ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بی عنوان!

نوشته قبلی را نخواندم ببینم چه گفته بودم.

از ماه پیش تابحال اتفاقی که منتظرش بوده ام نیفتاده، منتظر اعجاز فلوکستین بیست میلی گرمی بودم که دور دومش هم دارد تمام می شود، اغراق یا تلقین نمی کنم، ولی اینکه اینقدر بی انگیزه و غم گین و استرسی هستم بشدت آزاردهنده شده برایم، در محل کار تقریبا" همه فهمیده اند که خیلی ساکت شده ام، برخی گذاشتند به حساب رفتن دوستم برای مرخصی زایمانش، برخی گفتند شاید بخاطر تیم لیدر جدید است که سیاست بخرج می دهم و لب و دهانم را از خنده و مسخرگی بسته ام، نمی دانند من آن دوست یا تغییر تیم لیدر به هیچ کجایم نیست و دارم از این تسخیر درونی و روحی چه زجری می کشم.

دیروز و دوشنبه بحد فاجعه حالم بد بود، دیشب دیدم انگار پریودم، گفتم حتما" مثل دفعه پیش یک چند روزی لک بینی خواهم داشت، امروز قشنگ یک زن پریود بدبخت بودم. به فاصله دو هفته.

بله احتمالا" بدبختانه اینها تغییرات زودرس فصل تازه زندگی ام است وگرنه من در تمام طول عمرم چنین بدن بی نظمی نداشته ام.

قرار گرفتن در این شرایط بلافاصله بعد از واقع شدن در بهترین و سرخوشانه ترین روزهای عمرم کمی ظالمانه است.

نمی دانم شاید هم استرس های سرکوب شده ام بخاطر عقب رفتن حجابم زده به زنانگی ام، خواستم خودم را سفت بگیرم که به تخمم هم نیست و سلام کنم به " آزادی" اما انگار تلنبار شده بوده اند جایی و الان دارد نشت می کند.

هر چیزی هست سیلی محکمی بوده است بر صورت خندان بی خبرم.

سی و چهار سالم بود که مهاجرت کردم، با آمدن دو فرزندم و طی این کمتر از ده سال اقامت و ساکن شدنم در ملبورن، چه ها که نکشیدم، پنج سال نخست در سکوت و سکون و تورق خاطرات هزار ساله زندگی ام گذشت، پرونده تک تک آدم های زندگی ام را باز کرده و خواندم و برایش عزاداری کرده و بستم، بارها این کار را کردم و از یک جایی آهسته آهسته همانطور که پرونده را بستم بخشیده یا نبخشیده دفنشان کردم، تمام شان را، دروغ نباشد از تقریبا" تولد دخترم بدینسو یا شاید همان بارداری دختر بدینسو حس کردم بدهکاری های دنیا را ببخشم و به چیزم بگیرم و زندگی را عاشقانه و قهقهه وار بخواهم، برای خودم، خودم و بچه هایم، خودم و بچه ها و علی.

بابا لامصب این پنج سال اخیر هم که تمامش مستی و خرسندی نبوده، فقط من شل کرده بودم، تازه با همه این ادعاهایی که می کنم سه سال پیش دقیقا" همزمان با رمضان که بعد پنج سال رفتیم ایران از کجایم که در نیامد، ناتوانی روحی ام مثل پتکی بر سرم ریخت، وقتی برگشتم پنجاه و دو کیلو بودم.

خب لامصب من تقریبا" بعد از آن آخرین سفرم و آمدن و رفتن خواهرم و آغاز به کارم بود که می شود گفت خیلی از خودم و زندگی ام و زن بودنم و خوشگلی و طنازی ام داشتم لذت می برم لعنتی.

حالا یک جوری رفته ام روی منبر که انگار سرطان پستان گرفته ام، زنک احمق بی شعور قدرنشناس حالا یا یایسگی زودرس یا دیررس یا بموقع رس، هر کوفتی هست آمده سراغت، باید در آغوش بگیری اش و بپذیری بیاید و برود.

بفرمایید دم در بده، بفرمایید داخل تا هم فیها خالدون.

ای بابا پارسال اینموقع ها چقدر حالم خوب بود، من تقریبا" یادم رفته بود که اضطراب چه رنگی است، چرا به ما ندیدی بماند حالا، هنوز کجا تا پنجاه و چند سالگی؟ همه چیز دیر رسید بما عدل یایسگی زود رسید به ما! 

دمت گرم عجب مادر قهوه خانه چای نوشیدیم.

البته که همزمان که غم و رنج بیاید حس شاعرانه و قلم بی چاک و بست و طنز نوشتار رخ می نماید که خب می شود گفت دمش گرم باز همین‌ها را می دهد بما.

باید با آن دکتری که دکتر خانوادگی ارجاعم داده بود برای مشاوره وقت بگیرم، دکتر زن ایرانی با تخصص ویژه روی مسائل زنان و مشاوره روحی.

پففففف پارسال اینموقع ها قبل تولدم بود که رفتم آزمایشات کلی دادم که بحساب بگویم خیلی مراقب خودم هستم، ولی بعد از آزمایش ها اصلا نرفتم با دکترم وقت بگیرم.

بی ربط اما خوب!

دختر بعد از بیش از یکماه  اتاق خودش و تخت خودش را بعنوان مکان خفتن پذیرفت و پدرش بعد از بیش از یکماه کارتن خوابی در اتاق دختر، به تخت گرم و راحت خویش بازگشته است.

باز هم شکر که شیعه علی هستیم و نیمه شعبان را جشن می گیریم و در ماه رمضان دورهمی و مجلس رقص زنانه کنسل است، پس چی فکر کردی. فکر کردی چی به چیه؟ اینم شانس شمایه!

ساغرتان از غصه میزبانیِ غم خُل شد.

والسلام نامه تمام.






من زنی چهل و سه ساله ام با موهایی نقره ای !

یک. ساعت یازده و هشت دقیقه شب است، دیشب مهمانی آخر سال کامیونیتی مان بود و بعد از دوازده رسیدیم خانه، و امروز من تا نزدیک یازده توی تخت بودم، خداراشکر آخر هفته ها با اینکه بچه ها و همسر هر ساعتی بخوابند صبح نهایتا هشت بیدارند اما قانون یکشنبه های مادر خانواده را رعایت می کنند و آن هم اجازه دادن من برای هر تایمی که بخواهم در خواب است.

بیدار هم که شدم همسر گفت فلان جا برنامه مخصوص اطفال است، یک باغ بزرگ عمومی و خرید هم داشتیم گفتم برویم بعدش هم خرید کرده برمی گردیم، از قضا هوا خیلی گرم بودو گرمازده شدیم و بعد از بیست دقیقه در رودخانه سوار بر قایق که باید پدال می زدیم خیس عرق بازگشتیم، در راه خرید کردیم و من دو کیک از یک شیرینی فروشی سفارش دادم برای شنبه آینده که قرار است یلدا را در منزل خودمان بگیریم و سه خانواده از دوستان بیایند، یلدا تولد همسر است و فردایش تولد یکی از آن دوستان و کیک ها را برای این دو متولد می خواهم.

دو. امشب چهارمین شبی است که دختر از اتاق ما و تخت طفولیت به اتاق خود و تخت کودکی اش کوچ کرده است، البته در تمام این چهار شب همسر هم پتو و بالشت خود را برداشته و رفته پای تخت دختر که آنرا هم کم کم باید ازش سلب کنیم.

پسر در این زمینه یکسال از دختر پیش تر است، او در سن سه سال و چهار ماهگی اش به اتاق خود رفت، دختر الان چهار سال و پنج ماه دارد، حدود یک سال است داریم بهش می گوییم باید بروی توی اتاق خودت اما نمی رود تا اینکه چهار شب پیش پذیرفت.

سه. هفته پیش چهارشنبه جشن آخر سال در دفتر مرکزی سازمان در مرکز شهر برقرار بود و دفتر ما هم اشتراک کرد، بعنوان یکی از برنامه ها از تمام دفاتر خواسته بودند یک هنر، آواز، رقص یا نمایش اجرا کنند و ما نمایش را انتخاب کرده بودیم و من در نقش مادر یک خانواده تازه پناهنده شده به استرالیا بودم که در مسیر سرویس های دولتی قرار می گرفتم، قصد بر طنز بودن و مفهمومی بودن نمایش بود که تا حدی مورد قبول افتاد اما برنده اولی نشدیم.

این هفته هم چهارشنبه دفتر خودمان جشن آخر سال دارد و یکی از برنامه ها قرعه کشی اسامی بود و هر کس باید برای نامی که از داخل باکس نام های همکاران برمی داشت، هدیه می خرید، بهترین همکارم که دوستم هم هست به من افتاد، امشب هدیه اش را کادو پیچ کردم تا فردا بروم بگذارم داخل سبد هدیه ها کنار سنتا( بابانوئل)، هدیه باید بین پنج تا ده دلار باشد اما من سه هدیه برای دوستم گذاشتم، هر کدام هم داخل یک باکس و هر سه داخل یک باکس بزرگتر، چون دوستم هم هست بنظرم خرده ای برای قیمتی تر بودن نخواهد بود.

امسال دفتر را هم تزئین کرده ایم، سه هفته پیش منیجر اعلام کرد که سه پارت دفترباید توسط افراد همان پارت ها به سه رنگ کریسمس  تزئین شوند، سرخ، طلایی و سبز، من در بخش سبز قرار دارم، تزئینات هم بخشی با وسایلی که از قبل در انبار بود و بخشی با جمع آوری نفری دو دلار خریداری و انجام شد، یک نفر سنتا آورد و درخت و آنها را در وسط سالن گذاشته اند.

برای روز جشن هم قرار است به بهترین تزئینات و بهترین کسی که لباس و آرایش کریسمسی خاصی داشته باشد جایزه بدهند، من یک لباس سرخ گرفته ام گرچه در گروه سبز هستم!

چهار. بیست و هفتم دسامبر جشن عروسی نوه عموی همسر در آدلاید است و شاید تعطیلاتمان را در آن ایالت بسر ببریم، شاید هم دو روزه فقط برای عروسی برویم، زمینی هشت ساعتی راه است و باید جایی را بوک کنیم برای اقامت.

پنج. برای اولین بار در استرالیا و در عمرم بلیط کنسرت خریده ام، بیست و ششم جنوری سال نو، کنسرت معین، گرچه من چندان طرفدار خاص معین نیستم اما پیش آمد و با دو تن از دوستان بلیط گرفتیم، هفته پیش کنسرت ابی بود و من دیر فهمیده بودم وگرنه برای ابی بوک می کردم، از خواننده های قدیم تنها به ابی و گوگوش علاقه دارم و باقی را برای حس نوستالژی می پسندم.

شش و مهمترین. از چندی پیش حالت های ماهانه ام متفاوت شده اند، آن حال عصبی بودن و پرخاش زنانه قبل پریود به حال استرس شدید داشتن تغییر کرده است، هفت ماه پیش چک آپ کامل کرده بودم بشمول سونوگرافی رحم و هیچ مشکل و چیزخاصی مشاهده نشده بود، آن موقع از دردهای قاعدگی به دکترم گزارش داده بودم، دردها اخیرا کمتر شده اند اما بشدت حالت هایم متفاوت است، آن استرسی هم که گفتم فقط مربوط به قبل پریود نیست، در کل ماه همراهم هست گاهی با شدت بیشتر گاهی کمتر، بسرعت رنجیده می شوم و چندین مورد در ارتباط با دوستانم در حد قطع رابطه و قهر شدت داشته، به میزان قابل توجهی برخی جزئیات که همیشه بیادم می ماند از خاطرم می روند.

و هفته پیش بلافاصله بعد از یکهفته پریود دوباره انگار پریود بودم!

سرچ کردم، به احتمال زیاد من به یایسگی زودرس دچار شده ام!

برای یکشنبه با دکترم وقت دارم، ببینیم بعد آزمایش چه خواهد شد!

برای من واقع شدن در این چرخه با تمام سختی اش چیز تلخی بشمار نمی آید، درواقع رفع امید از فرزند داشتن مجدد برای من معنایی ندارد چون از همان چهار سال و پنج ماه پیش قطع امید /پلان کردیم، برعکس بسیار خرسند خواهم بود که تبدیل به بانویی بدون رنج تکراری هر ماه پریود شوم، اما شنیده ام این پروسه اگر زودرس آید باعث برخی عوارض احتمالی بعدی خواهد بود.

از هفته پیش که این کلمه در ذهنم نشسته انگار عصبی تر و حساس تر و شکننده ترم، انگار این پریشانی مزخرف آمده است آزادی و آرامش من را بدزدد، آزادی و آرامشی که شاید فقط چهار یا نهایتا" پنج سال است از آن خود کرده ام، آن حس زیبایی، سرشار بودن و مستانه ام را در ورطه خطر می بینم و فکر می کنم تنها چهار یا پنج سال زن بودن برای من کافی نبوده و حقم این نباید باشد!

همه چیزش به کنار، آنجایش که سر بچه هایم داد زدم و همزمان کسی توی سرم گفت:" این بچه تنها چهار/هشت سال دارد، حقش داشتن مادری در مسیر یایسگی نیست."حالم را خراب کرد، و باز نشستم به این فکر کردم که کم کم فاصله سنی زیاد داشتن با بچه ام مثل سیلی می خورد توی صورتم و گریه کردم....

حالم خوب خواهد شد؟! 

باید بخواهم، 

چون من دیگر نمی توانم آدم غمگینی باشم!

این نوشته درست در ساعت ۰۰:۰۰ به پایان رسید!