-
از دل توماس استریت دندینانگ صدای " اشهد ان علیا ولی الله" می آید!
پنجشنبه 7 فروردینماه سال 1404 17:50
روبروی کتابخانه اصلی و شهرداری دندینانگ روی یک سکو نشسته ام به انتظار آمدن دوستم، امسال به ابتکار شهرداری از چند شب پیش یک بازار شبانه مخصوص رمضان افتتاح کرده اند. و الان در قسمتی از فضای باز شهرداری دارند فرش های مخصوص نمازگزاران را پهن می کنند، دیدن این صحنه در اینجا برایم جالب است و مثل همیشه یادآور اینکه کجا زندگی...
-
از هیچ....
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1403 13:17
روز یکشنبه است که آمدم بنویسم، فردا هم بخاطر روز کارگر تعطیل هستیم، هوا سی و سه درجه است ولی تا شب بارانی خواهد بود وگرنه می خواستیم این لانگ ویکند را برویم کمپینگ. چه چیزهایی می خواستم بنویسم؟ اها، یک اینکه تصمیم گرفتم دیگر درباره حال و احوالاتم چیزی ننویسم، برسم به همان روزمره نویسی هرچه هست بدون باز کردن تار و پود...
-
بی عنوان!
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1403 19:06
نوشته قبلی را نخواندم ببینم چه گفته بودم. از ماه پیش تابحال اتفاقی که منتظرش بوده ام نیفتاده، منتظر اعجاز فلوکستین بیست میلی گرمی بودم که دور دومش هم دارد تمام می شود، اغراق یا تلقین نمی کنم، ولی اینکه اینقدر بی انگیزه و غم گین و استرسی هستم بشدت آزاردهنده شده برایم، در محل کار تقریبا" همه فهمیده اند که خیلی ساکت...
-
چرا من تابحال به هیچ کنسرتی نرفته بودم؟!
دوشنبه 8 بهمنماه سال 1403 20:47
از عنوان پیداست؟ وای خدا چقدر دیشب زیبا بود، برای اولین بار رفتم کنسرت، کی؟ آنهم معین! من وقتی بچه بودم، نوجوان و جوان در هیچ مقطعی طرفدار آهنگ های معین نبودم، ببخشید ذهن و روحم یک جورایی برایش سطح عوام پسندانه تراشیده بود( که تا حد زیادی هست)، الان هم اگر بخواهم دنبال آهنگ بگردم شاید اسم معین جزء آخرین ها باشد. چرخ...
-
از ساغر آهنی به بلاگ اسکای!
سهشنبه 2 بهمنماه سال 1403 18:25
یک. همین اول بگویم که هزینه سیصد دلار نبود، همکارم وقتی قیمت را در اینترنت چک کرد سیصد دلار زده بود و من هم با ناراحتی رفتم بخرم، دیدم یارو آمد گفت ساغر این تجویز دکترت گران است آیا تو کارت تخفیف داری؟ گفتم نه، بکش لامصب را و خلاصم کن، دیدم گفت خب پس برای شما سی و یک دلار، گفتم تری وان؟ اور تری هاندرد ان وان؟ گفت تری...
-
اولین پست سال دو هزار و بیست و پنج!
پنجشنبه 20 دیماه سال 1403 18:49
یک. آقا سال نو شد و من بجز اولین سالی که آمده بودم استرالیا هرگز برای دیدن آتش بازی در مرکز شهر نرفته بودم، امسال با دوستانی چند قرار گذاشتیم خانوادگی برویم و رفتیم. اینجا شب سال نو یعنی راس ساعت دوازده نیمه شب بعد از آخرین روز سال، از تمامی مراکز شهرهای کوچک و بزرگ آتش بازی انجام می شود و البته بزرگترین و زیباترین در...
-
من زنی چهل و سه ساله ام با موهایی نقره ای !
یکشنبه 25 آذرماه سال 1403 23:00
یک. ساعت یازده و هشت دقیقه شب است، دیشب مهمانی آخر سال کامیونیتی مان بود و بعد از دوازده رسیدیم خانه، و امروز من تا نزدیک یازده توی تخت بودم، خداراشکر آخر هفته ها با اینکه بچه ها و همسر هر ساعتی بخوابند صبح نهایتا هشت بیدارند اما قانون یکشنبه های مادر خانواده را رعایت می کنند و آن هم اجازه دادن من برای هر تایمی که...
-
از همه چیز!
شنبه 3 آذرماه سال 1403 21:18
یک. امروز و دیروز بعد از مدتها هوای خیلی گرم را در ملبورن تجربه کردیم، دمای بالای سی و پنج درجه و ترجیح دادیم در خنکای خانه بسر ببریم، بچه ها در حال بزرگ شدن هستند، دختر چهار ساله و چهارماه و دو هفته ای و پسر که یک هفته مانده هشت ساله شود گاهی تصمیم می گیرند که همبازی باشند و باهم بازی می کنند. دو. برای تولد امسال پسر...
-
نتیجه انتخابات شورای شهر!
سهشنبه 29 آبانماه سال 1403 21:49
ما از همان هفته اول بعد رای گیری مطلع شدیم که رقابت سخت تر از توقع مان بوده است و انتظار رتبه دوم و یا سوم از ما سلب شد. اینطوری است که نتیجه روز به روز شمارش در سازمان انتخابات هر شهر اعلام می شد و در شمارش اولین رای ها( آرایی که به کاندید رتبه یک داده بودند) رتبه های آخر بودیم. همسر از بین هفت کاندید در رتبه پنجم...
-
از کمپاین انتخابات شورای شهر کیسی ملبورن/ ایالت ویکتوریای استرالیا
سهشنبه 1 آبانماه سال 1403 13:34
امروز سه شنبه است و از وسطهای اکتینگ بعنوان روزی که از خانه کار می کنم مشخص شد، تمام کیس منیجر به بالاها از نظر رتبه هفته ای یکروز از خانه کار می کنند. این یکروز در هفته برای یک آدمی که تمام روزهای هفته از صبح تا آخر وقت اداری با همکاران و بعد الی وقت خواب با خانواده است یک حالت مرخصی از روبرویی با آدم ها را دارد،...
-
به خانم کیس منیجر سلام کنید!
شنبه 14 مهرماه سال 1403 07:50
وای خدای من از کجا شروع کنم؟ رفتم پست قبلی را خواندم تا ببینم در کدام مقطع و روزی بوده است. آنموقع که آن پست را نوشتم تصور ما بر این بود که بعد از ختم شش هفته دوم بطور اتوماتیک و با یک اعلان عمومی پست من تثبیت می شود و عنوان اکتینگ به عنوان کیس منیجری تبدیل خواهد شد. بعد هی می دیدیم که در صفحه عمومی سازمان پست کیس...
-
ما همیشه نیاز به یادآوری داشته هایمان داریم!
دوشنبه 29 مردادماه سال 1403 20:04
امروز در مسیر بازگشت از کار و بعد از برداشتن پسر از مدرسه، ازش پرسیدم پسرم روز اول هفته ات را چطور آغاز کردی؟ گفت واقعا بنظرم مدرسه رفتن مسخره و مزخرف و وقت تلف کردن است، وقتی ما می توانیم با تایپ کردن بنویسیم و با ماشین حساب، حساب کنیم، گفتم پسرم بقیه چیزها چی؟ دیدن آدم ها، رعایت مقررات و یادگیری اصول ساده معاشرت؟...
-
چرا ما از پلیس می ترسیم؟!
جمعه 19 مردادماه سال 1403 22:27
یک خاطره جالب که آن موقع فکر نکردم بنویسم، شاید هم مطمئن نبودم از سرانجامش و ننوشتم را حالا بعد از دو ماه از وقوعش ثبت می کنم. دو سه روز مانده به تولد امسالم، صبح مثل خیلی از صبح های دیگر بعد از سپردن دختر به مهد روی واتساپ به خواهر کانادایی زنگ زدم، تلفن را روی جایش تنظیم کردم و بسمت محل کارم راه افتادم، از هر دری...
-
اول جنوری هر سال سالروز تولد تمام بی سرزمین هاست!
سهشنبه 2 مردادماه سال 1403 21:31
یکی از چیزهای جالب توجه در بین کلاینت ها( ارباب رجوع) های افغانی اسامی آدم هاست، اسامی ذکور یا چیزی بعلاوه الله هست یا محمد بعلاوه چیزی! به نمونه های زیر توجه کنید؛ محب الله، فیض الله، عنایت الله، سیف الله، ولی الله،قدرت الله،... محمد ولی، محمد رشاد، محمد سجاد، محمد عمر، محمد عثمان، محمد نبی،... و یا احمد بعلاوه چیزی،...
-
محرم و زمستان و ساغر یخ زده
شنبه 30 تیرماه سال 1403 11:49
کلاس فوتبال بچه را از پنج شنبه شب به روز شنبه تغییر دادیم و خود را از رنج خستگی های یکروز کاری و بلافاصله نقل و انتقال بچه به کلاس آنهم خیلی وقتها زیر باد و باران این فصل ملبورن نجات دادیم، امروز هم البته بارانی و سرد است اما خیلی توفیر دارد به شرایط قبل. بچه فوتبالش را می کند و من بعد از مدتها فرصت کرده ام تا بنویسم،...
-
گفتم امسال خوش شانسی ها به من سرازیر خواهد شد!
شنبه 26 خردادماه سال 1403 13:44
آن شب که آخرین پست را نگاشتم بدترین شب چند سال اخیر نامگذاری شد، به رغم تصور ما که فکر می کردیم تب دختر کنترل شده است و چون تا آنموقع که خوابید دو دوز داروی مسکن و آنتی بیوتیک گرفته بود فکر می کردیم تب رفع و یا حداقل کنترل خواهد شد اما همان شب از ساعت یک تا سه صبح که بیدار شده بود و تب داشت و از خوردن دارو امتناع می...
-
تولدم کیک باران شدم!
دوشنبه 21 خردادماه سال 1403 22:49
روز جمعه هفده ( یکروز قبل تولد)خرداد فرا رسید، در انتهای یک هفته کاری طبق معمول توی تخت دراز کشیده بودم به بالا و پایین کردن اینستاگرام که دیدم پشت در همهمه است، و بله سه تا از دوستان بهمراه خانواده هایشان با کیکی در دست آمده بودند به استقبال تولد بنده، چای و کیک خوردیم و شمع ها را فوت کرده و رفتند. هفته پیشش تولد یکی...
-
احب نفسک اولا"!
شنبه 12 خردادماه سال 1403 23:17
درست بیاد ندارم از کی تاریخ تولدم اینقدر برایم مهم شد، شاید اولین بار وقتی که درست در روز تولدم جواب مثبت را برای ازدواج به همسر نوشتم. امسال هم از بیش از یکماه قبل از تولدم دارم بهش فکر می کنم، امسال که رقم تولدم به چهل و سه می رسد و برایم قابل باور نیست. به چه چیزهایی فکر می کنم؟ معمولا" به رقمی که بالا می رود...
-
کار شنبه به اتمام رسید بدلیل؟!
سهشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1403 21:24
این هفته ای که گذشت کار روز شنبه را خاتمه دادم گرچه گفتند باشید و از خانه پست های فارسی بگذارید و ما پرداخت می کنیم که گفتم در خدمت خواهم بود هفته ای دو سه پست ساده را ولی دیگر مقدور نیست دفتر بیایم و تبلیغات آنچنانی بکنم، قبول کردند. حقیقت این است که در آغاز کارمند شدنم انرژی و توانم دو برابر بود، خستگی ها رفع شدنی...
-
می خواهم اینجا را ول کنم، واقعا" رد دادم از خستگی!
شنبه 1 اردیبهشتماه سال 1403 12:44
با سلام خدمت حضار محترمی که تشریف آورده اید و محفل ما را منور کرده اید! دیشب جشن کامیونیتی مان بود که در یکی از سالن های مهمانی اینجا برگزار شد، کامیونیتی یا اجتماع مردمی ای که ما عضوش هستیم بیش از پنجاه خانواده را در خود جای داده است، کامیونیتی به نهاد خودساخته ای گفته می شود که در آن عده ای دورهم جمع می شوند و...
-
چقدر دیر شد که ننوشتم، عیدتان مبارک!
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1403 17:47
سلام، انگار تازه افتاده ایم توی فصل جدید زندگی، انگار سرخوشی تحول اولیه آغاز بکار کردن من در اینجا رفته رفته جایشان را به خستگی های تلنبار شده روی دوشم داده اند و بشدت کم می آورم گاهی مثل اینروز ها، یادم می آید از روزهای اول کاری ام که چه سرمست بودم، چقدر این اتفاق برایم بزرگ و زیبا بود، البته که جریان سنیور کیس منیجر...
-
به همسرم گفتم، باید اینرا روزی صد بار با بچه هایمان تمرین کنیم: هر چیزی راه حل دارد، هیچ چیز ارزش بالاتری از خودت ندارد....
شنبه 19 اسفندماه سال 1402 12:56
انگار این دو هفته ای که گذشت بین اتفاق های عجیب و غریب و خستگی های مفرط گم شده بودم، امروز که آمدم اینجا هنوز زخم و رنج آن خبر نامربوط/مرتبط به خودم را احساس می کردم، با خودم گفتم چرا هفته پیش درباره اش نگفتم اینجا، آمدم پست آخری ام را خواندم، راجع به عروسی برادر بود، بعد یادم آمد بابت آن شب و حسی که داشتم باید می...
-
در حالیکه برف آنجا را سفید پوش کرده من زیر کولر برای ثبت تاریخ می نویسم!
شنبه 12 اسفندماه سال 1402 12:11
هفته پیش روز یکشنبه/ نیمه شعبان عروسی برادر در ایران برگزار شد، من هم اینجا مهمان عروسی بچه اقای احمدی بودم، دختردایی و پسر دایی هایم وسط هفته از سیدنی آمده بودند ملبورن و البته پسر دایی هایم فقط همان شب آمدند و عرض تسلیت حضوری و فاتحه خوانی برای فوت پدر و مادر همسر( چون نیامده بودند و رسم هست هر کس اقاربش را از دست...
-
قسمت دوم ماجرای محل کار!
شنبه 28 بهمنماه سال 1402 13:48
در راه برگشت آنروز همین که وارد ماشین شدم شماره همسر را گرفتم، اوهم در مسیر خانه بود، گفتم که بعضی وقتها که کار زیاد داریم توی این مسیر تماس می گیریم، همان اولش گفتم نیاز به تسکین دارم و می خواهم برایت یک مساله را تعریف کنم که امروز رخ داده. گوش داد و همفکری کرد و گفت باز آمدم بیشتر صحبت می کنیم و نگران نباش کار چندان...
-
هنوز هم نمی توانم باورش کنم!
شنبه 21 بهمنماه سال 1402 12:24
اصلا" یادم نیست آخرین بار کی نوشتم و درباره چه چیزهایی؟! هفته پیش که آمدم اینجا و دلم به نوشتن بود بلاگ اسکای رخ نمیشد، شب هم از خانه سعی کردم صفحه را باز کنم باز همان وضعیت بود. رسید به امروز. دو هفته پیش در حالیکه در قله های بلند اعتماد به نفس در محل کارم سیر می کردم و حال خوشی داشتم، اتفاقی افتاد که برای...
-
بنویسم تا بمانم.
شنبه 30 دیماه سال 1402 11:55
تعطیلات که تمام شد و برگشتیم سر کار چون هنوز تعطیلات مدارس تا آخر جنوری/ژانویه پابرجاست خیابان ها خلوت و مسیر کارم کوتاه تر از همیشه است و بعد از استخدام در سازمان اولین بار است این حس را تجربه می کنم، دختر را می گذارم مهد و کمتر از نیم ساعت می رسم سر کار از آنطرف هم زودتر خارج می شوم، روزهای تابستان است و تا ساعت هشت...
-
سال نو مبارک
پنجشنبه 7 دیماه سال 1402 19:42
آخرین روزهای سال است و حال و هوای مخصوص خودش، امسال چون سر کار می رفتم این رخصتی های بی منت خیلی برایم معنا دارد، ملت هم هر چه تولد و دورهمی و جشن دارند ریخته اند توی این شب ها، هفته پیش دوشنبه تولد دعوت بودم، زنانه، عربده کش، رقاص، مست و خوش تیپ! آخر هفته پیش هم شنبه شب یکجا تولد یک دختر بچه سه ساله بود ولی مادرها هم...
-
از همه چیز و همه جا
شنبه 25 آذرماه سال 1402 11:11
یک ماه و پنج روز از آخرین پستم در اینجا گذشته و نمی دانم از کجا بنویسم. دلیلی که هی ننوشتم و هی تعویق افتاد برمی گردد به اینکه من امید و انتطار اینرا داشتم که در یکی از نقش های اکتینگ کیس منیجرهایی که پشت سر هم اعلان می شد(بدلیل مرخصی گرفتن کیس منیجرها در این فصل از سال) و پشت سر هم اپلای می کردم قبول شوم و بیایم با...
-
از محل کار!
شنبه 20 آبانماه سال 1402 12:30
به رخدادهای ناگهانی که برای ارباب رجوع هایمان، یا بهتر است بگویم افراد تحت تکفل ارگان ما رخ می دهد می گویند" اینسیدنت" یعنی حادثه، مثلا" با صاحبخانه حرفش شده از خانه آمده بیرون، به اصطلاح الآن هوم لس( بی خانمان) شده است، باید تا شب نشده، البته تا تایم اداری ما تمام نشده یعنی قبل از ساعت پنج برایش یک جای...
-
ما تا زمانی که انسان هستیم رنج می کشیم
شنبه 13 آبانماه سال 1402 10:55
یکی از چیزهایی که اگر امکان معجزه اش میسر می بود می خواستم، علاوه بر یک عالمه پول، پرینت تمام نوشته های ناب ذهنی ام روی کاغذ است. مسیر رفت و آمدم به محل کار خیلی طولانی است و در فکر این هستم که پادکست گوش کنم بجای آهنگ، یکی دو بار موقع برگشتن زنگ زده ام به همسر و یکساعتی که توی راه بوده ایم را راجع به مسایل جاری زندگی...