ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بسیار سفر باید، تا جگر ساغر حال بیاید!

از بعد ماه رمضان خیلی اتفاق ها افتاد، البته آن حادثه ای که منتظرش هستم هنوز رخ نداده است و یکی از دلایل ننوشتنم هم همین بود. دیدم نشد گفتم اینهمه چیز برای نوشتن را فدای آن خبر نکنم.

یک. اکتینگ سنیور کیس منیجری اعلام داخلی شد و بنده دیدم در آن استیج هستم که می توانم اپلای کنم، نه خبری نشد، قبول نشدم اما با آبدیت کردن رزومه و نوشتن کاورلتر برای تصدی پست رسما" وارد فاز ارتقای شغلی شدم.

من وقتی برای کلاینت ساپورت ورکری اقدام کردم از تحصیلات ایرانم هیچ نگفتم، بسنده کردم به دیپلم جاستیس استرالیایم، وقتی برای کیس منیجری اپلای کردم لیسانس حقوق دانشگاه تهرانم را پرت کردم توی صورت رزومه و در آبدیت کردن رزومه برای تصدی سنیوری با اعتمادبنفس کامل و قدرت تمام فوق لیسانس حقوق خصوصی را کوبیدم بر فرق سرش!

فردای روزی که رزومه را برای منیجر فرستاده بودم در هنگام ناهار، یکی از تیم لیدرها گفت، کبوترهای خبررسان برایم خبر آورده اند که تو ماستر حقوق داشتی و رو نکرده بودی، نکنه پی اچ دی داری و گذاشته ای وقتی برای تیم لیدری اپلای کنی اعلامش کنی.

گفتم نه تمام شد من تا مقطع ماستری در ایران خوانده ام ولی چون اینجا معادل سازی نکرده بودم در رزومه هایم اعلان نکرده بودم، الان فکر کردم حداقل عنوان کنم شاید ماستر را معادل لیسانس قبول کنند و بتوانم سنیور شوم!

بعد اعلام نتایج هم رفتم با منیجر صحبت کردم و گفتم هدف اصلی من از اپلای کردن اعلان رسمی آمادگی ام برای تصدی سنیوری بود و ازین ببعد هرچه اعلان شد حتما اپلای خواهم کرد.

گفت کار خیلی خوبی کردی، اما فلانی بالای سه سال سابقه کیس منیجری دارد اگر او اپلای نکرده بود خودت انتخاب می شدی.

دو. دوست توسط دوستانش به ویلایی در گرید اوشن رود نزدیک اقیانوس دعوت شده بود و بهش گفته بودند دوستانت را به قدر دو فامیل دعوت کن و هر کس هزینه سوئیت خودش را می پردازد.

بمحض گفتنش گفتم فقط مطمئن باشد و کنسل نشود من الساعه مرخصی می گیرم، با اینکه دقیقا" دو هفته بعدش سفر گلدکوست داشتیم.

خلاصه که سه شب بی نظیر با میزبان های بسیار خوب و عالی داشتیم.

دوستم که طلاقش را از شیخ روشنفکر گرفته بودم هم با دخترش آورده بودم و اصلا" دیدن دلخوشی این زن و دخترش برایم بزرگترین دستاورد بود.

سه روز گشتیم و خواندیم و رقصیدیم و به دریا شده و بازگشتیم، میزبان هایمان زن و مرد شصت و اندی و هفتاد و چندی ساله ای بودند که سالها از ورودشان به استرالیا گذشته اما قبولی شان را نگرفته اند، هیچ درآمد و شغلی ندارند و از هیچ حمایت دولتی برخوردار نیستند، البته در ایران صاحب ملک و سرمایه بوده اند و بعد از رد شدن های مکرر دوسیه شان آن اموال را فروخته و پولش را اینجا نزد یک تاجر گذاشته اند و از همان سودش کرایه خانه و هزینه های دیگر را می پردازند.

دلخوشی شان سفر است و همنشینی با آدم های مختلف!

خانم هر روز بعد صبحانه که بعهده هر فرد بود اعلان می کرد مثلا" امروز ناهار قیمه داریم ساعت دو و نیم همه از هر کجا که هستید برگردید وگرنه غذا یخ می کند.

و مایی که تا بحال هیچوقت اینطوری سفر نکرده بودیم چنان لذتی از آن دست‌پخت بزرگوارانه مادر مانند آن زن و مرد می بردیم که گویی هزار سال است چنان غذایی نخوره ایم، الحق که همینطور بود. دستپختش مادر مانند بود و بوی عشق میداد.

بجز من و دوست مطلقه و دوست دیگرم، سه دختر همان خانم و اقا، یک دوست دخترشان و یک خانم و آقای ترک ایرانی بودند با بچه هایشان.

ویلا بزرگ و جادار و سوئیت سوئیت بود.

دختر کوچک میزبان دکتر بود و اخیرا" با پسر استرالیایی اصالتا" روس یهودی ازدواج کرده بود.

آخر سر هم حساب خوراک من و خانواده ام شد چهل و پنج دلار و حساب دوست و دخترش سی و پنج دلار!

درحالی‌که ما هر وقت با دوستانمان به تفریح می رفتیم هر خانواده حداقل صد و پنجاه دلار می گذاشتیم و خرید می کردیم. بریز و بپاش در حد اعلی!

سه. از سفر گلد کوست چه بگویم، که هرچه بگویم هیچ است در برابر آنهمه شکوه و لذت و جذابیتی که داشت.

وقتی علی در ماه فوریه خبر داد که یک تور در گلدکوست بوک کرده و با هزینه پرواز و چهار شب اقامت شده سه هزار و پانصد، گفتم حتما" یک جای دست چندم مزخرف است، ولی باز خدا را شکر کردم بخاطر این محبت همسر و گفتم اشکالی ندارد دوره رفاه ما هم روزی خواهد رسید، حالا برویم یک چند روزی حتی اگر هتل بو بدهد مثلا"!

البته که هزینه با اضافه شدن کرایه ماشین برای پنج روز و پارکینگ ماشین خودمان در فرودگاه ملبورن و دو سه وعده رستوران نسبتا" باکلاس و باقی هزینه های خورد و ریز شد پنج هزار و پنج هزار دلار هم پول کمی نیست ولی باز هم نسبت به خیلی ها درجه متوسط رو به پایین را دارد.

بگذریم از پیش فرضهایم!

بمحض رسیدن به محل اسکان مان که یک مجموعه مسکونی/تفریحی توریستی بود پیش فرض هایم دود شدند، چون ورودی آن فضا بقدری بزرگ و جذاب و باشکوه بود که به صد برج و آسمانخراش می ارزید، پارکینگ الی ماشاالله فراوان، ورودی هتل شیک و بسیار بزرگ، رستوران ها و بارهای جذاب، استخر(اطفال و بزرگسالان) با اب ملایم تمام مدت باز، استقبال و چکینگ خیلی با احترام و شیک و سوئیت خیلی قشنگ با ویوی رو به رودخانه و استخر محل!

بچه ها چقدر خوش بودند و من حداقل بیست و چهار ساعت اول همه اش می گفتم وااااای حلال شان!

باید به همه دوستان مان بگوییم این تور را سال بعد بگیرند.

فایده اش در چه بود؟ از نظر قیمت هتل و پرواز فرق چندانی با حالت آزاد نداشت، اما ورود به بیشتر مراکز تفریحی، شهربازی ها و پارک های ابی، حیات وحش دریایی و چندین بخش توریستی دیگر بطور نامحدود ورود برای ما حساب شده بود و تقریبا" می شود گفت هزار دلار صرفه جویی شد چون هر کدام از آن پارک آبی ها و شهربازی ها ورودی حدود دویست دلار برای هر نفر بالغ داشت و ما کل سه روز را بین این مراکز در گردش بودیم.

به سفره ماهی های عظیم و پهن دست زدیم و پنگوئن های مخملی را از پشت شیشه دیدیم، دلفین های نازنین و حتی کوسه های عظیم را دیدیم و خیلی قشنگ بود.

پارک آبی اش عجب سرسره های بزرگی داشت، من و همسر در تمام این سه روز مدام شیفت عوض می کردیم چون همواره باید کسی با بچه ها می بود، گاهی رایان اجازه سوار شدن به برخی وسایل را داشت گاهی نه.

شهربازی که هزار سال است نرفته بودم و آن ترن ها را فقط توی فیلم ها دیده بودم را سوار شدم و چقدر جیغ زدیم.

کلا" سفر فوق العاده جذابی بود پر از جیغ و خنده و رقص و شادی و بچه هایم جمله " آر یو حال می کنی؟!" را در این سفر اختراع کرده بودند و در هر لحظه از همدیگر و ما می پرسیدند و پاسخ یک بله بزرگ با خنده و شادی بود.

چند روز خودم را رها کردم، به هیچ چیز فکر نکردم بجز لحظه، و با اینکه در هفته منجر به پریود واقع بودم هیچ استرس و رنجی را بدوش نکشیدم و چقدر هم خدا با من یار شد که تا روز آخر داخل آب و باد و باران و آسمان و زمین در گردش بودم و روز آخر جناب پریود از در رسید و برای اولین بار گفتم خوش آمدید قربان قدم تان، دمت گرم یکبار در زندگی به ما حال دادی که عجله نکردی وگرنه سفرم ریدمان می شد.

چقدر سفر خوب است مخصوصا" که مقداری نه آنهم کامل ما فعلا" به همین مقداری رفاه هم دلخوشیم، مقداری همراه با آسودگی و راحتی باشد، حداقل سالی یکبار سفر داخل استرالیا و یکبار بیرون از استرالیا حق همه آدم های کارمند خرفت منظم و خسته و بی رمق است که لااقل دلش خوش باشد بعد از هر شش ماه یک نفسی می کشد، اینرا گذاشتیم توی لیست صددرصدی نیاز خانواده مان حداقل تا زمانی که بچه هایمان هنوز طفل و وابسته به ما هستند و با هر لحظه چنین سفرهایی جانشان تازه می شود.

واقعا" هم بچه ها توی این چند روز بیشتر باهم دوست شدند، تجربه پنج روز پیوسته باهم بودن بدون هیچ فرد خارجی دیگر خیلی جدید بود و این تقریبا" اولین سفر تنهایی صرف خانوادگی ما بود.

این وسط دختردایی ام از سیدنی آمده بود تا دخترش پدرش را ببیند، پدر دخترش برای اقامتش هتل گرفته بود( از هم جدا شده اند و مرد آمده شهر ما برای کار)، گلد کست بودم که زنگ زد، فردای روزی که رسیدم آمد و فقط تا بعدازظهر نشست، حرف زدیم و حرف زدیم، گفتم چقدر مشکلتان جدی بود که بخاطرش دیگر حاضر نیستید باهم باشید و در عوض اینهمه سختی را بدوش بکشید، سکوت کرد.

فرزند داشتن و جدا شدن به دلایلی که می شود حلش کرد ولو با سالها تلاش و سختی، عین جنایت است.

من کسی را می شناسم که نزدیک به سی سال از زندگی اش را فدای سازش و تلاش برای ساختن رابطه با مردی کرد که پدر بچه هایش بود، نزدیک به سی سال هر راهی که منجر به کشف و شناخت و بهبود روابطش می شد را آزمود، اما نتیجه نداد، آخر سر بعد نزدیک به سی سال جهد و تلاش ناموفق در ابتدای راه جدایی است.

جدایی برای امثال آن زن از شیر مادر حلال تر است، کاش موفق شود!

کاش عنوان نوشته بعدی ام راجع به آن زن و رهایی اش باشد!






از دل توماس استریت دندینانگ صدای " اشهد ان علیا ولی الله" می آید!

روبروی کتابخانه اصلی و شهرداری دندینانگ روی یک سکو نشسته ام به انتظار آمدن دوستم، امسال به ابتکار شهرداری از چند شب پیش یک بازار شبانه مخصوص رمضان افتتاح کرده اند.

و  الان در قسمتی از فضای باز شهرداری دارند فرش های مخصوص نمازگزاران را پهن می کنند، دیدن این صحنه در اینجا برایم جالب است و مثل همیشه یادآور اینکه کجا زندگی می کنم.

با دوست قرار گذاشتیم هم بازار را ببینیم و از غذاهایش بهره بریم و هم دمی صحبت کنیم.

از محل کار مستقیم آمدم دندینانگ.

امروز آخرین کاری که در دفتر انجام دادم ملاقات با دختر سودان شمالی بیست و پنج ساله بعنوان کلاینت جدیدم بود، باید برایش مترجم هم بوک می کردم تا حضوری بیاید و ترجمه کند، زبان نیور، که تازه اسمش را شنیدم، یک زاییده زبان عربی ولی مخلوط با آفریقایی.

دختر بلند قامت، سیاه مثل شب و زیبا مثل ملکه های زیبایی، اما استرس و افسردگی از چهره اش می بارید.

 یکماه پیش که وارد استرالیا شده بود در یکی از شهرهای حومه ای ویکتوریا ساکن شده بود ( به انتخاب اداره مهاجرت) و بعد توسط مردم آنجا مطلع شده بود که این ناحیه مولتی کالچرال تر است و مخصوصا از جامعه آنها افراد بیشتری را در خود دارد.

متاسفانه در کیس هایی که به ما می دهند هیچ خلاصه ای از پیشینه و وضعیت زندگی سابق آنها در پرونده شان موجود نیست و بیشتر وقت ها میان صحبت های رسمی که باید داشته باشیم می پرسیم که خب مثلا" چند سال در کنیا منتظر قبولی سازمان ملل بودی، و یا خانواده ات هنوز در افغانستان هستند یا ایران؟

با این کلاینت ولی بعلت سختی زبان و نیاز به ترجمه مترجم و کمبود وقت نمی شد از چیز دیگری پرسید و طرف دپرس تر و ترکیده تر از آنی بود که من بخواهم بپرسم چرا تنهایی و آیا پدر و مادری هم داری یا نه.

حالا که فکر می کنم باید می پرسیدم چون اگر داشت و می خواست برای ویزای آنها اقدام کند باید کمکش کنم.

مترجم یک بخش دیگر قضیه بود، مرد دو متری سیاه که انگار قبلا سکته کرده بود چون یک طرف لبش جمع شده بود و حالت عادی نداشت.

گفتم در استرالیا علاوه بر سلامت جسمی سلامت روحی هم باید پیگیری شود و چنانچه شما احساس اضطراب یا استرس یا غم برای مدت طولانی دارید یا داشته اید در ملاقات حضوری تان با بیمارستان مهاجرین عنوان کنید تا اگر لازم است برای بررسی و اقدامات بعدی به پزشک ارجاع شوید.

مرد قبل از ترجمه با حالت توپنده ای گفت مسائل فرهنگی و روانی قضیه را در نظر بگیرید، ایشان بعلت بی سرپناه بودن و خانه نداشتن و تنها بودن این حالت را دارد، گفتم دارم مسیر پیگیری سلامتی اش را نشان می دهم و بی خانمان بودن ایشان در این قسمت از داستان موضوع دیگری است.

کلاینت از آن شهر حومه ای به درخواست خودش به این ناحیه انتقال داده شده و در آن زمان بواسطه همزبانان به خانمی معرفی شده برای بودن‌بودوباش اولیه تا خانه پیدا کند، حالا هم آن خانم خسته است از پذیرایی بیش از این از غریبه همزبانش و هم دختر سودانی پریشان.

تصور می کرده است اینجا بیاید چون محیط بزرگتر و مرکزی تر است شرایط رسیدگی هم بیشتر است و به یک دختر تنها خدمات الساعه ای عطا می شود، گفتم به خواست خودت منتقل شده ای وگرنه در همان هتلی که بودی تا خانه پیدا نمی کردی بیرونت که نمی کردند.

الان ولی همه صفر تا صد خانه یابی بعهده خودت و همان همزبانانت هست، البته بخش حمایتی ما برای خانه یابی و قرارداد بستن و وسایل کمکت خواهد کرد ولی اینطور نیست که خانه برایت مهیا باشد.

در آن مدت یک ساعت و بیست دقیقه ای که توی اتاق مصاحبه بودیم چند بار نفس کم آوردم و اضطراب دختر روی روانم تاثیر مستقیم گذاشت نه که خودم هم اشک دم مشک دیگر بدتر از این نمی شد.

هر چند باری که با کلماتم بهش تسلی می دادم و می گفتم همه اینها سخت اما گذراست و تو جوان و توانمندی و از این مرتبه عبور خواهی کرد و یا افرادی با سن تو اما مسئول سرپرستی چند طفل و مادر پیرش هم کلاینت من بوده اند اما از این چالش های روزهای نخست عبور کرده اند و سپاسگزار بوده اند، هرچه گفتم دریغ از جرعه ای تغییر در حالتش و یا قدردانی بخاطر کلماتم.

در مسیر قرار با دوستم سعی کردم به خودم یادآوری کنم که قرار نیست من پا به پای کلاینت ها و رنج هایشان مچاله شوم و خودم مچاله تر از همه شان هستم.

حالا با هر گذشته ای الان آمده اینجا، جوان، زیبا، رعنا و سالم، مرگ بزند بهش اگر عرضه نکند زندگی بسازد، مگر تو نساختی!

سعی کردم خودم را استوار کنم چون با دوست قرار داشتم!

بازار خیلی جالب بود، در خیابانی که بنام افغان بازار مشهور است و اخیرا" فعالین منطقه تلاش کرده بودند به نام بامیان کوچک تغییر یابد.

همانطور که می دانید کلمه افغان برگرفته از نژاد افغان( پشتون) ساکن این کشور است و در نتیجه سالها تبعیض نژادی و خود برتربینی آشکار این قوم بر سایر اقوام افغانستان( هزاره، تاجیک، ازبک، ایماق، عرب، سادات، قزلباش، ترکمن و...)  سایر اقوام مخصوصا" هزاره ها در این رابطه بغضی به دل می کشند که طی سال‌های سال در دل هایشان نشسته و باعث می شود خود را متعلق به کلمه افغان ندانند و از شمولیت زیر این نام ننگشان آید، و درواقع هم بیشتر تاجران و کسبه این خیابان از قوم هزاره هستند و کلا" منطقه دندینانگ طی بیست سی سال اخیر تبدیل به قطب اصلی هزاره نشین ایالت ویکتوریا شده است، به همه این دلایل تاجران و برخی فعالین فرهنگی با جمع آوری امضا از شهروندان متقاضی تغییر نام " افغان بازار" به " بامیان کوچک" شدند که در حاشیه اش گپ و گفت هایی بالا رفت و افغان( پشتون) های استرالیا مخصوصا" ویکتوریا شوریدند و به مقاماتی که می شناختند نامه دادند که اینها دارند مسائل قومی داخل افغانستان را اینجا هم تسری می دهند و افغان شامل همه اقوام می شود.

از نتیجه جنگ مطلع نشدم ولی چیزی شنیدم شبیه این که، کلمه افغان بازار هم از آن مکان برداشته شد بدون اینکه " بامیان کوچک" بدنیا بیاید.

خلاصه راه آن خیابان را از دو طرف بسته بودند و داخلش تاجران مختلف از رستوران ها و فروشندگان لباس و عطریات و خشکبار غرفه باز کرده بودند، یکی کبابش را باد می زد و آن یکی بساط عطر می چید، موقع اذان از بلندگوها اذان پخش شد و بعدش هم آهنگ های عربی، انگلیسی و فارسی مذهبی!

شهردار دندینانگ" جیم ممتی" هم برای خودش آنجا تردد می کرد و کسی هم کاری به کارش نداشت! دریغ از اینکه ببینی کسی بخواهد حتی باهاش عکس بگیرد!

مسلمان های زیادی از همه جا آمده بودند، من و دوستم یک بولانی افغانی خریده و منتظر اذان شدیم و بعدش خوردیم.

این برنامه فقط در یک هفته آخر ماه رمضان کلید خورد ولی فکر می کنم برای سال های بعد کل ماه رمضان اجرا شود.

خلاصه که نوشتم تا باشم!

از هیچ....

روز یکشنبه است که آمدم بنویسم، فردا هم بخاطر روز کارگر تعطیل هستیم، هوا سی و سه درجه است ولی تا شب بارانی خواهد بود وگرنه می خواستیم این لانگ ویکند را برویم کمپینگ.

چه چیزهایی می خواستم بنویسم؟

اها، یک اینکه تصمیم گرفتم دیگر درباره حال و احوالاتم چیزی ننویسم، برسم به همان روزمره نویسی هرچه هست بدون باز کردن تار و پود روحی ام.

هفته بعدی دوشنبه وقت دکتر گرفته ام که بروم باز آزمایش بنویسد برای چک آهن که ببینیم بعد تزریق آهن و گذشت دو ماه چه اتفاقی افتاده است، می خواهم بگویم آزمایش هورمون را هم تکرار کند شاید دفعه پیش نشان نداده!

دو سه روز بعد از نوشته آخری ام روز ولنتاین بود، در مسیر خانه یک دسته گل گرفتم و شش تا دونات، شش تای دنیل دونات که یک برند دونات در اینجاست توی یک پک ویژه شان می شود بیست دلار و بچه هایم خیلی دوست دارند و در مواقع خاص برایشان می خرم.

آنروز هم جعبه دونات و گل ها را بمناسبت روز ولنتاین به دخترم دادم و گفتم شما هم وقتی رسیدیم خانه بده به برادر و پدرت و بعد همگی دونات بخوریم، شماها نفری دو تا و من و بابا نفری یکی، و البته مثل همیشه آخرش هم من و علی حتی یکی هم نخوردیم و روز بعدش یکی خودمان را هم دادیم به آنها.

خانه که رسیدم و گل ها را دادم لباس عوض کرده و رفتم به توالت، وقتی برگشتم همسر بچه ها را آورده بود و دسته گل و جعبه شکلات و کارت تبریک را گذاشته بود روی سینی و همگی گفتند هپی ولنتاین دی!

هر سال حتما گل می خرد و یک هدیه مثل یک بلوز یا عطر، دو بار تابحال طلا گرفته یکبار اولین سالی که او استرالیا بود و من ایران و از دست دختردایی ام دستبند طلا فرستاده بود و یکبار سالی که رایان را بدنیا آورده بودم و باز دستبند.

امسال هیچ انتظاری بجز تکرار یک بلوز یا عطر نداشتم به رسم هر سال که دیدم خبری از همان هم نیست و کارت را مثل هر سال نوشته و تاریخ زده، که بمناسبت ولنتاین دو هزار و بیست و پنج تقدیم  به زیباترین زن دنیا!

گل را گرفتم و بوسه ای تقدیمش کرده و می خواستم بروم توی اتاق که گفت پس شکلات چی؟ گفتم شکلات را بخورم؟ یعنی تو کی دیده ای من یک شکلات بکنم توی حلقم، گفت بازش کن شاید چیزی داخلش بود، یکهو من را برق گرفت و بازش کردم و دیدم یک کاغذ زیرش است، و بله، جناب بسته کامل چیتان پیتان موی دایسون را برایم خریده بود، و چون شعبه فروشش نداشته رفته از دوستم پرسیده که چه کنم او ارجاع داده به کاستکو، این رفته آنجا و آنجا هم نداشته و گفته اند سفارش بدهید تا سه روز می رسد و این هم کاغذ خرید را گذاشته بود توی جعبه شکلات.

دوشنبه هفته بعدی اش رسید و خیلی خیلی سورپرایز و خوشحال شدم.

این وسیله کامل دایسون خیلی مشهور شده است و چند باری برای خوشگلاسیون رفته بودم خانه دوستم و ازش بهره بردم، همسر بلادرنگ با خود عهد کرده بوده برای ولنتاین باید برایش بخرم و خیلی سورپرایزم کرد.

چون وسیله گران بود من حاضر به خریدش نبودم هرگز و وقتی قیمتش را از دوستم پرسیدم و گفت هشتصد دلار گفتم عمراً من چنین پولی نمی دهم برای عشق و حال فردی ام!

بعد از ماه رمضان اتفاقی در خاندان ما به وقوع خواهد رسید که سالهاست منتظرش هستم، اگر این اتفاق عملی شود بخشی از رنج هایم رو به ترمیم شدن خواهند رفت، بخش بزرگی که هیچوقت و هرگز زبان گشودنش را هیچ کجا نداشته ام تا امروز!

هفته پیش به یک دوست کمک کردم تا بتواند برای رهایی  شرعی اش از همسری که شش هفت سال است از او جدا شده اولین اقدام عملی را انجام بدهد، گفت ایران رفته ولی هیچ دکه و دکانی از آیات عظام حرفش را گوش نکرده اند، گفتم من اینجا شیخ روشنفکری می شناسم که شاید کارت را راه انداخت و شماره دادم، فردایش گفت ساغر، فقط دلیلم را شنید و گفت در صورت تایید حرفهایت توسط سه شاهد من تقاضای طلاق غیابی ات را به دفتر فلانی در ایران ارسال خواهم کرد، من شدم اولین شاهدش.

امضاها را گرفت و فرستاد.

منتظر است از ایران برگ طلاقش را بفرستند تا بعد از شش هفت سال رهایی کامل جسمی و عاطفی، شرعا" رها شود.

فضای دفترمان رمضانی است و مسلمانان معتقد به روزه داری روزه می گیرند، سر جمع چهار نفرند بقیه نمی گویند ما اعتقاد نداریم یا گشاد هستیم و یا سختمان است، می گویند مشکل معده داریم یا یکی شان چون از دفتر که می رود تا آخر شب روی فود تراک کار می کند می گوید نمی رسد سحری بخورد پس روزه نمی گیرد.

گفتم تو اگر معتقدی فکر می کنی روز قیامت می توانی همین را به الله بگویی؟ خب راست و مستقیم بگو نمی توانم و نمی خواهم قربانت گردم مگر نمی دانی او از تمام درون تو باخبر است، تو اگر بخواهی خواهی توانست مثل همه آدم هایی که از تو لاغرتر و مشغول ترند ولی می گیرند، چون می خواهند بگیرند.

خودم؟!

من به زور غذا می خورم و کل وعده های خوردنی من اندازه یک وعده یک آدم نرمال می شود اما اگر همین مقدار را بگذارم بعد دوازده تا پانزده ساعت بعد بی شک دار فانی را وداع خواهم گفت!

بله قبل از اینکه این بشوم، روحم وجوب روزه را از زندگی امروزی ام برداشته بود! 

هاااااااااا اینرا نگفتم،

آخرین سیگار زندگی ام را سه شنبه هجدهم فوریه کشیدم و از آن پس هیچ سیگاری نخریده و نخواهم خرید و  امروز نهم مارچ است!

روز بین المللی زن هم رفتم اداره پست و برای تمدید گواهینامه رانندگی ام اولین عکس بدون حجاب برای یک مدرک شناسایی ام را گرفتم و قهقهه زدم!

اگر اینها کافری ست، ساغر کافر است، یکی از دلایلش هم همان راز مگویی است که بعد رمضان با حلول ماه شوال و فرارسیدن نوروز با افشاگری اش اینجا را روشن خواهم کرد اگر رخ بدهد و اگر بشود.....





بی عنوان!

نوشته قبلی را نخواندم ببینم چه گفته بودم.

از ماه پیش تابحال اتفاقی که منتظرش بوده ام نیفتاده، منتظر اعجاز فلوکستین بیست میلی گرمی بودم که دور دومش هم دارد تمام می شود، اغراق یا تلقین نمی کنم، ولی اینکه اینقدر بی انگیزه و غم گین و استرسی هستم بشدت آزاردهنده شده برایم، در محل کار تقریبا" همه فهمیده اند که خیلی ساکت شده ام، برخی گذاشتند به حساب رفتن دوستم برای مرخصی زایمانش، برخی گفتند شاید بخاطر تیم لیدر جدید است که سیاست بخرج می دهم و لب و دهانم را از خنده و مسخرگی بسته ام، نمی دانند من آن دوست یا تغییر تیم لیدر به هیچ کجایم نیست و دارم از این تسخیر درونی و روحی چه زجری می کشم.

دیروز و دوشنبه بحد فاجعه حالم بد بود، دیشب دیدم انگار پریودم، گفتم حتما" مثل دفعه پیش یک چند روزی لک بینی خواهم داشت، امروز قشنگ یک زن پریود بدبخت بودم. به فاصله دو هفته.

بله احتمالا" بدبختانه اینها تغییرات زودرس فصل تازه زندگی ام است وگرنه من در تمام طول عمرم چنین بدن بی نظمی نداشته ام.

قرار گرفتن در این شرایط بلافاصله بعد از واقع شدن در بهترین و سرخوشانه ترین روزهای عمرم کمی ظالمانه است.

نمی دانم شاید هم استرس های سرکوب شده ام بخاطر عقب رفتن حجابم زده به زنانگی ام، خواستم خودم را سفت بگیرم که به تخمم هم نیست و سلام کنم به " آزادی" اما انگار تلنبار شده بوده اند جایی و الان دارد نشت می کند.

هر چیزی هست سیلی محکمی بوده است بر صورت خندان بی خبرم.

سی و چهار سالم بود که مهاجرت کردم، با آمدن دو فرزندم و طی این کمتر از ده سال اقامت و ساکن شدنم در ملبورن، چه ها که نکشیدم، پنج سال نخست در سکوت و سکون و تورق خاطرات هزار ساله زندگی ام گذشت، پرونده تک تک آدم های زندگی ام را باز کرده و خواندم و برایش عزاداری کرده و بستم، بارها این کار را کردم و از یک جایی آهسته آهسته همانطور که پرونده را بستم بخشیده یا نبخشیده دفنشان کردم، تمام شان را، دروغ نباشد از تقریبا" تولد دخترم بدینسو یا شاید همان بارداری دختر بدینسو حس کردم بدهکاری های دنیا را ببخشم و به چیزم بگیرم و زندگی را عاشقانه و قهقهه وار بخواهم، برای خودم، خودم و بچه هایم، خودم و بچه ها و علی.

بابا لامصب این پنج سال اخیر هم که تمامش مستی و خرسندی نبوده، فقط من شل کرده بودم، تازه با همه این ادعاهایی که می کنم سه سال پیش دقیقا" همزمان با رمضان که بعد پنج سال رفتیم ایران از کجایم که در نیامد، ناتوانی روحی ام مثل پتکی بر سرم ریخت، وقتی برگشتم پنجاه و دو کیلو بودم.

خب لامصب من تقریبا" بعد از آن آخرین سفرم و آمدن و رفتن خواهرم و آغاز به کارم بود که می شود گفت خیلی از خودم و زندگی ام و زن بودنم و خوشگلی و طنازی ام داشتم لذت می برم لعنتی.

حالا یک جوری رفته ام روی منبر که انگار سرطان پستان گرفته ام، زنک احمق بی شعور قدرنشناس حالا یا یایسگی زودرس یا دیررس یا بموقع رس، هر کوفتی هست آمده سراغت، باید در آغوش بگیری اش و بپذیری بیاید و برود.

بفرمایید دم در بده، بفرمایید داخل تا هم فیها خالدون.

ای بابا پارسال اینموقع ها چقدر حالم خوب بود، من تقریبا" یادم رفته بود که اضطراب چه رنگی است، چرا به ما ندیدی بماند حالا، هنوز کجا تا پنجاه و چند سالگی؟ همه چیز دیر رسید بما عدل یایسگی زود رسید به ما! 

دمت گرم عجب مادر قهوه خانه چای نوشیدیم.

البته که همزمان که غم و رنج بیاید حس شاعرانه و قلم بی چاک و بست و طنز نوشتار رخ می نماید که خب می شود گفت دمش گرم باز همین‌ها را می دهد بما.

باید با آن دکتری که دکتر خانوادگی ارجاعم داده بود برای مشاوره وقت بگیرم، دکتر زن ایرانی با تخصص ویژه روی مسائل زنان و مشاوره روحی.

پففففف پارسال اینموقع ها قبل تولدم بود که رفتم آزمایشات کلی دادم که بحساب بگویم خیلی مراقب خودم هستم، ولی بعد از آزمایش ها اصلا نرفتم با دکترم وقت بگیرم.

بی ربط اما خوب!

دختر بعد از بیش از یکماه  اتاق خودش و تخت خودش را بعنوان مکان خفتن پذیرفت و پدرش بعد از بیش از یکماه کارتن خوابی در اتاق دختر، به تخت گرم و راحت خویش بازگشته است.

باز هم شکر که شیعه علی هستیم و نیمه شعبان را جشن می گیریم و در ماه رمضان دورهمی و مجلس رقص زنانه کنسل است، پس چی فکر کردی. فکر کردی چی به چیه؟ اینم شانس شمایه!

ساغرتان از غصه میزبانیِ غم خُل شد.

والسلام نامه تمام.






چرا من تابحال به هیچ کنسرتی نرفته بودم؟!

از عنوان پیداست؟ وای خدا چقدر دیشب زیبا بود، برای اولین بار رفتم کنسرت، کی؟ آنهم معین!

من وقتی بچه بودم، نوجوان و جوان در هیچ مقطعی طرفدار آهنگ های معین نبودم، ببخشید ذهن و روحم یک جورایی برایش سطح عوام پسندانه تراشیده بود( که تا حد زیادی هست)، الان هم اگر بخواهم دنبال آهنگ بگردم شاید اسم معین جزء آخرین ها باشد.

چرخ گردون چرخیده و من الان در عوامانه ترین حالت و مقطع زندگی ام قرار دارم، اصلا" کی عوام است کی خواص است؟ 

چرا ما فکر می کردیم اگر کسی جواد یساری گوش کند خیلی بی کلاس است، این روزها دنیا چرخیده و همه کارهای سطح بندی شده در قالب های جدیدشان تعریف می شوند، پسر نوازنده خوش مشربی از جواد یساری می خواند و صبر ایوبش بعد از سالها از انزوا در می آید و بدست داف ترین دخترهای اینستاگرام استوری می شود!

من هم دیروز چیتان پیتان کرده و رفتم کنسرت معین و قر دادم فراوان.

ما خانواده های کارمند بچه دار حتی وقت نداریم که برای چیزی هیجان زده و منتظر باشیم، پریشب داشتم با خودم فکر می کردم که حالا که می روم کنسرت از خودم بپرسم چه حالی دارم؟ خوشحالم از اینکه فرداشبش می روم؟ تا آمدم بهش بپردازم خوابم برد و صبح شده بود.

همسر روز واقعه به تقاضای نماینده پارلمان در برنامه ای که برای ملت گرفته بود فراخوانده شده بود ولی من گفتم نمی آیم شما بچه ها را ببرید.

از قبل در نظر داشتم برای خانواده دوستم که به ایران رفته است کمی غذا بپزم و بدهم همسر ببرد. 

همسر و بچه ها را که راهی برنامه کردم کمی قیمه درست کردم و دو عدد بادمجان که هفته پیشش خریده بودم را هم سرخ کردم و چه قیمه بادمجانی شد، برای برنج هم ته دیگ زعفرانی گذاشتم و اصلا" از ظرف درش نیاوردم تا همسر همانگونه ببرد بخورند.

وقتی از برنامه برگشتند گفتم زنگ بزند غذا را ببرد، توی راه هم برای بچه ها چیزی بگیرد بخورند، چون غذا را فقط برای آن دوست درست کرده بودم.

ساعت شده بود سه که آماده شدم و رفتم خانه دوستم تا با آن دستگاه چیتان پیتان کننده مو، موهایم را هم درست کند.

کم کم اضطراب و خوشحالی شرکت در کنسرت وارد جریان خونم شده بود که با دوست رفتیم منزل دوست سوم که قرار بود همسرش که راننده اوبر هست ما را و یک رفیق دیگر را ببرد سالن مرکز شهر و برگرداند و پولش را تقسیم کنیم.

توی راه آهنگ معین گذاشتیم تا حال و هوای کنسرت بگیریم و یکساعت زودتر از آغاز برنامه در محل موردنظر بودیم.

از قضا یک گروپ خانم ها و آقایان بسیار باکلاس و شیک و پیک داشتند از مسیر می گذشتند و ما چهار نفر هم بدنبالش تا در ورودی یکی از تالارها رفتیم که دیدیم آنجا یک مجلس عروسی هست!!!!

بالاخره اکزهیبیشن سنتر مرکز ملبورن را یافته و وارد شدیم، دم ورودی در بلیط ها را از روی گوشی نگاه کردند و کیف ها را بررسی گردند و بازرسی بدنی هم با دستگاه!

هنوز درب های ورودی سالن را باز نکرده بودند و توی لابی بسیار بزرگ منتظر شدیم، چندین گروه فست فود و کافی و آبمیوه بساط شان را براه انداخته بودند.

هنگام ورود به سالن بلیط هایمان را اسکن کردند و وارد شدیم، بلیط جایگاه ما که تقریبا" در طبقه متوسط پایین جامعه واقع می شد دویست دلار بود، بلیط وی آی پی پانصد دلار، به ترتیب هر مرحله صد دلار ارزانتر، یک طبقه بالای ما هم ادامه سالن بود که فکر کنم آنها از ما ارزان‌تر بودند.

ولی من از جایگاهمان راضی بودم، درواقع مشکلی برای دیدن صحنه نبود.

برنامه کلا با تاخیر شروع شد، هم ورود به سالن هم شروعش نیم ساعت دیرتر انجام شد و ساعت نه آقای معین وارد صحنه شدند و تا دوازده شب خواندند البته یک وقفه پانزده دقیقه ای اعلام شد اما بیش از سی دقیقه به طول انجامید.

اول های برنامه یک ویدئو کال با همسر کردم تا کمی ببیند و بعد گوشی را گذاشتم توی کیفم اما خیلی ها تمام مدت برای عزیزانشان لایو گذاشته بودند یا فیلم می گرفتند.

در آن سه ساعت هرچه آهنگ نوستالژیک دهه شصتی کُش بود را خواند و گاهی شاد گاهی غمگین همنوایی کردیم، با شادهایش جییییییییغ و حرکات موزون و ناموزون از خودم ساطع کردم، خداراشکر پشت سری هایمان هم اهل دل بودند و هرگز رنجیده نبودند، کلا" آهنگ اگر قری طور بود همگی بلند می شدند، ملت خوشحال رقصنده ایرانی واقعا" همه آماده رقص و جیییییییغ های فراوان!

با الهه ناز نزدیک بود گریه کنم، و آهنگ " ای ایران" را که در آخر خواند من چرا انقدر جیغ می زدم؟!

من وحداقل هزار تا هزار و پانصد شرکت کننده افغانِ آن سالن پنج هزار نفری در کنسرت دیشب از لحاظ فرهنگی کاملا" ایرانی بودیم و دقیقا" همان احساسی ما را به کنسرت کشیده بود که بقیه شرکت کنندگان صددرصد ایرانی آنجا را!

من بهمین دلیل از سلام و ابراز عشق معین به هموطنان ایرانی اش هیچ نکته رنج آوری را به دل نگرفتم اما دوستانم گفتند چرا حتی یکبار یادی از هموطنان همزبان افغانی اش نکرد؟ چرا مثل گوگوش که خیلی خوب روان شناسی و جامعه شناسی را یکجا می ریزد توی جمله زیبای " سلام هموطن همزبانم، سلام به ایرانی های عزیز و هموطنان افغانی حاضر در این سالن!" توی یکی از صحبت های بین خواندن ها نگفت شماها هم مثلا" خوش آمدید!

البته من در جواب دوستانم گفتم، منظور معین از ایرانی تنها ایرانی ها نیستند، از نظر او تمام آدم هایی که در آن لحظه برای دیدن او آمده اند از لحاظ دلی و فرهنگی در آن ساعات ایرانی هستند، او منظورش این نبود که به ما سلام نکند بلکه ما را هم در ذهنش ایرانی خوانده.

یک عمر ما را افغانی خطاب کردند بعنوان فحش توی ایران، حالا نخواسته و ندانسته ما را هم ایرانی شمار کردند، هیچ اشکالی ندارد، مهم این است که ما خوش بودیم و از ته دل لذت بردیم از نوعی جدید و خاص و برای همه ما چهار نفر اولین تجربه کنسرت بود با اینکه همه سال‌های سال است اینجا هستیم و خوانندگان بسیاری از افغانی و ایرانی آمده و رفته اند.

در خلال برنامه و هنگام تنفس دوستان بسیاری را دیدیم و آن شب استوری بیشتر دوستان استرالیایی افغانی هم از کنسرت معین فرستاده شده بود.

این بود انشای من راجع به کنسرت معین هفتاد و سه ساله عزیز، عمرش دراز و صدایش رساتر باد!

آخ کاش ابی بزودی بیاید استرالیا!