برخلاف چهار سال پیش که جزء به جزء احوالات بارداری ام را نوشتم اینبار چیزی نگفتم، درواقع انگار همه چیز رو به پختگی ست و از ذکرش خجالت کشیدم شاید، اما امروز فکر کردم ذکر مختصری برای خودم مفید خواهد بود.
از قبل می دانستم تستم مثبت است آن ماه، و بله مثبت بود. و از اول می دانستم اینبار دختر دارم مثل بار اولی که صددرصد یقین داشتم پسر است.
آن موقع که تست را گرفتم هفته پنجم یا ششم بارداری بودم( بر اساس احتساب تقویم پزشکان که تاریخ آخرین پریود را برای بارداری در نظر می گیرند در صورتی که آنموقع هنوز زن باردار نیست، از اینطرف برای رفع این کسری هفته چهلم بارداری را تاریخ زایمان می دانند که اگر هر چهار هفته را یک ماه بحساب بیاوریم انگار زن در انتهای ماه دهم زایمان می کند!)
خب با خود گفتم در بدترین حالت ممکن است مثل بارداری نخست ویار داشته باشم پس شروع کردم به فریز کردن چیزها مثل قورمه و مایه ماکارونی و از این دست، تازه قصد خرید و سرخ کردن و نگهداری پیاز را داشتم که ویار شروع شد و در کمال تعجب خیلی بیشتر و وحشتناک تر از بار اول.
شاید هم من فکر می کردم اینبار با آب و هوا و طبیعت و مردم و عرف اینجا خو گرفته ام و همه چیز برایم آسان تر خواهد بود، با خودم فکر کرده بودم همه جا را بلدم، دوست پیدا کرده ام، رستوران های بد و خوب را می شناسم، پس حتما" اینبار حال بهتری خواهم داشت، نگو همین انتظار بالایم و عدم توقع از شرایط بدتر کار دستم داد.
اوایل با خود گفتم خب این هم طبیعت من است، حتما" بهتر خواهم شد، اما نه انگار خیلی متفاوت بود، اوضاع روحی و جسمی هر دو بشدت افتضاح بود، تمام مدت دراز به دراز افتاده بودم و یارای هیچ حرکتی نداشتم، غذا، میوه، شخص رایان و همسر جان و تمام خانه باز بوی لجن گرفته بود. خدایا شکر که دوره آموزشی درست روزهای اول بارداری ختم شد و من از استرس درس و امتحان و کنفرانس رها شدم، پسر هم سه روز به مهد می رفت، همسر هم درست از همان هفته هفتم هشتم بارداری ام خانه نشین شد، که گرچه بسیار ناباورانه و غافلگیرانه بود اما بشدت بخاطر حال بد من برایم خوب شد.
نه آنها کاری به کارم داشتند و نه من، رایان رسما" افسرده شده بود و حتی مدتی از من قهر کرد. حالم بد بود.
و این حال بد تا هفته های شانزدهم هفدهم هم ادامه پیدا کرد و بعد بهشت به رویم رخ نمود.
ویار بطرز سلانه سلانه و آرام از من خارج شد و دوباره به حال اول برگشتم. این وسط دو کیلو وزن کم کردم.
تازه به خود آمده بودم و دست بکار شده بودم که فهمیدم دیابت بارداری دارم. متاسفانه دکتری که باید آزمایش های هفته سیزدهم را چک می کرد میزان قند خون من را طبیعی اعلام کرده بود، در حالیکه از همان آزمایش باید نتیجه دیابت گرفته می شد و برای آزمایش بعدی معرفی می شدم، نشده بود و پزشک متخصص وقتی بخاطر سزارین بودن و تقاضای مجدد سزارین با من مصاحبه می کرد اینرا متوجه شد، آن موقع هفته بیست و سوم بودم، هفته بعدش آزمایش دادم و فهمیدیم بله دیابت بارداری دارم، بعدها که به قبل رجوع کردم دیدم آن همه بیحالی مضاعف و تشنگی شدید و ادرارهای فراوان همه بخاطر دیابت بوده، تا هفته هفدهم که حالی نداشتم، از آن هفته تا بیست و سوم که حالم بهبود پیدا کرد هم روحم از دیابت باخبر نبود و هیچ پرهیزی هم نداشتم و حتما" این بیخبری در بالاتر رفتنش بی تاثیر نبوده است.
از آن موقع تا الان که هفته سی و دوم بارداری را می گذرانم در رژیم هستم، و و زنم از اول بارداری تاکنون فقط سه کیلو بالاتر رفته است که باور کردنی نیست، برای رایان تا این موقع حدود چهارده پانزده کیلو اضافه شده بودم!!!
خواهرم برای زایمان از ماهها قبل بلیط گرفته بود، با بروز کرونا تصمیم گرفتم مانع سفرش شوم اما او مقاومت می کرد و می گفت بگذار شرایط را ببینیم شاید بهتر شد، نهایتا" هفته پیش از شرکت هوایی که بلیط گرفته بود برایش ایمیل زدند که پرو ا ز شما کنسل است و باید تا منظم شدن پروازها صبر کنید و می توانید بعدا" تاریخ جدیدی برای بلیط تان اعلام کنید.
به مرگ گرفتمان و به درد راضی شدیم. منی که تجربه عالی زایمان اول با حضور دلسوزانه خواهر را داشتم حالا به همین راضی ام که دخترم به خیر و سلامتی الی ختم دوره اش در وجودم بماند و خدای نکرده بخاطر دیابت یا استرس یا هر چیز دیگر زودتر و نارس نیاید.
این روزها حال خوبی دارم، بسیار خوب، رایان را بطرز عجیبی بیشتر از قبل دوست دارم و زندگی با همه تکراری بودنش زیبا و دوست داشتنی است.
دنیا را کرونا برداشته و امیدی به حال بهتر برایش نیست، کرونا حل شود بیماری ناشناخته جدیدتری بروز خواهد کرد، رسوم متعارف جاری در دنیا تغییر کرده و خواهد کرد.
آنقدر در شرایط جدید دست و پا زدم و در خود حلش کردم که فکر می کنم بمحض میسر شدن اولین فرصت باید بروم ایران و مادرم را سیر ببینم چون فکر می کنم در معادلات جدید دنیا یکی از چیزهایی که ممکن است سرم بیاید از دست دادن اوست، و من اینرا بطرز وحشتناکی باور دارم و تمرین کرده ام. شاید هم نباید اینطور منفی باشم اما بنظرم آماده کردن خود برای بدترین ها بهترین راه هضم بموقعش است، فقط آرزو دارم مادرم دختر را هم ببیند و ببوید، هیچوقت مرگ را به این حد نزدیک احساس نکرده بودم.
پ ن: درست امروز که اینرا نوشتم خانواده های بسیاری در کابل به عزای مادران و دختران تازه زایمان کرده شان بهمراه نوزادان معصوم شان نشسته اند، طالبان یا داعش، فرقی نمی کند کدام یک از این گروه ها، مهم این است که اینها با تمام این حیوانیت و توحش شان کسانی اند که دولت افغانستان سعی تمام در صلح با ایشان دارد، رفته اند سراغ کشتار پزشکان خارجی کارمند، وقتی با در بسته مواجه شده اند برای دست خالی برنگشتن رفته اند سراغ بیماران نسایی ولادی و کشتار کرده اند، آدم از مشترک بودن در نام آدمی با اینها خجالت می کشد....
روزگار بنحو عجیبی ساکت و صامت شده است، نه که خیلی کند و سخت بگذرد، بلکه عجیب می گذرد، احساس سکون دارم راجع به همه چیز، اصلا" باورم نمی شود که این نیز بگذرد، همه اش فکر می کنم تا مدتها در این حالت باقی خواهم ماند.
دختر بسیار بیشتر از رایان تحرک دارد، اصلا" انگار هیچ چیز دقیقی از دوران بارداری رایان بخاطر ندارم، مثلا" فکر می کنم این همه بالا و پایین پریدن های این روزهای دختر کاملا" جدید است و رایان در این سن بجز پهلو به پهلو شدن های خیلی مودبانه و نرمش کار دیگری نمی کرد و بیشتر فعالیت جسمی اش در ماه آخر بروز کرد. اما دختر تمام روز در حال جنب و جوش است، انگار نه انگار آن یک ذره جا که همزمان اتاق خواب و بازی و حمام و توالتش است بقدر تمام هیبت کوچکش همنمی شود، شور و هیجانی دارد تو گویی حسش از اتاق خواب به اتاق بازی رفتن و از روی سرسره پریدن و تاب خوردن و حرکات موزون کردن است، یا شاید هم من دوست دارم دختر اینهمه بانشاط باشد!
آدم در هر ورطه و زمان و حادثه ای که بهش تحمیل شود مراتب مربوط بهش را طی می کند، من هم مراتب اولیه و ثانویه و اینک سکون را راجع به شرایط کرونایی سپری کرده و می کنم، اینجای قضیه تمام توجه و فکر و آرزویم این است که تا زمان زایمان اوضاع جهان بهتر شده باشد و دختر به زمانش بیاید نه زودتر از موقع.
برای رایان همه چیز متفاوت بود، البته عادی بود و با قیاس با زمان حال می شود گفت عالی بود، همه چیز روی روال و آرام و متین بود، دنیا شاد و بی کرونا بود و می توانستی با خیال راحت بروی بیرون ق م بزنی یا خرید کنی، لیست توی دستت را یکی ی کی خط بزنی، آن موقع تا این زمان بارداری بیشتر لیست کارهایم خط خورده بود، نام انتخاب شده بود و حتی ساک بیمارستان منظم شده بود، اینبار تقریبا" هیچ کار عملی جدی ای نکرده ام، فقط لیست نوشته ام، یکی برای کارهایی که باید طی این کمتر از دو ماه آتی انجام شود، یکی برای خریدهایی که باید انجام شود و یکی برای وستیلی که برای بیمارستان باید ترتیب و تنظیم شود.
رایان را دو ماه است از مهد کودک گرفته ایم و انشاالله از هفته آینده دوباره می فرستیم اش و گذاشته ام در روزهایی که او خانه نیست به ترتیب اولویت برای کارها و خریدها بیرون برویم، می خواهم فرش ها را بدهم قالی شویی و همزمان مبل و نهار خوری بخرم تا زمانیکه فرش ها می رسند محموله خریداری ام هم برسد. وای چه حسی دارد آمدن دختر به خانه، اصلا"قبل از این زمان برایم قابل پیش بینی نبود، انگار آخرین بزرگترین اتفاق خیلی مهم خانواده ما دارد رخ می دهد و بعد از آن زندگی به شکل دیگری به پیش خواهد رفت، قبلا" که به قضیه فکر می کردم یا مثلا" زن آبستنی را می دیدم که فرزند اولی هم به دنبال دارد ذهنیتم طور دیگری شکل می گرفت، دلم برایش می سوخت و فکر می کردم بنده خدا با آن شکمش باید دنبال بچه اول بدود و از این دست، اما این روزها وقتی هر روز مهر و عشقم به رایان بیشتر و بیشتر می شود و همزمان منتظر یک انفجار جدید فوق العاده عاطفی در وجود همه مان هستم باز می فهمم که زود قضاوت کرده ام و برای هر رخدادی باید قدم به قدم به انتها نزدیک شد و هیچ کسی نمی تواند هیچ مسیری را بدون طی کردن قضاوت و ترسیم و تصور کند. هر زنی اگر آگاهانه و از خواست قلبی اش آبستن شود و در مسیر قرار بگیرد، با فرض مثبت و رو به بالا بودن شرایط زندگی اش، درواقع خودش را در یک تجربه بی نظیر غیر قابل تکرار قرار داده است، تجربه ای که با تمام سختی هایش پر از زندگی است.
برای رایان یک عروسک خریده ایم، قبلا" هم عروسک داشت اما دختر یکی از دوستان وقتی مهمان مان شد خواستش و علیرغم میلم مجبور شدم بهش بدهم(!!!)، دیشب عروسک را هم در تخت رایان گذاشتم و باهاش خوابید، صبح زود که به توالت رفت، بمحض برگشت از توالت اول عروسک را بغل کرد و منتظر شد پتو را رویش بیندازم، دلم ضعف کرد برایش، کلا" هم وقتی من قصدا" عروسک را( برای تداعی کردن شرایط آینده نزدیک) ناز و نوازش می کنم تابحال عکس العمل بدی نشان نداده است و برعکس خواسته است که او هم ببوسدش و نازش کند. آرزویم این است که رایان از پس هضم این رویداد تاریخی و بزرگ زندگی اش بخوبی بر آید و بتواند با شرایط جدید به بهترین نحو خو کند.