ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

من زنی چهل و سه ساله ام با موهایی نقره ای !

یک. ساعت یازده و هشت دقیقه شب است، دیشب مهمانی آخر سال کامیونیتی مان بود و بعد از دوازده رسیدیم خانه، و امروز من تا نزدیک یازده توی تخت بودم، خداراشکر آخر هفته ها با اینکه بچه ها و همسر هر ساعتی بخوابند صبح نهایتا هشت بیدارند اما قانون یکشنبه های مادر خانواده را رعایت می کنند و آن هم اجازه دادن من برای هر تایمی که بخواهم در خواب است.

بیدار هم که شدم همسر گفت فلان جا برنامه مخصوص اطفال است، یک باغ بزرگ عمومی و خرید هم داشتیم گفتم برویم بعدش هم خرید کرده برمی گردیم، از قضا هوا خیلی گرم بودو گرمازده شدیم و بعد از بیست دقیقه در رودخانه سوار بر قایق که باید پدال می زدیم خیس عرق بازگشتیم، در راه خرید کردیم و من دو کیک از یک شیرینی فروشی سفارش دادم برای شنبه آینده که قرار است یلدا را در منزل خودمان بگیریم و سه خانواده از دوستان بیایند، یلدا تولد همسر است و فردایش تولد یکی از آن دوستان و کیک ها را برای این دو متولد می خواهم.

دو. امشب چهارمین شبی است که دختر از اتاق ما و تخت طفولیت به اتاق خود و تخت کودکی اش کوچ کرده است، البته در تمام این چهار شب همسر هم پتو و بالشت خود را برداشته و رفته پای تخت دختر که آنرا هم کم کم باید ازش سلب کنیم.

پسر در این زمینه یکسال از دختر پیش تر است، او در سن سه سال و چهار ماهگی اش به اتاق خود رفت، دختر الان چهار سال و پنج ماه دارد، حدود یک سال است داریم بهش می گوییم باید بروی توی اتاق خودت اما نمی رود تا اینکه چهار شب پیش پذیرفت.

سه. هفته پیش چهارشنبه جشن آخر سال در دفتر مرکزی سازمان در مرکز شهر برقرار بود و دفتر ما هم اشتراک کرد، بعنوان یکی از برنامه ها از تمام دفاتر خواسته بودند یک هنر، آواز، رقص یا نمایش اجرا کنند و ما نمایش را انتخاب کرده بودیم و من در نقش مادر یک خانواده تازه پناهنده شده به استرالیا بودم که در مسیر سرویس های دولتی قرار می گرفتم، قصد بر طنز بودن و مفهمومی بودن نمایش بود که تا حدی مورد قبول افتاد اما برنده اولی نشدیم.

این هفته هم چهارشنبه دفتر خودمان جشن آخر سال دارد و یکی از برنامه ها قرعه کشی اسامی بود و هر کس باید برای نامی که از داخل باکس نام های همکاران برمی داشت، هدیه می خرید، بهترین همکارم که دوستم هم هست به من افتاد، امشب هدیه اش را کادو پیچ کردم تا فردا بروم بگذارم داخل سبد هدیه ها کنار سنتا( بابانوئل)، هدیه باید بین پنج تا ده دلار باشد اما من سه هدیه برای دوستم گذاشتم، هر کدام هم داخل یک باکس و هر سه داخل یک باکس بزرگتر، چون دوستم هم هست بنظرم خرده ای برای قیمتی تر بودن نخواهد بود.

امسال دفتر را هم تزئین کرده ایم، سه هفته پیش منیجر اعلام کرد که سه پارت دفترباید توسط افراد همان پارت ها به سه رنگ کریسمس  تزئین شوند، سرخ، طلایی و سبز، من در بخش سبز قرار دارم، تزئینات هم بخشی با وسایلی که از قبل در انبار بود و بخشی با جمع آوری نفری دو دلار خریداری و انجام شد، یک نفر سنتا آورد و درخت و آنها را در وسط سالن گذاشته اند.

برای روز جشن هم قرار است به بهترین تزئینات و بهترین کسی که لباس و آرایش کریسمسی خاصی داشته باشد جایزه بدهند، من یک لباس سرخ گرفته ام گرچه در گروه سبز هستم!

چهار. بیست و هفتم دسامبر جشن عروسی نوه عموی همسر در آدلاید است و شاید تعطیلاتمان را در آن ایالت بسر ببریم، شاید هم دو روزه فقط برای عروسی برویم، زمینی هشت ساعتی راه است و باید جایی را بوک کنیم برای اقامت.

پنج. برای اولین بار در استرالیا و در عمرم بلیط کنسرت خریده ام، بیست و ششم جنوری سال نو، کنسرت معین، گرچه من چندان طرفدار خاص معین نیستم اما پیش آمد و با دو تن از دوستان بلیط گرفتیم، هفته پیش کنسرت ابی بود و من دیر فهمیده بودم وگرنه برای ابی بوک می کردم، از خواننده های قدیم تنها به ابی و گوگوش علاقه دارم و باقی را برای حس نوستالژی می پسندم.

شش و مهمترین. از چندی پیش حالت های ماهانه ام متفاوت شده اند، آن حال عصبی بودن و پرخاش زنانه قبل پریود به حال استرس شدید داشتن تغییر کرده است، هفت ماه پیش چک آپ کامل کرده بودم بشمول سونوگرافی رحم و هیچ مشکل و چیزخاصی مشاهده نشده بود، آن موقع از دردهای قاعدگی به دکترم گزارش داده بودم، دردها اخیرا کمتر شده اند اما بشدت حالت هایم متفاوت است، آن استرسی هم که گفتم فقط مربوط به قبل پریود نیست، در کل ماه همراهم هست گاهی با شدت بیشتر گاهی کمتر، بسرعت رنجیده می شوم و چندین مورد در ارتباط با دوستانم در حد قطع رابطه و قهر شدت داشته، به میزان قابل توجهی برخی جزئیات که همیشه بیادم می ماند از خاطرم می روند.

و هفته پیش بلافاصله بعد از یکهفته پریود دوباره انگار پریود بودم!

سرچ کردم، به احتمال زیاد من به یایسگی زودرس دچار شده ام!

برای یکشنبه با دکترم وقت دارم، ببینیم بعد آزمایش چه خواهد شد!

برای من واقع شدن در این چرخه با تمام سختی اش چیز تلخی بشمار نمی آید، درواقع رفع امید از فرزند داشتن مجدد برای من معنایی ندارد چون از همان چهار سال و پنج ماه پیش قطع امید /پلان کردیم، برعکس بسیار خرسند خواهم بود که تبدیل به بانویی بدون رنج تکراری هر ماه پریود شوم، اما شنیده ام این پروسه اگر زودرس آید باعث برخی عوارض احتمالی بعدی خواهد بود.

از هفته پیش که این کلمه در ذهنم نشسته انگار عصبی تر و حساس تر و شکننده ترم، انگار این پریشانی مزخرف آمده است آزادی و آرامش من را بدزدد، آزادی و آرامشی که شاید فقط چهار یا نهایتا" پنج سال است از آن خود کرده ام، آن حس زیبایی، سرشار بودن و مستانه ام را در ورطه خطر می بینم و فکر می کنم تنها چهار یا پنج سال زن بودن برای من کافی نبوده و حقم این نباید باشد!

همه چیزش به کنار، آنجایش که سر بچه هایم داد زدم و همزمان کسی توی سرم گفت:" این بچه تنها چهار/هشت سال دارد، حقش داشتن مادری در مسیر یایسگی نیست."حالم را خراب کرد، و باز نشستم به این فکر کردم که کم کم فاصله سنی زیاد داشتن با بچه ام مثل سیلی می خورد توی صورتم و گریه کردم....

حالم خوب خواهد شد؟! 

باید بخواهم، 

چون من دیگر نمی توانم آدم غمگینی باشم!

این نوشته درست در ساعت ۰۰:۰۰ به پایان رسید!


از همه چیز!

یک. امروز و دیروز بعد از مدتها هوای خیلی گرم را در ملبورن تجربه کردیم، دمای بالای سی و پنج درجه و ترجیح دادیم در خنکای خانه بسر ببریم، بچه ها در حال بزرگ شدن هستند، دختر چهار ساله و چهارماه و دو هفته ای و پسر که یک هفته مانده هشت ساله شود گاهی تصمیم می گیرند که همبازی باشند و باهم بازی می کنند.

دو.  برای تولد امسال پسر کمی حرفه ای تر عمل کرده ام و تم فوتبالی به سفارش کیک داده ام و از وبسایت شین شمع و بادکنک و پاکت های طرح توپ خریده ام و امروز رسید.

برای پک های هدیه هفت بچه مهمان از بین همکلاسی هایش هم نفری یک دستبند که طرح توپ دارد گرفته ام و پسرم قرار است لباس مسی بپوشد و کیف کند.

سه. امسال برای هفته ای یک روز در یک کورس فوتبال ثبت نام بود و شنبه ها یکساعت فوتبال تمرین می کرد که از سال آینده باید به دوره سنی بالاتر ثبت نامش کنیم، می گوید در بیست سالگی به اسپانیا می رود برای ادامه دادن به فوتبال در تیم دلخواهش " بارسلونا" ، تمام دنیایش فوتبال است و بین تمام بچه های کورس فعلی اش مشهور به بهترین فوتبالیست و گل زن است.

چهار. این هفته توانستم مبلغ بیست هزار دلاری که به خواهرم مقروض بودیم را از حقوق خودم ادا کنم و پس از سالها مبلغ اندکی هم برای مادرم بفرستم، دیگر به کسی مقروض نیستیم و ازین ببعد پس انداز خواهیم داشت.

پنج. همسر دارد در همان شهرداری فعلی برای کارهای بالاتر اپلای می کند و پیشنهاد من این است که در شهرداری شهر خودمان که کاندید هم کرد به جستجو بپردازد که هم نزدیکتر است و هم شرایط ارتقای بهتری خواهد داشت بعلت سابقه کاری و کاندید کردن.

شش. من در محل کارم پس از اعلان پست نماینده کمک های اولیه بودن و ارسال تقاضایم قبول شدم و پس از  یک روز دوره تعلیمی و اخذ مدرک رسما بهمراه یک نفر دیگر فرست اید افیسر هستیم که حدود ماهی چهل دلار به حقوق مان افزوده می شود.

در این مدت دو مورد حادثه نه چندان مهم، یکی برای یک کلاینت و دیگری برای یک همکار رخ داد، یکبار دو کلاینت باهم گلاویز شده بودند و طرف با مشت زده بود به زیر چشم طرف مقابل اما خونریزی رخ نداد و من فقط ازش پرسیدم اگر نیازی به کمپرس یخ دارد بگوید که طرف عصبی تر از این حرفها بود و رفت اداره پلیس، دفعه بعدی پای همکار خورد به گوشه دراور و کبود شد و کمپرس یخ گذاشتم رویش، برای هر دو حادثه ریپورت داخلی دادم و تمام.

اما یکبار یکی از کلاینت ها دچار حمله پنیک شد و من به آمبولانس زنگ زدم و این برای بار اول در عمرم بود و خیلی طول کشید که قانع شوند و بیایند.

اینجا کسانی که تحت حمایت دولت هستند و درآمدی بجز حقوق دولت ندارند کلیه مصارف پزشکی به شمول آمبولانس رایگان است و یکی از حقوق مسلمی که برایشان در جلسات شرح می دهیم همین است اما من برای اولین بار خودم که زنگ زدم فهمیدم به این راحتی ها هم آمبولانس نمی فرستند.

زنگ که زدم و مشخصات مریض را گرفتند و شرح مختصری از آنچه رخ داده را برایشان گفتم گفت شرایط مریض بحدی نیست که آمبولانس بفرستیم اما هر ده دقیقه یک پرستار به شماره شما زنگ خواهد زد ولی چنانچه شرایطش تغییر کرد شما خبر بدهید، در این بین برادر بیمار توسط دخترش باخبر شده بود و آمده بود بالای سر خواهرش، همزمان شرایط خانم شدت گرفت و همانطور که دراز کشیده بود گفت دست هایم لمس شده اند و ما شرایط را مساعد درخواست مجدد دانستیم و دوباره زنگ زدم و گفتم این می گوید دست هایم بی حس هستند و دندان هایش را قفل کرده، باز گفت نفس می کشد؟

گفتم بله، هوشیار است؟ بله، بعد پرستار خواست که با خود بیمار حرف بزند، در همین لحظه برادر مریض گوشی را گرفت  و حسابی داد و بیداد کرد آنهم به فارسی، پرستار گرچه فهمید اوضاع خراب است ازم خواست که برایش ترجمه کنم من هم گفتم ایشان برادر بیمار است و از حال خواهرش نگران، و دارد شما را تهدید می کند که مبادا سر خواهرش بلایی بیاید و شما اهمال کرده باشید.

خلاصه که سر و صدای مرد جواب داد و گفت آمبولانس تا ده دقیقه دیگر آنجاست.

آمبولانس هم آمد بررسی کردند و گفتند این حمله عصبی است و بردنش به اورژانس بیمارستان هیچ مشکلی را رفع نمی کند، سعی کند آرامش خودش را حفظ کند و در اسرع وقت با دکتر عمومی اش جلسه ای مخصوص همین موردش بگیرد.

به تقاضای ما آمبولانس بیمار و دخترش را تا خانه اش رساندند و برادرش پیاده رفت.

کار بزرگی کرده بودم و مانند یک قهرمان گزارش نوشتم و رفتم خانه.

من در تمام کودکی هایم این صحنه را دیده بودم وقت هایی که مادرم دراز به دراز می افتاد و بدنش سفت می شد و دهانش قرص، به نفس زدن می افتاد و بعد مدتی یا از هوش می رفت یا به خواب، می دانستیم که نیاز به خلوت دارد و می دانستیم که از ناراحتی و تنش های روحی است اما آن موقع آنقدرها بزرگ نبودیم که مثلا فردایش مادرم را ببریم دکتر و مخصوص حالت روحی و عصبی اش پیگیری کنیم، تا وقتی که این به درجات بالا رسید و بعد برادرم اوج گرفت و بارها آمبولانس را زنگ زدیم و بعدش پیگیری های دکتر.

 متخصص مغز و اعصاب هم دید و دارو داد و تا الان دارو می خورد و همگی باید مراقب باشیم حالت عصبی و روحی و خبر ناگوار یا ناگهانی بهش ندهیم تا از حمله جلوگیری کرده باشیم.

به دختر بیمار گفتم مادرت سنی ندارد و قوی است، مادرها قوی هستند باید به خودش زمان بدهد از این اولین سال مهاجرت تنهایی با شماها در کشور جدید عبور کند، نترس و فقط آگاه باش و در کنارش.

هفت. دیروز در آن اوج گرمی دفتر یک پرنده جوان را در کنار دیوار نشسته و خاموش دیدیم، همکارم گفت این از صبح همینجا نشسته است و بنظرم حالش خوب نیست.

رفتم برش داشتم و بله، پرنده حال نداشت حتی نمی توانست پنچه هایش را روی انگشتانم محکم کند و هر لحظه به طرفی می غلتید.

برایش آب آوردم کمی خورد، یکی گفت بگذار در سایه، یکی گفت نه بگذار توی افتاب، من گذاشتنش روی سبزه ها که خنک باشد حتی اگر آفتاب بیاید رویش، آب را هم گذاشتم کنارش.

یکساعت بعد که رفتم بهش سر بزنم مرده بود، تیم لیدرمان توی تیم مسنجر عکس من را که داشتم پرنده را وارسی می کردم گذاشته بود و کپشن نوشته بود،" فرست اید افیسر"!

دلم بدجوری گرفت، آخر پرنده طفل بود، می دانم که حیوانات وقتی یکی از بچه هایشان مریض و ناتوان باشند از بقیه جدایش می کنند تا به بقیه سرایت نکند، با خودم فکر کردم پرنده مادر به این چه گفته وقتی با آن جان نحیفش وادار به پروازش کرده، گفته بیا برویم پرواز یاد بگیر و بعد ولش کرده و رفته؟! چون قشنگ معلوم بود کودک و نو پرواز است، دلم برای پرنده مادر هم سوخت، براستی طبیعت چقدر بی رحم است!

هشت. امسال دفتر مرکزی سازمان برای آخر سال یک گردهمایی بزرگ با اشتراک کلیه کارمندان سراسر ملبورن برگزار می کند و دارند روی چگونگی جشن و کیفیتش کار می کنند، از هر سایت هم خواسته اند یک برنامه مثل استند آپ کمدی یا رقص یا موسیقی یا خواندن یا هر چیزی که دوست دارند اجرا کنند و از بین تمام برنامه ها یک گروه را برنده اعلام می کنند، منیجر ما گفت روی این مورد باید روی ساغر حساب کنیم او بهترین گزینه برای این هدف است.

من توی محل کار در جمع ها و مراسم هایی که گاه بگاه می گیرند دلقک جمع هستم با همان زبان الکنم همه را می خندانم و خوشحال می کنم، مثلا یکبار که ناهار دسته جمعی سفارش دادند و دورهم بودیم و از قضا تولد یکی بود و برایش کیک هم آورده بودند هنگامی که کیک را آوردیم و او را سورپرایز کردیم بعد از فوت کردن شمع ها من کل کشیدم برای کات کردن کیک با چاقو رقصیدم به طرز مسخره و خنده دار و همگی داشتند ریسه می رفتند و بعد از ان روز چندین نفر آمدند که به ما یاد بده کل بکشیم!!!!

برنامه جشن دفتر مرکزی یازدهم دسامبر است، ببینیم چه خواهد شد!