-
وطن
شنبه 23 مردادماه سال 1400 23:32
یک. داغ وطن بر دلم نشسته، همه چیز چقدر زود و سریع پیش رفت. همه می دانستند دولت قصد امحاء طالبان را ندارد اما این روزها را هم نمی توانستیم تصور کنیم، اینکه ولایات با آن همه دستگاه و سیستمی که بیش از بیست سال است سر پا شده به همین راحتی تسلیم شوند، یکی پس از دیگری... تقریبا" تمام فامیلی که داشتیم طی این دو سه هفته...
-
موسا کو تقی!
جمعه 11 تیرماه سال 1400 12:11
یک پست اون زمان که ایران بودم و خانه پدری زندگی می کردم درباره یاکریم گذاشته بودم، تجربه تازه و قشنگی بود که الان با جزئیات بیادم نمی آید حتی، بعد ملت یاکریم سرچ می کنند می رسند به اینجا و هی درباره تجربه های مختلف گاها" غم انگیزشان درباره این موجود می پرسند، خیلی هایشان فوری فوتی سوال دارند که مثلا" الان دو...
-
از دردی که می کشیم
سهشنبه 25 خردادماه سال 1400 00:00
از خیلی وقت پیش تصمیم داشتم تولد چهل سالگی ام را بطور باشکوهی جشن بگیرم، لیست مهمان هایم کامل بود، دنبال سفارش کیک بودم و لباس را آنلاین خریدم خیلی جذاب و در خور یک بانوی خوشحال از چهل ساله شدن! دبیرستان دخترانه ای بنام سیدالشهدا در منطقه برچی، محل زندگی ام در کابل را زدند، دخترهای رخصت شده از یکروز درسی را در خاک و...
-
خدا ما را بشدت در آغوش گرفته!
یکشنبه 9 خردادماه سال 1400 23:59
از وقتی بیاد دارم همسر بدنبال کار بهتر بوده است، شاید دروغ نباشد اگر بگویم تا بحال سی مصاحبه کاری داشته است، از سال دو هزار و سیزده تا الان حدود ده ارگان مختلف را تجربه کرده و هیچکدام مورد پسند روحی و اقتصادی مان نبوده، رشته اصلی اش محیط زیست بود و سر از کامیونیتی سرویس در آورد( در حد دانشجو شدن مجدد در مقطع ارشد رشته...
-
حاشیه های خرید خانه!
جمعه 17 اردیبهشتماه سال 1400 22:55
آن هفته هایی که برای دیدن خانه می رفتیم با دیدن هر خانه حس آن خانه به ما منتقل می شد، سیستم دیدن خانه ها اینطوری است که در وبسایت های مطرح خرید و فروش اعلان می شوند، با عکس های حرفه ای از تمام قسمت های خانه، اکثر خانه ها هم چون ساکنین حاضر در آن هنوز سکونت دارند با وسایل و دکور مختص خود آنهاست، خانه هایی را که می...
-
خانه من
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1400 23:42
هفده روز از اقامت در خانه جدیدمان می گذرد، روزهای نخست هر لحظه از شدت ناباوری و نشاط پر از هیجان و انرژی مثبت و امید و عشق بودم، خانه دو برابر شده بود، دو اتاق به چهار اتاق، یک هال به سه سالن تبدیل شده است، بچه ها از گل صبح سرشار و مست هستند، با وجود دختر نه ماهه و پسر شر و شادان کار به کندی پیش می رفت اما باز هم با...
-
خانه!
سهشنبه 31 فروردینماه سال 1400 23:50
بالاخره وام آن کاندیشنال شد، روز ستلمنت(جابجایی ما) پنج شنبه پانزدهم آپریل تعیین شد، بعدازظهرش به اتفاق همسر و بچه ها رفتیم کلید گرفتیم و داخل شدیم، خانه تمیز بود، یعنی اینجا قانون همین است که خانه را بی نقص و نسبتا" تمیز تحویل بدهند، کابینت ها را دستمال کشیدم، برگشتیم منزل دوست. فردا صبح زود همسر به خانه رفت تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1400 16:20
دو ماه از آخرین پست می گذرد، تقریبا" همان روزها یک خانه مورد پسند را آفر دادیم، بنگاهی ها کارشان را خوب بلدند، طوری که نه ما از دست برویم نه صاحب خانه قیمت پیشنهادی ما را بالاتر برد و از آنطرف صاحب خانه را راضی به قبول کرد و خلاصه آفر ما سابجکت تو فاینانس( مشروط به قبولی تقاضای واممون) اوکی شد، به قیمتی خیلی...
-
تصمیم های یکهویی
چهارشنبه 22 بهمنماه سال 1399 22:02
وقتی این خانه را خریدیم از همان ابتدا قصد داشتیم نهایتا" سه الی پنج سال سکونت کنیم و بعد دنبال خانه مناسب تری باشیم، راستش فکر اینکه با ارائه اسناد تکس و کارمندی همسر می توانیم از بانک قرض بگیریم و صاحب خانه شویم خیلی لذت بخش بود و ما فکر کردیم چرا که نه؟ بجای مستاجر بودن و هر سال بدنبال تمدید و تغییر خانه بودن...
-
ادامه نوشت "وطنم"
جمعه 17 بهمنماه سال 1399 10:04
اول بگویم که یا بلاگ اسکای خودش را چیز کرده یا من سراسیمه و اندکی خل و چل شده ام که این اواخر اینقدر آشفتگی در پست کردن نوشته ها رخ داده، نوشته ی " در من هزار مادر روییده است" را نوشته و پست کردم و وقتی رفتم دوباره ببینم نیست و نابود شده بود و وقتی دوباره زور زدم و نوشتم و پست کردم بعد چند روز متوجه شدم...
-
وطنم؟!!!
جمعه 26 دیماه سال 1399 18:32
مارچ دو هزار و بیست وقت مصاحبه و تست سیتیزن شیپی داشتم، یکهفته مانده بهش کنسل شد، تا یکهفته قبلش شرایط کرونا و قرنطینه هنوز به آن حد جدی نشده بود برای استرالیا، و دولت کم کم داشت قواعد وضع می کرد. وقت دوم را در آگوست تنظیم کردند، باز هم یکهفته مانده به روزش لغو شد، این یکی یکماه پیش ایمیلش آمد که روز سه شنبه ساعت دو،...
-
در من هزار مادر روییده است!
سهشنبه 9 دیماه سال 1399 22:27
روزهای آخر سال میلادی است، قرنطینه که شکسته شد با دوستان نزدیک و دو سه فامیلی که داریم مراوده کردیم، برای دو شب یک ویلا در منطقه ای تفریحی اجاره کردیم و رفتیم، آنجا فهمیدم درونم چه غوغایی ست، وقتی سر موضوعی که می شد با حرف زدن حلش کرد حرف نزدم و بجایش توقع کردم ازم بپرسند و نپرسیدند و ختم به قطع رابطه موقتی با آن...
-
در من هزار مادر روییده است!
سهشنبه 9 دیماه سال 1399 22:27
نوشتم، چه طولانی، لعنتی سیو نشده پرید! یک. روزهای آخر سال است، بعد از شکستن قرنطینه با دوستان و دو سه فامیلی که داریم معاشرت کردیم، آنها که خواستند برای دیدن باران آمدند، برای دو شب ویلایی در منطقه تفریحی گرفته و با دو فامیل دوست رفتیم اما این شد آخرین سفر جمعی مان با آنها. بعد از آن اتفاقی که با آن خانم افتاد بدرستی...
-
گزارش وار!
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1399 13:34
یک. پنج ماه و شش روز از تولد دختر می گذرد و ما در حال قرار گرفتن در شرایط جدید زندگی مان هستیم، کرونا در ایالت ویکتوریا ریشه کن شد و شرایط قرنطینه یکی پس از دیگری برداشته می شود، همسر بعد از حدود هفت ماه از خانه کار کردن حالا سه هفته ای می شود که به اداره می رود، رایان همان سه روزش را در مهد سپری می کند و بقیه روزها...
-
زندگی! سلام...
یکشنبه 13 مهرماه سال 1399 20:59
دختر سه ماه و یکروزه شد امروز، من هم! خواهرم از قم برای خواهر پا به ماهش داروهای گیاهی سودابر و مفرح فرستاده بود، از یک ماه و نیم پیش سودابرها را شروع کردم، دوست ندارم دلیل این رهایی ام از آنچه همه عمر بودم را بگذارم پای داروها، ولی احتمالا" یکی از دلایلش همین است، دلیل دیگرش دست و پنجه نرم کردن روح و روانم با...
-
تجربه جدید، حالِ تازه!
سهشنبه 21 مردادماه سال 1399 23:51
همان روز اول دوستان زنگ زدند که اگر راضی بودم به عیادت بیایند این وسط برای یکی از دوستان دورهمی مان، که ذکر ناجوانمردی اش در همین صفحه رفته بود، اتفاقی افتاده بود، ایشان چهار پنج ماه پیش بعد نزدیک سه سال به ایران رفته بود، این وسط از راه دور با همسرش دچار اختلاف و مشکل شده بود، البته از اول زندگی مشکل داشتند، اما...
-
از حالِ خوب روزهای اول
یکشنبه 19 مردادماه سال 1399 23:31
دختر دو کیلو و هشتصد گرم بود و پذیرشش در وهله اول برایم سنگین نبود، به مرگ گرفتندم و به درد راضی شده بودم، هنگام تولدش حالی نداشتم، اما باز زار می زدم و دکترها و پرستاران ترسیده بودند که مبادا دردی حس می کنم، تا فهمیدند از خوشی است و حالِ خاص لحظه دیدار. باز همان مراحل قبلی تکرار شد، همسر از تمام لحظات فیلم گرفت، بند...
-
از مادرِ دختر شدن!
دوشنبه 30 تیرماه سال 1399 12:34
بخاطر دیابت و احتمال زایمان زود هنگام با گذشت هر روز و هفته جشن می گرفتم، در مرحله اول آرزویم ختم کردن سی و هفت هفته بود و بعد از آن چون عنوان نوزاد نارس از دختر جان برداشته می شد، با گذر هر روزش حس فاتحانه ای مرا در بر می گرفت، بخاطر کرونا حدود دو ماه ویزیت حضوری نداشتم و از پشت تلفن به سوال های دکتر و ماما پاسخ می...
-
لحظه دیدار نزدیک است!
جمعه 6 تیرماه سال 1399 12:23
دوست دارم دنیا متوقف شود در این روزهایی که دارم، گرچه یکروز بد بیدار می شوم و یکروز خوب، اما مودِ کلی این روزهایم بشدت سفید است، آبی، سبز، رنگارنگ است کلا"، انتظار می کشم اما عجله ندارم، حرکاتم کند و گاهی خسته کننده شده اند اما صبورم، طول شب شاید سه یا چهار بار بیدار شوم و به توالت بروم اما ناراحت نیستم، همه چیز...
-
از روزهای گذشته
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1399 13:36
برخلاف چهار سال پیش که جزء به جزء احوالات بارداری ام را نوشتم اینبار چیزی نگفتم، درواقع انگار همه چیز رو به پختگی ست و از ذکرش خجالت کشیدم شاید، اما امروز فکر کردم ذکر مختصری برای خودم مفید خواهد بود. از قبل می دانستم تستم مثبت است آن ماه، و بله مثبت بود. و از اول می دانستم اینبار دختر دارم مثل بار اولی که صددرصد یقین...
-
از حس درون!
دوشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1399 13:40
روزگار بنحو عجیبی ساکت و صامت شده است، نه که خیلی کند و سخت بگذرد، بلکه عجیب می گذرد، احساس سکون دارم راجع به همه چیز، اصلا" باورم نمی شود که این نیز بگذرد، همه اش فکر می کنم تا مدتها در این حالت باقی خواهم ماند. دختر بسیار بیشتر از رایان تحرک دارد، اصلا" انگار هیچ چیز دقیقی از دوران بارداری رایان بخاطر...
-
زندگی به وقت کرونا
پنجشنبه 14 فروردینماه سال 1399 13:48
اوایل با توجه به دوری اینجا از همه جای دنیا فکر نمی کردیم دچار چنین داستانی شویم، اما بزودی وقتی کل دنیا درگیر شد و ما هم قاعدتا"مستثنا نبودیم دیدیم که زندگی با تمام تکراری بودن و گاهی تهی بودنش چقدر شیرین بوده و ما نمی دانستیم. همیشه فکر می کردم چقدر اینجا تنهایم که حتی یک جا برای رفتن و پا روی پا انداختن ندارم،...
-
پس از ماه ها، سلام!
شنبه 5 بهمنماه سال 1398 12:43
نمی دانم از کجا شروع کنم، از آخرین نوشته ام پنج ماه و بیش می گذرد و اتفاقات مهمِ بسیاری در این مدت رخ داده است، اول از همه بگویم بعد از یک دوره سخت و مایوس کننده دوباره به زندگی برگشته ام. سال دو هزار و نوزده سالی پر از موفقیت و دستاورد بود برایم، گواهینامه گرفتم، رایان و خودم دوره جدیدی را در زندگی مان شروع کردیم که...
-
دستم جای دیگری بند است!
سهشنبه 2 مهرماه سال 1398 22:27
چند بار آمدم اینجا چیزی بنویسم و ننوشته برگشتم. بعد با خودم فکر کردم که چرا اینجا کمتر می نویسم، هزار بهانه آوردم و اینکه وقت ندارم و اینها اما لابلای دلایل رسیدم به اینکه چون در اینستاگرام نسبتا" فعال هستم اینجا نوشتنم نمی آید، بیشتر که فکر کردم دیدم همین است دلیلش، اینستاگرام به آدم این فرصت را می دهد که ضمن...
-
دعا کنید ۲۰۱۹ همینطور پیش برود!
دوشنبه 17 تیرماه سال 1398 12:37
اول. سال ۲۰۱۹ را اگر چشم نزنیم دارد خوب پیش می رود، با شروع درس من و مهد رفتن رایان آغاز شد، گواهینامه گرفتم، همسر صاحب کاری بهتر از قبل شد، درواقع این سومین کاری است که امسال استخدام می شود، ترس مصاحبه کلا" از وجودش رفته از بس مصاحبه شده، کار آخری به استرس و ترسش هم می ارزید و لااقل برای دو سه سال راحت شدیم از...
-
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد.
شنبه 4 خردادماه سال 1398 12:15
در زمانی که در بامیان کار می کردم، بنا به وظیفه سازمانی که داشتیم باید هر ماه بر اساس تقویم کاری به شهرستان های دور و نزدیک سر می زدیم، پرسشنامه هایمان را پر می کردیم، تحقیق میدانی می کردیم و برمی گشتیم، بعد اینطور نبود که هر کجا هم که می رویم دفتری داشته باشیم و مهمان خانه و دم و دستگاهی، و شهرستان های دور افتاده در...
-
بعد از مدتها با لبخند خارج شوید!
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1398 11:05
مهم ترین! امتحان رانندگی را پاس کردممممممممممممم! و نمی دانید چه باری از روی دوش و دل و جان و روحم برداشته شد، انگار این لعنتی سدی بود که نمی گذاشت زندگی روال عادی اش را بگذراند، البته که من آدم جوشی و غصه خوری هستم، ولی تا جایی که با دیگران صحبت کرده ام اکثرا" ازش به همین شکل یاد کرده اند، بگذریم، وقتی مراحل...
-
من عاشق اسفندم و همزمان ازش بدم می آید!(بی ربط ترین عنوان)
یکشنبه 12 اسفندماه سال 1397 14:42
اتفاقات زندگی ما گاهی حسابی روی دور تند می افتد، زندگی ما که می گویم منظور خانواده و خاستگاه نخستینم است، اتفاقات زندگی شخصی خودم سیر خیلی طبیعی و منظمی دارد، اما از آن طرف خانواده ام در ایران که تشکیل شده از مادر و دو برادر و یک خواهر در ایران، اولاد برادر که در دمشق و تهران و مشهد پراکنده اند و خواهر دیگر در بلاد...
-
در من مادری غمگین نفس می کشد...
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1397 22:32
نمی دانم از چه بگویم و از کجا شروع کنم، پنج ماه وقفه در نوشتن و پنج ماه اتفاق و برو بیا کم نیست که بتوان شرح روز به روزش را طی یک پست داد، اما می توان گزارش وار ازش گفت. یک. عمل پسر واقعا تغییرات عظمایی بر زندگی سه نفره مان وارد آورد، بچه دچار ترس از محیط های بیگانه شد، بطوریکه یکبار که دچار عفونت شدید لثه شده بود و...
-
حال من خوب است اما تو باور نکن!
پنجشنبه 26 مهرماه سال 1397 16:59
زندگی با تمام ابعادش در جریان است، بعد از پروسه استقلال و از شیر گرفتن، پسرک یه عمل کوچک داشت که انجام شد، باید بچه ام را که با پتوی نازکی بشکل قنداق پیچ با پشت روی تخت دراز کشیده بود را بغل می کردم و در پروسه بیهوشی شرکت فعال می داشتم، می توانست همسر برود، ولی من مصرانه این وظیفه را بدوش کشیدم، پسرک بقدری حساس است که...