یک. آقا سال نو شد و من بجز اولین سالی که آمده بودم استرالیا هرگز برای دیدن آتش بازی در مرکز شهر نرفته بودم، امسال با دوستانی چند قرار گذاشتیم خانوادگی برویم و رفتیم.
اینجا شب سال نو یعنی راس ساعت دوازده نیمه شب بعد از آخرین روز سال، از تمامی مراکز شهرهای کوچک و بزرگ آتش بازی انجام می شود و البته بزرگترین و زیباترین در مرکز هر شهر و استان است، و مردم برای دیدنش یا به خود مرکز شهر می روند یا پارک های اطراف.
ما هم رفتیم در یکی از نزدیک ترین پارک های اصلی مرکز شهر ملبورن و جا گرفتیم، طبق برنامه ریزی دوستانی که از قبل تجربه داشتند عمل کردیم و ساعت شش عصر آنجا بودیم.
بساط چای و تنقلات و شام هم مهیا کرده بودیم، از طرف شهرداری در آن پارک توالت های سیار گذاشته بودند و برنامه های جانبی دیگری مثل رقص و شعبده بازی هم برقرار بود و هم اینکه فود تراک های بسیاری در مکان مقرر شده بودند و بساط کاسبی براه بود.
یکبار ساعت نه و نیم برای دو سه دقیقه نمایش آتش بازی بود و بعد رفت برای تحویل سال نو.
برای دومی اش دخترم خواب بود ولی پسرم برای اولین بار آن همه زیبایی و عظمت را می دید و لذت می برد و همزمان من به همه مان قول دادم که از این ببعد هر سال برای تحویل سال باید بیاییم آن حوالی!
دو. تعطیلات آخر سال خیلی زود گذشت، اینجا تعطیلات رسمی فقط بیست و پنجم و بیست و ششم دسامبر است و روز اول سال جدید، اما سازمان ما بعد از بیست و چهارم تا دوم ژانویه که برمی گردیم سر کار را به ما بخشیده.
سفر اجباری آدلاید را که با یکی از دوستان مطرح کردیم ناباورانه گفت ما هم با شما می آییم تا تنها نباشید و بیشتر خوش بگذرد، گفتیم چه عالی و این شد که برای سه شب یک موتل را با توافق آرا بوک کردیم و قرار حرکت برای ساعت هفت صبح روز بیست و پنجم گذاشته شد.
از خانه ما تا آدلاید هشت ساعت راه بود و ما هفت راهی شدیم، بین راه دو سه جا برای غذای بچه ها و توالت رفتن توقف کردیم و این هشت ساعت مسیر از آنچه فکر می کردم خیلی بهتر و خوش تر سپری شد و بچه های عزیزم هم خیلی بهتر از توقعم همراهی کردند.
برای صبحانه و ناهار خودمان من نان و پنیر و گوجه خیار و الویه آورده بودم و با همسر خوردیم اما برای بچه ها مک دونالد گرفتیم.
قصد بر این بود که با حداقل هزینه سفر را پیش ببریم و در انتهای سفر هم بشماریم ببینیم سه شب و چهار روز مسافرت کم هزینه چقدر برایمان خرج برمی دارد که اینقدر در سفر ایالتی تنبل و بی انگیزه هستیم.
راستش به خودم که آمدم دیدم محیط خیلی رویم تاثیر گذاشته، انگار اگر هتل چند ستاره بوک نکرده باشیم و از روی بالکنش استوری رو به اقیانوس توی چشم ملت نکرده باشیم گناه است برویم بیرون.
این وقتی توی روحم کوبیده شد که یکی از دوستان با تحقیر بسیار از آخرین استوری یکی دیگر که با دختر و همسرش رفته بودند در یک موتل بین راهی اتراق کرده و استوری کرده بودند یاد کرده و گفت:"با چه افتخاری از آن موتل دست هزار استوری کرده، بنده خدا چطور رویت شد زن و بچه را ببری در چنان جایی به مسافرت!"
به خودم آمدم دیدم تصورم از سفر همان استوری از روی تراس هتل خیلی بالا بلند است و به این خاطر که در توان نیست سفر پیش چشمم بی مایه و مصرف است.
خلاصه که ساعت های شش رسیدیم به موتل، وارد سوئیت که شدیم بوی نامطبوع مواد شوینده و هوای دم کرده زد توی ذوقم، با اینحال وسایل را جابجا کردیم و با دوست آماده شدیم رفتیم به رستوران ایرانی نزدیک موتل و بدترین کوبیده عمرم را خورده و بازگشتیم، آن شب زود خوابیدیم تا خستگی بیرون شود، فردایش که بیست و ششم دسامبر و بوکسینگ دی بود هیچ مغازه ای باز نبود که ما برای صبحانه چیزی بخریم و آخر سر یک سوپر افغانی یافتیم و مقداری غذا و میوه خریدیم و در موتل خوردیم، موتل با تمام نداری اش یک استخر داشت و بچه ها بسیار خرسند بودند از آب بازی، آنروز بعداز ظهرش رفتیم به یکی از ساحل های توریستی اش که یک چرخ فلک خیلی بزرگ داشت که در بالاترین قسمتش از یکطرف مشرف به اقیانوس و از طرف دیگر به شهر راه داشت و تجربه بسیار قشنگی بود و بچه ها لذت بردند، قبل از وارد شدن به محل سوار شدن از ما عکس خانوادگی گرفتند و ما چه خوشبین بودیم که عکس را بخاطر پرداختی بابت چرخ و فلک، رایگان بهمان می دهند، اما وقتی برگشتیم عکس ها را نشان دادند و گفتند هزینه چاپ در قطع فلان می شود نوزده دلار و قطع بزرگتر بیست و پنج دلار و ما بیست و پنج دلار دادیم و عکس را چاپ کردند.
برای شام برای پسر سوشی گرفتیم که خیلی دوست دارد و برای دختر مک دونالد و خودمان توی موتل نودل خوردیم( داخل سوئیت گاز نبود ولی ما یک گاز مسافرتی آورده بودیم و قاچاقی نودل درست کردیم).
فردایش که مصادف با شب عروسی بود رفتیم به بزرگترین مرکز خرید آنجا که بخاطر بوکسینگ دی هنوز حراج بود و من و دوستم کیف خریدیم و برای بچه ها کمی خرید کردم.
شب به عروسی رفتیم و دوستم رفت منزل یک دوست قدیمی اش!
روز آخر برای دیدن دلفین یک کروز کوچک بوک کرده بودیم در بندر مورد نظر و یکساعتی داخلش بودیم و خیلی عکس گرفتیم و اجساد کشتی های از کار افتاده را نشانمان دادند، در طول مسیر هیچ دلفینی رخ ننمود اما درست در دقایق آخر چند دلفین بر روی آب نمایان شدند و همگی جیغ زنان ازشان عکس گرفتند و ماموریت تکمیل شد.
موتل را همان صبح تحویل داده بودیم و وقتی کروز تمام شد و باز می گشتیم ساعت دوازده بود.
شب ساعت دوازده رسیدیم خانه چون در بازگشت توقف کمتری داشتیم.
بچه ها از سفر تجربه خوبی داشتند و خودمان هم راضی بودیم.
کل مخارج سفر، کرایه موتل، بنزین، غذا و کروز و تفریحات دیگر شد حدود هزار و پانصد دلار و راضی بودیم.
سه. یکهفته قبل از سفر بعد از اینکه دکترم را دیدم و شرح حال دادم برای سونوگرافی تیروئید و آزمایش خون ارجاعم داده بود و هر دو را بسرعت انجام داده بودم، بعد از سفر در اولین فرصت با دکتر وقت دوباره گرفتم و گفت تیروییدت هیچ پیشرفتی نکرده و حتی رفع شده است و در آزمایش خونت هم تغییرات منفی درباره هورمون ها نشان داده نمی شود اما آهن خونت طبق معمول فاجعه است، پرونده ام را بالا و پایین کرد و گفت تو همیشه آهن خونت پایین بوده و هر بار بعد از آزمایش یک دوره قرص آهن گرفته ای اما هیچوقت بعد از مصرف پیگیری نکرده ای که ببینی چه اتفاقی افتاده است و این تغییر خلق و خو و پریود وضعف می تواند بعلت همان باشد و اینبار لطفا" برو و تزریق آهن کن و بعدش هم پیگیری کن که ببینیم آیا رفع می شود یا نه که اگر بعد از تزریق آهن و مراقبت غذایی باز هم کمبود داشتی ببینیم چه باید کرد.
خلاصه که برای هفته بعدی برای تزریق آهن بوک کرده ام و باید سیصد دلار بی زبان را بدهم و آن آهن را بخرم و دویست دلار هم برای تزریق بدهم و دولت اینرا کاور نمی کند.
چهار. از دوم دسامبر که باز برگشته ایم به کار تا هنوز مود کار و شرایط نرمال برنگشته است و انگار بعد از فهمیدن کمبود آهن ضعیف تر شده باشم اصلا" حال و حوصله ندارم و همیشه خسته هستم، امیدوارم تزریق آهن شرایط کلی ام را تغییر بدهد و معجزه رخ بدهد من هم آدم شوم و کمی بیشتر به خوراک و غذایم برسم، براستی من بزرگترین دشمن سلامتی خودم هستم، هیچوقت هیچ اولویتی برای تغذیه سالم برای خودم ندارم برعکس همسر که بدون سبزیجات اصلا" غذا نمی خورد و روزی یکساعت اگر راه نرود و عرق نکند روزش شب نمی شود.
آنوقت من همیشه مسخره اش می کنم که بدبخت اینقدر مراقب هستی آخرش زودتر از من می میری، بی خبر از اینکه منِ سخت جان چقدر باید بدن بیچاره ام صبور باشد که دم بر نیاورد از این اهمال که عدد آهن بدنم شش باشد و سر پا باشم؟!
پسر را به اختیار خودش امسال برای تعطیلات تابستانی مدرسه بوک نکرده ایم بجز دو روز که می برند تفریح، همسر بجز سه شنبه که من از خانه کار می کنم بقیه اش را از خانه کار می کند و پسر هم خانه است، دختر ولی هر روز به مهد می رود.
یکی از دلایلی که این کار را کردیم هم قیمتش بود که روز عادی هفتاد دلار و روزی که تفریح می برند صد و بیست دلار می شود و دولت هفتاد و چند درصدش را برای ما پرداخت می کند باقی اش را باید بپردازیم.
هزینه چایلدکیر دختر هم امسال از روزی صد و بیست و هفت دلار به صد و سی و چهار دلار تبدیل شده است و هفته ای صد و بیست دلار از خودمان می رود.
درست روز اخر کاری دو هزار و بیست و چهار، اتفاق عجیب ولی متوقع الوقوعی در محل کار روی داد و آن این بود که تیم لیدرم از کار برکنار شد، البته در ایمیلی که منیجر برای مان ارسال کرد کلمه اخراج قید نشده بود و گفته بود به کارش با سازمان پایان داد اما همه ما فهمیدیم که یارو محترمانه اخراج یا مجبور به استعفا شده.
ایشان از کل این مدتی که من کار را شروع کرده ام با جرأت می توانم بگویم یک سومش هم در محل کار حاضر نبوده، همیشه غایب بوده و این برای ما عادت شده بود و دیر یا زود منتظر این خبر بودیم، گرچه مرد بدی نبود اما اینگونه احساس می شد که به کارش هیچ تعلق خاطری ندارد!
بجایش یکی از سنیور کیس منیجرها که قبلا" در دفتر دندینانگ اکتینگ تیم لیدر بود آمده بالای سر ما و الان دفتر ما سه تیم لیدر زن و یک منیجر زن دارد!
پنج. هفته پیش اولین روز کاری بعد از تعطیلات دوستی زنگ زد که ساغر، در راه بازگشت از سیدنی هستیم با فلانی و برادرش از سوئد زنگ زد بهش و درجا خبر تصادف و مرگ خواهر جوانش در ایران را داد، و دوست دارد توی مسیر بازگشت خودش را می زند و هی از حال می رود و هی ماشین که توسط شوهرش هدایت می شود پیچ و تاب می خورد، شوهر همین دوست سه سال پیش ناباورانه سکته کرد و دو سه روز در کما و یک ماه بستری بود و کم کم شرایطش بهتر شد اما نه در حدیکه ده ساعت را بتواند رانندگی کند، مسیر رفت را بیشترش دوستم رانندگی کرده بود اما با آن خبر دوست در عالم دیگری واقع شد.
بحث مرگ خواهر سر جایش، تا شب که رسیدند و گزارش هر ساعتش را از دوست دیگر که اسکورتشان می کرد می گرفتم خیلی نگران بودیم که به سلامت برسند.
با بقیه دوستان هماهنگ بودیم و وقتی رسیدند ساعت از یازده شب گذشته بود و ما دم درشان بودیم، بعد از صاحبخانه وارد شدیم و عجب قیامتی بود حال دوستم....
هشت زن دور دوست عزادار را گرفتیم و او جیغ می زد و ما اشک می ریختیم، بعد حالش بد شد و پنیک گرفت و زنگ زدیم آمبولانس و با اینکه عضویت داشتند آمبولانس نمی فرستاد تا اینکه کلی دروغ گفتند که نفسش بند آمده و اینها، تا آمدند.
و وقتی قضیه را شنیدند و مطمئن شدند که حمله قلبی یا صرع نیست، فقط تسلیت گفته و گفتند بگذارید استراحت کند ولی مگر می تواند؟ برخلاف ایران که در چنین شرایطی براحتی شاید برای بیمار یک آرامبخش بزنند تا طرف حداقل استراحت کند و بتواند برای عزاداری و جیغ های بعدی آماده شود اما اینها هیچ...
دوست را در ساعت دو صبح به همسر و بچه هایش سپردیم و آمدیم خانه هایمان.
فردایش هم بعد از کار رفتیم و باز همان به مراتب سوگوارتر.
شوهرش برایش بلیط گرفته بود تا با دختر کوچکش بروند و ویزا را از همان فرودگاه بزنند، خیالمان راحت شد که می رود، دوشنبه دوست دوباره خبر داد که این پرواز را از دست داده و چون حالش بد بوده همسرش ترسیده گفته نرو و الان دنبال تمدید پاسپورت پسر هجده ساله اش هستند که با مادر برود.
باز فردایش خبر رسید که نشد و خودش تنها می رود.
از پنج شنبه هفته پیش تا الان یک لحظه فکر دوست از سرم نرفته است و بسیار غمگین شدم، استراحت هم نداشته ام.
زندگی به لحظه ای و ثانیه ای ممکن است چیزی را از ما بگیرد و دنیای مان را دگرگون کند.
این بخش زندگی، این از دست دادن آدم ها بی آنکه بدانی و باخبر باشی در غربت کابوسی است که هراز گاهی با اتفاقی که در حوالی ات می افتد در سرت بیدار می شود.
نمی دانم شاید هر آدم به اندازه مصیبتی که بهش داده می شود بزرگ می شود و خودش را عیار می کند اما تا آن عیار شدن چه ها که نمی شود.
من در یک هاله قرار دارم، و فکر می کنم زندگی خیلی وحشتناک است وقتی عمیق شوی، مثلا" اگر عمیق شوم به سن دخترم که فقط چهار سال دارد و من هنوز کجای کارم، و من در بلوغ او کجا خواهم بود، آیا درگیر بیماری های مختلف هستم یا سالم و زیبا به راهم ادامه داده ام تا آنروز؟!
باید برای امسال از همین الان یک برنامه غذایی داشته باشم، خدا لعنت کند من را که اینقدر ظالم هستم و قدرنشناس، که در کشوری با این میزان رفاه از فقر آهن در رنج بمانم، امروز به همسر گفتم باید از این ببعد در مورد تغذیه من مقتدرانه عمل کنی و اختیار را بدست بگیری، بیخودی نیست من دارم از پیر شدن و مریضی می ترسم!
پست خیلی طولانی و از هردری سخنی شد، بعد از ده بار خواستن و نتوانستن یا خواستن و وقت نداشتن و یا خواستن و خسته بودن، بالاخره در شامگاه پنج شنبه نهم ژانویه دو هزار و بیست و پنج نوشته شد!
وای خدای من از کجا شروع کنم؟ رفتم پست قبلی را خواندم تا ببینم در کدام مقطع و روزی بوده است.
آنموقع که آن پست را نوشتم تصور ما بر این بود که بعد از ختم شش هفته دوم بطور اتوماتیک و با یک اعلان عمومی پست من تثبیت می شود و عنوان اکتینگ به عنوان کیس منیجری تبدیل خواهد شد.
بعد هی می دیدیم که در صفحه عمومی سازمان پست کیس منیجر اعلام شده است ما( من و آن دختر اکتینگ دیگر) هم سخت بی توجه و بی حوصله برای اپلای کردن، با خودمان می گفتیم صددرصد روی ما حساب باز کرده اند و باز هم نیرو لازم دارند از بیرون.
تا اینکه من و دختر را منیجر در دفترش خواست، گفت خسته نباشید و ممنون از کاری که کردید، ما نمی توانیم شما را مستقیما" برای کیس منیجری بگیریم، در آینده ای نزدیک پست کیس منیجری را بطور داخلی اعلان می کنیم و شما هم باید مثل هر علاقه مند دیگر اپلای کنید با این تفاوت که شما دو نفر از الان مطلع باشید که قرار اینترویو دارید.
سعی کنید در اینترویو سربلندمان کنید، فقط منیجر تصمیم گیرنده نیست و باید بخش اداری خلاصه اینترویو و سطح پاسخ های شما را ببیند و قبول کند.
من همانجا در جلسه گفتم یعنی شما بین من و فتانه( همکار دیگر) ایجاد رقابت می کنید؟ با فرض اینکه من و او هر دو در حال تلاش برای ارتقا هستیم، حالا باقی افراد از تیم خودمان و تیم های دیگر( چهارتیم در مناطق مختلف داریم و وقتی پست داخلی اعلان می شود یعنی متقاضیان از تمام دفاتر) به کنار، در این مرحله نیک می دانیم که من و فتانه کار را می خواهیم.
منیجر گفت نه، چون فقط یک پست نیست که شما برای یک پست به جان هم بیفتید.
از جلسه که آمدیم بیرون استرس اینترویو و نتیجه کار شروع شد تا دیروز که خبر دادند که کار را گرفتید.
از آن موقع باز به اکتینگ ما ادامه دادند، دو هفته بعد از اعلان شفاهی اش تازه پست اعلام شد، دو هفته بعد از اعلام و فرستادن رزومه مان خبر دادند ساعت فلان روز فلان مصاحبه است و از مصاحبه هم که پنج شنبه هفته پیش بود تا دیروز جمعه هم که خبری از نتیجه نبود و من و دوستم داشتیم از دست می رفتیم که منیجر تماس گرفت و دانه به دانه به من و او و یک دختر دیگر از دفتر خودمان خبر قبولی را داد.
حالا از مصاحبه بگویم، من بجز مصاحبه همین سازمان برای تصدی کار کلاینت ساپورت ورکر که آنلاین بود فقط یک مصاحبه دیگر در ارگان دیگر داشتم که حضوری بود آنهم یکسال قبل با تجربه نداشته ام و کار نکرده ام!
اینبار فرق داشت، من یکسال در ارگان مربوطه کار کرده ام و مصاحبه کننده ها را می شناسم، از طرفی کار جدید مصاحبه حرفه ای تری می طلبید، خلاصه که جاب دیسکریپشن( شرح وظایف کار کیس منیجری) و فاکتورهای لازمه اصلی برای اخذ کار(کی سلکشن کرایتریا) را پرینت گرفتم و شروع کردم روی سوالات احتمالی کار کردن.
مصاحبه های شغلی اینجا و احتمالا" بقیه ممالک غربی اینگونه است که سوالات را از روی آن شاخصه های اصلی لازمه برای کار مورد نظر در می آورند.
و کاندید باید با ذکر مثال، آن شاخصه رفتاری و مهارت شغلی را در کارهایی که در گذشته در شغل مشابهی که داشته مثال بزند، مقدمه بگوید، شرایط پدید آمده را توضیح بدهد، وظیفه حرفه ای و سازمانی اش را شرح بدهد و در آخر از اقدامی که کرده و نتیجه ای که گرفته یاد کند.
درواقع کاندید کار برای پاسخ به هر سوال باید یک سناریو ( یا از قبل تمرین کرده یا فی البداهه می گوید) را شرح بدهد و بر اساس متد استار،اس، سناریو، تی، تسک، ای، اکشن، و آر، ریزالت را توی آن داستانش به خوبی شرح بدهد تا نمره سوال را بگیرد.
مثلا" مصاحبه گر می پرسد به ما بگو اگر کلایت( ارباب رجوع) خشونت کرد چه کردی؟
با چند نفر از همکاران که به تازگی مصاحبه شده بودند صحبت کردم و شبها با همسر پاسخ های فرضی به سوالات احتمالی را تمرین کردم، و روز مصاحبه فرا رسید، استرس من از روز اعلان تا همین دیروز که نتیجه را دادند در حالت بالا و پایین همواره موجود بود.
سوال ها ولی هرگز مستقیم و واضح نبود، از من پنج سوال پرسیدند که باید با همان متود استار پاسخ می گفتم و در آخر یک کیس گذاشتند پیش رویم و گفتند از الف تا یای کیس منیجمنت را شرح کن.
مصاحبه پنجاه و پنج دقیقه ناقابل طول کشید و منیجر و تیم لیدر سعی داشتند خیلی دوستانه باشند اما من باید در کمال رسمیات و بطور سازمانی و علمی پاسخ می دادم.
بعد از مصاحبه نمی دانستم چطور بودم چون سوالات کلا" با آنچه تمرین کرده بودم تفاوت داشت و باید از خود سوال درک می کردم کدام شاخصه مدنظرشان است که بر اساس آن مثال بزنم، مثلا" هرگز بطور مستقیم نپرسیدند خب برایمان از تایم منیجمنت و یا کار در شرایط آنی و یکهویی بگو، من باید از خود سوال کشف می کردم که اینها را می خواهند.
یک هفته دیگر بعلاوه یکروز گذشت و دیروز در تماس تلفنی خبر را دادند و از دوشنبه هفتم اکتوبر بطور رسمی کیس منیجر هستم!
امروز در مسیر بازگشت از کار و بعد از برداشتن پسر از مدرسه، ازش پرسیدم پسرم روز اول هفته ات را چطور آغاز کردی؟ گفت واقعا بنظرم مدرسه رفتن مسخره و مزخرف و وقت تلف کردن است، وقتی ما می توانیم با تایپ کردن بنویسیم و با ماشین حساب، حساب کنیم، گفتم پسرم بقیه چیزها چی؟ دیدن آدم ها، رعایت مقررات و یادگیری اصول ساده معاشرت؟ گفت اینها را هم در خانه یاد می گیریم، اینترنت هم هست و همه می فهمند چه کاری بد است و چه چیزی خوب!
بهش گفتم مادرت در تمام طول تحصیلش عاشق مدرسه و معلم ها و دوستانش بود، حتی روزهای تعطیلات تابستان و نوروز را روزشماری می کرد برای بازگشت به مدرسه و حلقه دوستانش، و حتی اگر بعلت بارش سنگین برف مدرسه ها تعطیل بود زانوی غم بغل می کرد.
گفت خودتان گفتید آن زمان فقط یکبار در صبح و یکبار در شب برنامه کودک داشتید، خب لابد مدرسه برای شما تفریح بشمار می آمده است!
دیدم درست می گوید، و این هنوز هشت سالش نشده، ما با چه نسلی سر و کار داریم؟
خلاصه که تا خانه صحبت کردیم و در خانه هم پدرش چیزهایی به حرف های من افزود و وی همین که کنترل تلویزیون را در دست می چرخاند گفت در هر صورت مدرسه بدردنخور است!
دیروز نهمین سالروز ورود من به استرالیا بود، طبق همیشه قبل از نزدیک شدن به این تاریخ حواسم بود که دارد نزدیک می شود با خودم گفتم چیزی در اینستاگرام بنویسم ولی باز ننوشتم.
یادم هست یک دورانی همینجا آمدم و گفتم، بخاطر ملموس تر بودن فضای اینستاگرام و آشنا بودن دوستان در ان محیط دارم از نوشتن و استوری گذاشتن در آنجا لذت می برم، نمی دانستم این احوال بزودی تغییر می کنند و من دیگر دستم به نوشتن نمی رود آنجا، یک دورانی خیلی خود برون ریزی کردم و بیشترش هم تشکر و گل فرستادن برای خدا و کائنات بود، بعد از مدتی دیدم خیلی تکراری شده و نوشتنم نیامد.
امسال برای تولدم قصد کردم، شبش دختر مریض شد، نوشته اینستاگرامی کنسل شد، بعد برای سالروز ازدواجم و آن را هم کنسل کردم، تا رسید به این تاریخ، برعکس خیلی چیزها در دلم گشت برای نوشتن اما به بهانه نیافتن عکسی درست از شب ورودم، ازش صرفنظر کردم.
بجایش دیروز که هارد را زدم به کامپیوتر یک دل سیر بهترین عکس ها و ویدیوهای عمرم را نگاه کردم، جایزه بهترین عکس های عمرم می رسد به عکس های بارداری و تولد رایان خان، وای خدای من، وای خدای من!
دلم بحال زن هایی که بدترین تجربه شان تجربه بارداری و زایمان شان است می سوزد.
برای من اولین بهترین تجربه های زندگی ام تجربه بارداری هایم بود، و تجربه اولین بارداری و زایمان که با هیچ چیز دیگری در زندگی ام برابری نمی کند، زندگی قبل کرونا چه بهتر بود، و چقدر آدم ها مهربان تر بودند.
فیلم لحظه زایمان که همسر اینطرف پرده گوشی اش را بالا گرفته تا از آنطرف پرده و لحظه بیرون کشیدن رایان فیلم بگیرد و دکترها هیچ ممانعتی نداشتند، و تجربه اولین صدایش و های های گریه های من و دوربین که رو به شکم پاره و بند ناف ریخته روی سطح پر خون شکم است، دوربین را هی به سمت خودمان می گیرد هی بسمت شکم، و بعد که رایان را می دهند به نرس ها و می رود دنبالش و همزمان که گریه می کند از نرس ها می پرسد این بچه چرا سرش اینقدر دراز است و آنها می گویند نگران نباش این تلاش خودش را کرده برای بدنیا آمدن و آن بخش نرم سرش بزودی برمی گردد سر جایش، بله رد استخوان لگن دور سر بچه ام قشنگ هویدا بود و من مدتها به آن بیش از بیست و چهار ساعتی که زیر آمپول فشار منتظر لحظه زایمان بودم فکر می کردم و اینکه چقدر عبث بود.
آه، دیروز مثل اینکه انگار معجزه ای رخ داده باز پرت شدم به آن لحظات و اینکه تنها آرزویم سلامتی پسرم بود و بس، حتی لحظه ای از سرم گذشت که اگر بچه بخواهد بمیرد الهی جان من بجایش برود و یا هر دوی ما بمیریم، مهری که تا آنروز در دلم احساس کرده بودم بخاطر پسر، چه مهری بود خدایا، اگر امکان انتخاب بازگشت به گذشته برای من مهیا بود قطعا" همین لحظه و ساعات را انتخاب خواهم کرد، من چقدر عاشق تو باشم خوب است؟!
گاهی احساس عذاب وجدان می کنم، چون هیچ چیز پسر را برابر با هیچ چیز دختر نمی دانم، لحظه تولدش و اولین روزها و ماههای بعد تولدش، صحبت کردنش و آن فهم بالایش، آن منطق عالی و محبت بی نظیرش.
چند سال طول کشید تا بفهمم آدم برای فهم بچه خودش هم نیاز به سال ها زمان دارد تا تار و پودش را درک کند، حالا خوب میدانم معنای" من تو را بزرگ کرده ام و معنای هر عضله صورتت را می فهمم" چیست ، وقتی چیزی در دل دارد، وقتی از چیزی خوشحال است و وقتی چیزی ناراحتش می کند.
و چقدر دختر و پسرم باهم تفاوت دارند و دلیل این تفاوت در اول و دوم بودنشان است، آن خلوت های دلخواسته مادر و پسری و حل شدن عمیق دو تایی کجا و این محبت یواشکی و هول هولکی برای بچه دوم کجا، این است که بچه اول خونسرد و سهل گیر است و بچه دوم سرتق و تمامیت خواه، چون هرگز به میزان بچه اول وقت و انرژی نبرده است.
خلاصه که هی عکس ها را نگاه کردم و هی رایان را صدا زدم که بیا و ببین اینجا چطور می خندیدی و اینجا هنوز نصف عروسک دلخواه بزرگت نیستی، میمون بزرگی که تا الان هر شب توی تخت محکم بغلش می کند و می خوابد و گفته وقتی خواستم از پیشت بروم این میمون را با خودم می برم چون اولین دوست من بوده در زندگی. و البته که همه اینها را من بهش گفته ام.
خسته می شوم گاهی خیلی زیاد اما بعد از تقریبا" یکسال کار فول تایم کردن و بالا و پایین شدن الان قشنگ جا گرفته ام در نقش جدید، همسر هم از وقتی کارهای انتخابات را شروع کرده بیشتر وقتها نیست و وقت خیلی کمتری برای باهم بودن داریم.
این هفته سوم از شش هفته دوم کار اکتینگ است، تا شش سپتامبر این قرارداد موقت اکتینگ کیس منیجری تمام می شود و نمی دانم آیا به کیس منیجر تبدیل می شود و یا برمی گردم به کلاینت ساپورت ورکر.
حقوق اکتینگ ماهانه نهصد دلار از ساپورت ورکر بالاتر است، و خیلی مزه داده تا الان ببینیم چه نقشه ای کشیده اند، همکار اکتینگ دیگر می گوید اگر به کیس منیجری تبدیل نکردند استعفا می دهد، جوان است و گستاخ و ناصبور، من ولی زنی عاقل و صبورم و راضی ام به هر چه شد، خیلی تجربه کسب کرده ام تا الان و کار را کاملا بلد شده ام و هرکجا برای کیس منیجری اپلای کنم مطمئنم کم نمی آورم اما پروسه اپلای کردن و مصاحبه برایم مثل کابوس است، ترجیح می دهم همینجا بیاویزم بهشان الی ارتقا.
انشاالله عنوان پست بعدی این باشد،
" به خانم کیس منیجر سلام کنید!"
یکی از چیزهای جالب توجه در بین کلاینت ها( ارباب رجوع) های افغانی اسامی آدم هاست، اسامی ذکور یا چیزی بعلاوه الله هست یا محمد بعلاوه چیزی!
به نمونه های زیر توجه کنید؛
محب الله، فیض الله، عنایت الله، سیف الله، ولی الله،قدرت الله،...
محمد ولی، محمد رشاد، محمد سجاد، محمد عمر، محمد عثمان، محمد نبی،...
و یا احمد بعلاوه چیزی،
احمد وکیل، احمد نبیل، احمد سهیل،...
اسامی دخترها هم نهایتا از زینب و زهرا و کلثوم در سطح بالاتر تبدیل شده اند به، نرگس، ریحانه، فرشته و زحل!
همکارهای خارجی مخصوصا" تازه واردها که از جریان مطلع نیستند کلی گیج می شوند که چطور می شود تاریخ تولد تمام یک خانواده یکِ یکِ تقویم در سال های مختلف است؟
مثلا یک یک نوزده هشتاد، و آخرین فرد خانواده یک یک دو هزار و بیست!
نمی دانند که انسان افغانی تاریخ تولد ندارد و وقتی می رسد به اخذ پاسپورت تاریخ رند یکِ یکِ یک سالی را انتخاب می کنند و ثبت!
یک چیز دیگر هم اینست که بسیاری از تاریخ تولدها حتی در سال هم اشتباه است، با یک من ریش و پشم وقتی تاریخ تولد را چک می کنی می بینی ای وای این هم از تو کوچکتر است حالا بچه بزرگش فقط بهش می خورد سی و چند سال سن داشته باشد، سن زاد و ولد هر چقدر هم پایین باشد برای یک متولد نوزده هشتاد نمی شود چهارده سالگی آنهم از نوع ذکور!
خلاصه که دنیایی داریم با اسم ها و تاریخ ها!
گفتم بنویسم برای تاریخ!
آن شب که آخرین پست را نگاشتم بدترین شب چند سال اخیر نامگذاری شد، به رغم تصور ما که فکر می کردیم تب دختر کنترل شده است و چون تا آنموقع که خوابید دو دوز داروی مسکن و آنتی بیوتیک گرفته بود فکر می کردیم تب رفع و یا حداقل کنترل خواهد شد اما همان شب از ساعت یک تا سه صبح که بیدار شده بود و تب داشت و از خوردن دارو امتناع می کرد و متوسل به زور شدیم و بعد با سرفه و استفراغ دارو ها را بالا آورد، نمی دانستیم چه باید بکنیم، از دیروزش غذای درستی هم نخورده بود، نخوابیده بود و تب بالا داشت، چندین عامل باعث بهم ریختگی حال و احوالش شده بود و این امتناع از خوردن دارو را صد برابر می کرد وگرنه داروی بچه اصلا مزه بدی ندارد و در شرایط نرمال تر هیچوقت اینقدر بد عنقی نداشت.
خودم هم که از دیروز واقعه خسته و کم خواب بودم خیلی حال بدی داشتم، روز بعدش سر کار نرفتم( برخلاف آنچه اینجا نوشته بودم) و دختر تا نصف روز خوابید اما من نتوانستم بخوابم، از بعدازظهر کمی بهتر شد اما اینبار نگران یبوست بودم چون آنتی بیوتیک هم می خورد و از دو سه روز قبل هم دفع نداشت، شب دوم هم البته با کمی تفاوت از شب فاجعه تب داشت، روز چهارشنبه رفتم سر کار و همسر از خانه کار می کرد، و وضعیت دختر بهتر بود.
چهارشنبه صبح توی آشپزخانه دفتر بودم تا کافی ام را آماده کنم که تیم لیدر آمد دنبالم و گفت بیا توی تیم یک جلسه هست، در جلسه هر دو تیم لیدر و منیجر و من و فوزیه نام( همکارم که او هم کلاینت ساپورت ورکر هست) اد شده بودند و منیجر بعد از سلام گفت تصمیم بر آن شد که هر دوی شما که برای اکتینگ کیس منیجر اپلای کرده اید برای این پست انتحاب شوید و از دوشنبه هر دوی شما اکتینگ کیس منیجر خواهید بود برای شش هفته!
حالا یک چیزی را قبلش توضیح بدهم برای روشنی، فوزیه بعد از من آمد به دفتر، دختر جوان و فرزی هست، بعد از من هم به سفارش و هدایت من از طریق همان ارگان که من مدرکم را گرفتم دیپلمایش را گرفت، هم من و هم او بدنبال فرصت کیس منیجر شدن بوده و هستیم، درست تر بگویم رقیب من در این دفتر او هست.
دو ماه پیش یکی از همکاران کیس منیجر مجبور شد دو ماه زودتر مرخصی های زایمانش را شروع کند و او از بهترین همکارانی بود که داشتم و درواقع منتور و مربی من بود که با حوصله و دلسوزی بسیار به من آموزش می داد، هر سوالی داشتم بدقت توضیح می داد و هم او بود که بسیاری وقتها بهم می گفت تو لیاقت کیس منیجر شدن را داری، از طرفی او تنها کیس منیجری بود که بیشترین تسک را به من می داد با ذکر راه و روش انجامش و در سوپرویژن می تینگ هایش هم به کرات از همکاری های من و استعداد و اخلاق حسنه ام به تیم لیدر می گفت و حتی جوری بهش فهمانده بود که اگر مرخصی هایش شروع شد بهترین گزینه برای ادامه کار با کلاینت هایش ساغر هست.
حالا در چنین مواردی که کیس منیجر می رود سفر مثلا" کل مرخصی هایش را می ریزد توی بلیط سفر خارجی و برای شش هفته نیست و یا کلا استعفا می دهد یا مثل این همکار مرخصی زایمان می رود، سازمان بنا به لود کاری اش کلاینت های یتیم را پخش می کند بین بقیه کیس منیجر ها، اما چون در شرایط حاضر لود کاری خیلی زیاد است و همکاران بیش از حد ظرفیت کلاینت دارند، این اواخر این مشکل با استخدام اکتینگ ها رفع می شود.
همکار حامله بخاطر افت فشار پایین تجویز استراحت مطلق شد و بلافاصله دفتر را ترک کرد و مرخصی زایمان دو ماه زودتر شروع شد، خب، آنموقع من اطمینان صددرصد داشتم که حالا که دیپلم هم دارم سریع من را اکتینگ می کنند، چون تمام کلاینت های همکار را با ذکر نام و مشخصات و مسائلشان می شناختم بیش از هر کسی.
سه روز پس از رفتن آن همکار یکهو تیم لیدرم من را خواست توی راهرو و با ناراحتی(!) و اندکی خجالت گفت تیم منیجمنت فوزیه و ایلیا را بعنوان اکتینگ بجای فلانی انتخاب کرده اند و تو خیلی خوبی و خیلی به کلاینت های همکار آشنا هستی اما چون مدرک نداری نتوانستیم تو را برگزینیم و تو بهترین گزینه بودی و متاسفم!
توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم( کاش میشد بهش گفت مردک احمق) مگر من به شما نگفتم من مدرکم را گرفته ام؟ فوزیه بعد از من به سفارش من مدرک گرفت، حتی سابقه کاری اش در این دفتر از من کمتر است، چطور فراموش کردی؟ و چه بگویم، او فراموش کرده بود، و او کسی هست که باید در جلسات میان دفتری منیجر را راضی به انتحاب من می کرد، درواقع او وکیل من و سایر همکاران در تیم خودش هست، اما چه کنیم که شانس ما هم از این تیم لیدر اینطوری است!
این از این!
بعد گفت الان چه حسی داری گفتم حس حسادت، چون بشدت اینرا حق خودم می دانستم.
بلافاصله منیجر من را خواست توی دفترش و گفت فلانی بهم گفت که تو خیلی ناراحت شدی، من گفتم من در عین حال برای دوستانم خوشحالم، ولی ناراحتی ام بابت این فراموشکاری تیم لیدر بود، که منیجر گفت الساعه مدرکت را برای بخش ادمین و من ایمیل کن و من شخصا" به تو و کارت اطمینان دارم و تنها دلیلی که تو را انتخاب نکردم این بود که نمی دانستم مدرک داری( من مدرک را برای آنها نفرستادم چون مترصد اعلام پست بودم تا آنموقع دست پر و با رزومه آبدیت اعلان کنم).
خلاصه که الان هم با این اعلان اکتینگ مشخص بود که با آن تجربه اکتینگ دو هفته ای فوزیه، مقام او در بدست گرفتن این یکی هم بالاتر از من هست اما بهرحال شاید بنظر خودشان لطف کردند و هر دوی ما را انتخاب نمودند.
از دوشنبه بجای تسک های سایر کیس منیجر ها، باید با لود کاری خودم و کلاینت های مشخص شده خودم کار کنم باشد که رستگار شوم!
این هفته دو بار در منزل مان جلسات همسر برای کاندیداتوری اش بود، اولی که چهار والنتییر( داوطلب کار با همسر) استرالیایی بودند و برای غذا پیتزا سفارش دادیم و من هیچوقت استرس خاصی برای خارجی ها ندارم، دومی اش دیشب بود با حضور پنج تن از تاجران( بیزینس من ها و صاحبنظران افغانی) و یکی از همان والونتییرهای اوزی، و من از دیشبش یک غذای ساده درست کردم، روزش هم ساعت سه از دفتر اجازه گرفتم و آمدم خانه، و سالاد و وسایل پذیرایی را آماده کردم، و وقتی آمدند چای بردم و آمدم به درست کردن برنج.
دیشبش هم ساعت دوازده خوابیدم بعد از تمیز کردن خانه، و خلاصه آقایان آمدند و در سالن جلویی نشستند و صحبت کردند، قبل از این جلسه با دو تایشان که صمیمی تر هستیم صحبت شده بود و آنها اینطور نظر داده بودند که ببین، شما در وهله اول فقط باید با آنها مشورت کنی و ابراز تصمیم کنی و حمایت معنوی شان را بدست بیاوری، مرحله بعدی که حمایت اقتصادی است خودبخود بوجود می آید.
دیشب هم همسر مراحل انتخابات، روندش و کارهایی که باید بکند را لیست وار توضیح داد، آقای اوزی که خودش یکبار شهردار یکی از شهرهای ملبورن بوده و سالها کانسلر بوده از شرایط نسبتا"خوب همسر در انتخابات گفت و حمایتش را اعلام کرد، آقایان خیلی خوشحال شدند و همگی حسن نظرشان را راجع به این اقدام بیان کردند و کامنت هایی دادند و نظراتی بیان شد.
من اینطرف سفره شام ساده ای چیدم و گرچه از زمانی که گفتم برای شام بیایید باز خیلی طول کشید و بحث ها داغ بود و غذا رو به سردی بود ولی بالاخره آمدند و خورشت قیمه و خوراک سبزی و الویه من را خوردند و برگشتند به ادامه بحث!
اینرا نوشتم که داخل پرانتز یک احساسی را بنویسم. من و همسر از طبقه متوسط رو به پایین جامعه مهاجری در ایران بودیم، اینرا در من علاوه کنید به خانواده مذهبی و انقلابی و ولایی، که دنبال رزق و روزی بودن و کارگری حتی برای رفع و رجوع هزینه های جاری ساده زندگی در مرحله اول آموزش و پرورش ما نبود، بجایش داشتن روحیه انقلابی و مذهبی، تعهد دینی و مشارکت های فرهنگی و سیاسی_ مذهبی جزو لاینفک تربیت ما بود، ما نوروزها سفره نداشتیم، لباس عروسی و عزای مان یکی بود، لباس مدرسه مان لباس مهمانی بود، هیچوقت داشتن لباس مجلسی برای شرکت در عروسی ها برای مادرم مهم نبود، می خواهم بگویم سیستم تربیتی خانوادگی من حالا با اندکی تفاوت در بیان خانواده های عموها و عمه و دایی ها، همین بود.
من خودم از دوران نوجوانی به خودم که آمدم دیدم چقدر از فقر متنفرم، و هیچ توجیهی برای رشد اقتصادی نداشتن، پس انداز نداشتن، درجا زدن و شبیه پارسال زندگی کردن وجود ندارد جز تن پروری و حماقت، و از همان موقع انتقاد داشتم و از همان موقع آرزو داشتم اطرافیانم مخصوصا" خانواده خودم بینش اقتصادی و رشد مالی داشته باشند ولی متاسفانه هیچوقت شاهد چیز خاص قابل بیانی نشدم.
در زندگی خودم از همان سالهای نوجوانی ترتیب چیدم، در جوانی دلارهای کار بامیان را دانه به دانه جمع می کردم تا بتوانم مشکلی از مسائل خانواده را حل کنم، در حد توان خودم کارهایی کردم و الان هم تمام تلاشم در زندگی اینجا رشد اقتصادی و رفاهی هست، چیزی است که هیچ راه فراری ندارد، من شاید تنها کسی باشم که هیچوقت خودم را مقایسه نمی کنم که اگر کردم هم هیچوقت خودم را سرزنش نمی کنم که مثلا" چرا از برخی افراد عقبم.
حرفم این است که من دیشب میزبان چند نفر از میلیونرهای جامعه افغانی بودم، آدم هایی که هیچ تفاوتی با بقیه ندارند بجز اینکه در زمانی که باید، برنامه درست چیده اند، تلاش کرده اند، زندگی شان نظم داشته است و گاهی پاره شده اند از خستگی اما دست از هدف برنداشته اند، یکی شان آخر مجلس تعریف کرد که یکبار از فرط خستگی پشت چراغ قرمز خوابش برده و بعد از چند بار سبز و سرخ شدن همانجا مانده بوده تا پلیس بیدارش کرده.
می خواهم بگویم تربیت دینی خانوادگی ما طوری بود که می گفتند پول کثافت است و پولدار که شوی لجن زار می شوی ( نه با این شدت ولی منظورشان این بود که پول مهم نیست دیانت مهم است، سرت را بالا بگیر اگر باسوادی فدای سرت که فقیری، علم بهتر است از ثروت).
حالا در سن چهل و سه سالگی، چه دروغ بگویم، به چشم خود می بینم که همین پول چه قدرتی دست و پا کرده برای صاحبش، و همین پول قرار است دست ما را بگیرد برای استفاده از همان علم، و ما دیشب میزبان آن پول بودیم برای کسب امتیاز مدنی، برای اعتبار یافتن بیشتر پیش مردم، ما نیاز به حمایت صاحبان قدرت اقتصادی( به تبعش جایگاه فرهنگی و معنوی) داریم تا از آن جایگاه فرهنگی و سواد علمی مان بهره ببریم.
سوای از حمایت اقتصادی که بحث دیگر است، ما برای باز کردن جایگاه فرهنگی فردی مان، نیازمند صاحبان قدرت اقتصادی جامعه خودمان هستیم.
بخش دیگر صحبتم این است که، دلم می خواست مثلا" یکی از آقایان آخوند فامیلمان دیشب می بودند بهش می گفتم الان این حاجی فلانی که همیشه نمازش سر وقت است و حج هم رفته و هیچ کار غیر مشروعی نکرده و از طرفی پولش از پارو بالا می رود و دست صد یتیم و بیچاره را می گیرد کجای کارش اشکال دارد؟ کجای این پول بد بوده؟ چرا بجای آموزش درست مکتب تان، ریدید به پول و اقتصاد؟ کجای رفاه عیب دارد؟ زن این آقای حاجی ماشین خوب سوار می شود و غذای خوب و سفر خوب می رود با مال حلال و پاک، کجایش بد است؟ الآن خانواده این آقا در سلامت و رفاه هستند کجایش اشکال دارد؟
بعد آقایان همگی ساده، مودب، سر به زیر، انسان، خدایی خیلی لذت بردم و همزمان هزار نجوا و سخن در درونم بود که بسیار خسته خفتم!
و امروز یازده صبح بیدار شدم و تنها دلیل ناراحتی ام نریدن دختر است!