-
یکی می گفت من وقتی بچه ام به لگد زدن می افتاد پی به بارداری ام می بردم!!!
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1395 19:38
یک. عامدانه نمی نویسم، وقت می کنم اما نمی آیم بنویسم، فکر می کنم اگر از حال و احوالات این روزهایم بنویسم زیادی تکراری خواهد بود، اینکه شنیدن کی بود مانند دیدن درباره بارداری خیلی صدق می کند، ما قبل از آمدن همسر به اینجا و احتمال دوری و فراق چندین ساله زیاد درباره اش باهم صحبت کرده بودیم، حجت هایمان را تمام کرده بودیم،...
-
از مادر شدن!
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1395 21:31
خیلی وقت است ننوشته ام اما در تمام مدت داشتم می نوشتم توی ذهنم، حرف می زده ام با خودم، البته وقت هایی که حالم خوب بوده و یا قصدا" با خودم حرف می زده ام که حالم را نفهمم، درواقع حالی که هیچ نمی دانی بعدش چه می شود، و چه چیزی کی رخ می دهد، اوایل همه چیز همین است اما این حال من اوایل و اواسط و اواخرش همه تازه اند...
-
ماهی های معصوم من تولدتان مبارک!
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1395 13:02
امروز سومین سالروز تولد وبلاگ هست، خوشحالم که اینجا را خلق کردم! از روز یکشنبه تا کنون سیدنی هستیم، خانواده دایی بزرگم اینجا زندگی می کنند، سه پسردایی و دو دختر دایی ام با خانواده و دو پسر و دو دختر آخری شان هم نامزد دارند و بزودی تشکیل چهار خانواده مستقل دیگر را می دهند، بغیر از یک پسردایی ام که با خانواده اش در...
-
ساغر بر وزن مادر!
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1395 17:05
سال ١٣٩٥ را در حالی شروع کرده ایم که حبابی درونم شکل گرفته، هنوز شاید اندازه گندم هم نیست و جایی آن بالا دارد پروسه لانه سازی اش را با سر و صدا و درد به انجام می رساند! خبرش را درست در روزهای نخست به مادر دادیم، به برادر گفتم یک گوشی دیگر هماهنگ کن و این گوشی ات را ببر روی تماس ویدئویی تا با مادر حرف بزنم، منظورم را...
-
روح پدرم شاد که فرمود به استاد***فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1394 21:19
یک. شش ماه از آمدنم گذشت، هجده آگوست که آمدم آخرهای زمستان بود، امروز اینجا پاییز شروع شده، یعنی حساب کتابش با هیچ جا سر نمی خورد، عادت داشتن به اینکه درست در روز اول بهار یکهو با شکوفه های بهاری روبرو بشوی یا اواخر شهریور بدنت با بادهای پاییزی بلرزد و بازار را انار بگیرد و از اول دی برف داشته باشی، که یک روزی عادی...
-
حتی اینجا هم مردان به زنان شان تجاوز می کنند!
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1394 18:11
یک. اولین باری که دیدم یکی کفش بزرگترش را پوشیده و به خیابان آمده از تعجب شاخ در آوردم، شاید پنج-شش سالم بوده، ولی هنوز تأثیرش در ذهنم هست، خیلی متعجب شده بودم که می شود چنین کار قبیحی انجام داد، دختر همسایه کفش های مادرش را پوشیده و به خیابان اندر شده بود، ذهن من از ابتدای عمرم درگیر نظم و ترتیب بود، هنجار و ناهنجار،...
-
میله ی زنانه در استخر!
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1394 19:07
رفتن به استخر یکی از برنامه هایی بود که دوست داشتم اینجا دنبالش باشم، نه برای تفریح که برای کمی با خود بودن و تمدد اعصاب! من همیشه تنهایی به استخر رفته ام، هر چه دور و بر آدم خلوت تر، استفاده آدم بهتر و بیشتر، گاهی البته آدم دوست دارد با دوستانش برود آب تنی، شوخی کنند و باهم بخندند، من اما همیشه دوست داشته ام تنهایی...
-
دردهای من، گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست...
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1394 20:04
یک. می خواهم تغییراتی که از وقتی اینجا آمده ام در زندگی ام بروز کرده را لیست کنم، من یک آدم ظالم در رابطه با جسمم بوده ام، هنوز هم هستم، می خواهم یک اقرار بزرگ بکنم درباره اینکه من کسی بودم که در تمام طول زندگی ام و طی شبانه روز آب نمی نوشیدم، نهایتِ استسقایم را در اوج تموزها با جرعه ای آب ارضا می کردم، فقط وقتی آب می...
-
هزاره زنده کرده اند بدین هزارگی!
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1394 21:40
دانشگاه موناش ملبورن یک تحقیقی روی دست گرفته با موضوع "میزان افسردگی پس از زایمان در مهاجرین و پناهندگان در استرالیا"، رسیده بود به بخش افغان ها، برای انجام این تحقیق پرسشنامه هایی طرح کرده اند، و پرسشنامه ها را به زبان جامعه آماری شان ترجمه کرده اند، برای تکمیل کردن پرسشنامه ای که برای افغان ها طراحی شده...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(4)!
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1394 09:40
بعد از یکهفته به همسر این ایمیل را فرستادم، بعدش رفتم خوابیدم، می دانستم همان دقیقه ی ارسال می خواند و زنگ خواهد زد، زنگ زد، گیج و هیجانزده بود و فقط بعد سلام گفت: ایمیل را گرفتم، بعدا" زنگ می زنم! و من به خوابم ادامه دادم! سلام! تمام نوشتار بولت شده اند،یعنی از سین سلامم تا ظ خدا حافظم مهمند در این نامه، پس...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(3)!
سهشنبه 29 دیماه سال 1394 23:16
باربی کیو تو نایت رستورانتِ پل سرخ کابل میعادگاه مان بود، ناهار مهمان دوستی بودم که الآن در آلمان زندگی می کند و دوقلو های پسرش سه ساله اند، همه شان می خواستند با من بیایند سر قرار، پشت درختی زیر میزی جایی قایم شوند و نگذارند ما راحت باشیم، شوخی می کردند، ولی واقعا" همه شان بعد ناهار با یک تاکسی دربست با من آمدند...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(2)!
شنبه 26 دیماه سال 1394 13:15
وقتی در بهار 1389 برای تحقیق میدانی برای پایان نامه ام به کابل رفتم از آخرین دیدار ما سالها گذشته بود، علاوه بر انجام کارهای پایان نامه دیدارها تازه شد با دوستان و همکاران سالهای قبل در افغانستان، اسکانم در منزل مشترک دو دوست واقع شده بود و دوستان رنج پذیرایی از ما را بعهده داشتند، دوستان دیگر از دور و نزدیک دعوتمان...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(1)!
دوشنبه 21 دیماه سال 1394 12:11
این روزها که فرصت زیاد داریم برای باهم بودن، از خاطراتمان می گوییم، از اینکه همسر نیمه اول عمرش را زیاد اهل حرف زدن و بیان خودش نبوده است و کلا" زندگی اش به بخش اول و بخش دوم تقسیم می شود، بخش اولش شامل نگفتن و شرکت نکردن و اظهار نظر نکردن است و بخش دوم زندگی اش را بیان کردن و عیان کردن و اظهار نظرش در بر می...
-
با تو یه دانشگاه سیگاری شده!
سهشنبه 15 دیماه سال 1394 13:26
یک. نمی دانم گفتم یا نگفتم، درست دو روز قبل از اینجا آمدنم دندانم توی دهانم خورد شد، بخشی از یک دندانم ریخت، و با اصرار توانستم در درمانگاه نزدیک خانه مان خارج از نوبت پر کنم، بعد اینجا حدود دو ماه پیش همان دندان دوباره باز شد، نمی دانم شاید بغلی اش باشد ولی من همه اش فکر می کنم خودش است، و سهل انگاری دکتری که فهمید...
-
تجربه اولین سال نو در کنار هم!
جمعه 11 دیماه سال 1394 10:33
سال جدید میلادی مبارک! رفتیم مرکز شهر برای تحویل سال در اعماق تابستان و دمای بالای سی درجه! توی مسیر راه داخل ترن ملت شاد بودند، فضا فضای سال نو بود، مردم دسته دسته در هر ایستگاه سوار شدند و پیاده نشدند تا مرکز شهر، جایی که آتش بازی ملبورن مرکزیت دارد و از فراز برج های بلند تجاری آتش افروختند و ما جیغ زدیم، و دست و...
-
نمی دانم چرا فکر می کنم بامبوها در خانه من زیباتر بنظر می رسند!
دوشنبه 30 آذرماه سال 1394 19:49
یک. رخصتی نزدیک به چهل روزه ی ما آغاز شده است، رسما" از جمعه گذشته، چهارمین ماهگی اقامت من درینجا، بر خلاف روزهای اول و حتی میانه آمدنم، این روزها خیلی بیزی ام، همسر خان یک برنامه آشپزی و بحث برای زنان را اینجا از طریق بنیادشان عملی کرده اند و مسئولیت هماهنگی و تدارکات و اجرا با ما سه تا همسر این سه مرد است، تا...
-
من در میان جمع و دلم در گلشهر است!
دوشنبه 23 آذرماه سال 1394 04:31
خانه را شور و شادمانی فرا گرفته است، صوت و فیلم از نشاط شان برایم فرستاده اند با کامنتی کوچک:" جای تو خالیست"، و من برای اینکه دلشان نشکند و بی من هم خوش باشند بی عذاب وجدان بهشان دروغ گفته ام که داریم با کشتی می رویم تازمانیا، یکی از ولایات استرالیا که از بدنه اصلی دور است، و جزیره است، تازه گفته ام ما هم...
-
گل چی نانگ!(گلشهر، برچی، دندینانگ!)
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 07:15
جامعه افغانی ملبورن معجونی از کتگوری های مختلف است، بگذارید بهتر بگویم جامعه هزاره ملبورن، چراکه جامعه افغانی ملبورن بیشتر خلاصه می شود به هزاره ها، و باقی اقوام کمتر به استرالیا آمده اند، نمی دانم چرا، شاید یکی از دلایلش دوری و سختی آمدن باشد، که مردم ما در این امر یعنی سختکوشی و پس پای مانده بودن در انتخاب کشور امن...
-
کاش بتوانم در این دانشگاه درس بخوانم!
شنبه 7 آذرماه سال 1394 17:03
یک. کم کم با محیط، هوا، فضا(!!!) دارم خو می گیرم، کم کم دارم حس می کنم اینجا خانه ام است، و باید برای خانه تر شدنش تلاش کنم، هوای خلسه آور بهاری ملبورن خوابم را زیاد کرده، چه صبح کلاس داشته باشم و چه بعد از ظهر، بعد از ظهرها می خوابم تا غروب، گاهی شب! دو. از دفعه پیش که نوشتم تا اینبار به دو برنامه در اینجا شرکت کردم،...
-
آیا بد نوشتن بهتر از ننوشتن است؟
شنبه 23 آبانماه سال 1394 05:42
یک. بعضی چیزها انگار باید گفته شوند تا از بین بروند، دیدی بعضی وقتها داری از شدت چیزی در درونت برای کسی حرف می زنی ولی همان لحظه از بین می رود و اصلا" نیست؟ یا مثلا" می خواهی یک خصیصه بد از یک بچه یا یک آدم دیگر برای کسی بگویی، دقیقا" همان لحظه تغییر رویه می دهد به منزه ترین حالت، من هم دیشب داشتم از...
-
من هیچوقت چتر نداشته ام!
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 04:35
یک. درست همین پنج شنبه گذشته بود که گرفتار طوفان شدم، صبحش همسر برای بار دوم می پرسید که چک کنم ببینم چتر در خانه است یا توی ماشین، با اطمینان خاطر وقتی چتر را کنار دراور تصور کردم گفتم نگران نباشد و برود سر کارش، اما در لحظه آخری که باید چتر بردارم و بیرون شوم دیدم ای دل غافل اشتباه فقط تصور کرده بودم در خانه هست، و...
-
راستی گربه دختر دایی ام پنج قلو زاییده!
سهشنبه 12 آبانماه سال 1394 09:17
یک. امروز که اولین سه شنبه نوامبر باشد ملبورن رخصتی است، ایالت ویکتوریا، و دلیلش هم ملبورن کاپ است، یکی از باشکوه ترین هورس ریسینگ های دنیا، و از سراسر دنیا اسب و آدم می آیند اینجا تا ساعت سه بعد ازظهر به وقت محلی بین بیست و چهار سوارکار در سه هزار و دویست متر مکعب مسابقه بدهند و ملت حظ کنند، یکی از کارهایی که امروز...
-
زلزله ای همین اکنون و اکنون های دیگر دلم را می لرزاند!
سهشنبه 5 آبانماه سال 1394 05:52
یک. یک مرد هزاره ی افغانستان بخاطر اینکه رسیدگی به پرونده درخواستی اش از وزارت مهاجرین اینجا نتیجه نداده بوده، یا خیلی طول کشیده، سختش بوده، دلتنگ بوده، افسرده و عصبی بوده، حالا هر چی، خودش را در ملأ عام آتش زد، بعد روز بعدش یک مراسم گرفته بودند، بعضی از فعالان حقوق بشر افغان و استرالیایی، به آخرین محل جان دادن مرد...
-
اگر دین ندارید لااقل انصاف داشته باشید!
جمعه 1 آبانماه سال 1394 07:34
پارسال چنین روزهایی همسر آمده بود ایران، بدرقه اش کردم، رفتیم شمال و سمنان و گرمسار، بعد برگشتیم مشهد، مادر نذر عاشورایش را داده بود و من نبودم، درواقع خیلی از نذری های مادر نبوده ام، اگر هم بوده ام جز مدیریت و گیر دادن به خورد و ریزها کار اساسی بزرگی نکرده ام، همه اش را خودش گاهی با کمک دوستانش انجام می دهد، عاشق دیگ...
-
کافر از دنیا نری صلوات!
جمعه 24 مهرماه سال 1394 18:23
وقتی شاهین نجفی گوش می دهم حس کافر شدن بهم دست میده، نه که مهدور الدم بشمار میاد از آن نظر! توی کلاس ساعت دیسکاشن یک معلم والنتییر از خارج مدرسه آورده بودند که ساعتی با ما به زبان اصیل استرالیایی صحبت کند، کاغذی هم به همه مان دادند که داخلش سوالاتی نوشته شده بود که باید یکی یکی درباره شان بحث می کردیم، از قضا سوالات...
-
روز دختر بود و من به دختر نداشتن فکر می کردم!
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1394 12:46
یک. مهلت رأی دهی برای وبلاگ ها و سایر کاندیدها در سوشل میدیا از پنجم اکتبر تمام شد، و من با 91 رأی بعد از وبلاگ سخنگاه که 222 رأی آورد قرار گرفتم، از همه دوستانم که بهم رأی دادند ممنونم! دو. یک روز صبح بیدار که شدم گردنم درد می کرد، از شانس خوبم روز رخصتی بود و در منزل بودیم، دوش آب گرم، ماساژ، روغن کاری، پروفن ها،...
-
به بهانه تولد باران، با تأخیر!
جمعه 10 مهرماه سال 1394 09:32
نه که باید دور می شدم، که به این احساس و اعتراف برسم، که سالهاست دوریم از هم، خیلی راه بود تا کانادا، جایی که خودش انتخاب کرده بود، و در آن دوران از زندگیم من هیچ نمی دانستم از مولتی کالچرال بودن و زیبایی پاییزها و نیاگارایش، فقط می دانستم خیلی دور است، دورتر از نروژ که آنزمان دایی رفته بود آنجا! دوری وقتی زیاد باشد و...
-
هر چند کندز آزاد شد ولی قربانیان....
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1394 18:36
یک. اکثر آدم هایی که بهم زنگ می زنند بعد از یک احوالپرسی مختصر بجای رفتن به سوال های بعدی راجع به شاید آب و هوا و کانگوروها، بلافاصله می پرسند خوش می گذره؟ و این خوش می گذره را با چنان لحنی به زبان می آورند که از درونش "کوفتت بشه" کاملا" هویداست، خیلی از نزدیکان و عزیزان من جمله مادر ولی هر بار از روند...
-
حال کندز خراب است و من برای وبلاگم کمپاین می کنم!
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1394 20:37
یک. به خیالت یک روز عادی را شروع کرده ای، می روی سراغ فیس بوک، مهم ترین تیتر های اکثر دوستانت درباره از دست رفتن کندز است، صدای جنگ در گوشت می پیچد، انتحاری همیشه در افغانستان هست ولی اینکه یک شهر بیفتد بدست طالبان و پرچم سفیدشان را آن بالا نصب کنند و صدای تیرهای هوایی شان بعنوان شادمانی گوشت را کر کند، چیز دیگری ست،...
-
نمی دانم چرا فکر نمی کردم بین وبلاگهای افغانی جایگاهی داشته باشم!
سهشنبه 7 مهرماه سال 1394 18:24
اول اینکه قبل از اینکه بیایم اینجا فکر می کردم چقدر حرف داشته باشم برای نوشتن در اینجا، و چقدر هر روز بیایم و از اتفاقات تازه زندگی ام بگویم، که نه اینکه حرف نباشد برای گفتن و اتفاقی برای تعریف کردن، که زیاد است اما نمی دانم چه ام شده است، کمی هراسانم، با اینکه به خلوتی دلخواسته رسیده ام، ولی انگار ترسی با من است،...