خیلی خوب است
امیدوارم داشته باشی سارای خوبم!
زنان نسل گذشته خیلی فرق دارند... ساده و اهل نذر و بشور و بساب و بپز و سرشار از رضایتی درونی اند. در هر حال راضی اند و خیلی راحت میگوبند هر چه خدا بخواد... ما ولی فرق میکنیم.
مخصوصا زنان افغان...
سلام ساغرجان...فکرمیکنم به خواندن وبلاگت اعتیادپیداکردم...تابه حال دوبارارشیوت راشخم زده ام..نام ملالی برای من تداعی گر یک زن تمام عیارافغانستانی ست....
خوشحالم که با نوشته ها ارتباط برقرار می کنی ملالی جان، راست می گویی، من هم با اینکه معنای ملالی را نمی دانم تا می شنوم سیمای یک زنِ کاملِ افغان برایم ترسیم می شود.
خواهر داشتن اصلا هم خوب نیست وقتی بلای جانت باشد....
نمی توانم حتی تصورش را بکنم!
برای من خواهر بمعنای تمام خوبی هاست...