ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

محرم و زمستان و ساغر یخ زده

کلاس فوتبال بچه را از پنج شنبه شب به روز شنبه تغییر دادیم و خود را از رنج خستگی های یکروز کاری و بلافاصله نقل و انتقال بچه به کلاس آنهم خیلی وقتها زیر باد و باران این فصل ملبورن نجات دادیم، امروز هم البته بارانی و سرد است اما خیلی توفیر دارد به شرایط قبل.

بچه فوتبالش را می کند و من بعد از مدتها فرصت کرده ام تا بنویسم، دختر را گذاشتم خانه پیش پدرش که داشت کارهای کمپاین را انجام می داد، یک صفحه فیس بوکی مخصوص کمپاین درست کرده و هر هفته چند پست می گذارد از فعالیت های اجتماعی و کمپاینش، چند فیلم کوتاه تبلیغاتی درست کرده است از خودش و آدم های داوطلبی که کمکش می کنند، جالب و هیجانی است، و دیروز ویدیویی برایم فرستاد که نشان می داد یکی از بیزینس های بزرگ ویدئوی تبلیغی اش را در سوپرمارکتش روی صفحه تلویزیون گذاشته و به همسر گفته معمولا هفته ای پانصد دلار در ازای ساعت های مشخص برای نمایش تبلیغ می گیریم، برای شما مجانی نمایش می دهیم.

هوا بشدت امسال سرد است، صبح ها که خورشید هنوز بیرون نیامده و حتی اگر بخواهد بیاید ابرها نمی گذارند، روی شیشه ماشین لایه ای از یخ بسته است و مکافات داریم با زدودنش، پارکینگ ما برای دو ماشین جا ندارد و ماشین کوچولوی هندای من محکوم به سپری کردن شب ها در خیابان است.

کار اکتینگ کیس منیجری در هفته آینده وارد هفته پنجم می شود و بزودی ختم خواهد شد و متاسفانه در نقش های کیس منیجری حتی مصاحبه نشدم و شانس ها از بین رفت.

یکی از روزهایی که مطمئن شدم برای مصاحبه خواسته نشده ام و ددلاین اپلای کردن گذشته است دل یک دله کردم و رفتم اتاق منیجر، از تیم لیدر که بالکل قطع امید کرده ام برای محافظت و حمایت های کاری ام.

رفتم بهش گفتم منیجر! من بشدت از لطف شما برای این اکتینگ سپاسگزارم و واقعا هر روز کار جدید یاد می گیرم، من از وقتی که مدرک گرفتم هر نقش  کیس منیجری که اعلام شده اپلای کرده ام ولی هیچوقت مصاحبه نشده ام، من فکر می کردم بعد از اپلای کردن زشت و گستاخی است اگر از منیجر یا تیم لیدر بخواهم من را حمایت کنند و در لابی هایشان حواسشان باشد اما امروز اینجا هستم که  شفاف و رسا بگویم من را حمایت کنید، فلانی که اسم نمی برم هم رده من است، تابحال این بار دوم است که برای کیس منیجری اپلای کرده و حداقل مصاحبه گرفته، چرا من مصاحبه نمی گیرم، و من فکر می کنم حمایت تیم لیدر یا منیجر در این زمینه نقش دارد.

گفت من چرا توی وبسایت رزومه و ایمیل تو را ندیدم؟ ایمیل هایم را باز کردم و بر حسب تاریخ های ارسالی نشان دادم که حداقل در سه نقش کیس منیجری در اولین وقت اپلای،کرده ام، گفت، تو ایمیل را مستقیما" به بخش اداری اداره اصلی سازمان فرستاده ای، اگر بخواهی تیم لیدرها و منیجرها از اپلیکیشن با خبر شوند باید از داخل سایت، قسمت اپلای کردن وارد شوی و رزومه و کاورلتر را داونلود کنی، اینطوری سایت برای ما منیجرها نشان می دهد که چه کسانی اقدام کرده اند.

گفت ازین ببعد فقط از طریق سایت اپلای کن و حتما به من خبر بده تا بدانم.

نوشته را آنروز قطع کردم چون سرد بود و دستانم یخ زده بودند.

الان شب است و بچه ها خوابیده اند، همسر برای جلسه ای بیرون است.

امروز یک برنامه رونمایی کتاب بود که مدیر موسسه ای که ابتکار برنانه را در دست داشت از من تقاضا کرده بود برای اجرای برنامه همراهی اش کنم و من مجری برنامه اش شدم، راستش من هیچوقت بجز معدودی در برنامه های ادبی و اجتماعی اینجا اشتراک نکرده بودم، امروز ولی خوب بود و علیرغم استرس بسیار اما اجرای عالی داشتم در حدیکه پس از سخنرانی مهمان ها یک نکته را سوژه می کردم و چند جمله ای درباره اش حرف می زدم.

امسال برای محرم انجمنی که عضوش هستیم یک مکان را برای عزاداری اعضا رزرو و کرایه کرده بود و از شب چهارم تا شب عاشورا آنجا بودیم، محرم و برنامه های عزاداری برای من از وقتی که از ایران به افغانستان و بعد به استرالیا آمده بودم تعطیل بود، هرآنچه از عاشورا و فلسفه اش باید می دانستم را در سال‌های لیسانس در دانشگاه تهران اندوخته بودم، امسال به جبر تعهد کامیونیتی و البته برای دیدار دوستان تمام آن چند شب بجز یک شب را شرکت کردیم و حس جالبی بود، نوحه های وطنی و عزاداری هموطنان در قاره جنوبی دنیا حال و هوای عجیبی داشت، یکی از نکاتی که برایم داشت عکس العمل متفاوت بچه هایم در شرایط مشابه بود، من تا وقتی که دختر نیامده بود بارها شده بود که در خلوتم گریسته بودم و پسر خان بجز سکوت هیچ عکس العمل عاطفی ای از خود نشان نمی داد، طوری که مجبور شدم بهش بگویم پسرم اگر دیدی کسی ناراحت است و گریه می کند حتما چیزی بگو، حداقل اشک هایش را پاک کن.

در آن چند شب چندین بار وقتی به خودم آمدم و دیدم دلم گریه می خواهد دختر هراسان و احوال پرسانه به اغوشم آمد و ازم می خواست گریه نکنم و حتی می گفت مادر من دوستت دارم گریه نکن!

روز آخر که دید کاری از پیش نمی رود خودش هم شروع کرد به گریه، دست از گریه کشیدم و بغلش کردم.

پسر در پاسخ به سوال من درباره چگونگی آن چند شب برنامه عزاداری گفت، اوکی قبول که یک انسان خوب توسط یک انسان بد کشته شده است اما این برنامه بنظر من خیلی احمقانه و خسته کننده بنظر می آمد اینکه برای ساعاتی خودت را بزنی و گریه کنی فایده ندارد.

حالا خر بیاور و باقالی بار کن.

بعضی وقتها خیلی خسته می شوم و خیلی کم می آورم،  سرمای زمستان و سختی آماده شدن صبح و سپردن دختر به مهدکودک گریه ام را در می آورد گاهی، اما همچنان در کار منظم و در خوشرویی در صف اولم، زندگی را دوست دارم و از داشته هایم راضی ام، داریم به اندازه خودمان و راضی هستیم به همین.

این وسط آنجا در مشهد و بین خانواده اتفاقاتی رخ داده و اتفاقاتی رخ خواهد داد، من هیچ من نگاه!

گاهی فکر می کنم چقدر مثلا ده سال بعد دیر است برای نوشتن زندگی ام، ولی دستم زیر سنگ است الان و باید صبر کنم تا آن فرصت بدست بیاید برای قلم به دست گرفتن و نوشتن زندگی و آنچه بر من گذشت!