ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

اولین پست سال دو هزار و بیست و پنج!

یک. آقا سال نو شد و من بجز اولین سالی که آمده بودم استرالیا هرگز برای دیدن آتش بازی در مرکز شهر نرفته بودم، امسال با دوستانی چند قرار گذاشتیم خانوادگی برویم و رفتیم.

اینجا شب سال نو یعنی راس ساعت دوازده نیمه شب  بعد از آخرین روز سال، از تمامی مراکز شهرهای کوچک و بزرگ آتش بازی انجام می شود و البته بزرگترین و زیباترین در مرکز هر شهر و استان است، و مردم برای دیدنش یا به خود مرکز شهر می روند یا پارک های اطراف.

ما هم رفتیم در یکی از نزدیک ترین پارک های اصلی مرکز شهر ملبورن و جا گرفتیم، طبق برنامه ریزی دوستانی که از قبل تجربه داشتند عمل کردیم و ساعت شش عصر آنجا بودیم‌.

بساط چای و تنقلات و شام هم مهیا کرده بودیم، از طرف شهرداری در آن پارک توالت های سیار گذاشته بودند و برنامه های جانبی دیگری مثل رقص و شعبده بازی هم برقرار بود و هم اینکه فود تراک های بسیاری در مکان مقرر شده بودند و بساط کاسبی براه بود.

یکبار ساعت نه و نیم برای دو سه دقیقه نمایش آتش بازی بود و بعد رفت برای تحویل سال نو.

برای دومی اش دخترم خواب بود ولی پسرم برای اولین بار آن همه زیبایی و عظمت را می دید و لذت می برد و همزمان من به همه مان قول دادم که از این ببعد هر سال برای تحویل سال باید بیاییم آن حوالی!

دو. تعطیلات آخر سال خیلی زود گذشت، اینجا تعطیلات رسمی فقط بیست و پنجم و بیست و ششم دسامبر است و روز اول سال جدید، اما سازمان ما بعد از بیست و چهارم تا دوم ژانویه که برمی گردیم سر کار را به ما بخشیده.

سفر اجباری آدلاید را که با یکی از دوستان مطرح کردیم ناباورانه گفت ما هم با شما می آییم تا تنها نباشید و بیشتر خوش بگذرد، گفتیم چه عالی و این شد که برای سه شب یک موتل را با توافق آرا بوک کردیم و قرار حرکت برای  ساعت هفت صبح روز بیست و پنجم گذاشته شد.

از خانه ما تا آدلاید هشت ساعت راه بود و ما هفت راهی شدیم، بین راه دو سه جا برای غذای بچه ها و توالت رفتن توقف کردیم و این هشت ساعت مسیر از آنچه فکر می کردم خیلی بهتر و خوش تر سپری شد و بچه های عزیزم هم خیلی بهتر از توقعم همراهی کردند.

برای صبحانه و ناهار خودمان من نان و پنیر و گوجه خیار  و الویه آورده بودم و با همسر خوردیم اما برای بچه ها مک دونالد گرفتیم.

قصد بر این بود که با حداقل هزینه سفر را پیش ببریم و در انتهای سفر هم بشماریم ببینیم سه شب و چهار روز مسافرت کم هزینه چقدر برایمان خرج برمی دارد که اینقدر در سفر ایالتی تنبل و بی انگیزه هستیم.

راستش به خودم که آمدم دیدم محیط خیلی رویم تاثیر گذاشته، انگار اگر هتل چند ستاره بوک نکرده باشیم و از روی بالکنش استوری رو به اقیانوس توی چشم ملت نکرده باشیم گناه است برویم بیرون.

این وقتی توی روحم کوبیده شد که یکی از دوستان با تحقیر بسیار از آخرین استوری یکی دیگر که با دختر و همسرش رفته بودند در یک موتل بین راهی اتراق کرده و استوری کرده بودند یاد کرده و گفت:"با چه افتخاری از آن موتل دست هزار استوری کرده، بنده خدا چطور رویت شد زن و بچه را ببری در چنان جایی به مسافرت!"

به خودم آمدم دیدم تصورم از سفر همان استوری از روی تراس هتل خیلی بالا بلند است و به این خاطر که در توان نیست سفر پیش چشمم بی مایه و مصرف است.

خلاصه که ساعت های شش رسیدیم به موتل، وارد سوئیت که شدیم بوی نامطبوع مواد شوینده و هوای دم کرده زد توی ذوقم، با اینحال وسایل را جابجا کردیم و با دوست آماده شدیم رفتیم به رستوران ایرانی نزدیک موتل و بدترین کوبیده عمرم را خورده و بازگشتیم، آن شب زود خوابیدیم تا خستگی بیرون شود، فردایش که بیست و ششم دسامبر و بوکسینگ دی بود هیچ مغازه ای باز نبود که ما برای صبحانه چیزی بخریم و آخر سر یک سوپر افغانی یافتیم و مقداری غذا و میوه خریدیم و در موتل خوردیم، موتل با تمام نداری اش یک استخر داشت و بچه ها بسیار خرسند بودند از آب بازی، آنروز بعداز ظهرش رفتیم به یکی از ساحل های توریستی اش که یک چرخ فلک خیلی بزرگ داشت که در بالاترین قسمتش از یکطرف مشرف به اقیانوس و از طرف دیگر به شهر راه داشت و تجربه بسیار قشنگی بود و بچه ها لذت بردند، قبل از وارد شدن به محل سوار شدن از ما عکس خانوادگی گرفتند و ما چه خوشبین بودیم که عکس را بخاطر پرداختی بابت چرخ و فلک، رایگان بهمان می دهند، اما وقتی برگشتیم عکس ها را نشان دادند و گفتند هزینه چاپ در قطع فلان می شود نوزده دلار و قطع بزرگتر بیست و پنج دلار و ما بیست و پنج دلار دادیم و عکس را چاپ کردند.

برای شام برای پسر سوشی گرفتیم که خیلی دوست دارد و برای دختر مک دونالد و خودمان توی موتل نودل خوردیم( داخل سوئیت گاز نبود ولی ما یک گاز مسافرتی آورده بودیم و قاچاقی نودل درست کردیم).

فردایش که مصادف با شب عروسی بود رفتیم به بزرگترین مرکز خرید آنجا که بخاطر بوکسینگ دی هنوز حراج بود و من و دوستم کیف خریدیم و برای بچه ها کمی خرید کردم.

شب به عروسی رفتیم و دوستم رفت منزل یک دوست قدیمی اش!

روز آخر برای دیدن دلفین یک کروز کوچک بوک کرده بودیم در بندر مورد نظر و یکساعتی داخلش بودیم و خیلی عکس گرفتیم و اجساد کشتی های از کار افتاده را نشان‌مان دادند، در طول مسیر هیچ دلفینی رخ ننمود اما درست در دقایق آخر چند دلفین بر روی آب نمایان شدند و همگی جیغ زنان ازشان عکس گرفتند و ماموریت تکمیل شد.

موتل را همان صبح تحویل داده بودیم و وقتی کروز تمام شد و باز می گشتیم ساعت دوازده بود.

شب ساعت دوازده رسیدیم خانه چون در بازگشت توقف کمتری داشتیم.

بچه ها از سفر تجربه خوبی داشتند و خودمان هم راضی بودیم.

کل مخارج سفر، کرایه موتل، بنزین، غذا و کروز و تفریحات دیگر شد حدود هزار و پانصد دلار و راضی بودیم.

سه. یکهفته قبل از سفر بعد از اینکه دکترم را دیدم و شرح حال دادم برای سونوگرافی تیروئید و آزمایش خون ارجاعم داده بود و هر دو را بسرعت انجام داده بودم، بعد از سفر در اولین فرصت با دکتر وقت دوباره گرفتم و گفت تیروییدت هیچ پیشرفتی نکرده و حتی رفع شده است و در آزمایش خونت هم تغییرات منفی درباره هورمون ها نشان داده نمی شود اما آهن خونت طبق معمول فاجعه است، پرونده ام را بالا و پایین کرد و گفت تو همیشه آهن خونت پایین بوده و هر بار بعد از آزمایش یک دوره قرص آهن گرفته ای اما هیچوقت بعد از مصرف پیگیری نکرده ای که ببینی چه اتفاقی افتاده است و این تغییر خلق و خو و پریود وضعف می تواند بعلت همان باشد و اینبار لطفا" برو و تزریق آهن کن و بعدش هم پیگیری کن که ببینیم آیا رفع می شود یا نه که اگر بعد از تزریق آهن و مراقبت غذایی باز هم کمبود داشتی ببینیم چه باید کرد.

خلاصه که برای هفته بعدی برای تزریق آهن بوک کرده ام و باید سیصد دلار بی زبان را بدهم و آن آهن را بخرم و دویست دلار هم برای تزریق بدهم و دولت اینرا کاور نمی کند.

چهار. از دوم دسامبر که باز برگشته ایم به کار تا هنوز مود کار و شرایط نرمال برنگشته است و انگار بعد از فهمیدن کمبود آهن ضعیف تر شده باشم اصلا" حال و حوصله ندارم و همیشه خسته هستم، امیدوارم تزریق آهن شرایط کلی ام را تغییر بدهد و معجزه رخ بدهد من هم آدم شوم و کمی بیشتر به خوراک و غذایم برسم، براستی من بزرگترین دشمن سلامتی خودم هستم، هیچوقت هیچ اولویتی برای تغذیه سالم برای خودم ندارم برعکس همسر که بدون سبزیجات اصلا" غذا نمی خورد و روزی یکساعت اگر راه نرود و عرق نکند روزش شب نمی شود.

آنوقت من همیشه مسخره اش می کنم که بدبخت اینقدر مراقب هستی آخرش زودتر از من می میری، بی خبر از اینکه منِ سخت جان چقدر باید بدن بیچاره ام صبور باشد که دم بر نیاورد از این اهمال که عدد آهن بدنم شش باشد و سر پا باشم؟!

پسر را به اختیار خودش امسال برای تعطیلات تابستانی مدرسه بوک نکرده ایم بجز دو روز که می برند تفریح، همسر بجز سه شنبه که من از خانه کار می کنم بقیه اش را از خانه کار می کند و پسر هم خانه است، دختر ولی هر روز به مهد می رود.

یکی از دلایلی که این کار را کردیم هم قیمتش بود که روز عادی هفتاد دلار و روزی که تفریح می برند صد و بیست دلار می شود و دولت هفتاد و چند درصدش را برای ما پرداخت می کند باقی اش را باید بپردازیم.

هزینه چایلدکیر دختر هم امسال از روزی صد و بیست و هفت دلار به صد و سی و چهار دلار تبدیل شده است و هفته ای صد و بیست دلار از خودمان می رود.

درست روز اخر کاری دو هزار و بیست و چهار، اتفاق عجیب ولی متوقع الوقوعی در محل کار روی داد و آن  این بود که تیم لیدرم از کار برکنار شد، البته در ایمیلی که منیجر برای مان ارسال کرد کلمه اخراج قید نشده بود و گفته بود به کارش با سازمان پایان داد اما همه ما فهمیدیم که یارو محترمانه اخراج یا مجبور به استعفا شده.

ایشان از کل این مدتی که من کار را شروع کرده ام با جرأت می توانم بگویم یک سومش هم در محل کار حاضر نبوده، همیشه غایب بوده و این برای ما عادت شده بود و دیر یا زود منتظر این خبر بودیم، گرچه مرد بدی نبود اما اینگونه احساس می شد که به کارش هیچ تعلق خاطری ندارد!

بجایش یکی از سنیور کیس منیجرها که قبلا" در دفتر دندینانگ اکتینگ تیم لیدر بود آمده بالای سر ما و الان دفتر ما سه تیم لیدر زن و یک منیجر زن دارد!

پنج. هفته پیش اولین روز کاری بعد از تعطیلات دوستی زنگ زد که ساغر، در راه بازگشت از سیدنی هستیم با فلانی و برادرش از سوئد زنگ زد بهش و درجا خبر تصادف و مرگ خواهر جوانش در ایران را داد، و دوست دارد توی مسیر بازگشت خودش را می زند و هی از حال می رود و هی ماشین که توسط شوهرش هدایت می شود پیچ و تاب می خورد، شوهر همین دوست سه سال پیش ناباورانه سکته کرد و دو سه روز در کما و یک ماه بستری بود و کم کم شرایطش بهتر شد اما نه در حدیکه ده ساعت را بتواند رانندگی کند، مسیر رفت را بیشترش دوستم رانندگی کرده بود اما با آن خبر دوست در عالم دیگری واقع شد.

بحث مرگ خواهر سر جایش، تا شب که رسیدند و گزارش هر ساعتش را از دوست دیگر که اسکورتشان می کرد می گرفتم خیلی نگران بودیم که به سلامت برسند.

با بقیه دوستان هماهنگ بودیم و وقتی رسیدند ساعت از یازده شب گذشته بود و ما دم درشان بودیم، بعد از صاحبخانه وارد شدیم و عجب قیامتی بود حال دوستم....

هشت زن دور دوست عزادار را گرفتیم و او جیغ می زد و ما اشک می ریختیم، بعد حالش بد شد و پنیک گرفت و زنگ زدیم آمبولانس و با اینکه عضویت داشتند آمبولانس نمی فرستاد تا اینکه کلی دروغ گفتند که نفسش بند آمده و اینها، تا آمدند. 

و وقتی قضیه را شنیدند و مطمئن شدند که حمله قلبی یا صرع نیست، فقط تسلیت گفته و گفتند بگذارید استراحت کند ولی مگر می تواند؟ برخلاف ایران که در چنین شرایطی براحتی شاید برای بیمار یک آرامبخش بزنند تا طرف حداقل استراحت کند و بتواند برای عزاداری و جیغ های بعدی آماده شود اما اینها هیچ...

دوست را در ساعت دو صبح به همسر و بچه هایش سپردیم و آمدیم خانه هایمان.

فردایش هم بعد از کار رفتیم و باز همان به مراتب سوگوارتر. 

شوهرش برایش بلیط گرفته بود تا با دختر کوچکش بروند و ویزا را از همان فرودگاه بزنند، خیالمان راحت شد که می رود، دوشنبه دوست دوباره خبر داد که این پرواز را از دست داده و چون حالش بد بوده همسرش ترسیده گفته نرو و الان دنبال تمدید پاسپورت پسر هجده ساله اش هستند که با مادر برود.

باز فردایش خبر رسید که نشد و خودش تنها می رود.

از پنج شنبه هفته پیش تا الان یک لحظه فکر دوست از سرم نرفته است و بسیار غمگین شدم، استراحت هم نداشته ام.

زندگی به لحظه ای و ثانیه ای ممکن است چیزی را از ما بگیرد و دنیای مان را دگرگون کند.

این بخش زندگی، این از دست دادن آدم ها بی آنکه بدانی و باخبر باشی در غربت کابوسی است که هراز گاهی با اتفاقی که در حوالی ات می افتد در سرت بیدار می شود.

نمی دانم شاید هر آدم به اندازه مصیبتی که بهش داده می شود بزرگ می شود و خودش را عیار می کند اما تا آن عیار شدن چه ها که نمی شود.

من در یک هاله قرار دارم، و فکر می کنم زندگی خیلی وحشتناک است وقتی عمیق شوی، مثلا" اگر عمیق شوم به سن دخترم که فقط چهار سال دارد و من هنوز کجای کارم، و من در بلوغ او کجا خواهم بود، آیا درگیر بیماری های مختلف هستم یا سالم و زیبا به راهم ادامه داده ام تا آنروز؟!

باید برای امسال از همین الان یک برنامه غذایی داشته باشم، خدا لعنت کند من را که اینقدر ظالم هستم و قدرنشناس، که در کشوری با این میزان رفاه از فقر آهن در رنج بمانم، امروز به همسر گفتم باید از این ببعد در مورد تغذیه من مقتدرانه عمل کنی و اختیار را بدست بگیری، بیخودی نیست من دارم از پیر شدن و مریضی می ترسم!

پست خیلی طولانی و از هردری سخنی شد،  بعد از ده بار خواستن و نتوانستن یا خواستن و وقت نداشتن و یا خواستن و خسته بودن، بالاخره در شامگاه پنج شنبه نهم ژانویه دو هزار و بیست و پنج نوشته شد!






من زنی چهل و سه ساله ام با موهایی نقره ای !

یک. ساعت یازده و هشت دقیقه شب است، دیشب مهمانی آخر سال کامیونیتی مان بود و بعد از دوازده رسیدیم خانه، و امروز من تا نزدیک یازده توی تخت بودم، خداراشکر آخر هفته ها با اینکه بچه ها و همسر هر ساعتی بخوابند صبح نهایتا هشت بیدارند اما قانون یکشنبه های مادر خانواده را رعایت می کنند و آن هم اجازه دادن من برای هر تایمی که بخواهم در خواب است.

بیدار هم که شدم همسر گفت فلان جا برنامه مخصوص اطفال است، یک باغ بزرگ عمومی و خرید هم داشتیم گفتم برویم بعدش هم خرید کرده برمی گردیم، از قضا هوا خیلی گرم بودو گرمازده شدیم و بعد از بیست دقیقه در رودخانه سوار بر قایق که باید پدال می زدیم خیس عرق بازگشتیم، در راه خرید کردیم و من دو کیک از یک شیرینی فروشی سفارش دادم برای شنبه آینده که قرار است یلدا را در منزل خودمان بگیریم و سه خانواده از دوستان بیایند، یلدا تولد همسر است و فردایش تولد یکی از آن دوستان و کیک ها را برای این دو متولد می خواهم.

دو. امشب چهارمین شبی است که دختر از اتاق ما و تخت طفولیت به اتاق خود و تخت کودکی اش کوچ کرده است، البته در تمام این چهار شب همسر هم پتو و بالشت خود را برداشته و رفته پای تخت دختر که آنرا هم کم کم باید ازش سلب کنیم.

پسر در این زمینه یکسال از دختر پیش تر است، او در سن سه سال و چهار ماهگی اش به اتاق خود رفت، دختر الان چهار سال و پنج ماه دارد، حدود یک سال است داریم بهش می گوییم باید بروی توی اتاق خودت اما نمی رود تا اینکه چهار شب پیش پذیرفت.

سه. هفته پیش چهارشنبه جشن آخر سال در دفتر مرکزی سازمان در مرکز شهر برقرار بود و دفتر ما هم اشتراک کرد، بعنوان یکی از برنامه ها از تمام دفاتر خواسته بودند یک هنر، آواز، رقص یا نمایش اجرا کنند و ما نمایش را انتخاب کرده بودیم و من در نقش مادر یک خانواده تازه پناهنده شده به استرالیا بودم که در مسیر سرویس های دولتی قرار می گرفتم، قصد بر طنز بودن و مفهمومی بودن نمایش بود که تا حدی مورد قبول افتاد اما برنده اولی نشدیم.

این هفته هم چهارشنبه دفتر خودمان جشن آخر سال دارد و یکی از برنامه ها قرعه کشی اسامی بود و هر کس باید برای نامی که از داخل باکس نام های همکاران برمی داشت، هدیه می خرید، بهترین همکارم که دوستم هم هست به من افتاد، امشب هدیه اش را کادو پیچ کردم تا فردا بروم بگذارم داخل سبد هدیه ها کنار سنتا( بابانوئل)، هدیه باید بین پنج تا ده دلار باشد اما من سه هدیه برای دوستم گذاشتم، هر کدام هم داخل یک باکس و هر سه داخل یک باکس بزرگتر، چون دوستم هم هست بنظرم خرده ای برای قیمتی تر بودن نخواهد بود.

امسال دفتر را هم تزئین کرده ایم، سه هفته پیش منیجر اعلام کرد که سه پارت دفترباید توسط افراد همان پارت ها به سه رنگ کریسمس  تزئین شوند، سرخ، طلایی و سبز، من در بخش سبز قرار دارم، تزئینات هم بخشی با وسایلی که از قبل در انبار بود و بخشی با جمع آوری نفری دو دلار خریداری و انجام شد، یک نفر سنتا آورد و درخت و آنها را در وسط سالن گذاشته اند.

برای روز جشن هم قرار است به بهترین تزئینات و بهترین کسی که لباس و آرایش کریسمسی خاصی داشته باشد جایزه بدهند، من یک لباس سرخ گرفته ام گرچه در گروه سبز هستم!

چهار. بیست و هفتم دسامبر جشن عروسی نوه عموی همسر در آدلاید است و شاید تعطیلاتمان را در آن ایالت بسر ببریم، شاید هم دو روزه فقط برای عروسی برویم، زمینی هشت ساعتی راه است و باید جایی را بوک کنیم برای اقامت.

پنج. برای اولین بار در استرالیا و در عمرم بلیط کنسرت خریده ام، بیست و ششم جنوری سال نو، کنسرت معین، گرچه من چندان طرفدار خاص معین نیستم اما پیش آمد و با دو تن از دوستان بلیط گرفتیم، هفته پیش کنسرت ابی بود و من دیر فهمیده بودم وگرنه برای ابی بوک می کردم، از خواننده های قدیم تنها به ابی و گوگوش علاقه دارم و باقی را برای حس نوستالژی می پسندم.

شش و مهمترین. از چندی پیش حالت های ماهانه ام متفاوت شده اند، آن حال عصبی بودن و پرخاش زنانه قبل پریود به حال استرس شدید داشتن تغییر کرده است، هفت ماه پیش چک آپ کامل کرده بودم بشمول سونوگرافی رحم و هیچ مشکل و چیزخاصی مشاهده نشده بود، آن موقع از دردهای قاعدگی به دکترم گزارش داده بودم، دردها اخیرا کمتر شده اند اما بشدت حالت هایم متفاوت است، آن استرسی هم که گفتم فقط مربوط به قبل پریود نیست، در کل ماه همراهم هست گاهی با شدت بیشتر گاهی کمتر، بسرعت رنجیده می شوم و چندین مورد در ارتباط با دوستانم در حد قطع رابطه و قهر شدت داشته، به میزان قابل توجهی برخی جزئیات که همیشه بیادم می ماند از خاطرم می روند.

و هفته پیش بلافاصله بعد از یکهفته پریود دوباره انگار پریود بودم!

سرچ کردم، به احتمال زیاد من به یایسگی زودرس دچار شده ام!

برای یکشنبه با دکترم وقت دارم، ببینیم بعد آزمایش چه خواهد شد!

برای من واقع شدن در این چرخه با تمام سختی اش چیز تلخی بشمار نمی آید، درواقع رفع امید از فرزند داشتن مجدد برای من معنایی ندارد چون از همان چهار سال و پنج ماه پیش قطع امید /پلان کردیم، برعکس بسیار خرسند خواهم بود که تبدیل به بانویی بدون رنج تکراری هر ماه پریود شوم، اما شنیده ام این پروسه اگر زودرس آید باعث برخی عوارض احتمالی بعدی خواهد بود.

از هفته پیش که این کلمه در ذهنم نشسته انگار عصبی تر و حساس تر و شکننده ترم، انگار این پریشانی مزخرف آمده است آزادی و آرامش من را بدزدد، آزادی و آرامشی که شاید فقط چهار یا نهایتا" پنج سال است از آن خود کرده ام، آن حس زیبایی، سرشار بودن و مستانه ام را در ورطه خطر می بینم و فکر می کنم تنها چهار یا پنج سال زن بودن برای من کافی نبوده و حقم این نباید باشد!

همه چیزش به کنار، آنجایش که سر بچه هایم داد زدم و همزمان کسی توی سرم گفت:" این بچه تنها چهار/هشت سال دارد، حقش داشتن مادری در مسیر یایسگی نیست."حالم را خراب کرد، و باز نشستم به این فکر کردم که کم کم فاصله سنی زیاد داشتن با بچه ام مثل سیلی می خورد توی صورتم و گریه کردم....

حالم خوب خواهد شد؟! 

باید بخواهم، 

چون من دیگر نمی توانم آدم غمگینی باشم!

این نوشته درست در ساعت ۰۰:۰۰ به پایان رسید!


از همه چیز!

یک. امروز و دیروز بعد از مدتها هوای خیلی گرم را در ملبورن تجربه کردیم، دمای بالای سی و پنج درجه و ترجیح دادیم در خنکای خانه بسر ببریم، بچه ها در حال بزرگ شدن هستند، دختر چهار ساله و چهارماه و دو هفته ای و پسر که یک هفته مانده هشت ساله شود گاهی تصمیم می گیرند که همبازی باشند و باهم بازی می کنند.

دو.  برای تولد امسال پسر کمی حرفه ای تر عمل کرده ام و تم فوتبالی به سفارش کیک داده ام و از وبسایت شین شمع و بادکنک و پاکت های طرح توپ خریده ام و امروز رسید.

برای پک های هدیه هفت بچه مهمان از بین همکلاسی هایش هم نفری یک دستبند که طرح توپ دارد گرفته ام و پسرم قرار است لباس مسی بپوشد و کیف کند.

سه. امسال برای هفته ای یک روز در یک کورس فوتبال ثبت نام بود و شنبه ها یکساعت فوتبال تمرین می کرد که از سال آینده باید به دوره سنی بالاتر ثبت نامش کنیم، می گوید در بیست سالگی به اسپانیا می رود برای ادامه دادن به فوتبال در تیم دلخواهش " بارسلونا" ، تمام دنیایش فوتبال است و بین تمام بچه های کورس فعلی اش مشهور به بهترین فوتبالیست و گل زن است.

چهار. این هفته توانستم مبلغ بیست هزار دلاری که به خواهرم مقروض بودیم را از حقوق خودم ادا کنم و پس از سالها مبلغ اندکی هم برای مادرم بفرستم، دیگر به کسی مقروض نیستیم و ازین ببعد پس انداز خواهیم داشت.

پنج. همسر دارد در همان شهرداری فعلی برای کارهای بالاتر اپلای می کند و پیشنهاد من این است که در شهرداری شهر خودمان که کاندید هم کرد به جستجو بپردازد که هم نزدیکتر است و هم شرایط ارتقای بهتری خواهد داشت بعلت سابقه کاری و کاندید کردن.

شش. من در محل کارم پس از اعلان پست نماینده کمک های اولیه بودن و ارسال تقاضایم قبول شدم و پس از  یک روز دوره تعلیمی و اخذ مدرک رسما بهمراه یک نفر دیگر فرست اید افیسر هستیم که حدود ماهی چهل دلار به حقوق مان افزوده می شود.

در این مدت دو مورد حادثه نه چندان مهم، یکی برای یک کلاینت و دیگری برای یک همکار رخ داد، یکبار دو کلاینت باهم گلاویز شده بودند و طرف با مشت زده بود به زیر چشم طرف مقابل اما خونریزی رخ نداد و من فقط ازش پرسیدم اگر نیازی به کمپرس یخ دارد بگوید که طرف عصبی تر از این حرفها بود و رفت اداره پلیس، دفعه بعدی پای همکار خورد به گوشه دراور و کبود شد و کمپرس یخ گذاشتم رویش، برای هر دو حادثه ریپورت داخلی دادم و تمام.

اما یکبار یکی از کلاینت ها دچار حمله پنیک شد و من به آمبولانس زنگ زدم و این برای بار اول در عمرم بود و خیلی طول کشید که قانع شوند و بیایند.

اینجا کسانی که تحت حمایت دولت هستند و درآمدی بجز حقوق دولت ندارند کلیه مصارف پزشکی به شمول آمبولانس رایگان است و یکی از حقوق مسلمی که برایشان در جلسات شرح می دهیم همین است اما من برای اولین بار خودم که زنگ زدم فهمیدم به این راحتی ها هم آمبولانس نمی فرستند.

زنگ که زدم و مشخصات مریض را گرفتند و شرح مختصری از آنچه رخ داده را برایشان گفتم گفت شرایط مریض بحدی نیست که آمبولانس بفرستیم اما هر ده دقیقه یک پرستار به شماره شما زنگ خواهد زد ولی چنانچه شرایطش تغییر کرد شما خبر بدهید، در این بین برادر بیمار توسط دخترش باخبر شده بود و آمده بود بالای سر خواهرش، همزمان شرایط خانم شدت گرفت و همانطور که دراز کشیده بود گفت دست هایم لمس شده اند و ما شرایط را مساعد درخواست مجدد دانستیم و دوباره زنگ زدم و گفتم این می گوید دست هایم بی حس هستند و دندان هایش را قفل کرده، باز گفت نفس می کشد؟

گفتم بله، هوشیار است؟ بله، بعد پرستار خواست که با خود بیمار حرف بزند، در همین لحظه برادر مریض گوشی را گرفت  و حسابی داد و بیداد کرد آنهم به فارسی، پرستار گرچه فهمید اوضاع خراب است ازم خواست که برایش ترجمه کنم من هم گفتم ایشان برادر بیمار است و از حال خواهرش نگران، و دارد شما را تهدید می کند که مبادا سر خواهرش بلایی بیاید و شما اهمال کرده باشید.

خلاصه که سر و صدای مرد جواب داد و گفت آمبولانس تا ده دقیقه دیگر آنجاست.

آمبولانس هم آمد بررسی کردند و گفتند این حمله عصبی است و بردنش به اورژانس بیمارستان هیچ مشکلی را رفع نمی کند، سعی کند آرامش خودش را حفظ کند و در اسرع وقت با دکتر عمومی اش جلسه ای مخصوص همین موردش بگیرد.

به تقاضای ما آمبولانس بیمار و دخترش را تا خانه اش رساندند و برادرش پیاده رفت.

کار بزرگی کرده بودم و مانند یک قهرمان گزارش نوشتم و رفتم خانه.

من در تمام کودکی هایم این صحنه را دیده بودم وقت هایی که مادرم دراز به دراز می افتاد و بدنش سفت می شد و دهانش قرص، به نفس زدن می افتاد و بعد مدتی یا از هوش می رفت یا به خواب، می دانستیم که نیاز به خلوت دارد و می دانستیم که از ناراحتی و تنش های روحی است اما آن موقع آنقدرها بزرگ نبودیم که مثلا فردایش مادرم را ببریم دکتر و مخصوص حالت روحی و عصبی اش پیگیری کنیم، تا وقتی که این به درجات بالا رسید و بعد برادرم اوج گرفت و بارها آمبولانس را زنگ زدیم و بعدش پیگیری های دکتر.

 متخصص مغز و اعصاب هم دید و دارو داد و تا الان دارو می خورد و همگی باید مراقب باشیم حالت عصبی و روحی و خبر ناگوار یا ناگهانی بهش ندهیم تا از حمله جلوگیری کرده باشیم.

به دختر بیمار گفتم مادرت سنی ندارد و قوی است، مادرها قوی هستند باید به خودش زمان بدهد از این اولین سال مهاجرت تنهایی با شماها در کشور جدید عبور کند، نترس و فقط آگاه باش و در کنارش.

هفت. دیروز در آن اوج گرمی دفتر یک پرنده جوان را در کنار دیوار نشسته و خاموش دیدیم، همکارم گفت این از صبح همینجا نشسته است و بنظرم حالش خوب نیست.

رفتم برش داشتم و بله، پرنده حال نداشت حتی نمی توانست پنچه هایش را روی انگشتانم محکم کند و هر لحظه به طرفی می غلتید.

برایش آب آوردم کمی خورد، یکی گفت بگذار در سایه، یکی گفت نه بگذار توی افتاب، من گذاشتنش روی سبزه ها که خنک باشد حتی اگر آفتاب بیاید رویش، آب را هم گذاشتم کنارش.

یکساعت بعد که رفتم بهش سر بزنم مرده بود، تیم لیدرمان توی تیم مسنجر عکس من را که داشتم پرنده را وارسی می کردم گذاشته بود و کپشن نوشته بود،" فرست اید افیسر"!

دلم بدجوری گرفت، آخر پرنده طفل بود، می دانم که حیوانات وقتی یکی از بچه هایشان مریض و ناتوان باشند از بقیه جدایش می کنند تا به بقیه سرایت نکند، با خودم فکر کردم پرنده مادر به این چه گفته وقتی با آن جان نحیفش وادار به پروازش کرده، گفته بیا برویم پرواز یاد بگیر و بعد ولش کرده و رفته؟! چون قشنگ معلوم بود کودک و نو پرواز است، دلم برای پرنده مادر هم سوخت، براستی طبیعت چقدر بی رحم است!

هشت. امسال دفتر مرکزی سازمان برای آخر سال یک گردهمایی بزرگ با اشتراک کلیه کارمندان سراسر ملبورن برگزار می کند و دارند روی چگونگی جشن و کیفیتش کار می کنند، از هر سایت هم خواسته اند یک برنامه مثل استند آپ کمدی یا رقص یا موسیقی یا خواندن یا هر چیزی که دوست دارند اجرا کنند و از بین تمام برنامه ها یک گروه را برنده اعلام می کنند، منیجر ما گفت روی این مورد باید روی ساغر حساب کنیم او بهترین گزینه برای این هدف است.

من توی محل کار در جمع ها و مراسم هایی که گاه بگاه می گیرند دلقک جمع هستم با همان زبان الکنم همه را می خندانم و خوشحال می کنم، مثلا یکبار که ناهار دسته جمعی سفارش دادند و دورهم بودیم و از قضا تولد یکی بود و برایش کیک هم آورده بودند هنگامی که کیک را آوردیم و او را سورپرایز کردیم بعد از فوت کردن شمع ها من کل کشیدم برای کات کردن کیک با چاقو رقصیدم به طرز مسخره و خنده دار و همگی داشتند ریسه می رفتند و بعد از ان روز چندین نفر آمدند که به ما یاد بده کل بکشیم!!!!

برنامه جشن دفتر مرکزی یازدهم دسامبر است، ببینیم چه خواهد شد!



نتیجه انتخابات شورای شهر!

ما از همان هفته اول بعد رای گیری مطلع شدیم که رقابت سخت تر از توقع مان بوده است و انتظار رتبه دوم و یا سوم از ما سلب شد.

اینطوری است که نتیجه روز به روز شمارش در سازمان انتخابات هر شهر اعلام می شد و در شمارش اولین رای ها( آرایی که به کاندید رتبه یک داده بودند) رتبه های آخر بودیم.

همسر از بین هفت کاندید در رتبه پنجم قرار گرفت با مجموع رای هزار و پانصد!

مساله جالب برای ما این بود که فرض ما برای فرد برنده یکی از مطرح ترین کاندیدها بود که رئیس اتحادیه داروخانه داران ایالت ویکتوریا بود اما در کمال تعجب دیدیم دختر آسیایی تبار جوان از او پیشی گرفت و با کسب چهار هزار و صد و شصت رای، با فاصله صد رای از ان جناب برنده میدان شد.

دو هفته شمارش آرا در شرایط عجیب و پر استرسی قرار داشتیم و دو هفته دیگر طول کشید که بقول همسر ایشان از دپرشن پس از انتخابات رهایی یابد و به شرایط نرمال زندگی برگردد.

بلافاصله بعد از اعلام نتیجه انتخابات به خانم کانسلر جنیفر دایزن زنگ زدیم و با هیجان تبریک گفتیم و راستش برنده شدن او رنج شکست همسر را تسلی داد( بخاطر انتسابش به جامعه مهاجر، آقای داروساز اروپایی تبار بود).

نکته جالب دیگر اینکه همین آقای داروساز در هفته آخر رای دهی به همسر پیام خسته نباشید داده بود، (فرضش این بود که خودش برنده شده!) ، همین فرستادن پیام هم برای ما پیام قشنگی داشت، اینکه چقدر می تواند انسانی و زیبا رفتار کنی و در عین رقابت دیگران را محترم بدانی!

ما انتظار قبولی نداشتیم اما انتظار رتبه پنجم را هم نه، بهرحال درس های بزرگی از این کارزار گرفتیم.

متاسفانه از آن حدود سیزده چهارده کاندید جامعه افغانی در دو شهر منطقه مان هیچکس نتوانست کرسی شورای شهر را بدست بیاورد، بعد از ختم انتخابات جلساتی داشتند و جمع بندی و نتیجه گیری کردند.

باشد که رستگار شوند.

زندگی در جریان است و ما در روزهای آخر ماه یازدهم سال هستیم و شهر را از الان هوای کریسمس گرفته است!



از کمپاین انتخابات شورای شهر کیسی ملبورن/ ایالت ویکتوریای استرالیا

امروز سه شنبه است و از وسطهای اکتینگ بعنوان روزی که از خانه کار می کنم مشخص شد، تمام کیس منیجر به بالاها از نظر رتبه هفته ای یکروز از خانه کار می کنند.

این یکروز در هفته برای یک آدمی که تمام روزهای هفته از صبح تا آخر وقت اداری با همکاران و بعد الی وقت خواب با خانواده است یک حالت مرخصی از روبرویی با آدم ها را دارد، اوایلش بخاطر استرسی که داشتم که مبادا سیستم یاری نکند یا قطع شود یا مشکل پیدا کنم، زیاد حس نمی کردم ولی الان برایم مثل یک نیاز است، صبح سه شنبه دیرتر بیدار می شوم، بچه ها و همسر را راهی می کنم و بجای هشت و نیم، هشت پای سیستم هستم و چهار تعطیل می کنم، صدای هیچکسی نمی اید، هیچ آدمی دور و برت نیست و آهسته و پیوسته به کارت می رسی.

خانه در آرامش و امنیت و سکوت است، تنها روزی است که برای خودم آهنگ می شنوم!

یکساعت رفتن و برگشتن به محل کار و آماده شدن و بردن غذا هم که فاکتور می شود، غذایت هرچه که بود به هر حالت که دوست دارم گرم می کنم و می خورم، بدون لباس رسمی خاصی به کارم می رسم.

خلاصه که خیلی الان لازم است برایم مثل یک زنگ تفریح که هفته ای یکبار نواخته می شود.

توی این پست می خواهم درباره این چند ماهی که برای انتخابات شورای شهر کمپاین کردیم بگویم تا ذکر مختصری از چند و چون قضیه باشد.

همسر که تصمیمش را ابراز کرد با دوستان دور و نزدیک، آنها که از شخصیت و شرایطش باخبر بودند و سر و سری در باب مسائل سیاسی داشتند(افغانی و استرالیایی) مشورت گرفت و بیشترشان حمایت و تایید کردند.

با بعضی از افرادی که در کار آگاه تر بودند و یا حتی خودشان در دوره های مختلف در این انتخابات شرکت کرده بودند و سابقه و اطلاعات داشتند تماس گرفت و کسب نظر و پلان سنجی کرد.

یک ایده کلی از زمان آغاز به کار کمپاین در ذهنش ترسیم شد و تقریبا" از پنج ماه گذشته بطور رسمی شروع بکار کرد، در جلسات مختلف این تصمیمش را بیان کرد تا ملت ازش باخبر باشند.

کسانی که قصد شرکت در انتخابات را دارند دستشان برای کمپاین باز است حتی از یکسال قبل اما زمان رسمی اعلام کاندیداتوری افراد از طریق سازمان انتخابات حدود دو ماه قبل از شروع رسمی رای گیری بود که خوب همسر از چهار ماه قبلش استارت کار را زده بود.

شرایط شرکت برای این انتخابات هم بعنوان مثال، سیتیزن بودن، بالای هجده سال بودن، همزمان کنسلر و یا عضو پارلمان فدرال یا ایالتی نبودن، عدم محکومیت کیفری، عدم محکومیت مالی/ بانکی و شرط گذراندن دوره آموزشی برای کنسلر شدن پس از انتخاب شدن بود.

کاندیداها باید مبلغ دویست و هشتاد دلار می دادند برای ثبت نام که این مبلغ به تنها برنده ( هر وارد انتخاباتی یک نفر) بازگردانده می شود. 

تقریبا" کامیونیتی افغان ها از اعلام کاندیداتوری همسر باخبر شدند، خیلی ها با پیام ها و تلفن هایشان از ایشان حمایت کردند و خیلی ها گفتند اگر خدمتی از ما برمی آید هستیم که همسر در وقتش به حسابشان رسید!

بعضی وعده مالی دادند که مثل آنها که گفته بودند روی ما حساب کن همسر بدون تعارف صورتحساب مثلا" چاپ بروشورها یا بیلبوردها را برایشان فرستاد.

افراد کاندید شده بعد از اعلان کاندیداتوری و قبولی شان می توانند از اداره انتخابات تقاضا کنند که نام و آدرس و نقشه های وارد( به سکون روی ر) را در اختیارشان بگذارد و همسر در طول این شش ماه کمپاین دو بار فلایر یا بروشورهای تبلیغی اش را به صندوق های پستی مردم رساند.

در وارد انتخاباتی همسر هجده هزار خانه موجود بود که تبلیغات باید از طریق انداختن بروشور به صندوق پستی مردم و یا رفتن و در زدن به تک تک خانه ها و صحبت با آنها و معرفی و تقاضا برای رای دهی به کاندید مورد نظر انجام می شد.

همسر در دو مرحله دو نوع مختلف بروشور طراحی و چاپ کرد و در دو مرحله از دوستانی که دعوتش را برای کار داوطلبانه لبیک گفته بودند کمک خواست تا بروشورها در صندوق های مردم طبق نقشه های مشخص شده انداخته شود.

مرحله اول چون نقشه ها کامل در دسترسش قرار نگرفت بعضی جاها دو بار انداخته شد و بعضی جاها هرگز، که خب این میزان خطا طبیعی بود.

مرحله دوم بروشور علاوه بر معرفی مجدد همسر و پلان هایش، حاوی ترتیب اسامی کاندیداها در کاغذی که برای رای دادن مردم توسط اداره انتخابات طراحی شده بود هم می شد و علاوه بر اینکه مردم به رایِ یک دادن به همسر دعوت شده بودند، در صورت علاقه مندی به ترتیب اولویت دهی همسر در رای دهی هم اشاره شده بود.

انتخابات شورای شهر در اینجا اینطور است که مثلا" از یک وارد انتخاباتی هفت نفر کاندید می شوند، سازمان انتخابات کاغذی با نام تمام این هفت نفر طراحی می کند و ترتیب قرار گرفتن این هفت نفر به قید قرعه مشخص می شود. 

در برابر نام هر کاندید یک مربع می گذارد و رای دهنده بایستی به این هفت نفر، به تمام آنها نمره بدهد، از یک تا هفت و چنانچه حتی یک مربع خالی بماند رای باطله است.

و حدود یکماه قبل از انتخابات رسمی و دریافت کاغذ در صندوق پست این ترتیب اسامی هم در اختیار کاندیداها قرار گرفت تا کاندید بتواند از محل قرار گیری نامش به ملت اطلاع رسانی کند و بگوید های ملت اسم من در جایگاه پنجم است لطفا" درون مربع در مقابل اسم من یک بنویسید، و ترجیح من برای رای دهی مثلا شماره دو به این اقاهه، سه به این خانم، و الی آخر هست!

خلاصه که شما فکر کن دو بار و هر بار هجده هزار تا بروشور باید بین داوطلبان با ذکر نقشه و تنظیم محلات انجام می شد، گاهی همسر خودش می برد برای دوستان، گاهی آنها می آمدند دنبال نقشه و پوستر، بیشتر اوقات بارانی بود و این کار را مختل می کرد.

یکی از چالش ها تنظیم نقشه ها بود، سه چهار شب من و همسر بعد از خوابیدن بچه ها کارمان شده بود نشستن پای صدها صفحه نقشه بدون اینکه بدانیم مربوط به کدام ناحیه هستند، یا نام خیابان ها کمرنگ بود و باید پیدا می کردیم، بعد مثلا ناحیه های نزدیک و مربوط به یک قسمت باهم یکی می کردیم تا توزیع بروشورها درست و اصولی پیش برود.

خود همسر هم بعنوان یکی از پر جواب ترین روش های کمپاین باید می رفت و به منطقه رای دهی اش سر می زد و هرچقدر در توانش می بود در خانه ها را می زد و خودش را معرفی می کرد، خوش و بش و پاسخگویی به سوالات و گرفتن سوالات و متقاعد کردن شان برای رای دادن بهش.

و اینها کار خیلی خیلی سختی بود مخصوصا" که ما مهاجر هستیم و با طیف وسیعی از شهروندان مختلف در تعامل هستیم، من بارها به این قدرت و تصمیم همسر خیلی افتخار کردم و هم اینکه در عمل واقعا" دیدم که چقدر با ظرافت و دقت کارهایش را دنبال می کرد. جدای از هر چیزی همین شهامت برای اخذ یک پست در این حد عمومی خودش خیلی حرف دارد.

چسباندن هر نوع پوستر تبلیغاتی در مکان های عمومی و خیابان ها و دیوارها ممنوع است، تنها با کسب اجازه از صاحبان خانه ها می توانید پوستر و یا استند تبلیغاتی را نصب کنید.

برآورد اولیه همسر برای نصب پوستر های بزرگش صد تا بود اما در مرحله عمل به بیست دانه تقلیل یافت، چون پیدا کردن صد خانه در نقشه انتخاباتی اش با شکست مواجه شد، گاهی دوستانی بعد از تماس همسر قبول کرده بودند اما وقتی نقشه ها رسید دیدیم که در آن ساحه نیست، و گاهی برخی پس از قبول کردن رد کردند.

همین داستان نصب این پوسترهای بزرگ خودش یک حدیث مفصل دارد، پوسترها چاپ شد و باید برایش می رفت دنبال تخته و نرده، بعد من و همسر هر دو در این کارها صفر هستیم، رفت دنبال یک دوست، و خب دوست باید از کار بزند بیاید با این برود خرید چوب و میخ، بعد برای نصب شان باید با صاحبخانه تنظیم کند، اجازه مجدد بگیرد و روی چمن هایش یا روی نرده های حفاظ بزند بدون اینکه باعث از بین رفتن چمن یا نرده شود، یکی دو تا را خودش به تنهایی زده بود فردایش صاحبخانه زنگ زد که بیایید اینرا درست کنید چون باد واژگون کرد.

بسته به میزان توان اقتصادی روش های کمپاین و توزیع بروشور و نامه به منطقه رای گیری متفاوت بود.

ما توانستیم برای دو شهرک مسکونی مربوط به سالمندان که مجموعا" پانصد شهروند داشت  بروشورها را بعلاوه یک نامه پرینت شده که فرد مورد نظر را به نام مخاطب قرار می‌داد داخل پاکت بگذاریم و آدرس هر فرد را که روی برچسب پرینت گرفتیم بچسبانیم و برسانیم درب منزل شان، همین پانصد نامه و تنظیماتش و برچسب ها کلی کار و وقت و هزینه در برداشت، شما فکر کن کسانی که توانایی مالی و نیروی کار داشتند این کار را برای کل مخاطبان ساحه انتخاباتی شان انجام دادند.

این هفته تا روز جمعه آخرین مهلت رای دهی است.

رای دهی شورای شهر بخاطر صرفه جویی در هزینه و نیروی کار به این شکل است که از سه هفته قبل تمام ساکنین برگه های رای دهی را در صندوق پستی شان دریافت کرده اند و دو هفته وقت داشتند که رای را انجام بدهند و بگذارند داخل پاکتی که از قبل همراه رای بود و بیندازند داخل صندوق پستی، اداره انتخابات از هفته بعدی مشغول شمارش آرا خواهد بود و کمتر از یکماه آتی نتیجه در وبسایت اعلام خواهد شد.

رای دهی در استرالیا اجباری است و کلیه سیتیزن ها و ویزاهای دائم بایستی رای بدهند وگرنه برگ جریمه به ادرس شان ارسال خواهد شد.

از نظر مالی تقریبا" هفت هزار دلار از طریق دوستان و تاجرهای افغانی به کمپاین کمک شد و همین حدود از جیب داد.

در وارد انتخاباتی ما هفت نفر به شمول همسر کاندید بودند و جایگاه نام او نفر پنجم بود. خوش شانس ترین آدم ها کسانی اند که نامشان می افتد اول برگه و این برای شهروندانی که فقط می خواهند پر کنند و برایشان فرقی ندارد کی باشد عالی است و ممکن است خیلی از رای ها بهمین دلیل باشد، مثلا" از همان بالا یک بنویسد برای اولی تا پایین که هفتمین نفر است شماره هفت بگذارد!

از این هفت نفر فقط همسر از جامعه افغانی کاندید بود و این خودش خبر خوبی بود، سه نفر از جامعه هندی و سیک، یک دختر آسیایی جوان( شماره اول)، یک فرد سیاهپوست، و تنها یک فرد اروپایی تبار که بزرگترین رقیب همسر هم بود بدلیل سفید بودن و صاحب یک داروخانه بزرگ در ساحه زندگی مان!

اگر برنده شود ما به چشم خویشتن شاهد بزرگترین دستاورد عملی مان خواهیم بود، که البته زیاد مطمئن نیستیم و حتی پیش بینی خیلی بد هم می کنیم مثلا" نفر آخر شود! چون ما هیچ تجربه و درکی از میزان کمپاین و تاثیرگذاری بقیه نداریم، فعلا" آرزوی من این است که حتی اگر برنده نیست لااقل با رای بالاتر از دو هزار و پانصد در رتبه دوم و یا سوم واقع شود، طبق ارزیابی مشاورین نفر اول تقریبا" باید صاحب چهار تا پنج هزار رای شود!

امسال در انتخابات شورای شهر حدود پانزده کاندید از جامعه افغانی در واردهای مختلف از دو شهرداری کیسی و دندینانگ داشتیم و خود حدیث مفصل دارد از میزان عطش اشتراک سیاسی در کشور جدید وقتی از دل یک کشور پر از تبعیض و ظلم و استبداد می آیی و آدم ها باهم مساوی اند!

همسر این هفته هم گرچه بی رمق اما دور ناکینگ( رفتن به درب منازل و صحبت و تقاضای رای) انجام می دهد باشد که رستگار شود!

تمام این پروسه با بالا و پایین هایش مثل یک دوره تعلیمی درباره چگونگی انتخابات و کمپاین بود و نتیجه هرچه باشد من بالشخصه خوشحالم که او به یکی از آرزوها و اهدافش نزدیک شد و حداقل تلاش خودش را کرد.

تمام این مدت ما آخر هفته ها همدیگر را ندیدیم و طول هفته اولویت خانواده بر کمپاین همسر بود.

یکی از پوسترهای تبلیغاتی اش را بعد از کسب اجازه از صاحب خانه درست روبروی مدرسه پسر نصب کردیم و پسرم هر روز قبل و بعد از رفتن و آمدن به خانه با افتخار فریاد می زند " او پدر من است!"

همین حس پسر می تواند یکی از دستاوردهای ما باشد.

این نوشته را در طول روز نوشتم و شب تکمیل کرده و پست کردم!

خیلی طولانی نوشتم و کوشش کردم تمام نکات را بیان کنم و بدلیل زیاد بودن مباحث خیلی مختصر کردم.