ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

نتیجه انتخابات شورای شهر!

ما از همان هفته اول بعد رای گیری مطلع شدیم که رقابت سخت تر از توقع مان بوده است و انتظار رتبه دوم و یا سوم از ما سلب شد.

اینطوری است که نتیجه روز به روز شمارش در سازمان انتخابات هر شهر اعلام می شد و در شمارش اولین رای ها( آرایی که به کاندید رتبه یک داده بودند) رتبه های آخر بودیم.

همسر از بین هفت کاندید در رتبه پنجم قرار گرفت با مجموع رای هزار و پانصد!

مساله جالب برای ما این بود که فرض ما برای فرد برنده یکی از مطرح ترین کاندیدها بود که رئیس اتحادیه داروخانه داران ایالت ویکتوریا بود اما در کمال تعجب دیدیم دختر آسیایی تبار جوان از او پیشی گرفت و با کسب چهار هزار و صد و شصت رای، با فاصله صد رای از ان جناب برنده میدان شد.

دو هفته شمارش آرا در شرایط عجیب و پر استرسی قرار داشتیم و دو هفته دیگر طول کشید که بقول همسر ایشان از دپرشن پس از انتخابات رهایی یابد و به شرایط نرمال زندگی برگردد.

بلافاصله بعد از اعلام نتیجه انتخابات به خانم کانسلر جنیفر دایزن زنگ زدیم و با هیجان تبریک گفتیم و راستش برنده شدن او رنج شکست همسر را تسلی داد( بخاطر انتسابش به جامعه مهاجر، آقای داروساز اروپایی تبار بود).

نکته جالب دیگر اینکه همین آقای داروساز در هفته آخر رای دهی به همسر پیام خسته نباشید داده بود، (فرضش این بود که خودش برنده شده!) ، همین فرستادن پیام هم برای ما پیام قشنگی داشت، اینکه چقدر می تواند انسانی و زیبا رفتار کنی و در عین رقابت دیگران را محترم بدانی!

ما انتظار قبولی نداشتیم اما انتظار رتبه پنجم را هم نه، بهرحال درس های بزرگی از این کارزار گرفتیم.

متاسفانه از آن حدود سیزده چهارده کاندید جامعه افغانی در دو شهر منطقه مان هیچکس نتوانست کرسی شورای شهر را بدست بیاورد، بعد از ختم انتخابات جلساتی داشتند و جمع بندی و نتیجه گیری کردند.

باشد که رستگار شوند.

زندگی در جریان است و ما در روزهای آخر ماه یازدهم سال هستیم و شهر را از الان هوای کریسمس گرفته است!



از کمپاین انتخابات شورای شهر کیسی ملبورن/ ایالت ویکتوریای استرالیا

امروز سه شنبه است و از وسطهای اکتینگ بعنوان روزی که از خانه کار می کنم مشخص شد، تمام کیس منیجر به بالاها از نظر رتبه هفته ای یکروز از خانه کار می کنند.

این یکروز در هفته برای یک آدمی که تمام روزهای هفته از صبح تا آخر وقت اداری با همکاران و بعد الی وقت خواب با خانواده است یک حالت مرخصی از روبرویی با آدم ها را دارد، اوایلش بخاطر استرسی که داشتم که مبادا سیستم یاری نکند یا قطع شود یا مشکل پیدا کنم، زیاد حس نمی کردم ولی الان برایم مثل یک نیاز است، صبح سه شنبه دیرتر بیدار می شوم، بچه ها و همسر را راهی می کنم و بجای هشت و نیم، هشت پای سیستم هستم و چهار تعطیل می کنم، صدای هیچکسی نمی اید، هیچ آدمی دور و برت نیست و آهسته و پیوسته به کارت می رسی.

خانه در آرامش و امنیت و سکوت است، تنها روزی است که برای خودم آهنگ می شنوم!

یکساعت رفتن و برگشتن به محل کار و آماده شدن و بردن غذا هم که فاکتور می شود، غذایت هرچه که بود به هر حالت که دوست دارم گرم می کنم و می خورم، بدون لباس رسمی خاصی به کارم می رسم.

خلاصه که خیلی الان لازم است برایم مثل یک زنگ تفریح که هفته ای یکبار نواخته می شود.

توی این پست می خواهم درباره این چند ماهی که برای انتخابات شورای شهر کمپاین کردیم بگویم تا ذکر مختصری از چند و چون قضیه باشد.

همسر که تصمیمش را ابراز کرد با دوستان دور و نزدیک، آنها که از شخصیت و شرایطش باخبر بودند و سر و سری در باب مسائل سیاسی داشتند(افغانی و استرالیایی) مشورت گرفت و بیشترشان حمایت و تایید کردند.

با بعضی از افرادی که در کار آگاه تر بودند و یا حتی خودشان در دوره های مختلف در این انتخابات شرکت کرده بودند و سابقه و اطلاعات داشتند تماس گرفت و کسب نظر و پلان سنجی کرد.

یک ایده کلی از زمان آغاز به کار کمپاین در ذهنش ترسیم شد و تقریبا" از پنج ماه گذشته بطور رسمی شروع بکار کرد، در جلسات مختلف این تصمیمش را بیان کرد تا ملت ازش باخبر باشند.

کسانی که قصد شرکت در انتخابات را دارند دستشان برای کمپاین باز است حتی از یکسال قبل اما زمان رسمی اعلام کاندیداتوری افراد از طریق سازمان انتخابات حدود دو ماه قبل از شروع رسمی رای گیری بود که خوب همسر از چهار ماه قبلش استارت کار را زده بود.

شرایط شرکت برای این انتخابات هم بعنوان مثال، سیتیزن بودن، بالای هجده سال بودن، همزمان کنسلر و یا عضو پارلمان فدرال یا ایالتی نبودن، عدم محکومیت کیفری، عدم محکومیت مالی/ بانکی و شرط گذراندن دوره آموزشی برای کنسلر شدن پس از انتخاب شدن بود.

کاندیداها باید مبلغ دویست و هشتاد دلار می دادند برای ثبت نام که این مبلغ به تنها برنده ( هر وارد انتخاباتی یک نفر) بازگردانده می شود. 

تقریبا" کامیونیتی افغان ها از اعلام کاندیداتوری همسر باخبر شدند، خیلی ها با پیام ها و تلفن هایشان از ایشان حمایت کردند و خیلی ها گفتند اگر خدمتی از ما برمی آید هستیم که همسر در وقتش به حسابشان رسید!

بعضی وعده مالی دادند که مثل آنها که گفته بودند روی ما حساب کن همسر بدون تعارف صورتحساب مثلا" چاپ بروشورها یا بیلبوردها را برایشان فرستاد.

افراد کاندید شده بعد از اعلان کاندیداتوری و قبولی شان می توانند از اداره انتخابات تقاضا کنند که نام و آدرس و نقشه های وارد( به سکون روی ر) را در اختیارشان بگذارد و همسر در طول این شش ماه کمپاین دو بار فلایر یا بروشورهای تبلیغی اش را به صندوق های پستی مردم رساند.

در وارد انتخاباتی همسر هجده هزار خانه موجود بود که تبلیغات باید از طریق انداختن بروشور به صندوق پستی مردم و یا رفتن و در زدن به تک تک خانه ها و صحبت با آنها و معرفی و تقاضا برای رای دهی به کاندید مورد نظر انجام می شد.

همسر در دو مرحله دو نوع مختلف بروشور طراحی و چاپ کرد و در دو مرحله از دوستانی که دعوتش را برای کار داوطلبانه لبیک گفته بودند کمک خواست تا بروشورها در صندوق های مردم طبق نقشه های مشخص شده انداخته شود.

مرحله اول چون نقشه ها کامل در دسترسش قرار نگرفت بعضی جاها دو بار انداخته شد و بعضی جاها هرگز، که خب این میزان خطا طبیعی بود.

مرحله دوم بروشور علاوه بر معرفی مجدد همسر و پلان هایش، حاوی ترتیب اسامی کاندیداها در کاغذی که برای رای دادن مردم توسط اداره انتخابات طراحی شده بود هم می شد و علاوه بر اینکه مردم به رایِ یک دادن به همسر دعوت شده بودند، در صورت علاقه مندی به ترتیب اولویت دهی همسر در رای دهی هم اشاره شده بود.

انتخابات شورای شهر در اینجا اینطور است که مثلا" از یک وارد انتخاباتی هفت نفر کاندید می شوند، سازمان انتخابات کاغذی با نام تمام این هفت نفر طراحی می کند و ترتیب قرار گرفتن این هفت نفر به قید قرعه مشخص می شود. 

در برابر نام هر کاندید یک مربع می گذارد و رای دهنده بایستی به این هفت نفر، به تمام آنها نمره بدهد، از یک تا هفت و چنانچه حتی یک مربع خالی بماند رای باطله است.

و حدود یکماه قبل از انتخابات رسمی و دریافت کاغذ در صندوق پست این ترتیب اسامی هم در اختیار کاندیداها قرار گرفت تا کاندید بتواند از محل قرار گیری نامش به ملت اطلاع رسانی کند و بگوید های ملت اسم من در جایگاه پنجم است لطفا" درون مربع در مقابل اسم من یک بنویسید، و ترجیح من برای رای دهی مثلا شماره دو به این اقاهه، سه به این خانم، و الی آخر هست!

خلاصه که شما فکر کن دو بار و هر بار هجده هزار تا بروشور باید بین داوطلبان با ذکر نقشه و تنظیم محلات انجام می شد، گاهی همسر خودش می برد برای دوستان، گاهی آنها می آمدند دنبال نقشه و پوستر، بیشتر اوقات بارانی بود و این کار را مختل می کرد.

یکی از چالش ها تنظیم نقشه ها بود، سه چهار شب من و همسر بعد از خوابیدن بچه ها کارمان شده بود نشستن پای صدها صفحه نقشه بدون اینکه بدانیم مربوط به کدام ناحیه هستند، یا نام خیابان ها کمرنگ بود و باید پیدا می کردیم، بعد مثلا ناحیه های نزدیک و مربوط به یک قسمت باهم یکی می کردیم تا توزیع بروشورها درست و اصولی پیش برود.

خود همسر هم بعنوان یکی از پر جواب ترین روش های کمپاین باید می رفت و به منطقه رای دهی اش سر می زد و هرچقدر در توانش می بود در خانه ها را می زد و خودش را معرفی می کرد، خوش و بش و پاسخگویی به سوالات و گرفتن سوالات و متقاعد کردن شان برای رای دادن بهش.

و اینها کار خیلی خیلی سختی بود مخصوصا" که ما مهاجر هستیم و با طیف وسیعی از شهروندان مختلف در تعامل هستیم، من بارها به این قدرت و تصمیم همسر خیلی افتخار کردم و هم اینکه در عمل واقعا" دیدم که چقدر با ظرافت و دقت کارهایش را دنبال می کرد. جدای از هر چیزی همین شهامت برای اخذ یک پست در این حد عمومی خودش خیلی حرف دارد.

چسباندن هر نوع پوستر تبلیغاتی در مکان های عمومی و خیابان ها و دیوارها ممنوع است، تنها با کسب اجازه از صاحبان خانه ها می توانید پوستر و یا استند تبلیغاتی را نصب کنید.

برآورد اولیه همسر برای نصب پوستر های بزرگش صد تا بود اما در مرحله عمل به بیست دانه تقلیل یافت، چون پیدا کردن صد خانه در نقشه انتخاباتی اش با شکست مواجه شد، گاهی دوستانی بعد از تماس همسر قبول کرده بودند اما وقتی نقشه ها رسید دیدیم که در آن ساحه نیست، و گاهی برخی پس از قبول کردن رد کردند.

همین داستان نصب این پوسترهای بزرگ خودش یک حدیث مفصل دارد، پوسترها چاپ شد و باید برایش می رفت دنبال تخته و نرده، بعد من و همسر هر دو در این کارها صفر هستیم، رفت دنبال یک دوست، و خب دوست باید از کار بزند بیاید با این برود خرید چوب و میخ، بعد برای نصب شان باید با صاحبخانه تنظیم کند، اجازه مجدد بگیرد و روی چمن هایش یا روی نرده های حفاظ بزند بدون اینکه باعث از بین رفتن چمن یا نرده شود، یکی دو تا را خودش به تنهایی زده بود فردایش صاحبخانه زنگ زد که بیایید اینرا درست کنید چون باد واژگون کرد.

بسته به میزان توان اقتصادی روش های کمپاین و توزیع بروشور و نامه به منطقه رای گیری متفاوت بود.

ما توانستیم برای دو شهرک مسکونی مربوط به سالمندان که مجموعا" پانصد شهروند داشت  بروشورها را بعلاوه یک نامه پرینت شده که فرد مورد نظر را به نام مخاطب قرار می‌داد داخل پاکت بگذاریم و آدرس هر فرد را که روی برچسب پرینت گرفتیم بچسبانیم و برسانیم درب منزل شان، همین پانصد نامه و تنظیماتش و برچسب ها کلی کار و وقت و هزینه در برداشت، شما فکر کن کسانی که توانایی مالی و نیروی کار داشتند این کار را برای کل مخاطبان ساحه انتخاباتی شان انجام دادند.

این هفته تا روز جمعه آخرین مهلت رای دهی است.

رای دهی شورای شهر بخاطر صرفه جویی در هزینه و نیروی کار به این شکل است که از سه هفته قبل تمام ساکنین برگه های رای دهی را در صندوق پستی شان دریافت کرده اند و دو هفته وقت داشتند که رای را انجام بدهند و بگذارند داخل پاکتی که از قبل همراه رای بود و بیندازند داخل صندوق پستی، اداره انتخابات از هفته بعدی مشغول شمارش آرا خواهد بود و کمتر از یکماه آتی نتیجه در وبسایت اعلام خواهد شد.

رای دهی در استرالیا اجباری است و کلیه سیتیزن ها و ویزاهای دائم بایستی رای بدهند وگرنه برگ جریمه به ادرس شان ارسال خواهد شد.

از نظر مالی تقریبا" هفت هزار دلار از طریق دوستان و تاجرهای افغانی به کمپاین کمک شد و همین حدود از جیب داد.

در وارد انتخاباتی ما هفت نفر به شمول همسر کاندید بودند و جایگاه نام او نفر پنجم بود. خوش شانس ترین آدم ها کسانی اند که نامشان می افتد اول برگه و این برای شهروندانی که فقط می خواهند پر کنند و برایشان فرقی ندارد کی باشد عالی است و ممکن است خیلی از رای ها بهمین دلیل باشد، مثلا" از همان بالا یک بنویسد برای اولی تا پایین که هفتمین نفر است شماره هفت بگذارد!

از این هفت نفر فقط همسر از جامعه افغانی کاندید بود و این خودش خبر خوبی بود، سه نفر از جامعه هندی و سیک، یک دختر آسیایی جوان( شماره اول)، یک فرد سیاهپوست، و تنها یک فرد اروپایی تبار که بزرگترین رقیب همسر هم بود بدلیل سفید بودن و صاحب یک داروخانه بزرگ در ساحه زندگی مان!

اگر برنده شود ما به چشم خویشتن شاهد بزرگترین دستاورد عملی مان خواهیم بود، که البته زیاد مطمئن نیستیم و حتی پیش بینی خیلی بد هم می کنیم مثلا" نفر آخر شود! چون ما هیچ تجربه و درکی از میزان کمپاین و تاثیرگذاری بقیه نداریم، فعلا" آرزوی من این است که حتی اگر برنده نیست لااقل با رای بالاتر از دو هزار و پانصد در رتبه دوم و یا سوم واقع شود، طبق ارزیابی مشاورین نفر اول تقریبا" باید صاحب چهار تا پنج هزار رای شود!

امسال در انتخابات شورای شهر حدود پانزده کاندید از جامعه افغانی در واردهای مختلف از دو شهرداری کیسی و دندینانگ داشتیم و خود حدیث مفصل دارد از میزان عطش اشتراک سیاسی در کشور جدید وقتی از دل یک کشور پر از تبعیض و ظلم و استبداد می آیی و آدم ها باهم مساوی اند!

همسر این هفته هم گرچه بی رمق اما دور ناکینگ( رفتن به درب منازل و صحبت و تقاضای رای) انجام می دهد باشد که رستگار شود!

تمام این پروسه با بالا و پایین هایش مثل یک دوره تعلیمی درباره چگونگی انتخابات و کمپاین بود و نتیجه هرچه باشد من بالشخصه خوشحالم که او به یکی از آرزوها و اهدافش نزدیک شد و حداقل تلاش خودش را کرد.

تمام این مدت ما آخر هفته ها همدیگر را ندیدیم و طول هفته اولویت خانواده بر کمپاین همسر بود.

یکی از پوسترهای تبلیغاتی اش را بعد از کسب اجازه از صاحب خانه درست روبروی مدرسه پسر نصب کردیم و پسرم هر روز قبل و بعد از رفتن و آمدن به خانه با افتخار فریاد می زند " او پدر من است!"

همین حس پسر می تواند یکی از دستاوردهای ما باشد.

این نوشته را در طول روز نوشتم و شب تکمیل کرده و پست کردم!

خیلی طولانی نوشتم و کوشش کردم تمام نکات را بیان کنم و بدلیل زیاد بودن مباحث خیلی مختصر کردم.



به خانم کیس منیجر سلام کنید!

وای خدای من از کجا شروع کنم؟ رفتم پست قبلی را خواندم تا ببینم در کدام مقطع و روزی بوده است.

آنموقع که آن پست را نوشتم تصور ما بر این بود که بعد از ختم شش هفته دوم بطور اتوماتیک و با یک اعلان عمومی پست من تثبیت می شود و عنوان اکتینگ به عنوان کیس منیجری تبدیل خواهد شد.

بعد هی می دیدیم که در صفحه عمومی سازمان پست کیس منیجر اعلام شده است ما( من و آن دختر اکتینگ دیگر) هم سخت بی توجه و بی حوصله برای اپلای کردن، با خودمان می گفتیم صددرصد روی ما حساب باز کرده اند و باز هم نیرو لازم دارند از بیرون.

تا اینکه من و دختر را منیجر در دفترش خواست، گفت خسته نباشید و ممنون از کاری که کردید، ما نمی توانیم شما را مستقیما" برای کیس منیجری بگیریم، در آینده ای نزدیک پست کیس منیجری را بطور داخلی اعلان می کنیم  و شما هم باید مثل هر علاقه مند دیگر اپلای کنید با این تفاوت که شما دو نفر از الان مطلع باشید که قرار اینترویو دارید.

سعی کنید در اینترویو سربلندمان کنید، فقط منیجر تصمیم گیرنده نیست و باید بخش اداری خلاصه اینترویو و سطح پاسخ های شما را ببیند و قبول کند.

من همانجا در جلسه گفتم یعنی شما بین من و فتانه( همکار دیگر) ایجاد رقابت می کنید؟ با فرض اینکه من و او هر دو در حال تلاش برای ارتقا هستیم، حالا باقی افراد از تیم خودمان و تیم های دیگر( چهارتیم در مناطق مختلف داریم و وقتی پست  داخلی اعلان می شود یعنی متقاضیان از تمام دفاتر) به کنار، در این مرحله نیک می دانیم که من و فتانه کار را می خواهیم.

منیجر گفت نه، چون فقط یک پست نیست که شما برای یک پست به جان هم بیفتید.

از جلسه که آمدیم بیرون استرس اینترویو و نتیجه کار شروع شد تا دیروز که خبر دادند که کار را گرفتید.

از آن موقع باز به اکتینگ ما ادامه دادند، دو هفته بعد از اعلان شفاهی اش تازه پست اعلام شد، دو هفته بعد از اعلام و فرستادن رزومه مان خبر دادند ساعت فلان روز فلان مصاحبه است و از مصاحبه هم که پنج شنبه هفته پیش بود تا دیروز جمعه هم که خبری از نتیجه نبود و من و دوستم داشتیم از دست می رفتیم که منیجر تماس گرفت و دانه به دانه به من و او و یک دختر دیگر از دفتر خودمان خبر قبولی را داد.

حالا از مصاحبه بگویم، من بجز مصاحبه همین سازمان برای تصدی کار کلاینت ساپورت ورکر که آنلاین بود فقط یک مصاحبه دیگر در ارگان دیگر داشتم که حضوری بود آنهم یکسال قبل با تجربه نداشته ام و کار نکرده ام!

اینبار فرق داشت، من یکسال در ارگان مربوطه کار کرده ام و مصاحبه کننده ها را می شناسم، از طرفی کار جدید مصاحبه حرفه ای تری می طلبید، خلاصه که جاب دیسکریپشن( شرح وظایف کار کیس منیجری) و فاکتورهای لازمه اصلی برای اخذ کار(کی سلکشن کرایتریا) را پرینت گرفتم و شروع کردم روی سوالات احتمالی کار کردن.

مصاحبه های شغلی اینجا و احتمالا" بقیه ممالک غربی اینگونه است که سوالات را از روی آن شاخصه های اصلی لازمه برای کار مورد نظر در می آورند.

و کاندید باید با ذکر مثال، آن شاخصه رفتاری و مهارت شغلی را در کارهایی که در گذشته در شغل مشابهی که داشته مثال بزند، مقدمه بگوید، شرایط پدید آمده را توضیح بدهد، وظیفه حرفه ای و سازمانی اش را شرح بدهد و در آخر از اقدامی که کرده و نتیجه ای که گرفته یاد کند.

درواقع کاندید کار برای پاسخ به هر سوال باید یک سناریو ( یا از قبل تمرین کرده یا فی البداهه می گوید) را شرح بدهد و بر اساس متد استار،اس، سناریو، تی، تسک، ای، اکشن، و آر، ریزالت را توی آن داستانش به خوبی شرح بدهد تا نمره سوال را بگیرد.

مثلا" مصاحبه گر می پرسد به ما بگو اگر کلایت( ارباب رجوع) خشونت کرد چه کردی؟

با چند نفر از همکاران که به تازگی مصاحبه شده بودند صحبت کردم و شبها با همسر پاسخ های فرضی به سوالات احتمالی را تمرین کردم، و روز مصاحبه فرا رسید، استرس من از روز اعلان تا همین دیروز که نتیجه را دادند در حالت بالا و پایین همواره موجود بود.

سوال ها ولی هرگز مستقیم و واضح نبود، از من پنج سوال پرسیدند که باید با همان متود استار پاسخ می گفتم و در آخر یک کیس گذاشتند پیش رویم و گفتند از الف تا یای کیس منیجمنت را شرح کن.

مصاحبه پنجاه و پنج دقیقه ناقابل طول کشید و منیجر و تیم لیدر سعی داشتند خیلی دوستانه باشند اما من باید در کمال رسمیات و بطور سازمانی و علمی پاسخ می دادم.

بعد از مصاحبه نمی دانستم چطور بودم چون سوالات کلا" با آنچه تمرین کرده بودم تفاوت داشت و باید از خود سوال درک می کردم کدام شاخصه مدنظرشان است که بر اساس آن مثال بزنم، مثلا" هرگز بطور مستقیم نپرسیدند خب برایمان از تایم منیجمنت و یا کار در شرایط آنی و یکهویی بگو، من باید از خود سوال کشف می کردم که اینها را می خواهند.

یک هفته دیگر بعلاوه یکروز گذشت و دیروز در تماس تلفنی خبر را دادند و از دوشنبه هفتم اکتوبر بطور رسمی کیس منیجر هستم!





ما همیشه نیاز به یادآوری داشته هایمان داریم!

امروز در مسیر بازگشت از کار و بعد از برداشتن پسر  از مدرسه، ازش پرسیدم پسرم روز اول هفته ات را چطور آغاز کردی؟ گفت واقعا بنظرم مدرسه رفتن مسخره و مزخرف و وقت تلف کردن است، وقتی ما می توانیم با تایپ کردن بنویسیم و با ماشین حساب، حساب کنیم، گفتم پسرم بقیه چیزها چی؟ دیدن آدم ها، رعایت مقررات و یادگیری اصول ساده معاشرت؟ گفت اینها را هم در خانه یاد می گیریم، اینترنت هم هست و همه می فهمند چه کاری بد است و چه چیزی خوب!

بهش گفتم مادرت در تمام طول تحصیلش عاشق مدرسه و معلم ها و دوستانش بود، حتی روزهای تعطیلات تابستان و نوروز را روزشماری می کرد برای بازگشت به مدرسه و حلقه دوستانش، و حتی اگر بعلت بارش سنگین برف مدرسه ها تعطیل بود زانوی غم بغل می کرد.

گفت خودتان گفتید آن زمان فقط یکبار در صبح و یکبار در شب برنامه کودک داشتید، خب لابد مدرسه برای شما تفریح بشمار می آمده است!

دیدم درست می گوید، و این هنوز هشت سالش نشده، ما با چه نسلی سر و کار داریم؟ 

خلاصه که تا خانه صحبت کردیم و در خانه هم پدرش چیزهایی به حرف های من افزود و وی همین که کنترل تلویزیون را در دست می چرخاند گفت در هر صورت مدرسه بدردنخور است!

دیروز نهمین سالروز ورود من به استرالیا بود، طبق همیشه قبل از نزدیک شدن به این تاریخ حواسم بود که دارد نزدیک می شود با خودم گفتم چیزی در اینستاگرام بنویسم ولی باز ننوشتم.

یادم هست یک دورانی همینجا آمدم و گفتم، بخاطر ملموس تر بودن فضای اینستاگرام و آشنا بودن دوستان در ان محیط دارم از نوشتن و استوری گذاشتن در آنجا لذت می برم، نمی دانستم این احوال بزودی تغییر می کنند و من دیگر دستم به نوشتن نمی رود آنجا، یک دورانی خیلی خود برون ریزی کردم و بیشترش هم تشکر و گل فرستادن برای خدا و کائنات بود، بعد از مدتی دیدم خیلی تکراری شده و نوشتنم نیامد.

امسال برای تولدم قصد کردم، شبش دختر مریض شد، نوشته اینستاگرامی کنسل شد، بعد برای سالروز ازدواجم و آن را هم کنسل کردم، تا رسید به این تاریخ، برعکس خیلی چیزها در دلم گشت برای نوشتن اما به بهانه نیافتن عکسی درست از شب ورودم، ازش صرفنظر کردم.

بجایش دیروز که هارد را زدم به کامپیوتر یک دل سیر بهترین عکس ها و ویدیوهای عمرم را نگاه کردم، جایزه بهترین عکس های عمرم می رسد به عکس های بارداری و تولد رایان خان، وای خدای من، وای خدای من!

دلم بحال زن هایی که بدترین تجربه شان تجربه بارداری و زایمان شان است می سوزد.

برای من اولین بهترین تجربه های زندگی ام تجربه بارداری هایم بود، و تجربه اولین بارداری و زایمان که با هیچ چیز دیگری در زندگی ام برابری نمی کند، زندگی قبل کرونا چه بهتر بود، و چقدر آدم ها مهربان تر بودند.

فیلم لحظه زایمان که همسر اینطرف پرده گوشی اش را بالا گرفته تا از آنطرف پرده و لحظه بیرون کشیدن رایان فیلم بگیرد و دکترها هیچ ممانعتی نداشتند، و تجربه اولین صدایش و های های گریه های من و دوربین که رو به شکم پاره و بند ناف ریخته روی سطح پر خون شکم است، دوربین را هی به سمت خودمان می گیرد هی بسمت شکم، و بعد که رایان را می دهند به نرس ها و می رود دنبالش و همزمان که گریه می کند از نرس ها می پرسد این بچه چرا سرش اینقدر دراز است و آنها می گویند نگران نباش این تلاش خودش را کرده برای بدنیا آمدن و آن بخش نرم سرش بزودی برمی گردد سر جایش، بله رد استخوان لگن دور سر بچه ام قشنگ هویدا بود و من مدتها به آن بیش از بیست و چهار ساعتی که زیر آمپول فشار منتظر لحظه زایمان بودم فکر می کردم و اینکه چقدر عبث بود.

آه، دیروز مثل اینکه انگار معجزه ای رخ داده باز پرت شدم به آن لحظات و اینکه تنها آرزویم سلامتی پسرم بود و بس، حتی لحظه ای از سرم گذشت که اگر بچه بخواهد بمیرد الهی جان من بجایش برود و یا هر دوی ما بمیریم، مهری که تا آنروز در دلم احساس کرده بودم بخاطر پسر، چه مهری بود خدایا، اگر امکان انتخاب بازگشت به گذشته برای من مهیا بود قطعا" همین لحظه و ساعات را انتخاب خواهم کرد، من چقدر عاشق تو باشم خوب است؟!

گاهی احساس عذاب وجدان می کنم، چون هیچ چیز پسر را برابر با هیچ چیز دختر نمی دانم، لحظه تولدش و اولین روزها و ماه‌های بعد تولدش، صحبت کردنش و آن فهم بالایش، آن منطق عالی و محبت بی نظیرش.

چند سال طول کشید تا بفهمم آدم برای فهم بچه خودش هم نیاز به سال ها زمان دارد تا تار و پودش را درک کند، حالا خوب میدانم معنای" من تو را بزرگ کرده ام و معنای هر عضله صورتت را می فهمم" چیست ، وقتی چیزی در دل دارد، وقتی از چیزی خوشحال است و وقتی چیزی ناراحتش می کند.

و چقدر دختر و پسرم باهم تفاوت دارند و دلیل این تفاوت در اول و دوم بودنشان است، آن خلوت های دلخواسته مادر و پسری و حل شدن عمیق دو تایی کجا و این محبت یواشکی و هول هولکی برای بچه دوم کجا، این است که بچه اول خونسرد و سهل گیر است و بچه دوم سرتق و تمامیت خواه، چون هرگز به میزان بچه اول وقت و انرژی نبرده است.

خلاصه که هی عکس ها را نگاه کردم و هی رایان را صدا زدم که بیا و ببین اینجا چطور می خندیدی و اینجا هنوز نصف عروسک دلخواه بزرگت نیستی، میمون بزرگی که تا الان هر شب توی تخت محکم بغلش می کند و می خوابد و گفته وقتی خواستم از پیشت بروم این میمون را با خودم می برم چون اولین دوست من بوده در زندگی. و البته که همه اینها را من بهش گفته ام.

خسته می شوم گاهی خیلی زیاد اما بعد از تقریبا" یکسال کار فول تایم کردن و بالا و پایین شدن الان قشنگ جا گرفته ام در نقش جدید، همسر هم از وقتی کارهای انتخابات را شروع کرده بیشتر وقتها نیست و وقت خیلی کمتری برای باهم بودن داریم.

این هفته سوم از شش هفته دوم کار اکتینگ است، تا شش سپتامبر این قرارداد موقت اکتینگ کیس منیجری تمام می شود و نمی دانم آیا به کیس منیجر تبدیل می شود و یا برمی گردم به کلاینت ساپورت ورکر.

حقوق اکتینگ ماهانه نهصد دلار از ساپورت ورکر بالاتر است، و خیلی مزه داده تا الان ببینیم چه نقشه ای کشیده اند، همکار اکتینگ دیگر می گوید اگر به کیس منیجری تبدیل نکردند استعفا می دهد، جوان است و گستاخ و ناصبور، من ولی زنی عاقل و صبورم و راضی ام به هر چه شد، خیلی تجربه کسب کرده ام تا الان و کار را کاملا بلد شده ام و هرکجا برای کیس منیجری اپلای کنم مطمئنم کم نمی آورم اما پروسه اپلای کردن و مصاحبه برایم مثل کابوس است، ترجیح می دهم همینجا بیاویزم بهشان الی ارتقا.

انشاالله عنوان پست بعدی این باشد،

 " به خانم کیس منیجر سلام کنید!"







چرا ما از پلیس می ترسیم؟!

یک خاطره جالب که آن موقع فکر نکردم بنویسم، شاید هم مطمئن نبودم از سرانجامش و ننوشتم را حالا بعد از دو ماه از وقوعش ثبت می کنم.

دو سه روز مانده به تولد امسالم، صبح مثل خیلی از صبح های دیگر بعد از سپردن دختر به مهد روی واتساپ به خواهر کانادایی زنگ زدم، تلفن را روی جایش تنظیم کردم و بسمت محل کارم راه افتادم، از هر دری صحبت می کردیم و من چرا تا آنموقع نمی دانستم ویدئو کال در حین رانندگی جرم است؟؟؟!!!!

خنده داری قضیه اینجاست، همینطور که می رفتم صحبت می کردم که دیدم ماشین پلیس از کنارم رد شد و خب چیز طبیعی است، بعد دو سه ثانیه دیدم ماشین پلیس در کنار من حرکت می کند، انگار بعد از گذشتن از کنار من سرعتش را کم کرده بود، چند ثانیه ای گذشت و بعد دیدم رفت پشت سرم، برای خواهر تعریف کردم که ماشین پلیس اول در کنار و الان پشت سر من در حرکت است، مراقب بودم که سرعتم مجاز باشد و رانندگی ام بی نقص!

در جرم نبودن مکالمه حین رانندگی هیچ شکی نداشتم ولی روحم هم از اینکه ویدئو کال جرم باشد خبردار نبود، بعد از چند ثانیه تو فکر کن هفت ثانیه از حرکت پشت سرم چراغ های چشمک زن بالای سر ماشین پلیس روشن شد و من باز برای خواهر توضیح دادم که عجب! پلیس چراغ هایش چشمک می زد و احمقانه نمی دانستم برای من است!

خواهر گفت ای زن خنگ! پلیس برای تو علامت می دهد و رفت.

من همیشه قبل از مکالمه و کلا حرکت گوشی را روی آهنگ می گذارم، و بلافاصله بعد از قطع کردن مکالمه توسط خواهر رفت روی اهنگ، خلاصه در اسرع وقت و با آرامش تمام رفتم در اولین فرعی و چراغ زدم و پارک کردم، ترمز دستی را کشیدم و منتظر پلیس شدم!

صبح بود و من یک زن خوشحال اراییده  در ماشین بسمت محل کار، حتی آهنگ را خاموش نکردم، تا پلیس بیاید یک دقیقه طول کشید، پلیس ها همیشه دو نفر هستند، آمد کنار ماشین و من شیشه را پایین کشیدم، سلام و معرفی و صبح بخیر و سوال،" خانم آیا شما در ویدئو کال بودید؟" 

خدا شاهده تا آنموقع نمی دانستم،

گفتم بله بودم، واااااای بخاطر ویدئو کال من را گرفتید؟ مگر این جرم است؟

گفت بله!

من گفتم من هرگز به گوشی دست نمی زنم و قبل از حرکت ویدئو کال کردم و دلیلش هم این است که نوع ارتباط تلفنی من و خواهرم ویدئو کال است وگرنه من هیچوقت به او نگاه نمی کنم اما او که در خانه است من را می بیند و صحبت می کنیم.

از قضا خیلی زبانم روان و خوب بود و بلافاصله گفتم، قصد ندارید که من را جریمه کنید؟ چون این شنبه تولد من است گرچه من پرنس و پرنسس نیستم( بخاطر تقارن تولد جناب پادشاه انگلستان که پادشاه ما هم بشمار می آید با تولد خودم این طنز ریز را بزبان آوردم و لبخند ریزی زد).

 و بعد افزودم، " من روحم هم از این که ویدئو کال جرم است باخبر نبود."

فقط گفت نه، ولی هرگز نگفت نه جریمه نمی کنیم چون دختر خوبی بودی و این حرفها اما بلافاصله گفت، به هر حال شما در جای مناسب و با سرعت منطقی پارک کردید و گوشی تان هم در جایگاه خودش نصب است، می بینم که آهنگ هم گوش می کنید.

گفتم بله چون باعث می شود روزم را به نیکی آغاز کنم.

گفت، ازین پس مطلع باشید که در جاده ویدئو کال ممنوع است شما فقط حق صحبت دارید به شرط دایر بودن تماس قبل از حرکت، که بهش با ادب تمام اطمینان دادم.

گواهینامه ام را خواست و دادم، آدرس و نامم را چک کرد و گفتم و بعد برش گرداند و با من خداحافظی کرد و رفتند بسمت ماشین خود، من هم با وقار تمام با حفظ تمام مقررات و چراغ زدن از مسیری که باید برگشتم.

تمام روز با خوشحالی اینرا برای همکارانم تعریف کردم و گفتند چقدر خوش شانسی که جریمه نشدی وگرنه جریمه پانصد دلاری روی شاخش بود.

اگر جریمه می کردند همانجا اطلاع می دادند بی تعارف و چند روز بعد جریمه به آدرس خانه ات می آمد.

پلیس اینجا در تمام طول ماموریت باید دوربین نصب شده روی لباسشان را روشن کنند تا تمام جریان را ضبط کند و استنباط همکارانم این بود که یک، پلیس در درجه اول می خواست میزان صداقت تو را بسنجد و تو هرگز انکار نکردی، و صادقانه گفتی بله ویدئو کال بود و بخاطر این بلافاصله از خوبی پارک کردن در جای و وقت مناسب و جایگاه نصب گوشی ات گفت که ضبط شود و احتمالا بخاطر صداقت و اینکه بعد از چک کردن گواهینامه و تمیز بودن سال‌های رانندگی ات مطمئن شدند این بار را از توان بخشش استفاده کرده و جریمه نشدی.

ضمن اینکه در آن چند ثانیه و دقیقه مشاهده من واقعا به گوشی نگاه نمی کردم و رانندگی را با تمام قواعد پیش می بردم و پلیس شاهد این بود که به دوربین اندک توجهی ندارم و فقط حرف می زنم.

خلاصه که خیلی خوشحال بودم.تا شب که با همسر صحبت کردم و او گفت شاید هم جریمه کند چون تو اقرار کردی.

تا دو سه هفته مطمئن نبودم و منتظر جریمه اما خبری نشد و حدس دوستانم به واقعیت پیوست و من از جریمه پانصد دلاری نجات پیدا کردم.

این بود داستان من و پلیس راه ملبورن! راستی خیلی هم خوش تیپ بودند هر دو!